شنبه ۲۰ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۸
گفت وگو با اميرحسين حامي، صدابردار قديمي
دوبلور ها به كسي راه نمي دهند
سينماها آن موقع غلغله بود. استقبال مردم، كليمي هاي تهران را به اين سمت كشاند كه روي اين مساله و فيلم هاي دسته دوم سرمايه گذاري كنند
001146.jpg
آرش نصيري 
آقاي حامي شما اصالتا تهراني هستيد؟
بله. مادري و پدري تهراني هستم. شجره نامه هم داريم. شجره نامه ما در كتاب «بغ مهر» نوشته مهندس احمد حامي، پدر مهندسان ايراني آمده است. پدر و مادرم هر دو تهراني بودند. هفتاد سال پيش در محله عرب هاي تهران، به دنيا آمدم.
مرحوم مهندس حامي با شما نسبتي داشت؟
عمويم بود. اصليت ما مسجد حوضي است. «مسجد حوض» خيابان سيروس، سه راه بوذرجمهري، اولادجون و آنجاها را مي گويند «مسجد حوض». نمي دانم شنيده ايد يا نه، در سه راه سيروس الان يك مسجدي هست به نام مسجد ملاابوالحسن مجتهد تهراني، اين جد من است. عموي من در مدرسه دارالفنون شاگرد اول بود و در زمان رضاشاه با اولين سري شاگردهايي كه فرستادند فرنگ درس بخوانند، رفت كه درس بخواند. در آلمان به خرج دولت درس خواند و با يك زن آلماني برگشت ايران.
از آن سالي كه وارد ايران شد تا زماني كه فوت كرد، در حال سازندگي بود. راه آهن سرتاسري ايران را او كشيد. جاده هاي شوسه را ساخت، اكثر معادن ايران را شناسايي كرد. تمام عمرش را يا در دانشگاه درس مي داد و يادر بيابان، جاده و ساختمان مي ساخت. يادگارش هم پلي تكنيك تهران و دانشكده فني و هزاران شاگرد مهندس است كه تربيت كرد. ايشان دو سال پيش فوت كردند. قبرشان هم در بي بي سكينه است.
شما در كدام محل به دنيا آمديد؟
من در محله عرب ها به دنيا آمدم. بعد از آن به جنوب تهران رفتيم به محلي به نام ميدان «امين السلطان». يك خياباني بود از ميدان امين السلطان به بازارچه سعادت. يك كوچه بود به نام كوچه وزيري كه به «صابون پزخانه» معروف بود و اصطلاحا به آن «حمام پزخانه» هم مي گفتند، چند تا صابون پزخانه در داخل آن كوچه بود. آن زماني كه عموي من در فرنگ مشغول تحصيل بود ما آنجا مدرسه فرخي مي رفتيم. من كلاس هفت بودم، يك حال و هواي خاصي داشت. تهران آن موقع اينجوري نبود. در همين كوچه يك مسجد بود كه حياط و آب نداشت. ما در اين مسجد عزاداري مي كرديم، يك راه داشت به بازارچه سعادت. رفت و آمد به بازارچه سعادت از اين كوچه بود. بيشترشان هم سلاخ، قصاب، كله پز و از اين تيپ آدم ها بودند. خانه ها هم خشت رو كار آجر بود كه تازه درآمده بود. من آنجا مدرسه مي رفتم. مدرسه فرخي، سربازارچه كل عباسعلي. اگر مي خواستيم تنقلاتي به مدرسه ببريم ميدان امين السلطان، هندوانه هاي كوچك ديمي بود، يك من يك قران، كه مي برديم مدرسه و مي خورديم. صبح سر راهمان كه مي رفتيم اگر زمستان بود، بيشتر آش گوشت مي خورديم. يك كاسه كه ما به آن مي گفتيم پنج سيري، مي ريختند به قيمت يك قران. بعدازظهر كه مي شد، تمام دست فروش ها و دوره گردها سربازارچه جمع مي شدند. سر چهارراهي كه مي رفت سمت ميدان امين سلطان، سمت راست تئاتري بود به نام تئاتر شاهين و سمت چپ يك سينما بود به نام سينما تمدن. يك حال و هواي به خصوصي داشت. غروب كه مي شد جغور بغور كه يارو داد مي زد: «حسرت الملوك»، يك بشقاب مسي به اندازه مثلا سيصد گرم مي داد يك قران. سيرابي و لبو و هر چيزي به فصل خودش دم تئاتر مي فروختند. ما در اين محل بزرگ شديم. هر كدام از بر و بچه هاي آنجا، اسم به خصوصي داشتند. محمود جوشي، علي جيگركي و... . كمتر بچه اي بود كه در كلاس مدرسه از شش به بالا بخواند و دبيرستاني بشود. توي اينها ما دبيرستاني شديم.
بعدا كجا رفتيد؟ همانجا مانديد؟
نه، بعدا ما از صابون پزخانه رفتيم به خيابان لختي. خيابان لختي همين خيابان سعدي فعلي است. عموي من از فرنگ برگشته بود. در اين مدت كه عموي من رفته بود و ما بزرگ مي شديم، مادر و پدرمان هم رفتند و ما هم تنها شديم و سرپرستي ما افتاد دست عمو. آن موقع من شانزده هفده سالم بود و عمو فكر مي كنم حدود سي و دو سالش بود. آن موقع عمو از فرنگ برگشته بود و لباس نظامي مي پوشيد و من لباسش را تا همين چند سال پيش داشتم.
از آن سينما تمدن و تئاتر شاهين بگوييد. صداي آن سينما آن موقع، چگونه بود؟
من زياد سينما مي رفتم و هميشه به اين فكر بودم كه چرا اينها خارجي حرف مي زنند و ما نمي فهميم. احساس بدي داشتم تا وقتي «صابون پزخونه» بوديم به فكر اين چيزها نبوديم ولي وقتي آمديم بالاشهر، آن موقع، مدرسه من شد مدرسه علميه. پشت مسجد سپهسالار مدرسه علميه بود كه يك مدرسه قديمي است.
آن موقع وقتي مي رفتيم سينما، بازيگر حرف مي زد و بعد يك «تايتل» و نوشته مي آمد كه اين آقا اين را گفت و بعد دومرتبه چراغ ها خاموش مي شد و تايتل مي رفت و فيلم شروع مي شد و كسي چيزي نمي فهميد، اين مرا خيلي رنج مي داد.
يعني آن موقع زيرنويس هم نبود؟
نه زيرنويس نبود. فيلم سوا بود و «تايتل» سوا. آنرا وسط فيلم مي چسباندند و اين نوشته هر ده دقيقه يك ربع مي آمد و... مردم هم چيز زيادي از اين نمي فهميدند.
من بيشتر تو نخ اين قضيه بودم. تحقيق كردم. در اولين سري تحقيق خودم با يك آقايي آشنا شدم به نام آقاي «ابوالقاسم رضائي». اين آقا اهل مشهد بود، انگليسي را خيلي خوب مي دانست. من ايشان را سر راه مي ديدم. آن موقع ما از جنوب تهران آمده بوديم به شمال تهران. خيابان گرگان، آن موقع توش سنگ بود به اندازه يك پيكان. ما يك خانه خريده بوديم و آنجا مي نشستيم. در دروازه دولت و همان خيابان لختي، يك پمپ بنزين بود،  روبروش يك ساختمان بود كه خود عمويم آنرا طراحي كرده و ساخته بود، همانجا مي نشستند. همانجا هم سالها دفترش بود. اين آقاي رضايي را من در خيابان گرگان ديدم.
قد بلندي داشت و سبيل كلفت. از ايشان پرسيدم شما اينجا كار مي كنيد؟ نشان دادم. يك خانه اي بود كه رويش نوشته بودند: انجمن حيوانات. بغلش نوشته شده بود: استوديو «برناتن» ما نمي دانستيم برناتن يعني چي؟ گفت: آره. پرسيدم اينجا چه كاري انجام مي دهيد؟ گفت:  وسايل دوبله را داريم نصب مي كنيم. من علاقمند شدم، با ايشان نشستيم صحبت كرديم و مرا برد آنجا و استوديو را نشانم داد. آقاي مهندس رضا دائمي، مهندس شهيدي، آقاي رضايي و يك آقاي آمريكايي كه مي گفتند زمان دكتر «ميلسپو» آمده تهران، بعد رفته از كارخانه فوكس قرن بيستم يك سري وسايل آورده، آنجا بودند. مي گفتند مي خواهند دوبله راه بياندازند. ما همانجا ماندگار شديم.
آن موقع چندسالتان بود؟
من آن موقع شانزده سالم بود. بله. ما چسبيديم به آقاي رضايي، گفتيم كه آقا ما بيائيم بشويم شاگرد شما و به ما هم ياد بدهيد. ايشان گفت كه تو اول بايد گويندگي ياد بگيري. حرف زدن يادبگيري، تئاتر بداني. خلاصه اينكه ما به اينجا رسيديم كه رفتيم دانشكده تئاتر
دانشكده تئاتر؟ چه سالي بود؟
بله. تعجب مي كني؟ شصت سال پيش. سال۱۳۲۷ در لاله زار يك تئاتر بود به نام تئاتر صادق پور. هركس مي  خواست هنرپيشه بشود مي رفت در آنجا دوره مي ديد. از دكوربندي شروع مي شد و غيره. خيلي از هنرپيشه ها از آنجا شروع كرده بودند. چندجا بود كه آموزش مي داد. تئاتر صادق پور بود، جامعه باربد بود، تئاتر شهرزاد بود، تئاتر والا بود، تئاتر تهران و تئاتر پارس. جمع كل تئاترهاي تهران همين ها بود.گراندهتل و اينها هم جمع شده بود. سينماها هم، هما بود، ماياك بود، ركس بود، ايران بود و غيره.... خلاصه اينكه ما رفتيم تئاتر. مدتي رفتيم تئاتر صادق پور و بعد تئاتر حبيبي و استعدادم بد نبود. البته استوديو هم مي رفتم . رفتيم پهلوي آقاي نايمن امتحان گويندگي داديم و قبول شديم.
چه كساني بوديد كه قبول شده بوديد؟
اولين سري، يك آقايي بود به نام ضياءالابصاري، رضا رخشاني و از اينهايي كه الان هستند، آقاي ماني، كنعان كياني، جعفر والي، ايرج دوستدار، كاووس دوستدار و.... رفتيم امتحان داديم، من و ايرج و كاووس و كنعان قبول شديم. از خانم ها هم خانم مهين ديهيم بود، مهين بزرگي بود و خانم مهين معاون زاده و ...
از خانم ها همه مهين ها فقط قبول شده بودند ديگر... ؟
(مي خندد) بله... اولين فيلمي كه من شروع كردم براي صحبت كردن «زنداني قلعه  آتش» بود. يواش يواش استوديوي دوبله در برناتن راه افتاد. كساني هم كه وارد اين كار شدند- به عنوان كارمند فني- حسن مصيبي بود كه خواهرزاده همان مهندس دائمي بود كه بچه مشهدهم بود. آپاراتچي بود، من هم كه جانم در مي رفت براي اينكه يك چيزي ياد بگيرم.در حين اين قضايا رفتم پيش آقاي رضا و گفتم مرا ببريد بالا مي خواهم كار فني هم ياد بگيرم. گفت نه، من دارم يك استوديو مي سازم درخيابان بهار با آقاي جلال مغازه اي، حالا جلال مغاز ه اي كي بود. جلال مغازه اي كسي بود كه قبل از همه دست اندركار دوبله فيلم بود، قبل از آقاي رضايي و آقاي نايمن و اينها. داشت يك فيلم دوبله مي كرد با آقاي عطاءالله زاهد، سارنگ، خانم مهرزاد و ... يعني هنرپيشه هاي تئاتر.
يعني آنها داشتند موازي با آقاي رضائي اينها كار مي كردند؟
بله. آنها اصلا با اينها كار نداشتند. آقاي هوشنگ كاوه بود. آقاي مبيني بود و... اينها داشتند دوبله مي كردند و فيلم شان آماده اكران بود.
آنها دستگاه را از كجا آورده بودند؟
هيچكدام دستگاه نداشتند. آن موقع راديو راه افتاده بود. تاسيس راديو را كه مي دانيد سال ۱۳۱۹ بود. تعدادي صدابردار و اينها در راديو تربيت شده بود، حالا خارجي يا ايراني، كاتولوگ هاي دستگاه ها را آنجا ديده بودند. آقاي شازده كامراني مي خواست استوديو سانترال را بسازد كه همين سينما سانترال بود. ايشان تعدادي دستگاه از آلمان وارد كرد كه به وزارت فرهنگ و هنر آن موقع فروخت. اين دستگاه ها كه  آمد يك آقاي سرمايه دار به نام جليل قديري از آقاي جلال مغازه اي و همين آقاي ابوالقاسم رضايي حمايت كرد يعني از هر دو طرفي كه كار مي كردند حمايت كرد و همه را آورد و ايران فيلم را تاسيس كرد.
من به عنوان شاگرد آقاي مغازه اي و آقاي رضايي آمدم در ايران فيلم. ديري نشد كه دستگاه صدابرداري، چاپ، لابراتوار، دستگاه اپتيك و همه را آوردند، چون آقاي قديري واقعا دست و بالش باز بود. يك خانه را گذاشته بود در اختيار استوديو و خانه خودش هم همان بغل بود. يعني خودش بيست و چهار ساعت بالا سر اين دستگاه ها بود عشقي داشت. آقايي به نام سعيد نيوندي ، چاپ و لابراتوار را اداره مي كرد و آقاي محمد فيجاني كه همه را خدا رحمت كند. من خيلي جوان بودم و هنوز ازدواج نكرده بودم. يك استاد پطرس داشتيم كه ارمني بود و در زيرزمين همين ايران فيلم دستگاه  تراش گذاشته بود كه آقاي قديري خريده بود و از روي عكس و از روي نمونه قطعات، قطعات اين دستگاه ها را مي ساخت. دستگاه چاپ به دستگاه لابراتوار، ماشين چاپ، چهارباندي، دستگاه ضبط صوت و اين چيزها را مي ساخت و ما هم كمك مي كرديم . يك دستگاه ساختيم به نام دستگاه كوتينگ كه حاشيه گذاري مي كرد. امولوسيون مي پاشيد كنار حاشيه فيلم كه بعدها براي فيلم هاي رنگي هم كارهايي مي كرد كه بگذريم، ما آنجا هم كار فني مي كرديم و هم كار دوبله.
بالاخره اولين فيلم را كدام طرف دوبله كرده بود؟
اولين فيلم را آقاي مغازه اي دوبله كرد، به نام «آهنگ شهرزاد» دومي «شيطان فراري» و بعد از آن آقاي رضايي و آقاي مغازه اي ايران فيلم، با هم فيلم دوبله مي كردند. بيشتر فيلم هاي آن موقع عربي بود. چون فيلم هاي عربي بيشترش رقص و آواز بود واز هنرپيشه هاش دو نفر بودند كه خيلي معروف بودند، يكي مش مش بود و ديگري اسماعيل ياسين. اينها كمدي بازي مي كردند. فريدالعطش و صبا و عبدالوهاب و غيره بودند كه مردم آن موقع اين چهره ها و كارهايشان را دوست داشتند. من با گوينده هايي كه مي آمدند صحبت مي كردم و بعد آقاي علي كسمايي، حبيب كسمايي، عباس خسروانه، زرندي، سيامك ياسمي، شاپور ياسمي و ... يكي يكي وارد كار دوبله و سرمايه گذاري در دوبلاژ شدند. اما سرمايه گذاران اصلي دوبلاژ، در وسايل، آقاي قديري بود و فيلم گذار، آقاي حبيب الله عين الحري و صبري. دو عرب كليمي بودند كه يكي شان سينماي خورشيد را در لاله زار داشت. اينها فيلم هاي عربي را وارد مي كردند و براي دوبله پيش آقاي رضايي مي آوردند. من آن موقع جاي اسماعيل ياسين صحبت مي كردم كه همانطوري كه گفتم بازيگر كمدي بود. البته كار فني هم انجام مي دادم. اينهايي كه شما الان مي بينيد كه آمدند و در كار دوبله اسمي دارند و الان هم هستند، كساني هستند كه بعد از حدود سال هاي ۳۱، ۳۲ يكي يكي وارد شدند. اولين كساني كه آمدند را برايتان گفتم ايرج دوستدار بود، جليلوند بود، محمود نوربخش بود و ... بگذار كمي فكر كنم چون اكثرا مرحوم شدند. تا يادم نرفته بگويم، در آن استوديوي قبلي كه آقاي رضا دائمي و استيون نايمن آمريكايي با هم كار مي كردند، روبيك منصوري و خواهرزاده هاي آقاي دائمي كار فني مي كردند. روبيك منصوري آن موقع بچه بود. آقاي استيون نايمن هم شده بود احمد نايمن. عده اي از هنرپيشه ها و دوبلورها آن طرف كار مي كردند و عده اي اينطرف. همينطور هم كه كار مي كرديم، روز به روز استوديوها هم زياد مي شد. خيلي ها متوجه شده بودند كه سينما خيلي طرفدار دارد و شروع كرده بودند به اين كار. سينماها آن موقع غلغله بود. استقبال مردم، كليمي هاي تهران را به اين سمت كشاند كه روي اين مساله و فيلم هاي دسته دوم سرمايه گذاري كنند. استوديوها مثل برق زياد شد. آقايي بود، ارمني به نام سيميك، استوديو زد. آقاي كامراني، استوديو زد. آقاي مغازه اي سال ۱۳۳۵ رفت استوديو مهرگان را زد كه مال آقاي رضا كريمي بود. من سال ۱۳۳۱ حكم صدابرداري گرفتم. تا آن موقع كارآموزي مي كردم ولي بعد از آن ديگر حكم هم گرفتم، صدابرداري مي كردم، سنكرون مي كردم، تطبيق لب مي دادم، موزيك افكت برايش مي ساختم و ميكس مي كردم. تا سال ۱۳۵۷ شايد هزار تا فيلم را صداگذاري كردم. چه ايراني و چه دوبله.
آن اواخر كه ديگر خودتان صحبت نمي كرديد؟
نه. البته بعضي وقت ها صحبت مي كردم ولي خيلي كم. فرض كنيد من فيلم كمدي صحبت مي كردم ولي منوچهر نوذري آمدجايم را گرفت. خدا رحمت كند، آقاي مقبلي آمد. همينطور گوينده اضافه مي شد.
نسل جديد دوبلورها كي آمدند؟
اينها مال خيلي بعدتر از اينها هستند. اينها مال زماني است كه من استوديو «راما» را داشتم. من در تمام استوديوهاي تهران كار كردم. مثل آچار فرانسه (مي خندد).

كارتل ها
001149.jpg
با آقاي حامي در استوديوي صدابرداري آقاي جوادي آشنا شديم وقتي مدير توليد كاست هاي موسيقي بود. گويا آقاي حامي بعد از انقلاب در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي استخدام مي شود. در آنجا همه كارهاي مرتبط با صدابرداري را انجام مي دهد، از ساختن استوديو تا جمع آوري وضبط آثار موسيقايي. در سال هاي اول انقلاب هر مجموعه اي كه توسط وزارت ارشاد منتشر شده باشد، نام اميرحسين حامي را در خود دارد يا صدابردار و يا مدير توليد (بعدها كه دستگاه مدرن صدابرداري آمد او بيشتر، مدير توليد شد و هنوز هم همين كار را مي كند. اما با اين كه كار صدابرداري نمي كند نظراتش هنوز كارگشاست). آقاي حامي چند سال به جمع آوري موسيقي مناطق پرداخت. در همان سال ها هم بود كه مديريت توليد يك سرود معروف را به عهده مي گيرد و آن را به انجام مي رساند كه همه ما آنها را شنيده ايم: «ما مسلح به الله اكبريم...». باعث و باني اصلي برگزاري اولين دوره جشنواره موسيقي فجر در سال ۶۴ مي شود. گويا با اركستر سمفونيك، به خط مقدم جبهه مي روند و آنجا برنامه اجرا مي كنند و او همه را ضبط مي كند. خبر به گوش مقامات مي رسد و اجازه برگزاري جشنواره را مي دهند و او اين را خوش ترين خبر براي خود مي داند. آن سال ۶ گروه را دعوت مي كند و در پايان سه كاست به نام «تابلوهاي انقلاب» منتشر مي شود. اين نوارها در سال ۶۷ به سي عدد مي رسد و خودش مي گويد: «پول خوبي نصيب اداره شد.»
سال ۷۳ بازنشسته شد و از آن پس تجربه سال ها كارش را در مديريت توليد كاست هاي موسيقي به كار گرفت. هميشه زحمت كشيده است و نتيجه زحمت ايشان و هنرمندان كار، نصيب آنهايي مي شود كه... آنچه او از كارتل هاي موسيقي و بساز و بفروش هاي اين عرصه مي داند يك گفت وگوي مفصل ديگر مي خواهد. قرار شد با هم اين گزارش ها را بنويسيم. او بگويد و من بنويسم.

اينها بعدا آمدند
مي  گويد:« ايران فيلم و استوديو برنا تن پايه گذار كار همه دوبلورها و گوينده ها بود.
يك سري گوينده آمدند، آقاي لطيف پور، مهرآسا، پرويز بهرام، هوشنگ ملكي، جواد بنايي ، جعفر والي، خانم... » يادش نمي آيد. مي گويم: مهين بزرگي؟ مي گويد: « نه، مهين بزرگي قديمي ترين گوينده زن است . من يادم است وقتي  رفتم گويندگي ياد بگيرم، در همان استوديو برنا تن يك فيلم دوبله مي شد به نام «ملكه آفريقا» كه مردش را آقاي منوچهر زماني صحبت مي كرد به جاي همفري بوگارت و زنش را خانم مهين بزرگي صحبت مي كرد يعني پيشكسوت همه زن هاي گوينده ايشان است.» بعد حرفش را ادامه مي دهد و آن خانم كه اسمش فراموش شده بود. كلا فراموش مي شود: «تمام اين گوينده ها بعد ها آمدند. بهترين آنها منوچهر اسماعيلي بود . برادرش فريدون اسماعيلي بود كه «بابا ابر» را در راديو حرف مي زد. چنگيز جليلوند بود، ايرج ناظريان بود كه خدا رحمتش كند. گوينده هاي خوبي آمدند و زحمت كشيدند.» بعد درد دل شروع مي شود:« امروز همه مي گويند من حرف زدم. نمي گويند كه آقا، من كه حرف زدم يك آقايي بود اين را ترجمه كرد، پشت ميز تدوين، ليپ سينكش كرد، به اندازه گفتار، فارسي كرد، يك آقايي اينها را نوشت داد دست من، يك صدا بردار بود كه صداي من را جمع مي كرد، مي بست به همديگر و بعد مي آمد موزيك مي گذاشت و افكت مي ساخت آنوقت مي شد فيلم. همه مي  گويند من حرف زدم. در حالي كه يك تيم بود كه كار مي كرد.
بعد هم گفت كه مي داني چرا الان دوبلور جديد نمي آيد؟ من هم گفتم نه. گفت: «براي اينكه كسي را راه نمي دهند تا فقط خودشان كار كنند. فلاني كه الان كار مي كند، اگر تلويزيون پنجاه فيلم به او بدهد كه دوبله كند، در همه آنها خودش صحبت مي كند...»
بقيه را درز مي گيريم ما كه نمي خواهيم كسي را ناراحت كنيم.

الياكازان
مي گويد: «سال ۴۷-۴۶ بود. من در سازمان با يك آقاي انگليسي به نام رابرت لويي دوورن همكاري مي كردم. نمونه كار به ايشان نشان مي دادم و پژوهش و از اين حرفها. صبح تا ظهر اداره بودم و بعدازظهر به استوديوها مي رفتم. يك روز آقاي رابرت لويي دوورن يك آقايي را با من آشنا كرد به نام الياكازان. به من گفت كه ايشان كارگردان معروف فيلم غول و شرق بهشت و از اين حرفهاست. ايشان را آورده بود اداره. آن روز رفتيم فرض كنيد استوديو «راما»، آمد ما را آنجا ديد. استوديوي ديگر رفت، باز آنجا بوديم. به آقاي دوورن گفت كه هر جا مي روم ايشان هم آنجاست و كاري انجام مي دهد. باايشان صحبت كن ببرمش هوليوود (به هاليوود مي گويد هوليوود). قبل از آن آليس آقا با بيان مي خواست مرا ببرد ايتاليا براي دوبله. عموي من - مرحوم مهندس حامي- هم مي خواست مرا بفرستد خارج براي تحصيل. ما نرفتيم و همين جا مانديم.» حيف شد كه عكسش با الياكازان را گم كرده است كه در پشت بام اداره انداخته بودند.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |