دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۲
شماره ۳۲۱۴- Nov. 3, 2003
ادبيات
Front Page

بيگانه در وطن
000540.jpg
پاسترناك
پري سفيديان
بوريس پاسترناك در سال ۱۸۹۰ به دنيا آمد و در سال ۱۹۶۰ از دنيا رفت. آثار فراواني از خود به جا گذاشت و دكتر ژيواگو، شاهكار جاويدانش اولين بار خارج از شوروي به چاپ رسيد. ديويد لين فيلمي از كتاب او ساخت كه فيلمنامه اش را رابرت بولت نوشته بود و عمرشريف و جولي كريستين و جرالدين چاپلين دختر چارلي چاپلين و راد استايگر در آن بازي مي كردند. رابرت بولت را سر همين فيلم و شركت در تظاهرات و سفر به چين به آمريكا راه ندادند تا در مراسم افتتاحيه شركت كند. پاسترناك مغضوب، اما مغرور تا آخر عمر در روسيه ماند و دو دهه پس از مرگ اعاده حيثيت شد.
بوريس پاسترناك مثل بسياري از نويسندگان و شاعران هم عصر خود زندگي پر اضطراب و دلهره آميزي داشت. زندگي كه هر دم از آن با خطرات زندان و تبعيد و آزار همراه بود. او در مقام شاعري پس از انقلاب اكتبر در اتحاد شوروي مجبور بود با احتياط تمام گام بردارد و بين تمايلات و فرمايش هاي حكومت فراگير تماميت خواه و وجدان هنري خود ،به بندبازي مشغول شود. پاسترناك و جمع  ديگري از هم فكران او و هنرمندان روزگار تلاش مي كردند كه هنر در خدمت زندگي باشد، زندگي و هنري كه خود آن را درك مي كردند و از هنر در خدمت دولت سرباز مي زدند. آنها مقالات و داستان ها و شعرهايشان را در فضايي منتشر مي كردند كه كوچكترين لغزشي باعث گرفتاري شان مي شد و حاصل ظن عدم وفاداري به حاكميت، ضربه هاي خوف انگيز شبانه بر در خانه بود. ديمتري شوستاكوويچ آهنگساز معروف و خالق سمفوني لنينگراد هر شب اسباب و لوازم زندانش را در چمداني مي بست و بالاي سرش مي گذاشت. خودش مي گفت: «بايد آماده باشم و پي همه چيز را به تن بمالم. چه دليلي دارد هر بلايي فقط سر همسايه بيايد و نه من». او اين مطلب را در نامه اي به بوريس پاسترناك هم نوشته بود.
اين كه پاسترناك در چنان فضايي مي زيست و تقدير او گذران روزگار در چنان فضايي بود، خود طعنه آميز و طنز تلخي است. پاسترناك دنيا را به شكل سياسي و اجتماعي اش نمي ديد. زندگي از ديدگاه او با عشق، ايمان و تقدير سازگارتر بود تا انسان و نقش او در روند تكامل اجتماعي. در آثار او با حجمي از زندگي روبه رو مي شويم كه تنها معني حيات و راز مرگ را تعبير مي كند، چه در شعر و چه در داستان. پاسترناك مسائل اجتماعي را تا جايي مي پذيرد كه بر سرنوشت انسان هاي منفرد تأثير مي گذارد. بالطبع اين ديدگاه با انديشه هاي لنين و بلشويك ها هم خواني نداشت كه زندگي انسان را در قالب انديشه هاي اجتماعي انقلاب جهاني مي ديدند. لئون تروتسكي فرمانده ارتش سرخ مي گفت: «شايد تو به جنگ علاقه نداشته باشي، اما جنگ به تو علاقه دارد.» پاسترناك هم مثل بسياري از روس هاي ديگر حاضر نبود در بحبوحه جنگ داخلي روسيه و رژيم بلشويكي كنج عافيت بگزيند و دم نزند. در يك كلام، پاسترناك مرد زمانه خود نبود و همين هم او را رنج مي داد. مقامات رسمي اجازه انتشار آثار او را نمي دادند زيرا فارغ از «مسائل اجتماعي» بود. او هرگز نتوانست خود را راضي كند كه شعرهايي بسرايد كه توده مردم عادي را به آرمان هاي كمونيستي جلب كند.
اما بايد زندگي مي كرد. زندگي او از راه ترجمه آثار گوته، شكسپير و شاعران گرجي به زبان روسي مي گذشت. بعد از جنگ جهاني دوم پاسترناك به خلق شاهكار خود دكتر ژيواگو پرداخت. سرانجام در سال ۱۹۵۶ كتاب را به پايان برد و به صورت پنهاني به خارج از شوروي فرستاد و در غرب به چاپ رساند. دكتر ژيواگو يكي از بهترين رمان هاي قرن بيستم است. دكتر ژيواگو روايت زندگي زن و مردي است كه قصد دارند زندگي خصوصي شان را از آشوب و بحران ناشي از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ و جنگ داخلي پس از آن حفظ كنند. اين رمان اندوهي عميق را در خود پنهان مي كند و استعارات زيبايي را به كار مي گيرد تا زيبايي نفس گير زندگي را در اوج فلاكت و تراژدي به نمايش بگذارد. رمان ملغمه اي از فلسفه و هنر و زيبايي افسون كننده است كه سرنوشت و تقديري را به نمايش مي گذارد كه زندگي ما را مي سازد.
پاسترناك در پي توفيق جهاني دكتر ژيواگو باقي عمر خود را در وضع بغرنجي و پرتشويشي گذراند، خاصه بعد از اعطاي جايزه نوبل ادبيات ۱۹۵۸ حكومت شوروي سياست محتاطانه اي را در مقابل او برگزيد ،اما كتابهايش هم چنان اجازه انتشار نيافت. بوريس پاسترناك مجبور شد جايزه را نپذيرد.
ويتالي شنتالينسكي نويسنده و مورخ درباره او مي گويد: «نويسندگان در اتحاد شوروي همواره از موقعيت  ممتازي برخوردار بوده اند. آنها به دليل نبود نهادهاي دموكراتيك صرفاً هنرمند و نويسنده به حساب نمي آيند. آنها سخنگوي وجدان عمومي و بيانگر حقيقت هستند. براي همين هم شوروي ها همواره كوشيده اند گلوگاه هاي فرهنگي را محكم نگه  دارند. آنها در هراس از صداهاي مستقل و انفرادي، مستقل بودن را جرمي نابخشودني به حساب مي آوردند. اما اوسيب ماندلشتايم كه در گولاگ هاي شرق دور شوروي جان باخت، نشان داد كه روسيه تنها كشوري است كه هنرمندانش و شاعرانش جان بر سر هنر خود مي گذارند. اما امروز صداي شاعران را مي شنويم كه هر چند مرده اند اما طنين صداشان بسيار رساتر از كساني است كه فرمان قتل شان را صادر كرده بودند. صداي شاعراني مثل ماندلشتايم، احمدوا، تسوتايوا، گوميلوف و پاسترناك، هرچند اين شاعران در زمان حيات شهرت چنداني نداشتند و همگي بلا استثنا جوانمرگ شدند و مرگ شان طبيعي نبود. كنار ديوار گذاشتند و مأموران مخفي گلوله اي به سرشان شليك كردند، در تبعيد مردند، يا جان به لب شان رسيد و خود را خلاص كردند. ژيواگو خود زندگي بهتري داشت تا زمان مرگ در سال ۱۹۶۰روزهاي آرامي را گذراند. هزاران نفر بدون در نظر گرفتن ممنوعيت رسمي در مراسم تدفين پاسترناك در قطعه نويسندگان مجاور مسكو شركت كردند. ويلا و گور او هنوز ميعادگاه روس هاي امروز است كه شايد عده اي از آنها فرصت ديدار پاسترناك را هم نداشته اند».
دكتر ژيواگو تا سال ۱۹۸۸ در روسيه اجازه انتشار نيافت. اما ترديدي نيست كه عمر كتاب ژيواگو طولاني تر از عمر بلشويسم بود. اما پاسترناك آرام در زير خروارها خاك شاهد چنين روزي نبود. سيسرو و پترارك پيش از همه گفته بودند و پاسترناك آن را به اثبات رساند كه زندگي كوتاه است، اما هنر ماندگار!
جايزه نوبل
جانوروار در اصطبل، بريده ام/ از دوستانم، آزادي، خورشيد/ اما شكارچي ها دوره ام كرده اند/ به كجا بگريزم/ جنگل تاريك و ساحل بركه اي/ تنه درختي فرو افتاده/ راهي به پيش ندارم، راهي به پس نيز/ همه بسته است.
جاني ام يا خلافكار؟/ به كدامين گناه تحمل مي كنم/ كيفر را؟ اشك جهان را به چشم آورده ام/ بر زيبايي سرزمين ام.
حتي چنان، يك گام فراتر از گورم/ باور دارم كه شقاوت/ قدرت هاي تاريكي به مرور زمان/ با نيمروي روشنايي درهم مي شكند.
طبالان حلقه را تنگ  مي كنند/ با شكاري دروغين در چشم انداز/ من كسي را به ياري نمي شناسم/ وفادار و راست
با اين بغض در گلو/ دلم مي خواهد، يك لحظه/ اشك هايم را پاك كنند، دستان/ كسي كه به ياري در كنارم ايستاده است.
او فرزند نقاشي زبردست بود كه در دانشگاه هنر درس مي داد. پرتره نويسندگان بزرگي مثل لو تولستوي، راينر ماريا ريكله و سرگئي راخمانينف و لنين را هم نقاشي كرد. مادرش روزا كافمن پيانيست معروفي بود. پاسترناك جوان به موسيقي علاقه داشت و شش سال نظريه موسيقي و تصنيف آن را خواند، اما بعد بلافاصله به سراغ فلسفه رفت و در دانشگاه مسكو فلسفه خواند و پس از آن به دانشگاه ماربورگ آلمان رفت. او كه به علت ضعف جسمي از خدمت نظام معاف شد و در طول جنگ  جهاني اول در كارخانه اي در اورال كار مي كرد، بعد از انقلاب در كتابخانه كميسارياي آموزش و پرورش مشغول كار شد. نخستين مجموعه شعر او در ۱۹۱۳ منتشر شد و در ۱۹۱۷ دومين مجموعه او با نام بر فراز سنگرها به چاپ رسيد كه توجه همه را به او جلب كرد. مجموعه سوم او با نام خواهرم زندگي در ۱۹۲۲ جايگاه او را به عنوان صداي ماندگار تغزل تثبيت كرد. شعرهاي آن دوره او از تأثير سمبوليست ها به دور نبود و از همين رو بنا به استانداردهاي روسيه آن زمان آوانگارد و پيشرو به حساب مي آمد. از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۳ فاصله او از ادبيات رسمي و از جمله رئاليسم سوسياليستي چنان بود كه امكان انتشار آثارش فراهم نمي شد و او از ترس گرفتار آمدن در تصفيه هاي اواخر دهه سي فعاليت چنداني نداشت. يكي از دلايلي كه پاسترناك از آن تصفيه ها جان به در برد ترجمه آثار شاعران گرجي مورد علاقه استالين بود.
پاسترناك دوست داشت دكتر ژيواگو را در روسيه منتشر كند اما وقتي آن را به ماهنامه اي در مسكو تحويل داد آن را نپذيرفتند زيرا ارزش هاي انقلاب اكتبر را زير سؤال برده بود. كتاب در سال ۱۹۵۷ از طريق ناشري ايتاليايي به غرب رسيد كه حقوق آن را از پاسترناك خريده بود و براي «ويرايش» برنگردانده بود. در سال ۱۹۵۸ كه ترجمه انگليسي كتاب منتشر شد به هجده زبان زنده دنيا ترجمه شده بود.
جايزه نوبل باعث شد كه او را از اتحاديه نويسندگان شوروي طرد كنند. ممر درآمد او قطع شد. از او خواستند كه كشور را ترك كند اما او در نامه اي به نيكيتا خروشچف نوشت: خروج از سرزمين مادري ام براي من مساوي مرگ است؟ پاسترناك دچار سرطان بود و سال هاي آخر عمر خود را در خانه گذراند.
در سال ۱۹۸۷ اتحاديه نويسندگان شوروي از او اعاده حيثيت كرد و به اين ترتيب نام او از فهرست سياه خارج شد، هر چند ديگر زنده نبود. بعد از آن هيأتي به رياست آندري ووزنسنسكي پيشنهاد كرد كه خانه پاسترناك به موزه تبديل شود.
بخشي از رمان دكتر ژيواگو
آنها مي رفتند، همچنان مي رفتند، هر گاه كه سرود ماتم قطع مي شد، مانند اين بود كه در طول مسيرشان صداي پاها، اسبان و وزش باد شنيده مي شود. رهگذران كنار مي رفتند تا راه را بر گروه مشايعين باز كنند، تاج گل ها را مي شمردند و علامت صليب مي كشيدند، كنجكاوان به اين گروه مي پيوستند و مي پرسيدند: «كه را به خاك مي سپارند؟» جواب مي شنيدند: «ژيواگو»- درست ثواب دارد. براي اين مرد دعايي بكنيم.- مرد نيست، زن است.- چه فرقي مي كند. خدا بيامرزدش. مراسم خوبي است. آخرين لحظات به سرعت مي گذشتند- لحظاتي بودند حساس و بازنگشتني. «زمين خدا و آنچه را كه در بردارد، جهان و تمام موجوداتش.» كشيش، با ترس علامت صليب را رسم كرد و يك مشت خاك بر «ماريا نيكلايونا» پاشيد. سرود «با ارواح پاكان» را خواندند. بعد حركت غير ارادي و شتاب آميز شروع شد. در تابوت را بستند و ميخ كوبيدند،  در گودال گذاشتند! باران خاك و كلوخ بر تابوت باريد و صدايي مانند طبل برخاست. و در آن واحد با چهار بيلچه آن را پوشانيدند. تپه اي كوچك درست شد. پسر بچه اي ده ساله بر تپه بالا رفت. تنها آن بي حسي و گيجي اي كه پس از يك دفن مجلل عموماً وجود تمام مردم را فرا مي گيرد، مي توانست درك و احساس اين پسربچه را كه مي خواست بر سر قبر مادرش سخنراني كند، توجيه نمايد.
سرش را بلند كرد و از بالاي تپه با نگاه توخالي خود فضاي بي رنگ و بوي پاييز و گنبدهاي صومعه را در آغوش كشيد. چهر ه اش با بيني برجسته درهم فرو رفت. گردنش را برافراشت. اگر بچه گرگي اين حركت را انجام مي داد، دليل بر اين بود كه مي خواهد زوزه بكشد. پسربچه چهره اش را با دست پوشانيد و بغضش تركيد. تكه  ابري كه به جانب او به حركت درآمده بود با رگبار سرد خود بر دست ها و چهره اش شلاق زد. مردي سياهپوش به قبر نزديك شد، آستين هاي تنگ و چسب جامه اش بر بازوانش چين خورده بود. او «نيكلاي نيكلاي ويچ ودنياپين» كشيش بود كه با ميل خويش به يك كشور غير مذهبي آمده بود و برادر متوفي و دايي اين پسربچه بود كه مي گريست. به طرف پسربچه آمد و او را با خود از قبرستان بيرون برد.

گفت وگو با يعقوب ياد علي، داستان نويس:
تيغ تجربه گرايي
000538.jpg

فرشاد شيرزادي
همه اش شكسته نفسي مي كند. از همان «حالت ها در حياط»ش پيداست چه برسد به «احتمال پرسه و شوخي». ضمناً حواسش به اطرافش جمع است. به گمانم در زندگي هم «مثل داستان هاي كوتاهش » كلاه سرش نمي رود! هر چه مي خواهي به شيوه اي هندوانه زيربغلش بگذاري قبول نمي كند.يعقوب ياد علي متولد نجف آباد اصفهان است. به خاطر داستان «مثل تني پشت و رو شده» در سال ۸۰ برنده دوم مسابقه داستان عصر پنجشنبه شد. همان سال به عنوان برنده سومين دوره انتخاب كتاب سال نويسندگان و منتقدان مطبوعات نيز براي مجموعه «احتمال پرسه و شوخي» معرفي شد.
* مخاطب مجموعه داستان «احتمال پرسه و شوخي» بعد از خواندن كتاب متوجه مي شود كه به فرم خيلي بيشتر اهميت مي دهيد تا به محتوا. مثل داستان هايتان بگذاريد گفت وگو را با فرم شروع كنيم...
- اجازه بدهيد همين اول يك نكته را مشخص كنم كه من قادر به تفكيك فرم و محتوا نيستم. به طريق اولي، براي هيچ كدام بيش از ديگري اهميت قائل نيستم. موجودي به نام داستان را يك «كل» مي بينم. اين پديده، مثل هر «كل» ديگري، از منظرهاي مختلف، داراي اجزاي متعددي است كه بايد به همه آنها انديشيد، براي هر كدام طرح و نقشه و ايده داشت و روي آنها كار كرد. من همان طور كه به زبان يا شخصيت يا فضاي داستانم اهميت مي دهم، به كليت شاكله اينها يعني فرم هم جداگانه فكر مي كنم. روي كلمه «جداگانه»تأكيد مي كنم و آن را توي گيومه مي گذارم؛ زيرا فكر مي كنم هر داستاني وقتي كامل و تمام عيار است كه فرمي حتي الامكان نو و متناسب با باقي اجزاي داستان پيشنهاد بدهد. اساساً اگر بپذيريم مهم ترين كار نويسنده، ارائه نظرگاهي تازه از مكررات زندگي است، اين نظرگاه فقط با ارائه حرفي تازه در حيطه مضمون، جامع الاطراف نيست. مضمون تازه لازم است، اما كافي نيست. نگاه تازه، ابزار تازه مي طلبد. مگر با ابزارها و تكنيك هاي مستعمل چه قدر مي توان در هستي مملو از روزمرگي كندوكاو كرد؟ ضمن اين كه اگر طالب تلنگر زدن به مخاطب هستيم، يك فرم قبلاً استفاده نشده، كمك بزرگي به اين فرآيند مي كند. نمونه اين كار را كيارستمي در سينما به خوبي انجام داده؛ نوعي انديشيدن به واسطه فرم. براي همين است كه مي توان از سينماي كيارستمي به عنوان يك نگاه متفاوت، تازه، جامع و يك امكان جديد «ابزاري- مفهومي» در سينما سخن گفت. در ادبيات داستاني معاصر، بهرام صادقي نمونه اي است مثال زدني. همين طور تعدادي از كارهاي هوشنگ گلشيري. امتداد اين خط تجربه گرايي، در داستان هاي نسل جديد به خوبي خودش را نشان داده است. دوستاني كه الان با عناويني مثل نسل چهارم يا نسل پنجم از آنها ياد مي شود و اولين آثارشان را در دهه هفتاد منتشر كرده اند، كارهاي خوبي در اين حيطه انجام داده اند. مطمئنم آثاري كه آنها در دهه حاضر خلق خواهند كرد، پيشنهادهاي تازه و قابل اعتنايي در ادبيات داستاني ما، در امتداد داستان تجربه گراي فارسي مطرح خواهد كرد.
* مي شود درباره تجربه گرايي بيشتر توضيح بدهيد؟
- نويسنده اي كه بخواهد و سعي كند خود را با مسئله اي به نام فرم درگير كند و در واقع اين جسارت و توان را داشته باشد، فارغ از موفق شدن يا نشدنش، نويسنده اي تجربه گراست. در نظر داشته باشيم كه نويسنده تجربه گرا خطر مي كند و پا به وادي حساس مي گذارد. روي لبه تيغ راه مي رود؛ يا موفقيتي بزرگ انتظارش را مي كشد يا شكستي بزرگ. نويسنده متوسط در اين حيطه، وجود ندارد و بي معناست.
از همين رو، اكثر نويسنده ها دست به خطر نمي زنند و در همان چارچوب هاي تكنيكي پيشين، خود را محصور مي كنند و حداكثر تلاش شان در راستاي ارائه منظري تازه از واقعيت، معطوف به معنا و مضمون است.
* طنز داستان هايتان شباهت هايي به طنز داستان هاي كوتاه بهرام صادقي در مجموعه «سنگر و قمقمه هاي خالي» دارد، چرا؟
- در داستان هاي بهرام صادقي، وجه مضحك زندگي روزمره آدم هايي مفلوك به نمايش گذاشته مي شود. در كارهاي من اولا ًدو دسته داستان وجود دارد كه فقط تعدادي از آنها طنز است و ثانياً نگاه من به آدم ها در داستان هاي طنزم تحقيرآميز نيست. حداقل، برآيند احساسي مخاطب نسبت به شخصيت ها پس از خواندن داستان، مانند كارهاي بهرام صادقي آن همه تحقيرآميز نيست. من سعي كرده ام آدم ها را بي طرفانه خلق كنم. شايد اين آدم ها مفلوك باشند، اما فلاكت خود را در پس ظاهري گول زنك مخفي مي كنند. نمونه اش شاپور نيك زاد است وقتي كه پاهايش به آسفالت كف خيابان مي چسبد و ماجراهايي كه حول و حوش اين موقعيت پديد مي آيد. از سويي، بعضي ها داستان هاي مرا هجو آميز مي دانند. فارغ از داستان هاي اول و دوم مجموعه «احتمال پرسه و شوخي» در بقيه داستان ها هجوي نمي بينم. و يك نكته؛ وجه تفارق مهم ديگر كارهاي من با بهرام صادقي برمي گردد به تكنيك؛ همان شائبه اي كه باعث شده خيلي جاها مرا با صادقي مقايسه كنند و حتي گاهي متهم به تقليد شوم. من هم مثل صادقي در داستان دست به تجربه مي زنم و گاهي اين داستان هاي تجربي، طنز آميز هم هست، اما تجربه هاي من هم به جهت فرم و هم در زمينه مضمون به گونه ديگر است. هر منتقد  آگاه و منصفي مي تواند به وضوح اين وجوه تفارق را ببيند.
* در كارهاي ديگرتان هم چنين شيوه اي را پيش مي گيريد؟ منظورم طنز آميخته با فرم است.
- اشاره كردم خود را نويسنده اي تجربه گرا مي دانم. تجربه گرايي مستلزم درگيري با فرم است. تا جايي كه انرژي داشته باشم و توانم اجازه بدهد، تا جايي كه حكايت غم نان و نتيجتاً گرفتار شدن در چنبره روابط آدم هاي مفلوك بي اعتنا به ادبيات و فرهنگ اجازه بدهد، سعي مي كنم مختصر وقتي از خودم بدزدم و داستان بنويسم. گيرم كه لحظه  به لحظه هر چه پيشتر مي روم، نااميدتر بشوم و گاه حتي ببرم، اما باز هم مي نويسم و بيشتر تأسف مي خورم به حال و روز جماعت نويسنده در اين جامعه كه تيتر اول اخبار رسمي اش، كشف چندباره ژن چاقي و علل درخشندگي پرهاي طاووس و ملاقات بي حاصل و هر روزه فلان مقام با بهمان كس است. در چنين روزگاري، بايد خيلي مقاوم باشي وشجاع و عاشق كه بنشيني و داستان بنويسي، آن هم از نوع تجربه گرايانه اش! جلوي اين عبارت آخري يك علامت تعجب گنده بگذاريد. در چنين حال و هوايي است كه دارم روي سومين بازنويسي رماني به اسم «خواب» كار مي كنم و اميدوارم اگر تقي به توقي نخورد و بخشنامه هاي نانوشته خلق الساعه و هزار ويك شرايط پيش بيني شده و نشده ديگر اجازه بدهد، سال آينده آن را منتشر كنم.
* اگر خودتان بخواهيد مجموعه «احتمال پرسه و شوخي» را با كار اولتان «حالت ها در حياط» مقايسه كنيد، چه مي گوييد؟
- به هر حال، «حالت ها در حياط» يك كار اول محسوب مي شود با همه خطاها، شتابزدگي ها و ايرادهايي كه ممكن است در يك كار اول وجود داشته باشد. شخصاً پنج سال بعد از انتشار كار اولم، گمان مي كنم اين مجموعه، دو يا سه داستان قابل دفاع از مجموع شش داستانش داشته باشد كه ركورد چندان بدي نيست.
* نظرتان درباره نقدهايي كه بر مجموعه «احتمال پرسه و شوخي» نوشته شده، چيست؟
- درباره مجموعه «احتمال پرسه و شوخي» كه اين روزها چاپ دومش هم درآمده است، نقدها و نوشته هايي از علي اصغر شيرزادي، داود غفارزادگان، حسن ميرعابديني، شهرنوش پارسي پور، يزدان سلحشور، مهدي يزداني خرم، نيما ملك محمدي، فهيمه جعفري، محمدرضا ياسيني، فارس باقري، رضا شكراللهي، حسن محمودي و... خوانده ام كه بي پرده پوشي بايد بگويم در آنها نكات تازه و مفيدي پيدا كرده ام كه گاه- فارغ از تعريف و تمجيدها- برايم تعجب آور و در عين حال خوشحال كننده بوده است. در روزگاري كه نقد كالايي رفيق بازانه است و فضاي «چون من خوبم، تو خوبي» بر روابط اغلب اهالي ادبيات حكمفرماست، نوشته شدن اين تعداد نقد و مرور بر «احتمال پرسه و شوخي» از سوي كساني كه اكثرشان را حتي يك بار هم نديده ام، برايم غيرقابل باور بود و به من ثابت كرد كه هنوز مي شود به خيلي چيزها اميدوار بود. ضمن اينكه از همگي اين دوستان و انتقادهاي گاه تند و تيزشان ممنونم.

ميراث دن كيشوت
ارنستو ساباتو
ادبيات، انسان و رنج بشريت
000542.jpg

فربد فرزام
ارنستو ساباتو، نويسنده مشهور آرژانتيني است كه بارها آلبر كامو، گراهام گرين و توماس مان از او به عنوان نويسنده اي صاحب  انديشه ياد كرده اند. ساباتو به سال ۱۹۱۱ در يك روستاي آرژانتيني متولد شد . او را در زمره نام آوراني چون پاز، ماركز و يوسا خوانده اند. او در سال ۱۹۴۳ نخستين نوشته هايش را به عنوان نويسنده اي با گرايش چپ منتشر كرد و همزمان، دكتراي خود را در رشته فيزيك دريافت كرد و پس از آن در رشته مهندسي علوم، تحقيقاتي را در انستيتو كوري پاريس آغاز كرد. ساباتو در سال ۱۹۸۴ جايزه سروانتس را كه بزرگترين جايزه ادبي اسپانياست، از آن خود كرد. آنچه در پي مي آيد گفت وگويي است كه سال ها پيش با ساباتو انجام شده است:
* بشر در عصر ما، بيش از پيش خسته و تنهاست. به نظر شما انسانيت امروز، چگونه است؟
- انسانيت با فراموش شدن پدرها و مادربزرگ ها فراموش شده است. بايد از كودكي، به بچه ها، انساندوستي را آموخت.
* به نظر شما يك نويسنده خوشبخت مي تواند آثار مهم خلق كند و بنويسد؟ آيا لازمه نوشتن رنج بردن نيست؟
- من فكر مي كنم كه يك انسان خوشبخت و آسوده از رنج، مشكل بتواند آثار بزرگ و نوشته هاي فراموش نشدني خلق كند. ادبيات بزرگ جهاني از قصه ها و داستان هاي سرشار از رنج تشكيل شده است. ادبيات هم مثل هر پديده  ديگري، نوعي تقسيم بندي خاص دارد؛ ادبيات بد و ادبيات خوب محصول رنج هاي بشري است.
* آيا از مرگ مي ترسيد؟ مرگ را چگونه مي بينيد؟
- هرگز به ترس از مرگ نينديشيده ام. ولي اعتراف مي كنم كه از جنگ ها، ويراني ها و اعمال زورگويي ديكتاتورها عميقاً ترسيده ام، چون بارها به مرگ تهديد شده ام.
* چه كتاب هايي را مي خوانيد؟ 
- از سال ۱۹۸۷، بينايي من رو به افول گذاشت و از آن پس، كمتر توفيق خواندن آثار ديگران را يافته ام. ولي از جواني با داستايفسكي محشور بوده ام و آثار فلاسفه يونان را هم خوانده ام.
* جايگاه واقع گرايي را در ادبيات امروز جهان چگونه مي بينيد؟
- بايد حقيقت را نوشت. عصر ما، عصر واقع گرايي است. در سياست كمتر مي توان حقيقت را يافت. اما در ادبيات، واقعيت و حقيقت، جايگاه ويژه خود را دارند. در رؤيا و تفكرات تنهايي و در انديشه كودكان حقيقت را مي توان لمس كرد. مرا به عنوان يك انقلابي شناخته اند. در حالي كه من، تنها واقعيت را بر ملا كرده ام.
* چرا مدتي است ديگر كتابي از شما نخوانده ايم؟
- چون وضع بينايي من، خوب نيست. از ديكته كردن هم بيزارم. چون حرف زدن و به ديگري نقل كردن، با نوشتن فرق دارد. در دنيايي كه زندگي مي كنيم، رضايت كامل وجود ندارد.
* از آثاري كه خلق كرده ايد، راضي هستيد؟
- هرگز از هيچ چيز احساس رضايت كامل نكرده ام.
* حتي از كتاب قهرمانان و گورها كه براي شما توفيق زيادي به ارمغان آورده است.
- حتي از آن كتاب. دلم مي خواهد مورد علاقه خوانندگانم باشم. نه اينكه آنها نوشته هايم را ستايش كنند.
* ارنستو ساباتو چه جور آدمي است؟
- بيشتر يك فرد ماليخوليايي، رؤياپرداز و خيالباف!
* به نظر شما ادبيات پيشرفت مي كند؟ 
- ادبيات تكرار مي شود، اين علم است كه پيشرفت مي كند.
* چگونه بايد با زندگي مقابله كرد؟
- با روشي صلح آميز، نظير آنچه ماهاتما گاندي كرد.
* آيا روشنفكران امروزي به وظايفشان عمل مي كنند؟
- كدام روشنفكري؟ با وجود اين همه معما و تنش كه گرداگرد جامعه بشري را فرا گرفته است، مي تواند به وظايف خود عمل كند؟ با وجود اين همه جنگ و مرگ و گرسنگي كه بشر امروزه را اسير كرده است.

ساعت هاي ترقي:
سونيا سانچز

ياسر نيشابوري
سونيا سانچز در ۹ سپتامبر ۱۹۳۴ در بيرمنگهام آلاباما به دنيا آمد. مادرش يك سال بعد فوت كرد و او سالهاي زيادي را با مادر بزرگ و اعضاي خانواده زندگي كرد. در ۱۹۴۳ سونيا به روستاي هارلم مهاجرت كرد تا با خواهرش، پدرش و نامادري اش زندگي كند. او در ۱۹۵۵ با درجه B.A از كالج شكاري فارغ التحصيل شد. سپس توسط يكي از دوستانش به نام لوييزبوگان كه شاعر بود به دانشكده شعر و ادبيات نيويورك راه يافت. سانچز براي گذران زندگي حين تحصيل يك ساعت فروشي راه انداخت و مشغول شد. در سرايش شعر، دوستان شاعرش: لروي جونز، دانل لي و لري ني يل به او كمك مي كردند. اولين شعر اين شاعر جوان «توپهايي كه رديف شده اند» است. وي ترقي خود را مديون يكي از استادانش به نام «دودلي راندال» است. شيفتگي سونيا به شعر و تلاشش در اين راه چنان بود كه پدرش «آلبرت سانچز» از آن به عنوان مايه افتخار و سربلندي نام مي برد. سونيا وقتي مي نوشت، نياز به آرامش داشت و اين آرامش را آلبرت براي او فراهم مي كرد. زيباترين شعر او درباره سه بچه است. در ۱۹۶۰ او پاي ثابت يكي از گروههاي شعرخواني كر نيويورك شد. اين گروه توسط يكي از فيلسوفان وقت حمايت مي شد. اما بعد از چند سال به دليل سياه پوست و مسلمان بودن، به بهانه هايي توسط پليس ايالتي ممنوع القلم شد. او به آلاباما رفت و تا آخر عمر هرگز به نيويورك بازنگشت. او از نيويورك رفت ،اما عقايد و ديدگاه هايش همچنان در ميان شاعران سياه پوست آن شهر مد نظر است. در ۱۹۶۵ به دعوت دانشگاه سانفرانسيسكو براي تدريس به آنجا رفت. او در سالهايي كه در آلاباما بود ،هرگز از شعر فاصله نگرفت. چند سالي در سانفرانسيسكو به تدريس گذراند.
سانچز كتابهاي شعر زيادي چاپ كرد: دغدغه هاي متغير و جديد ۱۹۹۹، اسبهاي عاشق ۱۹۹۸ و براي چه به خانه مي رويد ۱۹۹۵. او هميشه عكس شهرش بيرمنگهام را روي جلد كتابهايش چاپ مي كرد و در مقدمه كتابهايش از اين شهر و روستاي هارلم به نيكي ياد مي كرد. انجمن منتقدان شعر ايالات متحده درباره سانچز مي گويد: «كدام زن آمريكايي بدون آنكه طبع شعر داشته باشد، اين جسارت را دارد كه شاعري را بياموزد؟» داستانهاي او عبارتند از: گناه سياه پوستان و رنگين پوستان ۱۹۷۸، مردمان بد ذات ۱۹۶۴ و به خانه خوش آمدي ۱۹۶۹. ناشر او مي گويد: «آثار سانچز مثل گربه هاي سياه مي ماند كه لجاجت، سرانجام منجر به موفقيت شان مي شود.»
اين ناشر معتقد است آثار زيباي وي فقط به اين دليل مدرن محسوب مي شود كه كلاسيك نيست و از محدوده سبك هاي قديمي خارج است. او در نيويورك ساعتهاي زيادي فروخت تا بتواند شاعر بماند. سانچز مليت آمريكايي را نيز پذيرفت و پس از آن يك مجموعه منتشر كرد به نام «پنج داستان براي آمريكايي سياهپوست» ۱۹۷۳. او در مقوله شعر و داستان همواره سعي كرد از حقوق سياهپوستان دفاع كند.

سايه روشن ادبيات
ادبيات عامه پسندبه مجامع جدي ودانشگاهي راه پيدا نمي كند
اميرحسين چهلتن
000536.jpg

ادبيات عامه پسند، هرگز به مجامع جدي و دانشگاهي راه پيدا نمي كند، پس وجود مخاطبان فراوان براي يك اثر سطحي، توجيه موفقيت نويسنده نيست.
اميرحسين چهلتن، رمان نويس معاصر با بيان اين مطلب، از رسانه هاي كتبي و شفاهي كشور خواست تا در قبال ادبيات، موضع شفاف تري داشته باشند و به اين حوزه تخصصي، از ديدگاه هاي شخصي، جناحي و سياسي نگاه نكنند.
وي با اشاره به اينكه ادبيات جديد ما فرم و قالب خود را از فرهنگ هاي ديگر گرفته است، افزود: در داستان از «هدايت» و در شعر از «نيما» به بعد تئوري هاي جديدي در ادبيات تعريف و ترسيم شد، البته ما بايد به اين مطلب بپردازيم كه يك نويسنده ايراني چگونه مي نويسد و تا چه اندازه خود را به حفظ زبان فارسي متعهد مي داند؟
چهلتن كه پيش از اين، «دخيل بر پنجره فولاد» و «ديگر كسي صدايم نزد » را نوشته است، با انتقاد از اين كه رسانه ها با كتاب و ادبيات برخورد ابزاري دارند، تصريح كرد: كتاب و اثر نويسنده را بايد در دسترس مخاطب، يعني كتابفروشي هاي مستقل ديد، زيرا شبكه هاي انحصاري توزيع كتاب ، عموما آثار كم ارزش و سطحي را تبليغ و توزيع مي كنند و به ذائقه خوانندگان ضربه مي زنند.
چهلتن افزود: همه نويسندگان يك جامعه فرهنگي بايد در شرايطي برابر قرار بگيرند تا بتوانند به سهولت، به توليد و ارائه رهيافت هاي فكري شان ادامه دهند.
پديد آورنده كتاب هايي چون: «تهران ، شهر بي آسمان» و «عشق و بانوي ناتمام» درباره روند رو به رشد انتشار كتابهاي عامه پسند و سطحي خاطرنشان كرد: بايد به مخاطب اجازه داد تا دست به گزينش بزند و كتابي را بخواند كه مي پسندد، در همه جاي دنيا نوعي ادبيات عامه پسند وجود دارد، اين نوع آثار در غرب ، به عنوان ادبيات «بست سلر» معروف است و از فروش بالايي برخوردارند، اما براي ناقدان و خواص، جذاب نيستند.
وي افزود: در غرب نويسنده اي با نام «دانيل استيل» وجود دارد كه حتي سوپرماركتي ها هم كتابهايش را عرضه مي كنند، با خواندن پشت جلد برخي از كتاب هاي اين نويسنده متوجه مي شويم كه سر از چاپ پنجاه و چندم و شمارگاني ميليوني در آورده است! اما مسلماً اين اثر ، هرگز نمي تواند به دانشگاه و مجامع علمي و جدي راه پيدا كند و بررسي آن به عنوان تز فارغ التحصيلي يك دانشجو مطرح باشد، در كشور ما هم از اين دست آثار، فراوان هست.
چهلتن با بيان اين كه ادبيات ماندگار ، ادبياتي نيست كه در شمارگان وسيع منتشر شود و مورد اقبال عمومي قرار بگيرد ، تصريح كرد: همين امروز هم آثار «ويليام شكسپير»شمارگان بسيار محدودي دارند، اما پنج قرن است كه در ادبيات جهان حضور دارد و ميليونها كتاب و نقد و تحليل درباره ديدگاه ها و آثارش عرضه شده است.
اين رمان نويس گفت: اعتقاد جامعه شناسان ادبيات اين است كه بست سلرها بعد از چند دهه عمر هنري شان به پايان مي رسد و سريع تر از آن كه خودشان تصور كنند، فراموش مي شوند.
چهلتن خاطرنشان كرد: در بين منتقدان اين نظريه وجود دارد كه اگر ما بخواهيم به طور مثال، جامعه قرن نوزدهم روسيه را بشناسيم، مي توانيم به آثار داستايوفسكي مراجعه كنيم، اما براي شناختن جامعه قرن بيستم آمريكا، كتاب هاي داستايوفسكي هيچ كمكي به مخاطب خود نمي كند و بايد به سراغ آثار «ويليام فالكنر» رفت، نويسنده اي كه شمارگان كتابهايش از سي هزار جلد فراتر نمي رود. اما عميق و
بحث انگيز است و ظرائف زندگي بشر در آن حلاجي مي شود.
اين نويسنده با اشاره به اين كه برخي از داستانها و كتابها مطلقاً جنبه سرگرمي دارند و بخش هايي از اوقات مخاطب خود را پر مي كنند، گفت: ما در جايگاه نويسنده، نمي توانيم مدام از آدم ها بخواهيم كه تفكر كنند و دنياي درون و برون را تجزيه و تحليل نمايند، زيرا كتاب هم قادر است مانند ساير ابزارهايي كه در اختيار بشر امروز است، اسباب تفريح و لذت انسانها را فراهم كند، درست مانند زماني كه يك نفر به تماشاي مسابقه فوتبال مي رود و يا در محيطي سرسبز، قدم مي زند ، در چنين وضعيتي، نبايد از فرد ، انتظار تفكر و عميق نگري داشت.چهلتن تصريح كرد: متاسفانه سطح مطالعه در كشور ما بسيار پايين است و ما ايراني ها عادت به خواندن كتاب نداريم. وي در ادامه افزود: تعداد بسياري از جوانان امروز را مي توان يافت كه هنوز آثار رجبعلي اعتمادي را مي خوانند ، اما حتي يك بيت از اشعار حافظ را نخوانده اند ! آيا در چنين شرايطي بايد بگوييم كه چون كارهاي «ر- اعتمادي» شمارگان و مخاطب بيشتري دارد ، پس او موفق تر از بقيه است؟ اين طرز سنجش، در حوزه هاي تخصصي مانند ادبيات جوابگو نيست.چهلتن در ادامه صحبت هاي خود گفت: نگاه مردم كوچه و بازار به ادبيات و هنر نبايد ملاك ما باشد، آنها از بين دو تابلوي نقاشي هم، اثري را مي پسندند كه برايشان ملموس باشد ، اما از زواياي تخصصي و كارشناسي آن غفلت مي كنند، بنابراين عاميانه نويس ها و كساني كه آثار خود را در شمارگان وسيع منتشر مي كنند، نبايد از اين اتفاق چندان هم خرسند باشند ، زيرا حيات هنري آنها در مقطع زماني محدودي تعريف شده است.
اميرحسين چهلتن با تاكيد بر لزوم بهره گيري از وسائل ارتباطي جديد در دنياي مدرن افزود: امكاني كه اينترنت در اختيار ما مي گذارد، سرعت انتقال اثر است كه پيشتر در دنياي كتاب محقق نمي شد و نويسنده با ارسال اثر مكتوب خود به نقاط مختلف در داخل يا خارج از كشور، اعلام حضور مي كرد. آژانس هايي نيز وجود دارند كه در امر ارسال كتاب ، فعال هستند.وي گفت: علاقه مند امروز ادبيات ، به سايت هاي ادبي مراجعه مي كند و از تازه ترين اتفاقاتي كه در اين وادي مي افتد، مطلع مي شود، پس وسائل ارتباطي جديد فقط تسريع و تسهيل مي كنند و قرار نيست اتفاقي فراتر از اين كه هست ، رخ دهد.اين رمان نويس تصريح كرد: ادبيات ما به سرعت به سمت شفاف شدن به پيش مي رود ، البته در ادبيات قرن نوزدهم در سطح جهان ، نوعي تك صدايي حاكم بود و اين نويسنده بود كه خوب و بد را با شخصيت سازي هايش تعيين مي كرد و داناي كل نامحدودي وجود داشت و در برخي مواقع، نويسنده خود را جانشين خدا معرفي مي كرد، اما در ادبيات قرن بيستم وضعيت به صورت ملموسي متحول شد و ادبيات به سمت چند صدايي شدن رفت، اين ادبيات نسبي گرا و متكثر، همان چيزي است كه امروز مخاطبان ادبيات از نويسنده ها مي خواهند و طبيعي است كه تا حدود زيادي جاي خود را در جهان امروز بازمي كند.
«چيزي به فردا نمانده است ... »، «مهر گياه» و «روضه قاسم» از ديگر آثار منتشر شده اميرحسين چهلتن است.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |   سفر و طبيعت  |   سياست  |   علم  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |