دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۸۲- سا ل يازدهم - شماره ۳۰۲۹ - April . 21, 2003
گفتمان فلسفي و اشكال قدرت
010745.jpg
اشاره: نقد مدرنيته، دستاوردها و بحران هاي آن توسط انديشمنداني صورت گرفت كه در وضعيت پست مدرن به آن پرداخته اند. در اين ميان نقدهاي اساسي «ميشل فوكو» به جنبه هاي عيني و بحران هاي پنهان مدرنيته؛ مباحثي فراتر را نيز دربردارد. فوكو با فراز و فرودهاي فلسفي خاص خود انديشه هايي را رقم زد كه نمي توان آن را در يك قالب و چارچوب خاص محدود كرد. او نه ساختارگراست و نه پساساختارگرا. نه مدرن است نه پست مدرن. حتي نگرش و روش او محدود به فلسفه، جامعه شناسي و روانكاوي نيست. پس تنها مي توان گفت: فوكو يك انديشمند است، البته انديشمندي كه محورهاي خاص خود را دارد.
متن حاضر بخشي از سخنراني دكتر «محمد ضيمران» در خانه هنرمندان در زمستان ۱۳۸۱ است. قبل از اين از او كتاب «ميشل فوكو: دانش و قدرت» منتشر شده است. وي در اين گفتار به مباحث محوري آراء و انديشه هاي « ميشل فوكو» بر بستر تحولات فكري و آثار وي مي پردازد.
«ميشل فوكو»، فيلسوف، مورخ و روانشناس فرانسوي تحقيقات خود را بدواً در چارچوب ماركسيسم آغاز كرد و سپس به پديدارشناسي اگزيستانسياليست روي آورد، اما با گذشت زمان از اين رويكرد فاصله گرفت و رهيافت هاي خاص خويش را تدوين كرد.
فوكو در مباحث روانپزشكي، طب باليني و به طور كلي علوم اجتماعي با طرح «ديرينه شناسي معرفت و دانش» صورت بندي گفتماني (Formation Discours) خاص خود را ارائه كرد. بدين معنا كه او در ديرينه شناسي؛ سوژه انساني يعني فاعل شناساگر (Cogito) را از محوريت خارج كرد و به آن نقشي حاشيه اي داد. فوكو براي عامل ساختار زبان اهميت ويژه اي قائل بود، به نحوي كه آن را در مطالعه نظام هاي فكري و نهادهاي قدرت به كار گرفت. او بعدها ديرينه شناسي را راها كرد و به تأثير از نيچه روش و رويكرد تبارشناسي يا دودمان پژوهي (geneology) را مطرح نمود. او با اين رويكرد تغييرات و دگرگوني هاي حادث در نظام هاي گفتماني را در مورد تغييرات غيرگفتماني، مثل كاركرد قدرت اجتماعي ( Social Power) به كار گرفت. در چنين چارچوبي بود كه فوكو از طرح نظام هاي جامع تبييني، چون نظريات ماركس، فرويد و... دوري جست و نظام هاي انديشه را معلول و علل بسيار خرد و غير واحد كوچك تلقي كرد. به زعم فوكو هر نظام فكري از انبوهي عوامل و عناصر نامرتبط شكل گرفته لذا نمي توان به عامل يا علت پديده ها دست يافت. بااين مقدمه كوتاه در ادامه بحث به مناسبت فوكو و فلسفه مي پردازم.
به اعتقاد من سير فعاليت تحقيقاتي فوكو را مي توان به چهار دوران مشخص و مجزا تقسيم كرد كه من سعي مي كنم به اجمال و فهرست وار به بيان آن بپردازم.
در مرحله اول رشد فكري فوكو «تاريخ ديوانگي» قرار دارد. «تاريخ ديوانگي» مهم ترين كتاب، در اولين برهه تفكر فلسفي- اجتماعي و تحقيقاتي فوكو است. البته او قبل از اين كتاب نيز آثار ديگري در زمينه روان شناسي و بيماري هاي رواني تأليف كرده بود كه نشان مي دهد انديشه او در اين دوره تحت تأثير پديدارشناسي اگزيستانسيال يا پديدارشناسي وجودي بوده است. به طور كلي فوكو در بين سالهاي ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۵ روان شناسي را از همين منظر مورد توجه قرار مي دهد. او بعدها تركيبي از پديدارشناسي وجودي و ماركسيسم را به عنوان رهيافت و راهبرد خود به كار گرفت، كه اوج اين رهيافت در كتاب «تاريخ ديوانگي» قابل بازشناسي است. فوكو در اين كتاب از روش تاريخي و پديدارشناسي بهره گرفته و به تحليل مفهوم جنون و ديوانگي پرداخته است. او ادعا مي كند كه از قرن ۱۹ ميلادي ديوانگي و بيماري رواني مترادف تلقي مي شدند. به اين معنا كه از اين زمان پزشكان و ساير دست اندركاران حرفه اي، جنون و ديوانگي را نه جذبه اي الهي و تسخيري شيطاني يا اهريمني، كه بيماري روحي و رواني تعريف مي كردند. فوكو در پي به چالش كشيدن اين برداشت بود. او به دنبال اثبات نظريات خود به عصر كلاسيك و مخازن مختلف براي رسيدن به حقايق نوين مراجعه مي كند و مدعي مي شود جنون نه يك بيماري رواني كه گزينشي اساسي به سود عدم عقليت (irrationality) است. بدين معنا كه با ظهور خردستيزي، هنجارهاي حاكم بر زندگي بورژوايي فرانسه مورد چالش قرار مي گيرد. در ميان انواع خردگريزي مي توان به انحراف جنسي، ارتداد، ولگردي و تكدي گري اشاره كرد. به گفته او در اين دوران عقل گريزي متضمن گرايش به جنبه هاي حيواني و بهيمي طبيعت آدمي تلقي مي شد. بنابر اين محققان در اين دوره معتقد بودند انسان هاي ديوانه از اوصاف عالي بشري دور شده و به مرحله گرايش هاي حيواني افتاده اند. در عصر كلاسيك يعني از ۱۶۵۰ تا ۱۸۰۰ ديوانگي و جنون نفي عقلانيت دكارتي قلمداد مي شود. به اين جهت ديوانگان بايد از متن جامعه سالم طرد و به حواشي جامعه يا به اماكن خاص رانده شوند. اين اساس و زيربناي بحث فوكو در كتاب تاريخ ديوانگي است.
با ظهور عصر روشنگري و طليعه مدرنيته جنون معنايي تازه مي يابد، يعني افراد مجنون و ديوانه در قلمرو حرفه پزشكي قرار مي گيرند و پزشكان براي اولين بار خود را واجد صلاحيت در بحث سلامت و ديوانگي قلمداد مي كنند تا جايي كه مي توان گفت: علاج جنون و ديوانگي در آسايشگاه به هيچ رو از رحم و شفقت علمي و پزشكي ناشي نمي شد. بلكه اين امر تلاشي منظم، علمي و نظام مند است براي اعاده شخص به حالت طبيعي و به هنجار. يعني بازگشت او به بستر جامعه به مثابه فردي مفيد، مولد و به لحاظ اقتصادي كارآمد. اين اولين مرحله اي بود كه فوكو آزمايشات خود را در حوزه اعمال روش تازه به قلمرو روانشناسي و پزشكي تخصيص داد.
دومين مرحله زندگي فوكو با بحث و اعمال روش ديرينه شناسي (archeology) شروع مي شود. يعني او اين روش را درباره خاستگاه جديد پزشكي اعمال مي كند. در اين دوره است كه فوكو «زايش درمانگاه» يا «ديرينه شناسي ادراك پزشكي» را در سال ۱۹۶۳ منتشر مي كند. در صفحات اوليه كتاب، فوكو به ارتباط بيماري هاي رواني و جسمي مي پردازد اما بلافاصله بحث خود را به ساختار زبانشناختي مي كشد و آن را در حرفه پزشكي دنبال مي كند و مي كوشد مباني ساختار پزشكي را در اين مقطع از كتاب مورد تحليل قرار دهد. او در بحث ديرينه شناسي از سه رويكرد بسيار مهم و مؤثر در انديشه معاصر فرانسه بهره مي گيرد و از سه حوزه علمي و فرهنگي استفاده مي كند: ۱- تاريخ فلسفه علم از ديدگاه «گاستون باشلار» و «ژرژ كانگليهم» ۲- ادبيات مدرنيستي كساني چون «ريمون روسل»، «ژرژ باتاي» و «موريس بلانشو» ۳- تاريخ نگاري «فردينال برودل» و مكتب «آنال» فرانسه.
مجموعه اين سه رويكرد در شكل گيري معناي ديرينه شناسي فوكو نقش اساسي دارد. او سعي مي كند سوژه دكارتي را در سايه چنين ديرينه شناسي اي از محور و مركز بحث خارج و به حاشيه براند. فوكو در آثار خود يادآور مي شود «باشالار» و «كانگليهم» خود شيفتگي استعلايي در پديدارشناسي وجودي را از طريق طرح فلسفه عيني به چالش مي كشند. مراد از خود شيفتگي استعلايي واژه اي طنزآلود از مفهوم كانتي ذهنيت استعلايي (transendental subjectivity)  است. فوكو به جاي واژه ذهنيت از خود شيفتگي استفاده مي كند. او يادآور مي شود كه تجربه ذهني يا درون بود به هيچ وجه نمي تواند ما را به حقايق علمي رهنمود شود. او به همين دليل اساس تجربه  دروني را به چالش مي كشد و اين رهيافت علمي را به حوزه علوم انساني و اجتماعي تسري مي دهد. او ضمن استفاده از اصطلاحات «ژرژباتاي» يادآور مي شود كه بايد از مرزهاي معرفت و تجربه استاندارد در گذشت و فراتر رفت. واژه اي كه فوكو در معناي درگذشتن، تجاوز و عبور كردن به كار مي برد واژه ترانس گرسيون (Transgression) است. او در اين زمينه مدعي مي شود كه گذار از اين مرزها، زمينه رسيدن به روش راهبردي نويني را فراهم مي سازد تا محدوديت هاي دست و پا گير فلسفه ذهني (Subject pholosophy) از اين طريق پشت سرگذاشته شود. فوكو گوهر و اساس ادبيات را در ساختار زبان مورد تحقيق پژوهش قرار مي دهد و مدعي مي شود كه «فردينال برودل» نيز از همين رهيافت در تاريخ انديشه استفاده كرده است. پس بايد در مطالعه تاريخ انديشه از چهره هاي تاريخي عبور كنيم و انديشه خود را بيشتر به روندها، فراگردها و ساختارها معطوف سازيم. آنچه در مطالعه تاريخ، در زندگي و سرگذشت انسانها مهم و اساسي است مقولات هستند.
فوكو در كتاب ديگر خود به نام «واژه ها و چيزها» يا «نظم اشياء» در سال ۱۹۶۶ همين رويكرد را به كار مي بندد و نظام هاي زبان شناختي و معرفتي را تحت عنوان اپيستمه (episteme)  كه واژه اي يوناني و بدواً به معناي معرفت و دانش است. با نگاهي تازه و تعريفي خاص، مورد بررسي قرار مي دهد. او مدعي مي شود كه در هر عصر و دوران وجهي ساختار زباني و معرفتي بر همه حوزه هاي انديشه خصوصاً انديشه علمي حاكم مي شود. در همين راستا نظام هاي كلاسيك، موجد انگاره و سامانه دانايي (episteme) نويني شده اند. دستور زبان، تاريخ طبيعي و تحليل ثروت در چنين  انگاره اي مورد تحليل، تبيين و بحث و جدل قرار مي گيرد. در اين راستا زمينه بحث هاي كلاسيك درباره دستور زبان، تاريخ طبيعي و تحليل ثروت تكامل مي يابد و به تحقق انگاره اي جديد منجر مي شود. اين انگاره دانايي نوين سبب مي شود كه هر سه حوزه دستور زبان، تاريخ طبيعي و تحليل ثروت تغيير ماهيت بدهند. بدين نحو رشته ها و شعب جديدي ظهور مي كند كه از قرن ۱۸ ميلادي به بعد ما شاهد رشد و تكامل اين حوزه ها هستيم. در انگاره دانايي جديد ما سه حوزه جديد را باز مي يابيم كه عبارتند از: زبان شناسي، زيست شناسي و اقتصاد. فوكو معتقد است كه هيچ گونه تداوم پيوستگي و پيوندي در ميان دوران ها و انگاره هاي دانايي و تاريخي وجود ندارد.
آن چه مناسبات ميان اين انگاره ها و دوران ها را تعيين مي كند؛ گسل يا گسست معرفت شناختي است. پس به جاي مطالعه تداوم، پيوستگي و ارتباط بين انگاره هاي دانايي بايد از تفكيك و گسست آنها سخن گفت. او در سال ۱۹۶۹ «ديرينه شناسي دانش» را منتشر مي كند تا بار ديگر روش خاص خود را در مطالعه تاريخ مورد تأكيد قرار دهد.
انديشه هاي فوكو در مرحله سوم با تبار پژوهي يا دودمان پژوهي آغاز مي شود. در واقع او در سالهاي دهه ۷۰ به ا ين روش روي مي آورد. هر چند او روش ديرينه شناسي را به طور كلي رها نمي كند اما با تأتير از انديشه نيچه «تبارپژوهشي» را وارد بحث هاي خود مي كند و در سايه روش تبارشناسي دگرگوني هاي حادث در نظام هاي گفتماني را به اعمال غيرگفتماني مرتبط مي سازد و ساختار اجتماعي قدرت را در اين چارچوب تحليل مي كند. او غايت شناسي را در قالب روش تاريخي به چالش مي كشد و مي گويد: اكثر مورخين برآمده از مكتب روشنگري از غايت شناسي بهره مي برند تا بين علت تامه و غايت حاصله زنجيره اي علي برقرار سازند و در چارچوب چنين زنجيره اي رويدادها را به هم مرتبط كنند، اما روش تبارشناسي مناسبت ميان معرفت و قدرت را مدنظر دارد. به نظر فوكو قدرت داراي ماهيت سركوبگر نيست، به خصوص قدرت در عصر مدرن، بلكه قدرت واجد ماهيتي پويا، سازنده  و مولد است. بنا به نظر فوكو تمام انواع و گونه هاي معرفت با قدرت رابطه نزديك و اجتناب ناپذير دارد و برعكس. همه رژيم هاي قدرت را نيز بايد ممد شكل گيري دانش و قدرت بدانيم.
فوكو در كتاب «مراقبت و مجازات» يا «زايش زندان» كه در سال ۱۹۷۵ منتشر مي كند از اين روش بهره  مي گيرد و مناسبت ميان دانش و قدرت را در چارچوب بازداشتگاه هاي معاصر مورد مطالعه قرار مي دهد. او در اين راستا براي اولين بار نظام هاي مراقبتي جديد را به مثابه رشته هاي علمي و پژوهشي مورد توجه قرار مي دهد و مي گويد: در اين چارچوب بود كه حوزه هايي چون جرم شناسي، كيفرشناسي و همين طور روان شناسي اجتماعي در اروپا شكل گرفت. فوكو از كتاب «تاريخ جنسيت» نيز (كه اولين جلد آن در سال ۱۹۷۶ منتشر شد) تا آخرين لحظه عمر خود مشغول تدوين و اعمال روش تبارشناسي، به خصوص در مورد رفتار و اميال جنسي افراد، در طول تاريخ غرب بود كه البته آراء او با تجديدنظرهايي همراه بود كه به آن نيز خواهيم پرداخت. ميشل فوكو در تحقيقات خود درمي يابد كه به طور كلي داده هاي جديد در خصوص جنسيت و روابط جنسي ارتباط تنگاتنگي با ساختار قدرت و جامعه جديد معاصر دارند. به همين دليل او جلد اول «تاريخ جنسيت» را مقدمه اي بر ذهنيت مدرن در مورد جنسيت معرفي مي كند و بحث اصلي كتاب را پيرامون فرضيه اي معروف به «فرضيه سركوبگري» تخصيص مي دهد و در خلال كتاب مي كوشد تا نظريه سركوبگري را رد كند. زيرا همواره در سه قرن گذشته تصور بر اين بود كه گفتمان جنسيت مورد نفي، طرد و سركوب قرار گرفته. اما فوكو عقيده دارد كه در همين دوره بر خلاف فلسفه شايع و عام وجهي انفجار گفتمان در حوزه جنسيت تحقق يافته؛ بدين معنا كه اين روند با قوانين و مقررات ناشي از جريان ضد اصلاحات ديني حاكم در مورد اعتراف و اقرار شروع شده است. اين قواعد حاكم بر اعترافات موجب شده حالات، تمنيات و به طور كلي عميق ترين لايه هاي دروني ذهن افراد مورد جستجو، پي كاوي و ثبت و ضبط قرار گيرد. به زعم فوكو با ظهور فراگرد عرفي شدن (secularizition) روانكاوي جانشين اعترافات كليسايي و روانكاوان نيز جانشين كشيشان شده اند. روانكاوان به دنبال يافتن حقيقت از طريق مصاحبه هاي نظام مند با بيماران خود هستند تا تاريك ترين زواياي ناخودآگاه بيماران را ثبت و ضبط كنند و آن را به صورت فراگردي علمي و فرضيه اي قاعده مند طرح نمايند. يعني پاسخ هاي مبتني بر عارضه هاي ذهني و رواني فرد را طبقه بندي، تبيين و توجيه كنند. فوكو ادعا مي كند ميان جنسيت يا جرم و جنايت وجهي مشابهت فرض مي شد، بدين معنا كه هر دو موضوع مورد پژوهش هاي علمي منظم، پايدار و پي گير قرار مي گيرد و با تحقيق راجع به آنها زمينه و علل سلطه بر زواياي مختلف زندگي افراد جامعه هر چه بيشتر فراهم مي شود. نظريات در مورد جنسيت نه تنها ارزش به دست آوردن اطلاعات به واسطه ذهنيت فرد را امكان پذير مي داند، بلكه افراد نيز در سايه دانش هاي به دست آمده هنجارهاي دروني خود را با هنجارهاي مسلط و مقبول جامعه تطبيق و سازش مي دهند.
جلد دوم كتاب «تاريخ جنسيت» به مطالعه سرچشمه هاي ظهور مفهوم نوين سوژه يا فاعل (subject ) معطوف است. او در رويه جاري كليسا درباره اقرار و اعتراف مطالعات جالب و بي سابقه اي به عمل مي آورد به نحوي كه يافته هاي او بسيار جالب و توجه برانگيز است. فوكو لازم مي داند پيش از ورود به حوزه اقرار تن (confessional the flesh) در كليساي مسيحي به مقدمات چنين اخلاقي (اخلاق جنسي) در زندگي و انديشه يونانيان و روميان باستان مراجعه كند. بنابراين دو جلد «تاريخ جنسيت» را به جنسيت در يونان باستان و روم تخصيص مي دهد. او يكي از اين كتابها را تحت عنوان «كاربرد لذت»  و ديگري را با عنوان «صيانت نفس» منتشر مي كند.
«كاربرد لذت»  و «صيانت نفس» تبلور مرحله چهارم انديشه فوكو است. او در اين دو جلد تأكيد مي كند كه شكل گيري شخصيت و هويت فردي انسان در حوزه معيارهاي اخلاقي در يونان و روم شكل خاصي داشت كه اين معيارها در كليساي مسيحي تغيير هويت مي دهند. فوكو براي تفكيك اين دو دوره از دو اصطلاح خاص بهره مي برد. براي زندگي، بينش و اخلاق يونان و روم باستان از واژه «زيباشناسي زندگي» استفاده مي كند به نحوي كه دغدغه اصلي يونانيان را زيبايي شناسي وجود و زندگي مي داند. اما با ظهور مسيحيت زيباشناسي وجودي تغيير ماهيت مي دهد و به رشته نويني تبديل مي شود كه آن «هرمنوتيك هويت» يا هرمنوتيك خود و شخصيت است. فوكو در كتاب «كاربرد لذت» و «صيانت نفس» اخلاق كهن يوناني را با اخلاق مسيحي مقايسه مي كند و به اين نتيجه مي رسد كه اگر چه قواعد اخلاقي اين دو فرهنگ داراي شباهت هايي هستند. اما اختلاف اساسي آنها نيز بسيار زياد است. بدين معني كه هر دو فرهنگ در شيوه انقياد افراد با يكديگر همسو هستند اما باستانيان قرن ۵ و ۴ پيش از ميلاد بر خلاف مسيحيان به هيچ وجه قلمرو واكنش هاي جنسي را شيطاني و اهريمني تلقي نمي كردند، بلكه آن را اعمالي طبيعي و حتي ضروري مي انگاشتند، به اعتبار ديگر باستانيان اعمال جنسي را اموري اخلاقي نمي دانستند و به زعم آنها، اين اعمال به هيچ وجه مضر و خطرناك نبود؛ بلكه تنها افراط در آن مي توانست آسيب رسان باشد. از اين رو آنها اعتدال در امور جنسي و به طور كلي لذت را تجويز مي كردند. بنابراين يونانيان و روميان اعمال جنسي را تا جايي كه با اعتدال همراه بود مجاز قلمداد مي كردند.
در كتاب «كاربرد لذت» متون اصلي اين دوران چون آثار «افلاطون» ، «ارسطو»، «گزنفون»، «جالينوس» و ديگر متفكران كهن مورد استفاده قرار گرفته و به استناد همين متون، فوكو به اصل «زيبايي شناسي وجود» اشاره مي كند و در كتاب بعدي خود يعني «صيانت نفس» به هرمنوتيك هويت مي  پردازد و تأكيد مي كند كه انتقال از زيبايي شناسي وجود به هرمنوتيك هويت يا خود، در جريان ظهور مسيحيت تكوين يافت. يعني از زماني كه فهم اعماق وجود انسان دغدغه اصلي كليسا شد. به نظر او اساس انديشه مدرن در اروپا نيز ريشه در همين هرمنوتيك هويت دارد.
نتيجه اي كه از اين مباحث مي توان گرفت اين است كه نبايد در قالب اسلوب رايج در تاريخ فلسفه به مباحث و مقولات انديشه فوكو پرداخت، زيرا به نظر فوكو نمي توان يك نظام خاص را جهت كشف و تبيين علل پديده ها به كار بست. به نحوي كه حتي آثار فوكو نيز در ذيل يك پروژه كلي قابل باز شناسي نيست. در نظر فوكو فلسفه ابزاري در جهت غلبه و گذار از محدوديت هاي تاريخي براي امكان بهره برداري از آن است. اما فلاسفه پيوسته از اين امكان غفلت ورزيده اند و لذا نمي توانيم غايتي خاص و حقيقتي ويژه را در سايه فلسفه تحصيل كنيم.
فوكو در كتاب «واژه ها و چيزها» ارتباط ميان حقيقت و معرفت را از منظر بازنمايي و تمثل (repersentation) مورد واكاوي قرار داد. خلاصه بحث او در اين اثر اين است كه علوم انساني جديد و ازجمله فلسفه به سبب تغييرات عميق گفتماني بوجود آمده اند. يعني همه اين بحث ها در چارچوب  گفتمان بوده كه محقق شده است. اين تغييرات، گسستها و شكافها، ادوار تاريخي متفاوتي را ايجاد كرده اند. ما بايد اين گسلهاي بين ادوار(كه ماهيتي معرفت شناختي دارند) را مورد بازبيني و تحليل قرار دهيم. زيرا هر نظام معرفتي خود نافي نظام هاي معرفتي پيشين است. مثلاً در عصر نوزايي (رنسانس) مفهوم مشابهت و همساني اساس بحث معرفت شناختي بود، اما در عصر بعدي، يعني در دوران كلاسيك، دانش ها و به طور كلي معرفت ماهيت و منشي مقولي مي يابد و علوم از جمله زمين شناسي، گياه شناسي، زبان شناسي و اقتصاد دغدغه اصلي خود را به طبقه بندي و مقوله بندي اشياء و امور يا حوادث معطوف مي كنند. هر چيز در اين دوره بر حسب جنس، فصل و نوع طبقه بندي مي شود و حال آن كه در عصر مدرن نگاه انديشمندان نگاهي همزمان است، يعني هر چيز در مقطع و برش زماني واحد مورد مطالعه و تحليل قرار مي گيرد. با ظهور انگاره دانايي مدرن همزماني (synchronic)جاي خود را به ناهمزني (anzchronic) و در زماني (diachronic) يا تطور تاريخي مي دهد. در اين زمان است كه مطالعه دگرگوني ها، تحولات و تغييرات مورد نظر انديشمندان قرار مي گيرد. به طور كلي سير ديالكتيكي و جدلي امور از نگاه پژوهشگران در اين عصر واجد اهميت مي شود. بنابراين از قرن ۱۸ ميلادي مطالعه تاريخي در تمام رشته ها متداول مي شود و لذا در اين عصر طرح اساسي كانت از جايگاه و اهميت ويژه اي برخوردار مي شود. بدين معنا كه معرفت، اراده و حكم از ديدگاه سوژه مدنظر قرار مي گيرد و انسان به عنوان موجودي كه قادر است به معرفت بايد تعريف مي شود. انساني كه در سايه  اين شناخت، امكان تغيير عالم را فراهم مي سازد و اين تغيير را اراده مي كند تا در اين راستا درباره دگرگوني ها و اراده خود به داوري بپردازد و ارزش آنها را مشخص كند تا از منظري معرفت شناختي و ارزش شناختي به سنجش و بازبيني اين مسائل بپردازد. تولد انسان كانتي در نيمه دوم قرن ۱۸ تحقق پديده هاي متنوعي را امكان پذير كرد و فصل تازه اي در زندگي معرفتي انسان ها گشود. اما ديري نگذشت كه با ظهور رشته زبان شناسي و بخصوص روانكاوي زندگي انسان كانتي به پايان خود نزديك شد.
در پايان كتاب «واژه ها و چيزها» مي خوانيم: انسان معرفي شده توسط كانت درست چون تصويري بود كه بر شنهاي ساحلي نقش بسته باشد. اين نقش با موج خروشان زبان و روانشناسي و بخصوص با ظهور ساختارگرايي از ميان رفت و چيزي از اين انسان باقي نماند، البته مراد انسان كانتي است. در اين زمان، زبان افق نهايي علوم انساني پديدار شد. در اينجا فوكو مدعي مي شود كه پايان اين دوران در اشعار كساني چون «استفن مالارمه»، «ريمون روسل» و بعدها در ظهور جنبش ساختارگرايي به وضوح ملموس است.
فوكو كتابهاي «زايش درمانگاه»، «جنون و تمدن» و همچنين «مراقبت و مجازات» را در نقد فلسفه به رشته تحرير در آورد. به سخن ديگر يكي از علل و انگيزه هاي فوكو در نگارش اين آثار به چالش كشيدن فلسفه متعارف بود. به گفته او مدعيات عقل فلسفي و به خصوص «فاعل شناساگر» دكارت يا من انديشه گر (cogito) او همواره در كنار ميل به نظارت محدوده خود قرار داشته است. بدين معنا كه با مرزبندي ميان گفتمان دروني وحوزه ومقولات بيروني نوعي وسواس ميان انديشمندان حوزه هاي مختلف پديدار شد. مثلاً در روانشناسي، دست اندركاران همواره كوشيده اند تا مرز بين جنون و عقل را تعيين و انحراف از وضع به هنجار را مشخص كنند؛ و مجرم را از فرد قانونمدار منفك سازند. از اين رو آنچه بيش از هر چيز مدنظر بوده مقوله حبس و طرد از يك سو و قرار دادن انسانها در چارچوب  هايي معين از سوي ديگر است.
از اواخر قرن ۱۷ ميلادي اروپا به زنداني بزرگ، از سوژه هاي كيفري تبديل مي شود و از اين طريق رفته رفته نقش حاكميت و قدرت بر اندام شهروندان هر چه عميق تر و بيشتر حك مي شود، اما با دقيق تر و ظريف تر شدن ابزار قدرت ديگر اعمال قدرت از گستره جسم مجرمان و بيماران رواني به اعماق روح آنها منتقل مي شود. بنابراين خدمات رفاهي اجتماعي همه گستر جانشين مجازات هاي بدني و اعمال شاقه مي شود. از اين دوره به بعد تكنولوژي قدرت خود را به ناشناخته ترين دهليزهاي ذهن انسان مي رساند. درست از اين زمان است كه انضباط از حوزه جسم به درون روان افراد انتقال مي يابد و عملكرد قدرت ومعرفت از حوزه انضباط بيروني به قلمرو اميال و تمنيات عاطفي و دروني انسان ها سير مي كند. به همين سبب روانكاوي ابزار ورود به تاريك ترين زواياي چنين ذهني مي شود. يعني علمي كه در اختيار متخصصان روانكاوي ابزار ورود به تاريك ترين زواياي چنين ذهني مي شود. يعني علمي كه در اختيار متخصصان روانكاوي قرار مي گيرد.
فوكو به منظور روشن كردن مقصود خود، طرح زندان پيشنهادي «جرمي بنتام» را به عنوان نمونه بارز چنين ايده اي مطرح مي كند و مي گويد اين طرح «بنتام» (زنداني مدور با سلول هايي در پيرامون كه يك برج مراقبتي در مركز آن به درون سلولها نظارت كامل دارد) به زندان محدود نمي شود. زيرا تمام جامعه داراي چنين طرحي است. او نام چنين جامعه اي را جامعه زندان گونه (prison of society) مي نامد. او طرح زندان را با طرح كانت در مورد روشنگري پيوند مي دهد و يادآور مي شود كه گفتمان فلسفي مدرن ارتباطي تنگاتنگ با ميل به اشكال موثر انضباط شخصي و ارادي، دارد. در سا ل هاي ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ ميلادي، فوكو به انديشه هاي نيچه روي آورد و واژه تبارشناسي را از او اقتباس كرد و در مورد ارتباط دانش و قدرت به كار گرفت. او جلوه دانش قدرت را در ماهيت ديده باني فراگير دانست. از اين دوره است كه فوكو گرايش ساختارگرايي خود را رها مي كند و به سوي شبكه هاي قدرت بسيار خرد (microphysic power) معطوف مي شود. او اين بحث را در پيوند با «دانش و قدرت» مورد تحليل قرار مي دهد. جالب اينجاست كه فوكو در اواخر عمر خود به كانت باز مي گردد و مقاله معروف او يعني «روشنگري چيست؟» را بازخواني مي كند و بر آن منوال عنوان مقاله خود را نيز «روشنگري چيست؟» مي گذارد.
فوكو اين پرسش ها را مطرح مي كند كه: ما چگونه در راستاي دانش خود به مثابه سوژه شكل مي گيريم؟ چگونه به عنوان سوژه در راستاي اعمال و روابط قدرت يا انقياد تكامل مي يابيم؟ و چگونه به عنوان سوژه هايي اخلاقي در راستاي كنش هاي شخصيتي هويت خود را قوام مي دهيم؟
او در پاسخ به اين سه پرسش مباحث و رهيافت هاي پيشين خود را كنار مي گذارد و چون گذشته اين گونه پرسش هاي مسائل كانتي را كاذب و بيهوده قلمداد نمي كند، بلكه در اين مرحله از منظر فكري - فلسفي خود، مسائل معرفتي مطرح شده از جانب كانت را بسيار جدي و پر اهميت معرفي مي كند و مي گويد برخي از پژوهشگران رويكرد كانتي را با عدم جديد مورد مطالعه قرار مي دهند. ليكن براي شناخت وضعيت كنوني بازگشت و ارجاع به انديشه هاي كانت امري ضروري است.
به ديگر سخن: فوكو با رجوع به اصول و انديشه هاي كانت بار ديگر مسائل و مقولات معرفت شناختي، زيبايي شناختي و ارزشي را از نگاهي تازه اما بسيار جدي مورد سنجش قرار مي دهد و برخلاف ادعاهاي پيشين خود تعبير و تقليل انديشه به زبان را رد مي كند. او يك بار ديگر شرايط امكان تحقق معرفت را جلوه بارز انديشه كانت قلمداد مي كند و مدعي مي شود كه اين موضوع امري حياتي و قابل توجه است و لذا فضايي كه در سايه اين مفهوم براي تأمل انتقادي بوجود مي آيد، داراي اهميتي غير قابل انكار است. او يك بار ديگر و براي هميشه موجوديت و جبريت زبان باوري را به چالش مي كشد و در پاسخ به يكي از سؤالات پل رابينو يادآور مي شود كه با پرسش از مسائل و مقولات اخلاقي، معرفتي و سياسي، انسان در فضاي شطرنجي قرار ندارد كه حركت او در قالب قواعد بازي محدود شود، بلكه حوزه عمل و انديشه، گستره اي وسيع، نامحدود، بي حصر و ناكرانمند است. اما جاي تأسف دارد كه در طليعه و آغاز چرخش فوكو به جانب شرايط امكاني كانت، مرگ اين امكان را از او بازستاند. به همين دليل او نتوانست دريافت هاي تازه خود را به زبان بياورد تا پروژه نوين خود را رنگي تازه ببخشد.

انديشه
اجتماعي
اقتصادي
خارجي
سياسي
شهر
شهري
علمي فرهنگي
محيط زيست
ورزش
صفحه آخر
همشهري اقتصادي
همشهري جهان
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   انديشه   |   خارجي   |   سياسي   |   شهر   |   شهري   |   علمي فرهنگي   |  
|  محيط زيست   |   ورزش   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |