دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۷۸- June, 16, 2003
گفت وگو با اسدالله امرايي، مترجم
قدمت ترجمه به برج بابل مي رسد
ترنس وارد فقط يك وجه اشتراك با نويسندگان نسل گمشده دارد و آن خانه به دوش بودن اوست
015660.jpg
ياسر نيشابوري
اسدالله امرايي متولد ۱۳۳۹ فارغ التحصيل ادبيات زبان انگليسي در مقطع كارشناسي است. كار ترجمه را از زمان دانشجويي در سال ۱۳۵۹ با كتاب «خوش خنده و ديگران» اثر هاينريش بل آغاز كرد. او در حوزه ترجمه كارهاي مختلف و متفاوتي انجام داده است. برجسته ترين اثر وي را مي توان «كوري» ژوزه ساراماگو دانست كه در سال ۱۳۶۸ به طبع رسيد. همچنين او در كنار ترجمه به روزنامه نگاري نيز اشتغال دارد. در حال حاضر از وي دو اثر «در جست وجوي حسن» نوشته «ترنس وارد» كه توسط نشر كتابسراي تنديس منتشر شده و «مجموعه كوتاه ترين داستان هاي كوتاه جهان ۵۵ كلمه» گردآوري شده توسط «استيوماس» كه شامل ۱۲۰ داستان كوتاه است، كه نشر سالي به بازار كتاب عرضه كرده است. شيوايي و صراحت بيان اين مترجم روزنامه نگار چنان است كه هر فرهنگ دوستي را به سر ذوق مي آورد. «در جست و جوي حسن» در ليست نيويورك تايمز در صدر پرفروش ترين كتاب هاي ايالات متحده قرار گرفت. درباره اين كتاب با او به گفت وگويي نشسته ايم كه از نظرتان مي گذرد:
• لطفاً از علت انتخاب و ترجمه اين كتاب و همچنين همكاري تان با خانم مهسا ملك مرزبان بگوييد؟
مهم ترين علتي كه باعث شد به اين اثر علاقه مند شوم اين بود كه من سال ها پيش با يك محقق انگليسي كه دانشجوي دوره دكترا بود و تحقيق اش ـ قنات هاي ايران ـ را در آمريكا زير نظر پروفسور سروش سروشيان مي گذراند، آشنا شدم. وي براي مشاهدات عملي موضوع تحقيق خود به ايران آمده بود. من به همراه او سفر طولاني مدتي را به مناطق كويري ايران آغاز كردم. سفري كه شايد حتي در مسير زندگي ام تاثيرگذار بوده باشد. در اين سفر از بيش از ۶۰۰ روستا و ۶۰ تا ۶۰ شهر بازديد كرديم. در روستاهايي كويري مي رفتيم كه در كوير برهوتش گويي ردپايي از زندگي نبود و وقتي چند قدم آن طرف اين كوير مي ديديم كه از يك قنات، آب صاف و زلال به صورت خودجوش و آرتزين بيرون مي آيد، آن وقت بود كه فهميدم آب يعني، زندگاني. با اين تجربه اي كه داشتم وقتي «در جست وجوي حسن» را ديدم گويي مسيري آشنا در مقابل ديدگانم ظاهر شد. ترنس وارد كارشناس مسائل خاورميانه و همچنين تاريخ شناس است. اين كتاب او يك اثر تحقيقي عام است كه در آن اطلاعات، خاطرات و واقعيت هاي تاريخي گردهم آمده است كه اين مولفه ها در كنار هم به اثر جذابيت بخشيده و آن را خواندني كرده است. نكته جالب توجه اينجاست كه نويسنده بر مراسم مذهبي و ملي ايرانيان اشراف كامل دارد. اين كتاب يك سفرنامه بديع است و در آن نقل هاي زيادي نيز از ادبيات شده است، از «سفر به كرانه هاي جيحون» رابرت بايرون گرفته تا نوشته هاي ماركوپولو و اشعار حافظ و نثرهاي آل احمد.
در مورد خانم ملك مرزبان نيز بايد بگويم آشنايي ما برمي گردد به سال ها پيش كه در روزنامه زن و مجله مهر با هم همكار بوديم. كتاب حاضر را مشتركاً ترجمه كرديم به اين صورت كه كتاب را دو قسمت كرديم نيمي را بنده انجام دادم و نيمي را خانم ملك مرزبان ترجمه كرد. در پايان كار دو قسمت ترجمه شده را با هم تطبيق داديم، البته همسان كردن رسم الخط و تغيير واژه ها را من انجام دادم كه ايشان هم محبت كردند و نظرات مرا پذيرفتند. ناگفته نماند كه به علت سكونت ترنس وارد در فلورانس، يك نسخه از اين اثر به ايتاليايي نيز ترجمه شده است.
• «ترنس وارد» علي رغم زندگي طولاني مدت در ايران، يك آمريكايي است و هيچ ريشه مذهبي ـ اسلامي ندارد. فكر نمي كنيد نحوه موضع گيري وي در توصيف برخي وقايع، باورپذيري مخاطب را كم رنگ كرده و كتاب را تا حد يك اثر سفارشي نزول مي دهد؟
نه، چون وي سعي كرده است تا حد امكان ديدگاه هاي واقعي لايه هاي مختلف اجتماعي ايران و تفكرات مردم را منعكس كند. البته اين را نيز مي پذيرم كه نويسنده در اين انعكاس بي طرف نيست و تا حدودي موضع خاصي دارد كه اين برمي گردد به ريشه هاي پايگاه تربيتي و خانوادگي او. پاتريك پدر ترنس خود قرباني مكارتيسم [تفتيش عقايد] آمريكايي است و به همين دليل به همراه خانواده كشورش را ترك كرده و به نوعي به خاورميانه پناه آورده است. ترنس آن قدر به ايران علاقه مند است كه هنوز هم در حال تحقيق در مورد فرهنگ و مردم ايران است و احتمالاً طي سفري در پاييز ۸۲ به ايران مي آيد. نگاه او به ايرانيان نگاهي مثبت و دور از انتظار است.
• بفرماييد آيا «ترنس وارد» در حيطه نويسندگان «نسل گمشده» آمريكا قرار مي گيرد؟
به طور كامل نه، او فقط يك وجه اشتراك با نويسندگان نسل گمشده دارد و آن خانه به دوش بودن اوست. خانواده «وارد» اصليتي ايرلندي دارند اما آمريكايي به حساب مي آيند و ضمناً هر كدام در گوشه اي از دنيا پراكنده شده اند. شوكي كه پس از مرگ مادرشان به آنها وارد شد بيانگر اين است كه ايشان تا چه حد از فرهنگ ايراني تاثيرپذير بوده اند.
• به نظر شما تفسير و نوع نگاه يك نويسنده خارجي در مورد فرهنگ ما چه تاثيري بر فرهنگ ما در پي دارد؟
تاثيرهاي مثبت فراواني دارد و باعث معرفي هر چه بهتر و گوياتر فرهنگ ما مي شود. مثلاً تعريفي كه اين كتاب از فرهنگ ما بيان مي كند به مراتب از صدها مقاله و ساعت ها تبليغات رسانه اي تاثيرگذارتر و مثمرثمرتر است.
• به نظر شما درد اصلي ترجمه در ايران چيست و معضل «بي واژگي معاني» كه در بين برخي مترجمان رايج است از كجا سرچشمه مي گيرد؟
ترجمه در ايران دردهاي زيادي دارد ولي اصلي ترين درد آن فعلاً اين است كه عده اي فقط به اعتبار تحصيل در كلاس هاي زبان به اين كار روي آورده اند و در اين حرفه اثري مخرب به جا گذاشته اند. در مورد «بي واژگي معاني» بايد بگويم كه بنده اصلاً اين اصطلاح را قبول ندارم چون زبان فارسي به اندازه كافي ژرف و گسترده است و در هيچ يك از زبان هاي ديگر دنيا اين گستردگي يافت نمي شود. دوستاني كه اين بهانه هاي واهي را مي آورند اولاً بي انصافي مي كنند و ديگر اينكه شناخت ايشان از زبان فارسي ناقص است و هيچ تحقيق و مطالعه اي در ادبيات كهن ندارند.
• نمود عيني قدرت خلاقه مترجم در يك اثر چيست؟
جذابيت و قدرت ارتباط.
• تاثير ترجمه روي واژگان، نثر و دستور زبان فارسي چيست؟
ترجمه باعث واژه سازي مي شود، زبان را صيقل مي دهد و توانايي هايش را به چالش مي طلبد و نهايتاً باعث حركت رو به جلو و پيشرفت زبان مي شود.
• ويژگي هاي بارز يك ترجمه ناب كدامند؟
ترجمه ناب اصلاً وجود ندارد. هر ترجمه اي يكسري ناخالصي دارد و هيچ ترجمه اي را نمي توان يافت كه ناب باشد.
• فكر مي كنيد سرانجام مترجمان ما بعد از پيوستن ايران به قانون كپي رايت چگونه خواهد بود؟
تغيير و تحولي براي مترجمان ماحاصل نمي شود زيرا در ايران معمولاً تيراژ كتاب ها پايين است. همين باعث مي شود كه تاثير زيادي روي قيمت كتاب ها نداشته باشد. اين موضوع تنها در مورد كتاب هاي بست سلر [پرفروش] موثر است.
• از چه عصري نياز به ترجمه در جهان ضروري و محرز شد و اولين ترجمه متعلق به چه دوره اي است؟
قدمت ترجمه را در داستان برج بابل مي توان يافت. روزگاري در عهده باستان مردمان عليه خدايان شوريدند. پس برج بلند بابل را ساختند تا بالاي آن بروند و از بلندي آنجا به خدايان نزديك تر شده به سمت آنها نيزه پرتاب كنند و خدايان را از بين ببرند. شب خوابيدند. خدايان فرشته خواب را بر آنان نازل كردند. صبح كه بيدار شدند زبان شان بهم ريخته بود و زبان يكديگر را نمي فهميدند. آنجا بود كه ضرورت ترجمه آشكار شد. البته اين روايت داستاني است و ضرورت ترجمه در ارتباطات است.

به بهانه انتشار رمان «گابريلا، گل ميخك و دارچين» ـ  بخش دوم
خورخه آمادو، تولستوي برزيل
خورخه آمادو
ترجمه: مصطفي فعله گري
نويسندگان سترگ و بومي آمريكاي لاتين، سختي و زهر دوران هاي سركوب و بيداد را تاب آوردند و نوشتند. ماريانو آسوئلاي مكزيك، از شكست زاپاتاي بزرگ داستان ها سرود و خوان رولفوي مكزيكي نيز از پيامدهاي ارزشي و اخلاقي سركوب خونين انقلاب نوشت. آلخوكارپانتيه كوبايي، با رمان هاي شاعرانه اش، شيدايي تازه اي در ادبيات بومي آمريكاي لاتين پديد آورده بود. جنبش بازگشت به فرهنگ بومي، فراگيرتر مي شد و هر دانه اي، دانه هاي ديگري را بر شانه گاه خود مي پرورد. ماريو وارگاس يوسا، داستان نويس تواناي پرو، از اين جنبش بومي و زاينده، اين گونه با شوريدگي ياد كرده است.
«. . . در بين نويسندگان آمريكاي لاتين، كه مورد تحسين من اند، كس ديگري كه يك راست از راه تجربه شخصي اش مي نويسد، هم وطنم خوزه مارياآرگداس است، . . . او نويسنده مهمي بود؛ رمان نويس و نويسنده جالب داستان هاي كوتاه و همچنين انسان شناس. شناخت دقيقي از فرهنگ سرخ پوستي داشت. او مقالات جالبي درباره فرهنگ سرخ پوستي و دنياي سرخ پوستان نوشت. در يكي از جوامع سرخ پوستي به دنيا آمد و تا هفده سالگي وارد جامعه سفيدپوستان نشد. تمام داستان هايش بازسازي اين دنياي سرخ پوستان است كه از زمان كودكي آن را بي واسطه مي شناخت. من آثارش را با تحسين بسيار خوانده ام و شايد تاثيراتي بر نوشته هايم گذاشته باشد - به خصوص اولين رمانش [losrios profundos] «رودباران ژرف»، كه پس از نخستين انتشارش در پرو، موفقيت عظيمي كسب كرد. هر چند تجربه او در ادبيات پرو بي نظير است. نويسندگان ديگري در آمريكاي لاتين هستند كه تجارب مشابهي در كشورهاي خود كرده اند: خوان رولفو، نويسنده مكزيكي، كه او هم تجربه مستقيم فرهنگ سرخ پوستي را داشته است؛ و روآ باستوس، نويسندگان پاراگوئه اي؛ چون در كتاب هايش مي توان ديد كه تجربه صميمانه اي از جهان بومي به دست آورده است. . . »
در اين ميان، خورخه آمادوي برزيلي، به راستي و به درستي از پيشگامان رستاخيز بازگشت به خويشتن در ادبيات آمريكاي لاتين، رمان هاي بسياري دارد كه هر كدامشان بازتابنده پايداري سترگ او در برابر يورش تحقيركننده فرهنگ ستم ساز ارتش هاي پول و اسلحه و فساد است. آمادو نابودي ارزش هاي اخلاقي و زدودن كرامت انساني مردم برزيل را در معركه استثمار اقتصادي و فرهنگي سرزمين برزيل، در سايه هراس آور حاكميت سرمايه داران و برده داران نو به درستي نشانمان مي دهد. ادبيات تازه نفس بومي برزيل را داستان نويسان خوش دست و انديشه اي پايه گذاردند كه آمادو بلندبالاترين آنان شد. اين جنبش، تب و لرز خودباختگي و از خويش بيگانگي را از پيكر بيمار ادبيات بيمار واپسين سال هاي قرن نوزدهم برزيل و نيز آغاز قرن بيستم اين سرزمين شكرخيز برون كرد و به ادبيات فرانسه و انگلستان و آلمان نشان داد كه: ما نيز بالزاك، ديكنز و توماس مان خودمان را زاده و بارآورده ايم.
درباره اونوره دو بالزاك گفته اند كه اگر بخواهي جامعه فرانسه قرن نوزدهم فرانسه را بشناسي، بايد همه رمان هاي بالزاك را بخواني؛ اين گفته را درباره خورخه آمادوي برزيلي نيز بسيار گفته اند. او را سخن سراي زبان بستگان جامعه پرلايه برزيل دانسته اند؛ رمان پردازي كه رمان هايش كتابخانه اي شكوهمند را در جهان ادبيات داستاني فراهم آورده است. «راه هاي گرسنگي»، «خوبيابا»، «سواركار اميد»، «سرزميني با ميوه هاي زرد طلاگون»، «چوپان هاي شب»، «دونا فلور و دو عاشق اش»، «ترزا باتيستا» و نيز «گابريلا، گل ميخك و دارچين» شماري از رمان هاي سترگ خورخه آمادو هستند.
«گابريلا، گل ميخك و دارچين» رماني است پربرگ و پرشخصيت و با درون مايه اي اجتماعي. نجيب كافه دار، گابريلا، سرهنگ خسوينو مندوكا، خوزوئه [دون ژوان شهر ايلهوس]، وكيل، دكتر و بسياري ديگر، داستان نشينان رمان خورخه آمادو هستند؛ انسان هايي از طبقات و لايه هاي گوناگون جامعه برزيل قرن بيستم؛ از پايين دست هاي جامعه بگير تا فرادست هاي طبقات آن. صحنه محوري رمان، كافه «نجيب» است؛ مردي از نژاد عرب و از آناني كه به آمريكاي لاتين كوچ كرده اند و ماندگار بر خاكش شده اند. داستان «گابريلا، گل ميخك و دارچين» را، خورخه آمادو، چنين آغاز كرده است:
«يك روز روشن بهاري، «فيلومنا»ي پير بالاخره تهديد ديرپاي خود را به مرحله عمل درآورد. يعني كه آشپزخانه «نجيب» عرب را ترك كرد و به قصد زندگي با پسرش، بليت قطار - ساعت هشت به مقصد «آگاپرتا» - را تهيه كرد. به هر صورت شايد باوركردني نباشد، اما اين آغاز داستان عشق بزرگ نجيب بود. با تصادف عجيبي همان روز [همان طوري كه «دونا آرميندا» تعريف خواهد كرد. . . ] سرهنگ «خسوينو مندوكا» زن مشكين مو و كمابيش سنگين وزن خود «دوناسينها نرينها مندوكا» و دكتر «ازموندو پيمبلتل» جوان و استوار را با تير زد و كشت. ضربه هاي اين فاجعه كه پاي سه نفر از برجسته ترين اعضاي انجمن محلي شهر را به ميان مي كشيد، سرتاسر شهر ايلهوس را تكان داد. . . »
خورخه آمادو، كم كم، ما را به ژرفاي مناسبات هولناك درون جامعه اي تهي شده از ارزش هاي انساني و پشت كرده به معيارهاي اخلاقي - معنوي نزديك مي كند و نقاب از چهره انسان نماهايي برمي دارد كه از نظر طبقاتي، ريشه در دوران هجوم سرمايه داري به جامعه برزيل دارند و براي درنورديدن خاك ريزهاي ميدان جنگ قدرت از تن دادن به پلشت ترين برخوردها باك ندارند. ناموس اين تازه به دوران رسيده ها همانا قدرت است و زمين و انباشت پول.
در سوي ديگر نيز، نويسنده داستان به فرهنگ، رفتارهاي اجتماعي و تكاپوي نهفته در زندگي مردمي نزديك مي شود كه از رنجي كه مي برند و از دردي كه در جان دارند، آواهايي برمي كشند تا بلكه با سرودخواني خويش، زخم هاي تباهي جان و روانشان را آرامشي هر چند گذرا ببخشند:
«كارگران با پشت برهنه، زير آفتاب سوزان ميوه كاكائو را از درخت هاي چسبيده به تيرك هاي دراز، با داس مي بريدند. قوزه هاي زرد رنگ، تپ تپ، روي زمين مي افتاد و به دست زن ها و بچه ها جمع آوري و سپس با چاقوي كوتاه و لبه تيز، دو نيم مي شد. انبوه تخم لطيف كاكائو در شيره سفيد رنگ، توي سبدهاي بافته از تركه بيد، گذاشته و پشت چهارپايان سوار مي شد تا براي تخمير به تغارها انتقال يابند. كار با طلوع آفتاب شروع مي شد و تا غروب ادامه مي يافت.

حاشيه ادبيات
015665.jpg
• نامه اي بدون مقصد
آيا بايد قانون سي ساله حق مولف باعث بشود كه هر بي دانشي از سر سودجويي به آثار باارزش مولفين و محققين لطمه وارد آورد. چهرزاد بهار فرزند ملك الشعراي بهار با ارسال فكسي به روزنامه همشهري با بيان اين مطلب گفت: ديوان ملك الشعراي بهار آخرين بار در سال ۱۳۸۰ بعد از سال ها تلاش براي انتشار مجدد آن به طور كامل مشتمل بر تمامي اشعار با ويرايش علمي و صحيح توسط انتشارات توس به بازار آمد.خانواده بهار تمام سعي و كوشش خود را به كار بست تا اين آخرين چاپ كتاب ديوان بهار به بهترين شكل و كامل ترين آن به دست علاقه مندان بهار برسد.
غافل از اينكه فرصت طلبان از روي چاپ هاي قبلي كه كاملاً ناقص و داراي كمبودهايي بوده است بدون حق و ناصواب ديوان بهار را به نام ناشري مجهول به بازار فرستاده اند. حق چاپ ديوان كامل بهار را تنها انتشارات توس دارد. خانواده بهار در پي استفاده مادي از آن نيست و تنها دلواپسي انتشار ديواني پرغلط و ناقص از اشعار بهار است.
چهرزاد بهار با اشاره به اين نكته كه اين قانون لطمه شديدي به فرهنگ اين مملكت كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي متولي آن هست ادامه داد: خانواده ملك الشعراي بهار در سال هاي گذشته تمامي دستنوشته ها، ديوان هاي خطي اشعار بهار و ساير آثار او را بدون هيچ توقعي خالصانه براي حفظ و نگاهداري آنها براي آيندگان اين مملكت تقديم سازمان اسناد ملي ايران كرده است و امروز از آن مقام محترم وزارت توقع دارد كه براي حفظ ارزش هاي فرهنگي آثار بزرگان اين مرز و بوم اجازه ندهند تا هر بي دانشي از اداره كتاب آن وزارتخانه اجازه نشر آثار بزرگان را به اشكال ناصواب به دست آورند.
اين قانون لطمه شديدي به فرهنگ اين مملكت كه جنابعالي متولي آن هستيد وارد كرده است و خواهد كرد. دختر ملك الشعراي بهار در پايان پس از درخواست كمك از احمد مسجد جامعي اضافه مي كند: از آن مقام محترم استدعاي مساعدت و ياري مي نمايم كه جلوي سودجويي بعضي از ناشرين دروغين را بگيرند.
ديوان ملك الشعراي بهار توسط نشر آزادمهر «فرزند صاحب انتشارات نگاه» كه پخش آن را انتشارات نگاه به عهده دارد به چاپ رسيده است. در خاتمه مركب اين نامه خشك نشده بود كه يكي ديگر از ناشرين به نام نشر علم «علمي» نيز ديواني ديگر به همان سبك چاپ كرده است.

نگاه منتقد
گلشيري و سال هايي كه گذشت
015670.jpg
مهدي يزداني خرم
روز كسالت بار جمعه - آفتاب زل زده توي رگ و ريشه آسفالت خيابان و من از پنجره نيمه باز خيابان را مي پايم. صداي تار استاد بيگچه خاني از پخش صوت همراه مي شود با اين واقعيت كه امروز عجب موجود كشداري است. قدم مي زنم و آهسته به سراغ كتابخانه مي روم، اصحاب ادبيات چيده كنار هم به عقربك كوچك ساعت روميزي خيره شده و بخار چاي داغ را حس مي كنند. بخار فنجان چاي از روي ميز آرام، آرام پخش مي شود روي صورت تقويم ديواري و ناگهان سيگاري آتش مي گيرد و ديگر از آن سكوت خبري نيست. دود سيگار با بخار چاي، مي چسبند روي تصوير تقويم ديواري - ۱۶ خرداد. همين - ذهنم مي ايستد، سيگار مي سوزد و تصوير خاك، گور، كلمه و گلشيري در چشمانم زنده مي شوند. سرم را برمي گردانم و به رديف كتاب هايش كه بدجور توي چشم هستند نگاه مي كنم. شازده احتجاب، جن نامه، نمازخانه كوچك من و. . . دود را پايين مي دهم و فكر مي كنم كه خب سه سال گذشت و ديگر اشكي باقي نمانده است. كمتر كسي است كه شانزدهم خرداد آن سال يعني سال نحس ۶۹ را به ياد نياورد. كمتر كسي است كه ادبيات را بشناسد و روزهاي سوگ نويسنده را مزه مزه نكرده باشد و كمتر كسي است كه در تشييع جنازه حضور نداشته بوده و آن سنگيني لزج و تلخ آن روز را بر زبانش احساس نكرده باشد. در جايي از قول مارك تواين خوانده بودم كه: جوري زندگي كن كه در روز مرگت گوركن هم از مردنت متاسف باشد. حال اينكه گور او را چه كسي كند و چه كسي از اين شوك و ضربه به اشك افتاد مهم نيست. مهم اين است كه از آن سال تا به امروز هوشنگ گلشيري ديگر نمي نويسد، سيگار نمي كشد و از حجم عميق فجايع به اشك نمي افتد. روزي كه ما گلشيري را در گور گذاشتيم، لحد را استوار كرديم و آب ولرم را بر سر و روي خانه اش ريختيم، فكر نمي كرديم كه نبودن گلشيري اين قدر مهم باشد. نمي خواهم به ميراث او و يا نقش اش در تاريخ ادبيات ايران اشاره كنم كه قلم و ذهن من ديگر حوصله اين اشارات و مرثيه خواني ها را ندارد. (ديگران نوشتند و ما هم خوانديم) بلكه دلم از بدبختي و بي رحمي زمانم به درد آمده است و حتي نويسنده اي مانند گلشيري با آن همه انرژي، تلاش و پويايي به همين راحتي به كما رفته و بعد تسليم مرگ مي شود، ديگر تكليف نسل جديد و جدي ادبيات روشن است. وقتي كه او را در پهناي گور و دراز كشيده بر خاك نگاه مي كنم مي فهمم كه نوشتن يك معني و نوشتن به همراه پيش رو بودن اين معني را مي دهد. گلشيري از بيماري آن چنان لطمه نديد كه از بي انصافي و تنگي معيشت. در كجا رسم است كه بزرگ ترين نويسنده روزگار براي معيشت خود و خانواده اش به ويراستاري آن هم از نوع اجباري و به قول فرزانه طاهري «كار گل» روي بياورد. بعد هم چشم اميد همه به او باشد و او تنها و تنها خبر مرگ تك تك دوستانش را هضم كند. تازه در ميان اين جو منحصر به فرد او بايد بنويسد، خلق كند و نوآوري هايش را ادامه دهد. دلم مي سوزد براي خودم، براي همه كساني كه مي خواهند چيزي به دنيا اضافه كنند و دريغ از يك گوشه امن و راحت. روزي كه آقاي نويسنده را بدرقه كرديم، يك چيز ذهنم را خنج كشيد و آن احساس تحليل رفتن سريع آدم هايي با قد و قواره او بود. مگر ما چند نويسنده و يا شاعر پويا و خوش ذوق داريم كه بخواهيم به اين سرعت آن را تحويل حضرت مرگ بدهيم. آخر همين است كه دل را، آدم را مي سوزاند مگر اينجا فرانسه است كه مثلاً پروست بميرد و سلين جاي او را پر كند و يا بالزاك برود و استاندال و يا زولا چهره شوند. نه اينجا ايران است. جايي كه زور مي زنيم تا ادبيات نيمه جان را زنده نگه داريم. حرف داشته باشيم و در ضمن خط قرمزها را هم رعايت كنيم. اگر به تاريخ ادبياتمان نگاه جدي بكنيم، دوزاري ذهنمان عجيب تكان خورده و مي افتد:
صادق هدايت: مطرود و لعن شده، بهرام صادقي: تا چند سال پيش كتاب هايش را بايد به بهاي خون پدرت مي خريدي. هرمز شهداوي: اصلاً حرف اش را نزن. عباس معروفي: مگر او ديگر مي تواند بنويسد؟! و. . . گلشيري را هم بگذاريد كنار همين ها. آقاي نويسنده در طول شصت و سه سال زندگي خود (حالا منهاي دوران كودكي!) نه تنها يك پرنده بلند پرواز بود بلكه تا بدو محدوديت هاي بازمانده از داستان نويسي قبل از شكست به ما جرات تجربه كردن را داد.
گلشيري مي خواست يك تنه بار ندانم كاري ها و سنگ اندازي هاي ديگران در حوزه نوشتن را به دوش بگيرد و سرانجام او همين شد كه ديديم. البته اين سنت ما است كه همه چيز را به دوش يك نفر مي اندازيم. زير چترش جمع مي شويم و بعد كه از پاي درآمد مي گوييم: چه زود و غيرقابل باور از پاي درآمد. بعد هم بر سر خود مي زنيم و به دنبال ميراث اش يقه همديگر را پاره مي كنيم. نمونه اش حركات و سخنان زشت بعضي از دوستان در روزهاي مرگ نويسنده. تازه از اين هم كه رد بشويم، كم كم احساس پدرخواندگي كرده و از حركات و اعمال او انتقاد مي كنيم بدون اينكه موقعيت او را در نظر بگيريم. نه ما هنوز هم در دهكده زندگي مي كنيم و انتظار داريم دنيا زير بار حرف هاي ما سر خم كند. به خدا دلم مي سوزد: همين چند روز پيش بود با پاموك نشسته بوديم و حرف مي زديم. نويسنده اي كه در اروپا و آمريكا تحويل گرفته شده و جايزه نوبل را نزديك دستانش مي بيند. بعد هم زندگي نو را مي گذارم كنار جن نامه و قد و قواره بلند نويسنده وطني را به وضوح مي بينم و دردناك تر اين كه ويراستار رمان نام من قرمز كه به قولي شاهكار پاموك است مي گويد: تمام تكنيك هاي اين رمان را گلشيري به ما درس مي داد. آن وقت اورهان پاموك نامي از گلشيري هم نشنيده است. به قول كورت ونه گات رسم روزگار چنين است. سه سال است كه گلشيري نفس نمي كشد و جاي خالي او را ديگران با قلدري پر كرده اند اما به رديف كتابخانه كه نگاه مي كنم باز هم مي بينم كه جاي گلشيري را نمي توان با قلدري و روشنفكرنمايي پر كرد.
بالاخره تاريخ هم وجود دارد و چيزي را فراموش نمي كند. ۱۶ خرداد: روز وداع گلشيري، مسير آشناي تشييع جنازه با آدم هايي نه چندان چشمگير كه حداقل حوصله تحمل اين آفتاب را داشته اند. در كشوري كه نويسنده مرده، نويسنده خوب است گلشيري يك نويسنده زنده است. مرده او هم از زير جرز خاك سر بيرون مي آورد. خاك كفن نخ نمايش را مي تكاند و شايد از اولين زائر اموات بپرسد: سيگار داريد؟! خداحافظ نويسنده و سيگار تمام مي شود و چاي در فنجان سرد دنيا را زرد و پژمرده نشان مي دهد.

ادبيات
اقتصاد
ايران
جهان
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |