سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۱۶- April, 8, 2003
گفت وگو با «آليور استون» درباره مستند فرمانده
«فيدل» در قاب
كاسترو طرفدار فيلم هاي جوخه و سالوادور بود مي دانم كه فيلم هايجي. اف. كي. و نيكسون را هم ديده بود اما فكر مي كنم از فيلم قاتلين با لفطره خوشش نيامده بود
كريس كرپز
006000.jpg

• يك گفت وگوي طولاني در مستندها چگونه شكل مي گيرد؟ آيا پيش از گفت وگو همه چيز پيش بيني مي شود؟ يا گفت وگو به شكل بداهه شروع مي شود و پايان آن از اول معلوم نيست؟
در واقع تركيبي از هر دوي اين ها است. در گفت وگوهاي رودررو، نتيجه مطلوب، نتيجه كنش بين گفت وگو شونده و گفت وگوگر است. اگر هماهنگي و درك متقابل بين طرفين نباشد، ممكن است نتيجه خوب از آب در نيايد. در چنين گفت وگوهايي سعي مي كنم با گشاده رويي و سادگي وارد شوم. اما همزمان سلسله سوالاتي را كه بر حسب الفبا طبقه بندي كرده ام در ذهن ام دارم كه بايد آنها را در زمان مناسب بپرسم. در خصوص گفت وگو با فيدل كاسترو هم ما و هم گروه فيلمبرداران تا حدي عصبي و نگران بوديم. نمي دانستيم چه پيش مي آيد. جدا از اين من دو وظيفه هم زمان داشتم: هم كارگرداني مي كردم و هم گفت وگوگر بودم. علاوه بر اينها مسئوليت هر دو گروه فيلمبرداري هم با من بود. به خاطر همين نمي شد زمان را از دست داد. يعني در حين انجام يك وظيفه بايد به وظيفه ديگري هم فكر مي كردم. همان موقع كه با كاسترو قدم مي زدم بايد حواس ام را به فيلمبرداري هم مي دادم. وقتي كاسترو جواب سوال ام را مي داد، بايد مراحل بعدي كار را برنامه ريزي مي كردم. بايد مراقب ارتباط بين تمام افرادي كه جلو و پشت صحنه كار مي كردند هم مي بودم تا با انعطاف كامل همه چيز انجام شود. در چنين موقعيتي كارگردان حتي لحظه اي فرصت مكث كردن و سر خاراندن هم ندارد. دنيايي غيرواقعي ساخته شده كه بايد در آن به يك عمل واقعي برسيد. من همزمان بايد خطر بزرگ ديگري هم مي كردم؛ يعني بازي در فيلم. موضوعي كه نه آمادگي اش را داشتم و نه تجربه اش را. اجازه دهيد دقيق تر بگويم: در اين مورد بايد از «بعد چهارم» رد مي شدم. به همين دليل از همه اعضاي گروه خواستم تا وارد اين فيلم مستند شوند. در بيشتر فيلم هاي مستند اين بعد چهارم به دلايلي كه نمي دانم چيست وجود ندارد. با استفاده از اين روش نسبتا متفاوت، فضاي موجود شكل واقعي به خود گرفت و به آن چيزي كه من مي خواستم نزديك شديم.
• چند ساعت تصوير تدوين نشده در اختيار داشتيد؟
ما با سي ساعت فيلم از ديدار با كاسترو برگشتيم. در حقيقت با در نظر گرفتن فيلم هاي دوربين گروه دوم، سرجمع شصت ساعت تصوير تدوين نشده داشتيم. در بيشتر تصويرها فقط كاسترو ديده مي شد. تمام اين فيلم ها را در اختيار آرشيو مي گذاريم تا به دست همه برسد. بعدا تصويرها به شكل هاي مختلف و به وسيله سايت هاي اينترنتي آماده مي شود. دانشجويان «كت وست» سرگرم آماده كردن اين فيلم هستند تا همه بتوانند از طريق كتابخانه به گفت و گوي ما با كاسترو دسترسي داشته باشند.
• با كاسترو چه جوري تماس گرفتيد؟
سال ۱۹۸۶ يك نامه چهار صفحه اي به او نوشتم: در اين نامه طرحي را كه داشتم با او در ميان گذاشتم. اين نامه براي آينده كاري كه مي خواستم انجام بدهم اهميت زيادي داشت. حس كردم كاسترو از نامه من و لحن حرف هايي كه زده ام خوشش آمده است. بعد همديگر را ديديم و از ساعت ده صبح تا چهار بعدازظهر با هم بحث كرديم. در طول اين ديدار كاسترو به چشم هاي من خيره شد و تصميم خود را گرفت. بعد از اين تصميم همه چيز خيلي سريع پيش رفت. ژنرال كاسترو هيچ وقت قبل از هشت ساعت فيلمبرداري خسته نشد. صبح دومين روز فيلمبرداري نيم ساعت دير سر قرارمان رسيدم. مي دانيد كه زندگي شبانه در هاوانا چه جوري است، كاسترو به چشم هاي من زل زد و گفت: شرط مي بندم ديشب به جاهايي رفته ايد كه نبايد مي رفتيد. نگران شدم. فكر كردم پليس مخفي ما را تعقيب كرده ولي بعدا فهميدم كه فقط شوخي كرده.
واقعيت اين است كه آن روز قيافه ام حسابي خسته بود. براي من تماشاي اين فيلم به خاطر بازي خودم سخت است ولي فيدل در طول گفت وگو واقعا متين و بانشاط ظاهر شد.
006015.jpg

• كاسترو پيش از آن كه با شما ديدار كند، فيلمي از شما را تماشا كرده بود؟
كاسترو طرفدار فيلم هاي جوخه و سالوادور بود. دليل اش هم صحنه هاي جنگ چريكي و تاكتيك هاي صحيح جنگي بود كه در اين فيلم ها به كار گرفته شده بود. مي دانم كه فيلم هاي جي. اف. كي. و نيكسون را هم ديده بود. اما فكر مي كنم از فيلم قاتلين بالفطره خوشش نيامده بود. البته، در اين مورد هيچ وقت حرف نزديم، فيدل كاسترو آدمي است كه مدت زمان زيادي خارج از فرهنگ آمريكايي زندگي كرده، او آمريكا را جور ديگري نگاه مي كند كه كاملا با نگاه ما متفاوت است. هر چند طرفدار سينما است. مي توانيد اين را در اين فيلم مستندي كه ساخته ام ببينيد.
• كاسترو درباره فيلم صورت زخمي ساخته برايان دي پالما كه شما فيلمنامه اش را نوشته ايد و داستان اش در مورد اخراج فراريان كوبايي و فرستادن آنها به آمريكا است حرف نزد؟
(كمي عصبي) در اين مورد هيچ حرفي نزديم!
• درباره مقاله هايي كه راجع به مرگ ناشي از گرسنگي كوبايي ها نوشته مي شود چه صحبتي كرديد؟
نمي توانم تفسيري در مورد گرسنگي در كوبا كنم. در اين مورد خاص هيچ آماري در اختيار ندارم. حتي نمي توانم در اين مورد مقايسه اي با مسائل واقعي كه در دهكده هاي پرو يا برزيل يا آرژانتين مي شود ارائه دهم. در هندوراس مردم بر اثر نوشيدن آب آلوده هر روز مي ميرند. در السالوادور هم داستان به همين صورت است. واقعا داريد از چه حرف مي زنيد؟ چطور مي توانيد وضعيت آدم ها در السالوادور، هندوراس و يا جنوب مكزيك را كه كودكان سرخپوست اش به خاطر اسهال خوني حتي به دو سالگي هم نمي رسند با كوبا مقايسه كنيد؟ در آمريكاي جنوبي و مركزي وضعيت به مراتب بدتر است. در برزيل كودكان در محيطي وحشتناك رشد مي كنند و مطمئنا بعدا گنگستر مي شوند. شايد در كوبا مردم آن اندازه كه مي خواهند نتوانند كار كنند و درآمد داشته باشند، اما دست كم از آموزش و تعليمات درست برخوردارند و بعدا گنگستر نمي شوند. به نظرم وقت آن رسيده كه اين طرز تفكر را در مورد كوبا رها كنيم.
• فكر مي كنيد بعد از كاسترو چه اتفاقي مي افتد؟ او حالا هفتاد و شش سال دارد. نمي تواند يك جورهايي خودش را كنار بكشد و جانشين اش را آماده حكومت كند؟
در اين مورد يك مشكل وجود دارد. كاسترو حضور گسترده اي در تمام جزيره دارد. مثل يك مربي فوتبال افسانه اي كه ناگهان و بدون اعلام قبلي خودش را بازنشسته مي كند و جايش را به يك جوان مي دهد. مربي جوان حرف مي زند اما همه نگاه ها متوجه مربي كهنه كار است. بايد قبول كرد كه براي يك رهبر تازه اين وضعيت فوق العاده واقعا مشكل است. اين رهبر تازه هيچ وقت نمي تواند قدرت واقعي را در زمان حيات رهبر كهنه كار در اختيار داشته باشد. فيدل بايد خود را كاملا كنار بكشد. آيا حاضر است اين كار را انجام دهد؟ من فكر نمي كنم اين كناره گيري برايش با مشكل همراه نباشد. خيلي عوامل ديگر هم در اين قضيه دخيل هستند. مردمي كه حتما پيش اش مي روند و با او مشورت مي كنند. با اين اوصاف آيا او مي تواند ساكت بماند و راهنمايي شان نكند؟ فعلا روشي كه او انتخاب كرده اين است كه جوان هايي را كه قوي هستند و جزو نسل جديد به حساب مي آيند در پست هاي كليدي منصوب مي كند.
• حالا و بعد از تمام شدن اين مستند كاسترو را چگونه مي يابيد؟
او را به عنوان مردي با اراده تحسين مي كنم. هر چند هميشه با سوسياليسم مسئله داشته ام. ما با دنياي جالبي روبه رو هستيم.
دنيايي كه در حال مخالفت با غذاي بسته بندي شده و ارزش هاي صنفي است. وقتي به كوبا مي رويد خانه هاي واقعي را مي بينيد. بدون زرق و برق. آنجا مي بينيد كه كوبايي ها با چه دقتي از سواري هاي كهنه خود مراقبت مي كنند. آمريكايي ها معمولا در اين مورد كوبايي ها را مسخره مي كنند. همان سواري هايي كه ما آنها را از رده خارج مي دانيم. اين سواري ها شديدا مورد علاقه كوبايي ها هستند و به طرز خارق العاده اي هم كار مي كنند و خراب نمي شوند. در كوبا در مورد اجناس هم يك نوع ايده آل گرايي وجود دارد. مردم آنجا خيلي بيشتر از ما از اموالشان مراقبت مي كنند. حقيقت اين است كه ما تصور غلطي از كوبا داريم.
• شما غالبا با وسايل ارتباط جمعي و شيوه تبليغاتي آنها در مورد قضاياي گوناگون موافق نيستيد. فكر مي كنيد آنها بعد از يازدهم سپتامبر موضوعات را به درستي مطرح كرده اند؟
نه! وسايل ارتباط جمعي فقط يك سوال را مطرح مي كنند: چه زماني جنگ واقعي را شروع مي كنيم؟ به جاي طرح اين سوال كه به چه دليل بايد جنگ كرد. هيچ دليلي كه جنگيدن با عراق را توجيه كند پيدا نكرده ام. برعكس من طرفدار جنگ عليه ترور هستم.
من جنگ عليه طالبان را تاييد مي كنم. جنگ عليه القاعده. ما بايد اين گروه را تضعيف كنيم. به چه شكل؟ بدون جاروجنجال، مخفيانه ولي با قدرتي هر چه تمام تر. بايد نيروي خود را روي اين جنگ با اين آدم كش ها متمركز كنيم. اما در مورد عراق وضع فرق مي كند. محاصره اين كشور نتايج خود را نشان داده. نمي فهمم چرا بايد با عجله و به سرعت به اين كشور حمله كنيم!

ويم وندرس و پاريس تگزاس
ماشين ها از بزرگراه مي گذرند
006025.jpg
محمد بهمن زياري
«تراويس» در حال پيمودن صحرايي بي پايان است بي آنكه بدانيم چرا و به كجا؟ غبارآلود و خسته در كافه ـ پمپ بنزيني نقش زمين مي شود در بيمارستان برادرش «والت» را خبر مي كنند. والت، تراويس را به خانه اش مي برد و بعد از چهار سال تراويس پسرش را ملاقات مي كند، بالاخره پدر و پسر با هم ارتباط برقرار مي كنند و فيلمي ۸ ميلي متري از گذشته خوبشان مي بينند و به اين وسيله تراويس با كمك «آن» زن برادرش، جين همسر خودش را در هوستون در جايي كه مردها زن ها را ملاقات مي كنند، مي يابد. تراويس در آن كافي شاپ در اتاقي با يك آيينه يك طرفه خودش را به جين معرفي مي كند و هانتر ـ پسرش ـ را به او مي رساند. سپس دوباره شهر را ترك مي كند. بي آنكه بدانيم به قصد كجا؟!
اين فيلم را هم با عنوان «شكست عشق ديوانه وار» توصيف كرده اند و هم با عنوان «شكست روياي آمريكايي».اگر خرده نگيريد ما هم بگوييم: «شكست آيينه يك طرفه نيمه پنهان آدمي» چرا كه اولا آيينه يك طرفه، چيزي را مي نماياند و چيزهايي را پنهان مي كند و ثانيا آيينه يك طرفه در اين فيلم نقش نهايي و اساسي را بازي مي كند.با توجه به اوج فيلم ـ رودررويي تراويس و جين ـ و كاركرد روانشناسانه آيينه يك طرفه در آن لحظه پاريس تگزاس؛ همان حكايت ضمير پنهان آدمي و نيمه گمشده انساني!
اين توصيف ـ شكست آيينه يك طرفه، كه در پشت خود نيمه ديگري را پنهان كرده و ضمير ناخودآگاهي را نهان كرده است ـ وقتي به باور و بار مي نشيند كه تراويس و جين پيش رويمان از درون عريان مي شوند و يكديگر را مي شناسند. يك سوي آيينه تراويس ـ بدبيني، سرگرداني و احساس گناه ـ و آن سوي آيينه جين ـ بي پناهي و معصوميتي كه در اثر عشق بيمارگونه مردي تباه شده است. دو نيمه ناتمام و دو نيمه گمشده و از دست رفته؛ حالا تراويس از اين نگاه يك شكست خورده جست وجوگر است. او پس از فروپاشيدن خانواده و گريز، دوباره آن را بنيان مي كند، وقتي كه هانتر (پسرش) و جين را به هم مي رساند و بعد از بازشناسي خود و جين گويا ديگر به نوعي آگاهي رسيده و پالايش يافته و جست وجويي و سفري دوباره را آغاز مي كند و باز از نگاهي ديگر تراويس، يك چند پاره و گسسته در پي اصالت و هويت است. او كه بالاخره پس از مدتي به حرف مي آيد اولين كلامي كه به زبان مي آورد، پاريس! است ـ وقتي كه با شوق، انگشتش روي نقشه آن نقطه را پيدا مي كند ـ و سپس به برادرش و بعدها به پسرش عكسي از زميني را نشان مي دهد و مي گويد در پي آن زمين است تا در آنجا زندگي را آغاز كند ـ يك سرزمين موعود كه پاريس تگزاس نام دارد و جالب اينكه آنجا، جايي است كه پدر و مادر تراويس براي اولين بار همديگر را تجربه كرده اند يا، مثلا زفاف كرده اند جايي كه نطفه تراويس در آن جا بسته شده است و حالا تراويس در پي آن سرزمين اثيري است ـ نوعي رجوع به اصل و ريشه آدم و حوايي خويش! همچنان كه او بعد از ترك دوباره خانواده اش مي رود تا گمشده اش را بيابد. اين دو نوع نگاه به تراويس از جنبه انساني و عاطفي و همين طور از جنبه تاريخي و نژادي با عبور از يك پروسه به دست مي آيد با گذار از فرو ريختن و گذاشتن و گذشتن از خانه و خانواده و رسيدن به نوعي آگاهي و پالايش، وقتي آن را دوباره بنا مي كند و باز وانهادن همه چيز و همه كس و گريز براي يافتن گمشده. تراويس در اين پروسه شناخته مي شود و اصلا زاده مي شود؛ يعني دوباره زاده مي شود. او خود اشاره مي كند كه ذهنيت و رفتار او باعث فروپاشي خانواده و گسست عاطفي او و جين شده است ـ يك بدبيني و تماميت خواهي ارضا نشده رواني از نيمه ديگر ـ و آن گسيختگي در روابط انساني و فرهنگي اش و ناتمام بودن و نامعلوم بودن فرهنگي او، هم در شناسنامه تراويس ديده مي شود و هم در علايق و اعمال او، او كه در سرزمين آمريكا (تگزاس) به دنبال زميني به نام پاريس مي گردد و وقتي مي خواهد آواز بخواند مكزيكي مي خواند. تراويسي كه پدر و مادرش هريك متعلق به سرزميني اند مادري متعلق به اسپانيا كه پدر او را به شوخي اما موكدا متعلق به پاريس فرانسه مي داند و برادر آمريكايي اش كه همسري فرانسوي دارد و مهم تر از همه اينكه تراويس خودش تنها با يك عكس از يك زمين به دنبال ريشه اي مي گردد و اصالتي، او در پي دست و پا كردن هويتي دوباره است، هويتي انساني و البته اصيل تر از يك هويت شناسنامه اي.
اين فيلم را حلقه هاي مداوم تودرتويي از نماد و نشانه و كنايه به پيش مي برد و به وسيله آنها آدم ها، فضا و مفاهيم گسترش مي يابند، تداعي مي شوند و به پيش رانده مي شوند تا «پاريس تگزاس» شكل بگيرد بدون آنكه اغراق شده باشد؛ عكسي به نشان سرزميني اثيري و اصالتي گمشده، نمايش فيلمي ۸ ميلي متري كه آواري از عشقي از دست رفته را بر سر تراويس خراب مي كند و انگيزه يافتن دوباره جين را در او زنده مي كند ـ وقتي تراويس از آن عشق تداعي شده اشك هايش را پاك مي كند و جمع خانواده پس از اتمام آن فيلم ناخودآگاه به سكوت فرو مي روند، ريل قطار و عبور بي وقفه قطارها، هواپيماها و ماشين ها كه در بزرگراه ها مي گذرند و سفر...
به خاطر بياوريم صحنه اي را كه تراويس بر بلنداي يك تابلوي بسيار بزرگ تبليغاتي ـ تصوير درازكش يك زن ـ كه قطعاتش مثل يك پازل به وسيله جرثقيل در حال تكميل شدن است، ايستاده است و لحظه اي احساس ناامني و ترس از ارتفاع را بروز مي دهد و خود را به پايه همان تابلويي مي چسباند كه تصوير زن را نشان مي دهد، آن هم وقتي كه تصميمش، يافتن جين، را با برادرش در ميان مي گذارد، آنجاست كه پازل جين در ذهن تراويس در حال شكل گيري است همان جيني كه نمونه كنايي آن تابلوي تبليغاتي است.او كه به قهقرا رفته است در اين صحنه ها همزمان به وسيله عينيت كنايه وار از جين تصويري ذهني ارائه شده و در عين حال احساس تزلزل و فروافتادن تراويس در آن تصاوير تلنگري است كه به ناخودآگاهمان زده مي شود. باز وقتي كه تراويس به همراه هانتر پسرش، تصميمش را عملي مي كند، پسر در راه براي پدر داستان علمي شكل گيري فضا، كهكشان ها، زمين و اينكه جانوران چگونه به وجود آمدند و در يك كلام وقتي كه زندگي شكل گرفت را تعريف مي كند. در حقيقت قصه خودش را روايت مي كند كه در راه يافتن مادري است كه با او زندگي اي نو تشكيل دهد. باز هم هانتر، وقتي پدر و مادرش در كافي شاپ صحبت مي كنند، او بيرون روبه روي يك نقاشي بزرگ يك زن (يا مادر!) روي ديوار در انتظار ايستاده و گمشده اش را مي نگرد ـ همان هواي موهومي كه در عمق جانمان نقش يك مادر را بازي مي كند ـ و بگذاريد آيينه يك طرفه فراموش نشود همان كه پنهانمان را نشان مي دهد و تراويس و جين به وسيله آن پنهانشان و هريك نيمه اش را پيش روي ديگري برملا كرد! ـ همان آيينه يك طرفه ناخودآگاه نما ـ براي اولين بار وقتي تراويس با پيراهني قرمز، پلكاني پر شده از نور و رنگ قرمز را بالا مي رود، در كافي شاپ، و در اتاقي كه به وسيله يك آيينه يك طرفه دو نصف شده است، خودش را از زبان سوم شخص براي جين معرفي مي كند.هنگامي كه جين او را مي شناسد آشفته مي شود و بعد آيينه را در آن سو به خيال تراويس، به سينه مي فشارد و در آغوش مي گيرد و در سوي ديگر آيينه تصوير مجازي تراويس (انعكاس سايه تراويس) روي شيشه و دقيقا روي تصوير جين نقش بسته است، حالا ديگر آن دو نيمه پنهان همديگر را در آغوش گرفته اند و ديوار ناخودآگاه پنهان كار نهان نما فرو ريخته است و آن دو از درون عريان شده اند. (اتاق مخصوص. اين طرف آيينه يك طرفه) تراويس: اونا راستي راستي شاد بودن و مرد، خيلي زنش را دوست داشت...وقتي مي رفت سر كار، مي ديد كه نمي تونه از زنش دور بمونه... بنابراين كارشو ول كرد فقط به خاطر اينكه پيشش بمونه! (اتاق مخصوص. آن سوي آيينه يك طرفه) جين كه حالا تراويس را شناخته است: من...من عادت كردم وقتي كه تو رفتي از خونه، با تو حرف بزنم...وقتي تو رو تو خيال مي ديدم اين جوري گفت وگوهاي طولاني با هم داشتيم. من هميشه صداي تو رو مي شنوم همه مردا صداي تو رو دارن! و اما سكانس پل هشداري است به جوامعي كه «تراويس ها» و امثال آن «مرد معترض» را ناديده گرفته اند. آن مرد معترض هشداري آخرالزماني مي دهد؛ تراويس را در يك پياده روي طولاني دنبال مي كنيم، صدايي از دور كه از عمق جان برمي آيد، شنيده مي شود و پس از لحظه اي به منبع صدا مي رسيم. روي يك پل كه زير آن، شانزده باند، ماشين ها فقط مي روند و انسان وانهاده شده و تنهاي عصرمان روي پل ايستاده است با فوران كلمات و اعتراض. در اين برهوت تنها تراويس لحظه اي كنار او مي ايستد و دستي به نشانه درك متقابل و تأييد روي شانه آن مرد مي زند و به راهش ادامه مي دهد.

برش هاي كوتاه
اختتاميه باشكوه
006010.jpg
اي. ا. اسكات
ترجمه: پويان صدراشكوري
«مي خواهم كليشه ها را كنار بگذارم و از لذت هاي سطحي دوري كنم. » اين عبارت، قسمتي از آهنگي است كه مدانا در عنوان بندي آغازين فيلم «روز ديگري بمير» (بيستمين جيمز باند طي چهل سال گذشته) مي خواند. اين جمله ممكن است واكنشي دوپهلو را به همراه داشته باشد.
از يكسو وقوع رويدادي نو و غيرمنتظره، دور از انتظار نخواهد بود و مي توان قبل از مواجهه با انفجارهاي بزرگ و خيره كننده فيلم، منتظر ديدن چندشوخي سينمايي بود.
اما از سوي ديگر، آيا دليل علاقه ما به اين فيلم ها، دوباره چشيدن طعم آشناي ماشين هاي اسپورت، نوشيدني هاي مختلف، عشق هاي سطحي و شنيدن آهنگ هاي پاپ در عنوان بندي فيلم نيست؟ آيا دليل ما براي انتخاب باند، جز سرگرمي و لذت زودگذر چيز ديگري مي تواند باشد؟ جاي نگراني نيست. بلافاصله پس از پايان آواز مدانا كه به طريقه الكترونيكي تقويت شده است، شاهد صحنه هاي موج سواري در سواحل كره شمالي هستيم و پس از آن با هواناوي مسلح ـ كه مشغول گشت زدن است ـ و صحنه هاي انفجارگوي هاي آتشين ـ كه به شكوفه دادن يك دسته گل سمي شباهت دارد ـ روبه رو مي شويم. كمي بعد، مدانا در لباس چرم سياهش و در نقش يك مربي شمشيربازي به اسم وريتي ظاهر مي شود. در هر صورت دور شدن بيش از حد از فرمول هاي رايج، براي لي تاماهوري كارگردان و نيل پرويس و رابرت ويد، نويسندگان فيلمنامه، كاري خطرناك و غيرعقلاني است و آن ها نيز چنين نكرده اند. اين فيلم تركيبي حجيم و پرسر و صدا از جهانگردي، روابط مبهم و دسيسه هاي سياسي كارتوني است كه كاملا از سنت هاي هميشگي باند پيروي مي كند. اما خوشبختانه سازندگان فيلم آن قدر باهوش بوده اند كه دست كم اين داستان را به اختتاميه اي پرسر و صدا و مغلق مزين كنند ـ و كاري كنند كه اين فيلم از بعضي جهات، جذاب ترين فيلم اين مجموعه پس از «جاسوسي كه عاشق من بود» باشد.مثلا، در يكي از صحنه هاي اوليه فيلم، شاهد شكنجه شدن مامور دو صفر هفت هستيم. او (پيرس برازنان) را مداوما در استخر آب سرد مي اندازند، عقرب ها نيشش مي زنند و تبهكاران، با لباس هاي مبدل تا مرز بي هوشي او را كتك مي زنند. هويت مردي كه در اين صحنه ها و در زندان نمور كره شمالي به نمايش در مي آيد، به زحمت قابل تشخيص است.
او در جريان تبادل زندانيان آزاد مي شود و ژوليده و مبهوت، با موهاي بلند و صورت پوشيده از ريش پرپشت، از مرز كشور عبور مي كند. (اين تغييرات با نمايش صحنه اي جالب از يك هتل شيك هنگ كنگي جبران مي شود). اما تحقير باند به همين جان ختم نمي شود. ام (جودي دنچ) قاطعانه و به سردي و با بيان اين جمله كه «تو ديگر به درد كسي نمي خوري»، باند را از ادامه فعاليت هاي حرفه اي اش باز مي دارد.
البته تمام اين ها باعث مي شود كه نسبت به پيروزي نهايي باند در آخر فيلم شك نكنيم. خوشبختانه دشمنان او همگي در يك ويژگي با همكارانشان در فيلم هاي قبلي مشتركند. آن ها از روش هاي مطمئن و بدون معطلي براي كشتن باند استفاده نمي كنند بلكه در عوض خطابه هاي طولاني و ماشين هاي پيشرفته ولي كند را به كار مي گيرند. پس مثل هميشه مي توان انتظار داشت كه باز هم بازنده خواهند بود.شروع فيلم «روز ديگري بمير» اين خاصيت را نيز دارد كه دوباره باند با وقار، قهرمان و دلسوز را نشانمان مي دهد. برازنان در چهارمين ماموريت خود شايد جيمز باند بي چون و چرايي كه شان كانري ايفاگر نقش آن بود ـ و اين افتخار براي هميشه از آن او است ـ نباشد؛ اما چهره اي به مراتب انساني تر از هميشه دارد.
ماني پني (سامانتا باند ـ كه البته هيچ ربطي به جيمز باند ندارد) هنوز هم در آرزوي باند مي سوزد، كيو (جان كليز) باز هم باند را به لوازم پيشرفته مجهز مي كند و به او اطمينان مي دهد كه اين تجهيزات با پايان ماموريت او از ميان خواهند رفت. دو صفر هفت، كماكان به روابط هميشگي اش با زنان ادامه مي دهد. زن هاي مورد نظر او در اين جا دو تا هستند و هر دو در انطباق با سنت اين مجموعه مبني بر تغيير آداب و رسوم اجتماعي مهارت دارند. اولي وكيلي انگليسي به نام ميراند افراست (روزاموند پايك) است و ديگري يك جاني آمريكايي كه دوست دارد «نحس» صدايش كنند (هال بري). اولي دوستي با وفا و دومي خائني مزدور از آب در مي آيد و اين دو طي يك درگيري سوار بر هواپيماي جت تكليفشان را با يكديگر روشن مي كنند.
آدم هاي بد داستان هم از اين قرارند: ماموري عجيب و غريب به نام كيل (لارنس ماكائوره) و يك قاتل چشم آبي كره اي (ريك يون) كه در صورتش الماس جاسازي كرده است. جواهرات براي سلطه سردسته آدم هاي بد داستان ـ گوستاو گريوز (توبي استيفنز) ـ بر تمام جهان ضروري هستند. گريوز قهرمان شمشيربازي و عياش بزرگ و در واقع تمثيلي هجوآميز از يك باند مغرور و بي نزاكت است. اين در واقع يك جور زبان درازي به تمام كارهايي است كه باند انجام مي دهد.
به بعضي از محدوديت هاي فيلم هم اشاره خواهم كرد. اين فيلم با كنار گذاشتن تصاوير مرسوم و پرزرق و برق آثار پيشين اين مجموعه، بافتي خشن و زمخت به خود گرفته است. اما با اين وجود تاماهوري را نمي توان يك سازنده اكشن تمام عيار به شمار آورد. بسياري از صحنه هاي تعقيب و گريز و درگيري بدون هيچگونه ارتباط منطقي اي، كنار يكديگر قرار گرفته اند و جلوه هاي ويژه در بعضي قسمت ها حالتي از مدافتاده و نابجا به خود مي گيرد. حالتي كه شايد بيشتر براي فيلم هايي مثل «بچه هاي جاسوس» مناسب باشد.

حاشيه هنر
• به اين مي گويند نظرخواهي
006005.jpg

از همان روز اولي كه سروكله منتقدان در عالم سينما پيدا شد، صداي بعضي سينماگران درآمد. آن ها مي گفتند كه سينما مخاطب دارد و مخاطب اش همان آدم هايي هستند كه به سينما مي روند، فيلم را تماشا مي كنند و به اين و آن هم سفارش مي كنند ديدن فيلم را از دست ندهند. منتقدان هم كه اين جور مواقع حسابي بهشان بر مي خورد گفته اند مردم عادي كه در كوچه و بازار راه مي روند، راه و چاه را بلد نيستند و بايد يك جوري بهشان فهماند كدام فيلم خوب است و كدام يكي به درد نمي خورد. اين داستان قديمي سال ها است ادامه دارد و بعضي مجله هاي سينمايي براي اين كه هواي هر دو را داشته باشند از آدم هاي غيرمنتقد و در واقع مخاطبان اصلي سينما هم نظرخواهي مي كند. ماهنامه سينمايي «پرومير» كه در مملكت فرانسه چاپ مي شود هم پيرو همين نظريه است و از خواننده هايش خواسته كه بهترين فيلم هاي سال ۲۰۰۲ را انتخاب كنند. اين جور كه مي گويند كلي نامه و فكس و اي ميل رسيده و دست آخر بعد از شمردن نتيجه را اعلام كرده اند. انتخاب ها از اين قرار است: ۱ - سفر چيهيرو / شهر اشباح (ميازاكي) ۲ ـ پيانيست (رومن پولانسكي) ۳- گزارش اقليت (استيون اسپيلبرگ) ۴ - بولينگ براي كلمباين (مايكل مور) ۵ - با او حرف بزن (پدرو آلمودوار) ۶ - مهمانخانه اسپانيايي ۶ ـ دارودسته يازده نفره اوشن (استيون سودربرگ) ۸ - نشانه ها (ام. نايت شامالان) ۹ ـ علي (مايكل مان) ۱۰ - شركت لولوها (پيتر داكتر و ديويد سيلورمن) ۱۱ - داني داركو (ريچارد كلي) ۱۲ ـ مرد عنكبوتي (سام ريمي) ۱۳ ـ برگشت ناپذير / جبران ناپذير (گاسپار نوئه) ۱۴ - اسپايدر / عنكبوت (ديويد كرانبرگ) ۱۵ ـ بودن و داشتن (نيكولا فيلبر).

• فيلم هايي براي احمق ها
006020.jpg

رابطه اهالي مملكت فرانسه با محصولات آمريكايي رابطه عجيب و غريبي است. از يك طرف پز روشنفكري شان اجازه نمي دهد كه از آن ها استفاده كنند و از طرف ديگر براي استفاده از همان چيزها گوي سبقت را از هم مي ربايند. كارگرداني مثل «ژان لوك گدار» يك زماني سنگ سينماي آمريكا را به سينه مي زد و حالا كه پير شده از آن بد مي گويد. اين رابطه عجيب و غريب به هر حال سال هاي سال است كه ادامه دارد. واقعيت اين است كه فيلم هاي فرانسوي در اكران هاي گسترده و كشوري شان معمولا در مقابل فيلم هاي آمريكايي كم مي آورند و شكست مي خورند. البته گاهي فيلم هايي مثل «سرنوشت افسانه اي املي پلن» هم هستند كه آبروي سينماي فرانسه را حفظ مي كنند. به خاطر همين چيزها است كه جوان هاي تماشاگر فرانسوي براي ديدن فيلم هاي آمريكايي سرودست مي شكنند و آن فيلم ها را به فيلم هاي كارگردان هاي وطني ترجيح مي دهند. اما كارگردان هاي فرانسوي دل خوشي از اين قضيه ندارند و هر وقت فرصت كنند در اين باره حرف مي زنند. تازه ترين حرف ها را در اين زمينه جناب «برتران تاورنيه» زده كه تكه هايي از آن را مي خوانيد: «اگر فناوري بر ما غلبه كند تبديل به بچه هايي احمق مي شويم. دست آخر به همان چيزي تبديل مي شويم كه مديران كمپاني هاي معظم آمريكايي و مردان پشت پرده كه سياست هاي سينمايي جهان را تعيين مي كنند مي خواهند. من به مدرسه هاي زيادي سر زده ام و بچه هاي زيادي را ديده ام كه نمي توانند يك ايده، يك فيلم و يا يك مضمون را درست تحليل كنند. آن ها فقط از فناوري لذت مي برند، حتي هيجان زده مي شوند. اما مسايل زندگي واقعي به همين چند جلوه ويژه كه محدود نمي شود!

• باز هم همشهري كين
006030.jpg

هيچ فايده اي ندارد، حتي اگر رسما اعلام كنيد كه همشهري كين را دوست نداريد، باز هم در امان نيستيد. به هر حال اين جا و آن جا چيزهايي پيدا مي شوند كه شما را با اين فيلم كلاسيك پيوند مي دهند و نمي گذارند آن را ول كنيد. آخرين پيوند ما با اين شاهكار سينمايي خبري است درباره يك سند تازه و نسبت آن با دختر «ولز». اين جور كه در خبرها آمده و گفته اند «بئاتريس ولز» كوچك ترين بچه اين غول عظيم الجثه سينمايي تازگي ها سندي پيدا كرده و ادعاي تازه اي را در مورد شاهكار پدرش مطرح كرده است. داستان از اين قرار است كه او عليه دو كمپاني كه كپي رايت «همشهري كين» را در اختيار دارند شكايت كرده و گفته سند او نشان مي دهد كه به عنوان وارث «ولز» حق دارد كپي رايت اين فيلم را در اختيار بگيرد.اين دختر سمج گفته كه اصلا از حق و حقوق اش نمي گذرد و بايد كپي رايت را به او بدهند، چون سال ها است دارند حق او را مي خورند و ضمنا بايد پول همه سال هاي قبل را هم پرداخت كنند وگرنه يك شكايت ديگر را هم مطرح مي كند. عجب داستاني است واقعا!

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |