جمعه 28 شهريور ۱۳۸۲
سال يازدهم - شماره ۳۱۷۱
ادبيات
Friday.htm

شهر كتاب
يقه سفيدهاي سالخورده
003780.jpg

اصطلاح »يقه سفيدها« شايد در مفاهيم رايج علوم سياسي و يا اصطلاح جامعه شناسي و يا حتي در منابعي مانند جامعه شناسي »آنتوني گيدنز« تعاريف و معاني متخلفي به همراه داشته باشد. مقصود نويسنده كتاب از »يقه سفيدهاي سالخورده« صاحبان قدرت و مسئوليني در جمهوري اسلامي هستند كه علي رغم پيرشدن و بالا رفتن سنشان همچنان مايلند خودشان را مقتدر و جوان نشان دهند و به شدت از صندلي خود محافظت مي كنند. يقه سفيد نيز اشاره به پيراهن هايي است كه در سال هاي اخير استفاده از آن در ميان چهره هاي سياسي رواج يافته است، با يقه هايي كه گره كراوات نمي خورد و نوعي درهم آميزي سنت و مدرنيته را در خود دارد.
كتاب يقه سفيدهاي سالخورده نوشته »رسالت بوذري« شامل دو گفت وگوي نسبتاً مفصل درباره وضعيت آموزش عالي با دو مسئول عالي رتبه اين حوزه يعني دكتر مصطفي معين (وزير پيشين علوم) و عبدا... جاسبي (رييس دانشگاه آزاد اسلامي) است كه در ۷۱ صفحه با بهاي ۳۰۰ تومان از سوي انتشارات زعيم منتشر شده است.

دست هاي بهاري
003785.jpg

دست هاي بهاري عنوان نوار كاستي است از »شهاب محبي«  كه از سوي كانون فرهنگي نواي دلشده به بازار آمده است.
ناخدا، در قلب مني، دست هاي بهاري، سفر،  خاتم الانبيا، خاطره ها، ماهي و آفتاب، سايه بان، آرزو و شب بي حوصلگي عنوان قطعات اين مجموعه است كه توسط مجيد رضازاده تنظيم شده و اشعار آن نيز توسط شهاب محبي، آرش نصيري، داد لطف ا... و رهرو سروده شده است. آهنگ اين قطعات نيز از شهاب محبي، صمد نوريان، امير ابطحي و رضا ميرزايي است.
شادمهر عقيلي نيز با گيتار در اين مجموعه حضور دارد، جلوه هاي موسيقي و صداي اين آلبوم نيز كار رحيم و شهروز شب خيز است.

وارونه
003790.jpg

آلبوم وارونه با صداي »مرتضي رضايي« نيز اخيراً به همت كانون فرهنگي هنري دلشده در يك نوار منتشر شده است.
امير قدياني، محسن كريمي، كامران نادعلي، حميد عبداللهي، شادمهر عقيلي، عليرضا نعمتي، شهريار فريوسفي به عنوان نوازنده و مليحه شبانيان به عنوان همخوان با اين گروه همكاري دارند.
كولي، غم بهار، خونه سنگي، پيله، سكه وفا، عهدهاي نبسته، دفتر خاطرات، راه و وارونه عنوان قطعات اين مجموعه است كه اشعار آن توسط اشكان رحيمي سروده شده و آهنگ آن از محسن كريمي،  مرتضي رضايي، امير قدياني و شادمهر عقيلي است.
تنظيم آهنگ ها نيز كار محسن كريمي و امير قدياني است.
۵۸۹ عنوان كتاب منتشر شد
خانه  كتاب  اعلام  كرد كه  در هفته  گذشته، ۵۸۹ عنوان كتاب  منتشر شد.
به  گزارش  روز دوشنبه  روابط  عمومي  خانه  كتاب ، براساس  آمار موجود در بانك  اطلاعاتي  اين  موسسه ، اين  كتاب ها در شمارگان  دو ميليون  و ۴۹۰ هزار و ۴۰۰ جلد منتشر شد و شمارگان  متوسط  هر عنوان  چهار هزار و ۲۲۸ جلد بود.
اين  تعداد عنوان  منتشره  در هفته  گذشته ، در ۶۰۶ ميليون  و ۲۷۷ هزار صفحه  انتشار يافت .
براساس  اين  گزارش ، از تعداد عنوان  كتاب هاي  منتشر شده  در هفته  گذشته ، ۳۱۳ عنوان  (۵۳ درصد مجموع  كتاب ها) چاپ  نخست  و ۲۷۶ عنوان  (۴۷ درصد مجموع  كتاب ها) چاپ  مجدد و همچنين  ۴۵۷ عنوان  (۷۸ درصد مجموع  كتاب ها) تاليف  و ۱۳۲ عنوان  (۲۲ درصد مجموع  كتاب ها) ترجمه  بود.
در هفته  گذشته ، بيشترين  كتاب ها با ۱۲۳ عنوان  در موضوع  ادبيات  منتشر شد و پس  از آن  به  ترتيب  موضوع هاي  دين  با ۱۰۴ عنوان ، علوم  طبيعي  و رياضيات  با ۹۹ عنوان ، علوم  اجتماعي  با ۶۹ عنوان  ، كليات  با ۱۸ عنوان  و فلسفه  با ۱۳ عنوان  قرار گرفته اند.
از ميان  ۵۸۹ عنوان  كتابي  كه  در هفته  گذشته  منتشر شد، ۱۱۱ عنوان  (۱۹ درصد مجموع  كتاب ها) براي  كودكان  و نوجوانان  و ۱۰۹ عنوان  (۱۹ درصد مجموع  كتاب ها) كتاب  كمك  درسي  و آموزشي  بود.

نمايشگاه تخصصي كتاب
نمايشگاهي از كتاب هاي تخصصي هنر از ۳۰ شهريور تا ۶ مهر ماه در خانه  هنرمندان ايران برپاست.
در اين نمايشگاه كه با همكاري نماينده  ويژه  نشر كتاب در ايران و خانه  هنرمندان ايران برگزار مي شود، جديدترين عنوان كتاب هاي هنر (به زبان انگليسي) با تخفيف ۱۰ تا ۱۵ درصد عرضه مي شود.
كتاب هاي موجود در نمايشگاه با موضوعاتي چون گرافيك، معماري، صنايع دستي، فيلم، سينما، تئاتر و عكاسي عرضه مي شود.
در نمايشگاه ياد شده علاوه بر تخفيف ويژه  نمايشگاه، اعضاي انجمن هاي خانه  هنرمندان ايران از تخفيف بيشتري استفاده خواهند كرد.
كتاب هاي  شعر كيارستمي  در ايتاليا

همزمان  با گشايش  دوره  يك ماهه  آموزشي  آشنايي  با كارنامه  هنري  »عباس  كيارستمي« كارگردان  ايراني  از چهارشنبه  آينده  در شهر تورينو در شمال  ايتاليا، سروده هاي  وي  در قالب  دو كتاب  در اين  كشور نيز منتشر مي شود.
كتاب هاي  شعر »همراه  با باد« و »روباهي  در كمين« اثر اين  كارگردان  ايراني  به  زبان  ايتاليايي  به  همت  مسئولان  برگزاري  دوره  آشنايي  با آثار كيارستمي ، به  بازار فرهنگي  ايتاليا عرضه  مي شود.
در اين  دوره ، آثار سينمايي  و ويديويي  و عكس  كارگردان  ايراني  مورد بررسي  فني  و هنري  جوانان  ايتاليايي  علاقه مند قرار خواهد گرفت .
۳۰ فيلم  كوتاه  و بلند در نظر گرفته  شده  براي  ارايه  در اين  دوره ، تاكنون  در خارج  از ايران  نمايش  داده  نشده  است .
اين  دوره  آموزشي  با همت  استانداري  پيه  مونته ، آموزشگاه  هنري  هولدن ، موزه  ملي  سينماي  ايتاليا و با همكاري  »آلبرتو باربرا« و خانم  »اليزا رزگوني« دو چهره  فعال  در صنعت  سينماي  اين  كشور برگزار مي شود.
شاعران ايراني از »محمد كاظم كاظمي« تجليل مي كنند
طي برگزاري يك كنگره ادبي، از شاعر معروف افغاني، »محمدكاظم كاظمي« تجليل مي شود.
اين كنگره ادبي با حضور شاعران و متفكران ايراني و افغاني ، در روزهاي ۱۷ و ۱۸ مهرماه در حوزه هنري تهران برگزار خواهد شد.
محمد كاظم كاظمي از معدود شاعراني است كه طي مدت كوتاهي توانست با احاطه كافي بر زبان فارسي ، آثار قابل توجهي در قالب هاي مختلف شعر فارسي با موضوعات انقلاب ، دفاع مقدس و... خلق كند ، وي سالها با حضور فعال در نشست هاي ادبي و فرهنگي در كشورمان و همكاري با نشريات ادبي ، تلاش هاي مكتوب و قابل ملاحظه اي از خويش به جا گذاشت و اولين مجموعه شعرش را در حوزه هنري با عنوان «پياده آمده بودم» منتشر كرد.
اين كنگره از سوي معاونت فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و خانه ادبيات افغانستان برگزار خواهد شد، گفتني است ستاد مشاركت بازسازي افغانستان و معاونت فرهنگي وزارت امور خارجه ايران نيز در جهت هرچه بهتر برگزاركردن اين كنگره، تشريك مساعي دارند.

گم شدن يك زن متوسط
003775.jpg
طاهره علوي
توي آشپزخانه رو به پنجره مي نشينم و گاه ساعت ها به پنجره هاي رو به رو نگاه مي كنم، به اين يكي كه اينقدر نزديك است كه صداي گوينده راديو را به وضوح مي شنوم و به آن يكي كه آنقدر دور است كه فقط هاله اي از چارچوب و پرده آن پيداست. آن وقت سعي مي كنم زندگي هايي را كه پشت آنها مي گذرد، مجسم كنم: ترس ها، دلهره ها، شادي ها و ... اين تفريح من است.
بيرون از آشپزخانه پر از سر و صداي پنج بچه هفت، هشت ساله است. دو تاي آنها مال همسايه پاييني، يكي مال همسايه دست راستي و دو تاي ديگر مال خودم هستند. تجمع بچه ها در خانه من است، چون هم لاك پشت داريم، هم مرغ عشق و هم انواع و اقسام عنكبوت و سوسك.
صداي موتور سيكلت اسقاطي كوچه را پر مي كند، روزنامه اي است. تا بيست و پنج مي شمرم، صداي تقي بلند مي شود، روزنامه را از بالاي در به حياط مي اندازد. بلافاصله بلند مي شوم،  پله ها را با سرعت طي مي كنم. وسط حياط ايستاده ام، حياطمان سه در پنج است. با يك قدم بلند مي رسم، خم مي شوم، آن را برمي دارم و نگاهي به عناوين درشت صفحه اول مي اندازم. بعد با سرعت به سراغ صفحه حوادث مي ورم، پر از خبر است، خوشحال مي شوم. اين هم تفريح ديگر من. پله ها را دوتا يكي مي روم. زودتر كارهايم را سروساماني مي دهم و به اتاق عقبي مي روم، جايي كه نور به آن رخنه نمي كند. آن وقت چراغ را روشن مي كنم و سروقت صفحه دلخواهم مي روم و مطلب آن را مي بلعم. هميشه بعد از خواندن اين اخبار دچار هيجان و ترس غريبي مي شوم و اگر مطلب خيلي عجيب و غريب باشد، مدتي طرز نگاهم به اطرافيان، به خصوص شوهر و بچه هايم عوض مي شود. از همه چيز و همه كس به گونه خاصي پرهيز مي كنم و اين اصلي ترين تفريح من است.
صفحه حوادث امروز پر است. اما مطلب خاصي در آن نيست: تصادف جاده همدان، خودكشي يك جوان شانزده ساله و نزاع دو مرد كه منجر به مرگ يكي شده، همين. ولي من موضوع هاي خانوادگي را ترجيح مي دهم. مي خواهم روزنامه را جمع كنم كه چشمم به عكس زني مي افتد كه بالاي آن نوشته اند: »گمشده« و زير آن شرح گم شدن زن است. اما مطالبي كه هميشه در اين جور مواقع مي نويسند، فرق دارد. شوهري پس از يك غيبت يك روزه وقتي به خانه برمي گردد، از همسر جوان و مهربانش اثري نمي بيند. از مردم مي خواهد كه او را ياري دهند. بعد هم شماره تلفني است كه با پيش شماره ۵۳۸ شروع مي شود. »چرا يك زن بايد خانه و زندگي اش را رها كند؟«
حالا با دقت بيشتري به عكس نگاه مي كنم، چندان واضح نيست. قلبم از حركت مي ايستد. چشم هايم تار و شقيقه هايم داغ مي شود. سرم را پايين مي اندازم. سرم را ميان دست ها مي گيرم. فشار مي دهم و مرتب به صورتم مي زنم: »آرام! آرام« اما باز هم آرام نيستم. دوباره به عكس نگاه مي كنم. خداي من چطور چنين چيزي ممكن است؟
از جا بلند مي شوم، چرخي در اتاق مي زنم، بعد بيرون مي روم. بچه ها همانجا هستند، بازي مي كنند. حالا فقط عروسك هاي كوچك و بزرگي هستند كه جابه جا مي شوند. به آشپزخانه مي روم، آبي به سر و صورتم مي زنم و چند بار ريه هايم را از هوا پر و خالي مي كنم. آن وقت دوباره به اتاق برمي گردم. نگاهي به اطراف مي اندازم. همه گذشته ام به يك آن از جلوي چشمم مي گذرد: ازدواج، خريد خانه، تولد بچه ها و... اين اتاق را از قديم مي شناسم و جاي تك تك اشيايش را آنقدر خوب مي دانم كه چشم بسته هم مي توانم جاي جزيي ترين آنها را نشان بدهم.
دوباره روزنامه  را برمي دارم، زير چراغ مي ايستم و صفحه را زير نور مي گيرم. يكبار ديگر متن مربوط به گمشده را مي خوانم و اين بار با دقت بيشتري به عكس نگاه مي كنم. خودش است؛ يعني خودمم.
اين همان عكسي است كه چند سال پيش گرفتم، براي دفترچه  بيمه. چندتايي اضافه آمد. با سرعت به سراغ آلبوم مي روم، هنوز يكي از آنها توي آلبوم است. در اين عكس با مقنعه هستم و فقط سايه اي از موهاي جلوي سرم پيداست. زل زده ام به روبه رو، پلك چپم كمي پايين كشيده شده، به خاطر ابرويم است و شكستگي اي كه بين آن شكاف انداخته. حالا عكس ها را كنار هم مي گذارم، مثل همند. قلبم به گروپ گروپ افتاده. دستم را روي آن مي گذارم و سعي مي كنم آرامشم را حفظ كند. روي پيشاني ام عرق سردي نشسته و نفسم فقط تا نيمه بالا مي آيد. تند و تند نفس مي كشم و با اين حال احساس مي كنم كه ذره اي اكسيژن در اتاق نيست. فوري صفحه حوادث را جدا كرده و همراه عكس زير ميز چرخ خياطي پنهان مي كنم. از اتاق بيرون مي آيم. بوي سوختگي و دود تمام آشپزخانه را پر كرده. بچه ها به دور قفس مرغ عشق ها حلقه زده اند و به حركات تند آنها نگاه مي كنند. با سرعت به آشپزخانه مي روم، هواكش را روشن مي كنم و سعي مي كنم با سرعت هرچه تمام تر آثار جرم را از بين ببرم. قابلمه سوخته را زير كابينت پنهان مي كنم. قابلمه ديگري روي چراغ مي گذارم. دوباره جلوي پنجره مي نشينم، مي خواهم به پنجره هاي روبه رو و آنچه در پشت آنها مي گذرد، فكر كنم،  اما...
تا ساعت پنج بعدازظهر فردا كه بچه ها با پدرشان به باغ وحش مي روند، هيچ فرصتي براي ديدن دوباره روزنامه پيدا نمي كنم. بالاخره وقتي خانه خلوت مي شود، در هال را قفل مي كنم، به اتاق مي روم، روزنامه و عكس را برمي دارم، به هال برمي گردم،  بايد در روشنايي به آنها نگاه كنم. نمي دانم دقيقاً چه احساسي دارم، مي خواهم آن زن باشم يا نه؟
گفتم مطلبي كه زير عنوان گمشده نوشته اند، با همه مطالبي كه براي اين موارد مي نويسند فرق دارد. پيداست آدم تحصيلكرده و بافرهنگي آن را نوشته. عكسم را كنار تصوير چاپ شده در روزنامه مي گذارم و باز هم خوب نگاه مي كنم، مو نمي زند. با سرعت شماره تلفن را يادداشت مي كنم. اما تا هفته بعد به سراغش نمي روم. بيرون از خانه كمتر آفتابي مي شوم و وقتي به اجبار براي خريد مي روم سعي مي كنم با كسي برخوردي نداشته باشم. هر روز با ولع سروقت روزنامه مي روم و صفحه به صفحه آن را با دقت نگاه مي كنم، مي خواهم ببينم آن آگهي باز چاپ شده، نه، خبري نيست. شايد به سراغ روزنامه هاي ديگر رفته اند، نمي دانم ديگر شماره را از حفظم.
وقتي خانه خلوت است جلوي تلفن مي نشينم، شماره را مي گيرم و در حاليكه دستم را روي دهني گذاشته ام، سعي مي كنم كه حتي صداي نفس هايم به آن طرف درز نكند، آن وقت به صداي مردانه اي كه از آن طرف خط مي آيد گوش مي دهم. مردي است موقر و متين كه صداي گرمي دارد و هميشه به آرامي مي گويد: »بله، بفرماييد« اما من بلافاصله قطع مي كنم. خجالت مي كشم. تا به حال از اين كارها نكرده ام. اگر قطع نكنم، او هم قطع نمي كند. آن وقت هر دو سكوت مي كنيم و من دچار تشويش و دلهره مي شوم. مي ترسم كه با دستگاهي بتواند شماره ام را پيدا كند. تا اينكه يكبار پيش دستي مي كند و مي گويد:
- لطفاً حرف بزنيد. آخر چرا چيزي نمي گوييد؟ مي دانم كه مزاحم تلفني نيستيد. مطمئنم كه حرفي براي گفتن داريد. ولي ترديد مي كنيد. خواهش مي كنم ترديدتان را كنار بگذاريد. من به شما آزاري نمي رسانم. اگر در ارتباط با آگهي اي است كه در روزنامه چاپ كرده ام، بدانيد كه من با بي صبري منتظرم...
بلافاصله قطع مي كنم. پس خودش است. مردي كه دنبال همسرش مي گردد. همسرش؟ همسر؟ من سال ها پيش ازدواج كرده ام، با يك معلم. يك معلم دست و پاچلفتي و به قول مامان متوسط كه هم كارش، هم درآمدش، هم قد و قواره اش، هم معلوماتش، هم رفتارش و هم  دوست داشتنش و خلاصه همه چيزش متوسط است. خيال به بازي گرفتن كسي را ندارم و دايم به خودم نهيب مي زنم كه آدم ها بازيچه نيستند و نبايد اسباب تفريح و سرگرمي تو باشند. اگر بيكاري برو سراغ كاري، كار خانه، كار بيرون. حسن كه بارها پيشنهاد كرده، خودت دوست نداري. اگر هم دوست داري كه توي خانه باشي، وقتت را پاي تلفن هدر نكن. با اين همه باز هم چهارزانو جلوي تلفن نشسته ام. دستم موقع گرفتن شماره آنقدر مي لرزد كه به شماره چهارم نرسيده، صداي بوق اشغال بلند مي شود. تلفن را روي گوشي مي گذارم و مي خواهم به سراغ كارهايم بروم. دير شده، ساعت ده است. اما دوباره گوشي را برمي دارم. شماره هفتم را مي گيرم و آماده ام كه هر لحظه گوشي را بگذارم. ولي اين كار را نمي كنم. ميان بوق سوم همان مرد گوشي را برمي دارد، صدايش آرامش و وقار هميشگي را دارد. باز هم فرصت نمي دهد فكر كنم:
- خواهش مي كنم قطع نكنيد. خواهش مي كنم.
لحنش آنقدر ملتمسانه است كه دلم برايش مي سوزد و او نزديك به نيم ساعت حرف مي زند. حرف هايش گاهي نشاط آور و گاهي غم آ+ورند و نمي توي چشم هايم مي نشاند. بالاخره مي گويد:
- ديگر قطع كنيد. فكر مي كنم خسته تان كرده ام. اما باز هم زنگ بزنيد، باشد؟ سر همين ساعت و بگذاريد فقط نيم ساعت با شما حرف بزنم. من چيز خاصي ازتان نمي دانم و نمي خواهم بدانم. فقط دلم مي خواهد به عنوان يك دوست، يك دوست ناشناس مدتي از روز را با هم حرف بزنيم و درد دل كنيم، همين.
خداحافظي مي كند، ولي قطع نمي كند. منتظر است تا من قطع كنم. گوشي را مي گذارم و به ساعت نگاه مي كنم. ده و نيم است. اينكه خيانت نيست. روزي هزار بار با خودم مي گويم اين كه خيانت نيست. با اين حال نمي توانم به حسن بگويم،  يعني براي اين كار خيلي دير است، اسباب دردسر خواهد شد. حتماً مي گويد چرا زودتر نگفتي. حق هم دارد.
حالا نزديك به دو ماه از چاپ آگهي مي گذرد و زندگي به روال هميشه در گذر است. تنها بين ساعت ده تا ده ونيم هر روز شماره من اشغال است. به كلي پايم از بيرون بريده شده. هر روز جلوي ميز كوچكي كه تلفن روي آن است،  چهار زانو مي نشينم و شماره را مي گيرم. بعد از چند لحظه، يعني درست ميان بوق سوم صداي گرم و پرطنينش شنيده مي شود: »بله، بفرماييد.« آن وقت زمان متوقف مي شود و ساعت سي دقيقه تمام خاموش مي ماند و هميشه اين اوست كه مي گويد: »مثل اينكه خسته ات كردم« و هميشه اين منم كه مي خواهم فرياد بزنم: »نه، خسته نيستم. اصلاً خسته نيستم.«
روزي نيست كه چيز جالبي براي گفتن نداشته باشد: يك روز از جمع آوري كمك براي زلزله زده ها مي گويد فردايش از اتفاقي كه در زندان افتاده و... خلاصه اينكه زندگي اش با زندگي آدم هاي معمولي و كسالت باري مثل ما فرق دارد.
اما من هنوز هم كم حرفم. فقط گاهي اظهارنظر مي كنم و جمله اي مي پرانم. سعي مي كنم گفته هايم كوتاه و پرمعنا باشد. آخر او آدم تحصيلكرده اي است و من جلوي اينجور آدم ها كمي دست و پايم را گم مي كنم، يعني نمي خواهم چيزي بگويم كه خودم را پيش او خراب كنم. با اين همه بعد از هر مكالمه وقتي به ياد حرف هايي كه زده ام مي افتم، مي خواهم از خجالت آب شوم. مي ترسم قضاوت او درباره من همان قضاوتي باشد كه من درباره حسن دارم، يك آدم متوسط. از متوسط بودن بيزارم. اگر قرار است متوسط باشم، ترجيح مي دهم اصلاً نباشم.
او با بقيه فرق دارد. به هر مسئله اي از زاويه تازه اي نگاه مي كند و چيزهايي مي گويد كه من تا به امروز از هيچ كس نشنيده ام. اصلاً نوع گفتنش هم با بقيه فرق دارد. فرق ديگرش اين است كه هيچ وقت من را به انجام كاري كه نمي خواهم مجبور نمي كند. وادارم نمي كند شماره تلفن يا آدرسم را بدهم يا مثلاً اصراري به دانستن چيزي كه از گفتنش اكراه دارم، ندارد. فقط گاهي پيشنهاد مي كند همديگر را ببينيم. ولي پافشاري نمي كند. مي گذارد تا من آرام آرام به آن عادت كنم. خواسته زيادي ندارد، ديداري، آن هم فقط از دور.
بالاخره مي پذيرم. من بايد زير درختي كه نبش ميدان وليعصر است بايستم و او آن طرف جلوي باجه بانك تجارت منتظر بماند و بعد از مدتي هر دو پي كارمان برويم.
قد بلند است. موهايي جوگندمي دارد و چهره اي كه زير نور خورشيد برق مي زند. من با مانتو و روسري سياه رفته ام. مي خواهم بي اعتنا بگذرم، ولي چهره غمگينش را كه مي بينم دلم مي سوزد. آن وقت لحظه اي زير درخت مي ايستم. همين قدر كه او هم مرا ببيند و لبخندي بزنم.
به سرعت به خانه برمي گردم. خيال دارم ديگر زنگ نزنم. حالا درباره من چه فكر مي كند؟ زني شلخته كه با كوچكترين توجهي مي توان از خانه بيرونش كشيد؟ با اين حال فردا سر ساعت ده زنگ مي زنم. صدايش از شوق مي لرزد. با صميميت خاصي حرف مي زند، خيلي صميمي تر از هميشه و بي تاب است كه همين امروز همديگر را ببينيم.
از اين دفعه كافي مدبر پاتوقمان است. يكبار وقتي كيفش را بيرون مي كشد تا صورتحساب را بپردازد، عكس زني را مي بينم، همان عكسي كه در روزنامه چاپ شده است. همان عكس شش در چهاري كه براي بيمه گرفته ام و بعد پيشنهاد مي كند كه به چند عكس نگاه كنم. آن وقت شانه به شانه هم توي خيابان راه مي رويم و آنها را مي بينيم. وقتي بار ديگر از دور به او نگاه مي كنم،  برايم خيلي آشناتر است. احساس مي كنم كه اين آدم  را بارها و بارها ديده ام. شايد فقط تاثير عكس هاست. سرم را به شيشه تاكسي مي گذارم و فكر مي كنم كه يك دوش آب سرد و يك آسپرين كودئين دار دواي درد است.
تا دو روز نمي توانم سرم را از بالش بردارم. وقتي بالاخره از رختخواب بيرون مي آيم، به زحمت مي توانم خودم را بشناسم، صورتم رنگ پريده، چشم هايم پف كرده و موهايم ژوليده اند. با همان حال به طرف تلفن مي روم. تا صداي او را مي شنوم، يك دفعه ذهنم از هزاران تصوير پر مي شود. خودمم، آنجا، توي تك تك آنها با لباس و آرايشي كه مال من است، همه جا با همان لبخند و همان نگاه مات. انگار هر چيزي براي اولين و هزارمين بار اتفاق مي افتد. هر پديده اي برايم همان قدر آشناست كه بيگانه، با هر چيز. همان قدر مي دانم چه كنم كه نمي دانم، دانايي و ناداني ام آنقدر به هم نزديكند كه يكي شده اند.
فردا صبح جلوي خانه اي قديمي ايستاده ام. خانه اي كه توي كوچه اي باريك و دراز،  كمي بالاتر از چهارراه اميريه است. از خودم مي پرسم من اينجا چه كار مي كنم؟ مي خواهم برگردم كه يك دفعه در آهني باز مي شود و او بيرون مي آيد.
- خوب كردي آمدي، به خانه ات خوش آمدي، چرا معطلي؟
هوا دارد تاريك مي شود كه براي اولين تاكسي اي كه در چشم انداز قرار مي گيرد، دست بلند مي كنم.
- سيصد تومان انقلاب.
به خانه برمي گردم و با خود عهد مي كنم كه ديگر تلفن نزنم. فردا زنگ نمي زنم. پس فردا هم، هفته بعد هم. اما ديگر نمي توانم دوام بياورم. لحظه شماري مي كنم، كي دوباره چهارزانو پاي تلفن بنشينم و با انگشتي لرزان پيش شماره ۵۳۸ را بگيرم. در اولين فرصت كه خانه خلوت مي شود اين كار را مي كنم.
- ببخشيد خانم! گفتيد با كي كار داريد؟
- با جواد آقا.
- اينجا نيستند خانم!
- كجاست؟
- سال هاست كه ديگر اينجا زندگي نمي كنند.
- چطور ممكن است  آقا؟ من همين چند روز پيش با او حرف زدم.
- اشتباه مي كنيد سركار خانم! ايشان مدت هاست كه در فرنگند.
- فرنگ؟ داريد مزخرف مي گوييد.
- خانم! لطفاً توهين نكنيد.
- پس گوشي را بهش بدهيد. من بايد باهاش حرف بزنم. حرف مهمي دارم.
- خانم! با چه زباني بگويم؟ ايشان سال هاست كه در ايران نيست و بنده هم هيچ شماره تلفني ازشان ندارم.
- آقاي محترم! ازتان خواهش مي كنم كه اينقدر مرا اذيت نكنيد. اگر از شما خواسته كه به من بگوييد خانه نيست...
- نه خانم، اين حرف ها نيست. واقعاً  اينجا نيستند.
- حداقل پيغام من را بهش برسانيد.
- شرمنده ام خانم! امكانش را ندارم. چطور بگويم؟
- داريد دروغ مي گوييد. مطمئنم. اما بدانيد اشتباه بزرگي مي كنيد. اشتباهي كه قابل جبران نيست. اصلاً هيچ مي دانيد كار من چيست؟ مي خواهم درباره آگهي اي كه توي روزنامه چاپ كرده مطلبي به او بگويم، يك مطلب مهم.
- كدام آگهي؟
- همان كه در رابطه با گم شدن خانمش است.
- آهان! حالا يادم آمد. آن را مي گوييد؟ خب آن هم كه مال خيلي وقت پيش است، مال سال ها پيش. ديگر كهنه شده.
- از حرف هايتان سر در نمي آورم. فكر مي كنيد با يك ديوانه طرفيد. ديگر نمي خواهم صداي نحستان را بشنوم. نمي خواهم...
گوشي را روي تلفن مي گذارم. از جا مي پرم، روزنامه، بايد روزنامه را پيدا كنم. هماني كه آگهي تويش چاپ شده. آن تنها يادگاري است كه برايم مانده.

نگاهي به كتاب «نفرين شدگان» نوشته سيامك گلشيري
فقر مضمون و محتوا
003795.jpg
شهلا زرلكي
براي نوشتن درباره رمان  «نفرين شدگان» خودم را به دردسر نمي اندازم. يكراست مي روم سر اصل مطلب. حوصله مقدمه چيني ها و حاشيه پردازي هاي يك «نقد اخلاق گرا» را ندارم. مي خواهم از همين آغاز، تكليف اين يادداشت نقدگونه را با خواننده اش روشن كنم. به همين دليل، خيلي ساده و صريح و آسان مي نويسم: نفرين شدگان «كتاب»  خوبي نيست. نمي گويم «رمان»، چون هنوز نمي دانم «نفرين شدگان»  يك داستان بلند مستند است يا يك سفرنامه عاشقانه و يا حتي يك گزارش رمان وار از يك سفر ماه عسل.
اين روزها، شخصيت هاي محوري قصه ها و رمان ها، همان هايي كه روزگاري «قهرمان»  ناميده مي شدند، چهره اي كمرنگ دارند. رنگ پريدگي چهره اين شخصيت ها به بي مهري و كم لطفي خدايانشان كه همان نويسندگان باشند، برمي گردد. انگار نويسنده جايگاه راوي و شخصيت محوري را در هم ادغام كرده است و به خلق تصوير رنگ  پريده و ماتي دلخوش است كه نه راوي است و نه شخصيت و نه حتي يك «تيپ». راويِ «نفرين شدگان» نيز دچار همين بيماري شايع و مسري است. وقتي «قيسِ» دست پرورده جناب محمودخان دولت آبادي در رمان تازه ايشان به نام «سلوك»، هيچ نشاني از عقل و جنون و عشق ندارد و چيزي است سرگردان و بلاتكليف ميان بودن و نبودن ديگر نمي توان از داستان نويسان تازه نفس، پروراندن شخصيتي باورپذير و ملموس را توقع داشت. بياييد روانكاوانه يا بهتر است بگويم اخلاق گرايانه به اين مسئله نگاه كنيم ،شايد بتوانيم سرنخي براي اين هويت هاي گمشده بيابيم. اگر رابطه مستقيم و عيني داستان نويس و آدم هاي داستاني را قبول داشته باشيم خيلي راحت مي توان اختلال شخصيتي قصه هاي امروزي را ريشه يابي كرد. مثلاً مي شود گفت نويسنده اي كه ذهنيت انسان گرايانه اش به تكامل نرسيده است، نمي تواند شخصيت هايي «كامل» بيافريند و اين كامل بودن تحقق نمي يابد مگر در مسيري صحيح، اصولي و منطبق بر معيارهاي شخصيت پردازي در داستان. اين «شخصيت»  و بيماري هاي پيدا و ناپيداي آن مي تواند سرفصل مباحث گسترده و دامنه داري باشد با گرايش روانشناسي يا جامعه شناسي. حتي مي توان دامنه اين بحث ها را تا شخصيت نويسنده نيز گسترش داد. بهانه اين حاشيه رفتن ها و بيراهه رفتن ها نه كتاب سيامك گلشيري است و نه آموزش اصول شخصيت پردازي در داستان. حقيقت اين است كه هنوز هم مبهوت آن تضاد ديوانه كننده اي هستم كه هنگام نوشتن اين نوشته هم راحتم نمي گذارد؛  همان تضاد شگفت انگيزي كه دو نويسنده نام آور را در دو سوي جهان روبه روي يكديگر قرار مي دهد. شاگرد اول كارگاه قصه نويسي ايران در گفت وگويي در يكي از همين روزنامه هاي پرتيراژ صبح مي گويد: «سلوك بايد بارها خوانده شود. چون فشرده شده يك عمر پنج ساله است. پس يك بار خواندن آن به يك قضاوت سطحي منجر مي شود كه رايج است ... من نويسنده اي حرفه اي هستم و...» پس از خواندن اين گفت وگوي يك نفره كه ردپايي از تواضع و صداقت اديبانه در آن يافت نمي شود، خواندن پاسخ هاي كوتاه و طنزآميز و فروتنانه بورخس در هفته نامه اي كه ويژه كتاب و كتاب نويس و كتاب خوان و اين جور چيزهاست، آدم را دچار شوك و شك فلسفي مي كند. بورخسِ دوست داشتني با آن شوخ طبعي متواضعانه اش گفته است: «نويسندگان آرژانتيني زيادي هستند كه به مراتب از من برترند با اين حال آثارشان به زبان هاي ديگر برگردانده نمي شود. در حاليكه من از اين اقبال برخوردارم.» دلم نمي آيد پاسخ ديگرش را در اينجا عيناً نقل نكنم و مثل يك منتقد منطقي و اصول گرا بروم سراغ موضوع اين نوشته كه كتابي است از آقاي سيامك گلشيري. پس بگذاريد بگويم بورخس به آن خبرنگار كه او را بزرگترين نويسنده آرژانتيني ناميده، چه گفته است.او مي گويد: «راستي، يعني وضع اين قدر خراب است.» آن هفته نامه اين نقل قول هاي دست چين شده را از كتاب «گفت وگو با بورخس» نقل كرده است و من اينجا آن جمله ها را آگاهانه و عامدانه نقل كردم تا تحير و بهت زدگي پوچ گرايانه اي را توجيه كنم كه به محض خواندن همزمان اين دو گفت وگو دچارش شده ام و انگار نمي خواهد به اين زودي ها دست از سرم بردارد. تماشاي تفاخر آن نويسنده و تواضع اين نويسنده آن هم در يك روز و يك ساعت، گيج و منگ و پريشانم كرده است. چنانكه شايد نتوانم يادداشت خوش بينانه اي بنويسم و بر «نفرين شدگان» آفرين بگويم. به هر حال در اين پنجشنبه بازار سبك و قالب و ساختار، اين گونه نقد نوشتن هم براي خودش عالمي دارد. پس بي آنكه خود را ملزم به رعايت اصول ابتدايي و اوليه نگارش يك نقدنامه بدانم، برمي گردم سر اصل مطلب. كتاب آقاي گلشيري، كتاب خوبي نيست. يكي از ويژگي هاي «كتاب خوب» توانايي برقرار كردن ارتباط با مخاطب است، مخاطبي كه تنها يار بي زبانش كتاب است و كتاب. اين مخاطب حق دارد از يگانه ترين يار خويش توقع همدلي و همراهي داشته باشد. البته نام نويسنده نيز در اين ميان بي تقصير نيست. «گلشيري» واژه چشمگيري است كه وقتي روي جلد يك كتاب ـ آن هم از نوع رمان ـ مي نشيند توقع خواننده را بي آنكه بخواهد بالا مي برد. نمي دانم چرا هنوز با ديدن نام «گلشيري» بي توجه به نام كوچكي كه پيش از آن آمده، رماني با قد و قواره «شازده احتجاب» در ذهنم جان مي گيرد. شايد علت اين سرخوردگي، ذهنيت گذشته پرستي است كه نمي خواهد باور كند ميان گلشيري مرحوم و گلشيري حي و حاضر، تفاوت از زمين تا آسمان است. از اين واكنش هاي ناخودآگاه ذهن،گريزي نيست. اما من تلاش خواهم كرد در اين نگاه و نوشتار شتابزده، ذهن متوقع خود را از گزند آن قضاوت ناخودآگاه دور نگه دارم. بزرگترين گناهي كه نمي توان بر نفرين شدگان بخشاييد، فقر ابتذال گرايانه مضمون و محتواست. نويسنده حرف تازه اي براي گفتن ندارد. چند زوج جوان را كنار هم قرار داده و بگومگوهاي روزمره و گاه عاشقانه آنها را به تصوير كشيده است. اين زوج هاي جوان مثل همه زوج هاي خوشبخت جهان به مسافرت مي روند و چون ايراني اند حتماً اصفهان را براي سفر برمي گزينند. چرا كه اصفهان افزون بر شهرت عالمگير خود زادگاه نويسنده نيز هست. يكي از اين چند نفر، نويسنده است و گويا قسم خورده است كه روزي چند صفحه بنويسد حتي اگر اين روزي چند صفحه به قيمت مرگش در اثر تركيدن آپانديسيت تمام شود. راوي اول شخص داستان هيچ نقشي در شكل گيري و تغيير موقعيت ها و شرايط ندارد. او به ظاهر راوي اول شخص و در حقيقت راوي «نادان كل» است. هيچ نظري ندارد. در گفت وگوها يك پاسخگوي بي خاصيت و خنثي است، فقط به درد روايت ناقص اين داستان مي خورد. در سراسر كتاب، حضوري نامريي اما مزاحم دارد. نفرت آغازين و عشق نافرجامش هيچ كدام باورپذير و آشنا نيست. او دوباره به زني دل مي بندد كه پيش از اين به او بي وفايي كرده است. اين دور باطل تكرار مي شود. زن پس از چند روز عشق ورزيدن در پيتزافروشي ها و قهوه خانه هاي اطراف سي وسه  پل و پل خواجو دوباره فيلش ياد هندوستان مي كند و مرد را تنها و سرخورده و ناكام رها مي كند. «نفرين شدگان» پيش از آنكه يك گزارش دقيق و جزيي نگرانه از روابط متقابل آدميان- به ويژه زن و مرد- ارايه دهد، درگير جزييات مختصات جغرافيايي اصفهان به عنوان شهري زيبا و توريستي است. اگر به اصفهان نرفته ايد، حتماً كتاب «نفرين شدگان» سيامك گلشيري را بخوانيد. اگر پيش از سفر به اين شهر، اين كتاب را مطالعه كنيد، در ترمينال يا فرودگاه سرگردان نمي شويد. يكراست مي رويد هتل عباسي و شايد هم هتل كوثر. براي وقت گذراني هاي بعدي هم قهوه خانه سنتي همان هتل عباسي و كافه گلاسه و پيتزا شب و مقبره ايران شناس بزرگ پروفسور پوپ و... هست.
خواندن اين كتاب در نيمه شب، اشتباه بزرگي بود كه من مرتكب شدم. خواندن توصيف لحظه به لحظه و پر آب و تاب بستني ها، كافه  گلاسه ها، پيتزاها، آش رشته هاي هتل عباسي و هزار جور شام و ناهار و صبحانه رنگارنگ آن هم در ساعات دل ضعفه نيمه شب، كار عاقلانه اي نيست آن هم براي خواننده اي كه قرار است پس از به قول امروزي ها «خوانش» نخستين، يك نقد معقول و مقبول بنويسد. لحن عيب جويانه اين نوشتار شايد جبران انتقام جويانه آن دل ضعفه ها باشد! بگذريم، چاره اي  نيست. از اين دست خرده حساب ها هميشه ميان منتقد (مخاطب) و نويسنده بوده و هست. پس بر من خرده مگيريد اگر مي گويم اين كتاب حرفي براي گفتن ندارد و آنچه حجم سيصد صفحه اي آن را تشكيل داده است حرافي هاي راهنماي يك شهر توريستي است، راهنمايي كه هم دغدغه معرفي زيبايي هاي ديدني و شنيدني و «خوردني» نصف جهان را دارد و هم دلش مي خواهد هرازگاه گريزي بزند به رابطه دوستانه سطحي و تهي ميان زن ها و مردها؛ رابطه اي كه با بي وفايي و خيانت زن ها به پايان مي رسد. چون نويسنده مرد است و همچون بسياري از مردان نويسنده نمي تواند هنگام نوشتن بر گرايش زن ستيزانه خود غلبه كند. اما من به زنان دمدمي مزاج و بي وفاي نفرين شدگان حق مي دهم. رابطه عاشقانه اي كه نويسنده «واسطه» آن بوده است، سرد و سطحي و خام است.
عشقي كه به مدد شام و ناهار و سير و سياحت در شهري زيبا پا بگيرد، بي ترديد با پايان سفر، پايان مي پذيرد. زن ها تاب اين سردي و ساده انگاري را ندارند. عشق براي زن آب حيات است و اين آب حيات نه در قهوه خانه سنتي هتل عباسي اصفهان يافت مي شود و نه در پيتزافروشي خيابان سهرودي تهران. زن هاي «نفرين شدگان» به نشانه اعتراض به سطحي نگري نويسنده، پايان اين ماجراي عاشقانه تهي از عشق را اعلام مي كنند.

داستان يا مقاله فلسفي
003800.jpg
سيدنويد علي اكبر
نام كتاب: لكه هاي ته فنجان قهوه
نويسنده: رضا ارژنگ
چاپ دوم: ۱۳۸۱
نشر افق
پشت جلد كتاب نوشته شده: [درباره خانواده اي است روشنفكر با دغدغه ها، نگراني ها و سردرگمي هايشان در روابط خانوادگي]
چيزي كه تازگي ها در ادبيات امروز ايران آزاردهنده است پوسته ظاهراً زيبا و سطحي بودن داستان هاي كوتاه و بلند و رمان هاي امروز است. معمولاً در اين داستان ها و در اين رمان نيز خانواده اي به اصطلاح روشنفكر تصوير مي شوند. اما چگونه؟ زن و شوهرها سيگار مي كشند. در دفترهايشان جملات قصار فلان شاعر يا نويسنده را مي نويسند. موسيقي كلاسيك گوش مي كنند و... ولي در حرف هايشان و شخصيت دروني شان (داستاني شان) اين روشنفكري منعكس نمي شود. روشنفكرها مگر فقط سيگار مي كشند؟ قهوه، كافي شاپ، حلقه هاي دود سيگار، روبدوشامبر و... اين عناصر انگار تبديل به نمادهاي هنر مدرن شده است،همانطور كه شب، خورشيد، سرما، زمستان و آفتاب كلمات استعاري و ثابت و مشخص در ادبيات پيش از انقلاب ۵۷ بوده است.
ديالوگ ها و لحن صحبت كردن روشنفكرهاي رمان درست مثل مردم معمولي و كمي هم پايين تر از آنهاست.
[ـ بهرام!! اگه ازت يك چيزي بپرسم جواب مي دهي؟
ـ آره عزيزم، چراكه نه؟
ـ ببين! مي خواهم بدانم آيا تا به امروز قصد داشتي با كسي ديگري ازدواج كني؟] (صفحه ۱۶)
نويسنده وقتي نمي تواند شخصيت هاي واقعي و همانطور كه خودش مي خواهد روشنفكر بسازد به جملات قصار و فيلسوفانه پناه مي برد و آنها را در دهان شخصيت هايش مي گذارد و مثل يك بلندگو آنها را تكرار مي كند تا جاييكه اثرش را تا حد رمان هاي خانوادگي بازاري پايين مي آورد. داستان از لحاظ فرم، خواننده را به ياد داستان هاي ميلان كوندرا مي اندازد. رضا ارژنگ روي تمام اتفاقات رنگ فلسفه مي زند و سعي مي كند چون كوندرا اتفاقات و عشق ها و روابط انسان ها را باز كند و گاهي اوقات آنقدر در اين زمينه پيش مي رود كه داستان خسته كننده مي شود و ارزش ادبياتي داستان تا حد صفر پايين مي آيد و نوشته تبديل به مقاله فلسفي مي شود.
شخصيت هاي داستان همه دغدغه هاي يكساني دارند. عشق هاي ناكام و از بين رفتن عشق ها پس از ازدواج زناشويي. همه شخصيت هاي زن داستان فقط مي خواهند شوهرهايشان را از دست ندهند. حتي خودكشي بيتا كه هنرمند است به خاطر كشمكش هاي زناشويي و نازايي خودش است.
و همين يك بعدي بودن داستان آن را تبديل به رمان خانوادگي مي كند. آقاي رضا ارژنگ نويسنده كتاب در بحث ها و نظريه هاي فلسفي كه در مورد شخصيت ها و دلايل رفتارشان مي دهد هم گاهي حرف هاي ضد و نقيض مي زند كه اين ديدگاه هاي متناقض به علت ضعف نويسنده در شناخت شخصيت هايش است. او كه كاملاً با روحيات و ويژگي هاي دروني و انديشه هاي شخصيت هايش آشنا نيست، نمي تواند آنها را به خوبي باز كند و درباره همه آنها يك جور حرف مي زند و شباهت آنها را به هم بيشتر مي كند. طوري كه تمام شخصيت زن ها و مردهاي داستان يك شكل مي شوند. اتفاق ها در داستان به درخواست نويسنده به وجود مي آيند. يعني اتفاق ها زاييده خود داستان و شخصيت هاست كه به طوري غيرمنطقي با هم چفت و بست مي شوند. وقتي كه نويسنده نتواند يك پيوند دروني و معنايي بين شخصيت ها و اتفاق هاي داستانش برقرار كند آنها را به زور به هم مي چسباند تا حرف خودش را بزند. چيزي كه ميلان كوندرا علي رغم اينكه خودش صريحاً وارد متن مي شود اتفاق نمي افتد. در رمان هاي كوندرا داستان كاملاً  شكل مي گيرد و صحبت هاي جدي نويسنده هيچ تاثير منفي اي بر روند حركتي داستان نمي گذارد. درصورتيكه رضا ارژنگ معمولاً  اتفاق هايي ساختگي را مي نويسد و در كل روانكاوي هاي ضعيف و بحث هاي فلسفي كم عمق و استفاده زياد از جملات قصار و انديشه هاي اقتباس شده و از همه مهمتر ضعف در داستان پردازي و نبود تصويرهاي داستاني و موضوع خانوادگي اين رمان را تقريباً  عامه پسند كرده است.

نگاه
ما ادبيات خود را نشناخته ايم
طنز پرداز باهوش به حقيقت امور نگاه مي كند به همين دليل وقتي  مي خندد، خنده اش بزرگ است.
«شهرام شكيبا» طنز پرداز و مجري جلسات طنز در حلقه رندان با بيان اين مطلب در نشست طنز يا تنز ادامه داد: خرد زاويه ديد انسان را عوض مي كند. در طنز ديد حكيمانه اي وجود دارد كه طنز پرداز با اين ديد درپي حقيقت امور است، نه دنبال صورت ظاهري، طنز پرداز خنده بزرگتري دارد و به مسايل بزرگتر فكر مي كند.
وي افزود: طنز پرداز حكيم به دروغگو اشاره نمي كند بلكه به دروغ اشاره مي كند و اين حيطه طنز را گسترش مي دهد. براي مثال نمي گويد  آقاي فلاني شما رياكار هستيد بلكه با رندي، خصوصيات ريا و رياكار را بيان مي كند. اشاره به دروغگو،  اشاره به شخص خاص، توجه زياد به موضوع روز و نياز به توجه مردم و نگاه سياست زده، طنز را داراي تاريخ مصرف مي كند.
شكيبا با اشاره به اين مطلب كه يكي از ويژگي هاي مهم طنز پرداز حكيم بودن است، گفت: طنز پرداز بايد ارزش كلمه و طنز را بشناسد و از صفت رند بودن به خوبي استفاده كند. اما متاسفانه اين خصوصيات در طنزپردازان امروز كم است.
ما ادبيات خود را نشناخته ايم چون ظرفيت زبان فارسي زياد است اما طنز پردازان معاصر به اندازه يك درصد هم از اين ظرفيت استفاده نكرده اند.
شكيبا در مورد طنز در مطبوعات گفت: متاسفانه كساني كه در روزنامه ها طنز مي نويسند، اول روزنامه نگار هستند و بعد طنز نويس، يعني روزنامه نگاران ما سابقه ادبي ندارند . بين ادبيات و طنز نمي توان فاصله ايجاد كرد. بايد اول ادبيات خود را بشناسيم بعد به طنز بپردازيم. بزرگترين مشكل طنز پردازان ما نداشتن پشتوانه ادبي است. تعداد كمي هستند كه با تسلط به ادبيات كهن،طنز پردازي مي كنند. اين مشكل در شعر طنز نيز وجود دارد. در شعر طنز اول بايد شاعر بود و بعد طنز پرداز، يعني شاعر طنز پرداز بايد از شاعر،تواناتر باشد.
اين طنز پرداز در ادامه افزود: طنز روزنامه با طنز ماهنامه و فصلنامه فرق دارد. در روزنامه همه مردم مخاطب هستند. وقتي با عوام ارتباط داريم بايد به زبان عوام صحبت كرد و وقتي به زبان عوام بنويسيم ناخودآگاه دچار عوام زدگي مي شويم و از زبان ادبي دور خواهيم شد. متاسفانه روزنامه نگاران امروز نيز سواد ادبي چنداني ندارند و نثرشان بسيار ضعيف است. همچنين به دليل وجود زبان عاميانه در روزنامه نمي توان از زبان، رندي و وجه هنري ادبيات به خوبي استفاده كرد. شكيبا خاطر نشان كرد: اگر بخواهيم صددرصد به مخاطب فكر كنيم و خود را پيرو مخاطب كنيم،به هيچ وجه در عرصه طنز ادبي موفق نخواهيم شد. مخاطب در جامعه ما از ادبيات فاصله گرفته است. ما بايد در طنز پيشرو باشيم و عده اي كه علاقه مند هستند ما را گزينش كنند و دنبال ما بيايند. بايد از توليد انبوه و بدون كيفيت طنز خودداري كرد.
شكيبا درباره تفاوت شعر طنز و نثر طنز اظهار داشت: يكي از قالب هاي پرطرفدار شعر ما غزل است كه در آن شاعر، در يك بيت همه حرف هايش را مي گويد و بعد به سراغ بيت ديگري مي رود. يعني بايد در جاي كم و واژگان محدود بهترين مطلب را بيان كرد. شاعر طنزپرداز بايد كلمات زيادي بشناسد و اين سرودن شعر طنز را نسبت به نثر طنز سخت تر مي كند. از طرفي ذهن مردم ما ذهن موزوني است و به شعر طنز بيشتر علاقه  نشان مي دهد.
پچ پچه هاي پشت خط نبرد
گاه شاهد اتفاقاتي در شوراي نظارت بوده ام كه نمي توان از آنها به عنوان رشد و ارتقاي كيفي يك اثر نام برد و تنها نوعي جرح و تعديل آن اثر به نفع سلايق شورا بوده است.
عليرضا نادري ـ نويسنده تئاتر، با بيان اين مطلب گفت: البته آنچه عنوان مي كنم در خصوص شوراي نظارت كنوني نيست و مربوط به شوراي نظارت پيشين است.
وي يادآوري كرد: عملكرد شوراي كنوني در بسياري از موارد عملكرد خوبي بوده است و نيمي از كساني كه منتقد شوراي امروز هستند، خود در گذشته بدون ابلاغ رسمي، سالن هاي تئاتر را تعطيل مي كردند.
نادري گفت: دو سه نمايش داشتيم كه به گونه اي با عقايد شوراي آن زمان اصطكاك داشت و نتيجه اين شد كه نمايش «سعادت لرزان مردمان تيره روز» به دليل عملكرد آن شورا ۱۲سال در محاق توقيف ماند.
وي تبديل آثار پيشتاز به آثار از حد افتاده و عقب مانده را يكي از اشتباهات شوراي گذشته دانست و تصريح كرد: در آن زمان آثاري توليد مي شد كه در طرح مسئله اي، پيشتازانه عمل مي كردند اما از آنجا كه عقايد و افكار آن شورا بازدارنده بود، آن آثار را نگه مي داشت و زماني مجال عرضه آنها را فراهم مي كرد كه ديگر آن پيشتازي را از دست داده بود.
وي با اشاره به توقيف نمايش ديگرش «چند و چون به چاه رفتن چوپان» گفت: آن زمان به شورا دعوت شدم و سؤالاتي مطرح شد كه در هيچ دادگاهي مطرح نمي شود و جالب اينجاست كه هر دو نمايش من بعد از عوض شدن اعضاي آن شورا در سال بعد به عنوان بهترين آثار شناخته شدند.
نويسنده و كارگردان «پچ پچه هاي پشت خط نبرد» گفت: بخشي از عملكرد مميزي شورا قابل توجيه است زيرا گاه شاهد بعضي مسايل اخلاقي در تعدادي از نمايش ها هستيم كه نمايش آنها در تئاتر شهر يا هر تالار ديگري درست نيست و اين كار به زيان تئاتر است.
نادري گفت: بايد افرادي باسواد عضو شورا باشند كه سطح آگاهي شان از تئاتر در حد هنرمنداني باشد كه قرار است آثارشان مورد نظارت و ارزشيابي قرار گيرد.
وي در عين حال تاكيد كرد: به اعضاي شورا، اهانت نمي كنم.در همين شوراي كنوني افرادي حضور دارند كه عملكرد درستشان موجب اجراي نمايش هايي شده كه مدتي توقيف بوده اند.به عنوان مثال، زماني كه نمايش سعادت در آلمان اجرا شد، عده اي به من گفتند چگونه ممكن است چنين نمايشي در ايران اجرا شود و من در پاسخ به آنان گفتم در ايران شورايي به نام نظارت و ارزشيابي داريم كه شما به آن اداره سانسور مي گوييد و ما در ايران طوري عمل كرده ايم كه هنرمندان با سانسورچي هايمان دوست هستند.

نشر
۷۰۰ نويسنده و ناشر ايراني در نمايشگاه هاي جهاني كتاب
ناشران و نويسندگان ايراني در نمايشگاه هاي جهاني كتاب گوتنبرگ (سوئد) و فرانكفورت (آلمان) شركت مي كنند.
به گزارش روابط عمومي معاونت امور فرهنگي با هماهنگي دفتر مجامع و فعاليت هاي فرهنگي بيش از ۷۰ نفر از ناشران، نويسندگان و محققان براي حضور در اين نمايشگاه ثبت نام كرده اند.
دفتر مجامع و فعاليت هاي فرهنگي معاونت امور فرهنگي در راستاي تقويت ارتباط ناشران ايراني با ناشران خارجي و اطلاع رساني از فعاليت هاي فرهنگي ويژه نامه معرفي هفدهمين نمايشگاه بين المللي كتاب تهران و صنعت نشر ايران را تهيه كرده است كه در ايام برگزاري نمايشگاه هاي جهاني كتاب گوتنبرگ سوئد و فرانكفورت آلمان در بين بازديدكنندگان توزيع خواهد شد. اين دو نمايشگاه در مهر ماه سال جاري در كشورهاي سوئد و آلمان برگزار مي شود.
اسامي روزهاي «هفته كتاب» اعلام شد
اسامي روزهاي يازدهمين دوره «هفته كتاب» كه از ۱۵ تا ۲۲ آذر برگزار مي شود، مشخص شد.
به گزارش روابط عمومي معاونت امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي يازدهمين دوره «هفته كتاب» با شعار كتاب، كودك و خانواده و با هدف ترويج فرهنگ كتابخواني با مشاركت وزارتخانه ها، سازمان ها، رسانه هاي جمعي و نهادهاي صنفي و مدني حوزه فرهنگ در تهران و سراسر كشور برگزار مي شود.
اسامي روزهاي هفته كتاب از تاريخ ۱۵ آذر به ترتيب شامل روز كتاب و دانش آموز، كتاب و دانشجو، كتاب و خادمان نشر، كتاب، كتابدار و اطلاع رساني، كتاب و خانواده، كتاب و مسجد، كتاب و روستا و روز كتاب و امام و انقلاب اسلامي است.
يك چشم ديگر در جشنواره دفاع مقدس
همزمان با دهمين جشنواره سراسري تئاتر دفاع مقدس، كتاب «يك چشم ديگر» منتشر مي شود.
«يك چشم ديگر» گزيده اي از مجموعه نقدهاي نمايش هاي دهمين دوره جشنواره سراسري تئاتر دفاع مقدس است. اين كتاب يك دفتر از مجموعه «نقد تئاتر مقاومت» است كه شماره هاي ديگر آن در آينده از سوي انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس منتشر خواهد شد.
در پيشگفتار اين كتاب آمده است: براساس مطالعات انجام شده، يكي از روش هاي طرح تئاتر مقاومت و نيز بهبود وضعيت موجود آن، ايجاد زمينه لازم براي بررسي متون و اجراهاي تئاتر مقاومت است، از اين رو بحث نقد تئاتر مقاومت- البته نقد روشمند و نه نقد رايج عمومي- مي تواند در گسترش و بهبود تئاتر مقاومت مفيد باشد.
آنچه پيش از اين به شكل نقد- غير از موارد استثنايي- درباره متون و اجراهاي تئاتر جنگ به زبان فارسي منتشر شده است، عمدتاً از سليقه نويسندگان نقدها پيروي مي كند تا از خطي طراحي شده براي نظام مند ساختن نگرش به تئاتر جنگ و اين خود معلول جريان كلي نقد تئاتر كشور است، چرا كه تا امروز -غير از استثناها- نقد روشمند در تئاتر كشور حضور كارآمدي ندارد، پس حضور آن در تئاتر جنگ نيز كمرنگ تر است.
نقدهاي منتشر شده درباره متون و اجراهاي تئاتر جنگ در فاصله سال هاي ۱۳۸۰-۱۳۵۹، گردآوري شده است كه منتخبي از آن با عنوان «گزيده  نقدهاي تئاتر جنگ: دفتر يكم ۱۳۸۰-۱۳۵۹»، در مجموعه «گزيده هاي تئاتر مقاومت» منتشر خواهد شد.
نگارش يرما
اقتباس از نمايشنامه «يرما» اثر فدريكوگارسيا لوركا جديدترين كار علي رفيعي محسوب مي شود كه قصد دارد پس از نگارش متن نمايشنامه آن را به روي صحنه ببرد.
علي رفيعي گفت: با محمد چرمشير (نمايشنامه نويس)، در حال نوشتن نمايشنامه اي با اقتباس از «يرما» فدريكو گارسيالوركا هستيم كه تمرينات اين نمايش را همزمان با نگارش اين متن آغاز خواهيم كرد. اين كارگردان تئاتر كه قصد دارد در زمستان ساخت يك فيلم سينمايي را آغاز كند كه تاكيد كرد: چون پيش توليد اين فيلم طولاني است مي توانم بخشي از وقتم را صرف اجراي اين كار كنم.
وي اين نمايش را يك كار بزرگ توصيف كرد و گفت: موسيقي زنده، نقش بسياري در اين نمايش دارد و دوست دارم كه اجراي اين كار در ابعادي اپرايي صورت گيرد. علي رفيعي در عين حال متذكر شد: اگر اجراي اين نمايش توسط مركز هنرهاي نمايشي ضمانت اجرايي نداشته باشد و اقساط نمايش در مصر برف نمي بارد به موقع پرداخته نشده و به ماه هاي آينده موكول شود از اجراي آن صرفنظر مي كنم.
وي توضيح داد: در نمايش در مصر برف نمي بارد به عنوان يك واسطه بد براي بازيگران شناخته شده ام چون مركز هنرهاي نمايشي قول مي دهد ولي به قول خود عمل نمي كند. وي تصريح كرد: اين بد قولي باعث مي شود كه من در وضعيت بدي قرا بگيرم و ديگر نمي خواهم در وضعيت بدي قرار گيرم.

|  ادبيات  |   ايران  |   جامعه  |   رسانه  |   زمين  |   شهر  |
|  عكس  |   ورزش  |   هنر  |   صفحه آخر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |