چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۹۶
به مناسبت سي و نهمين سال اعدام انقلابي منصور؛ عامل قرار داد مصونيت مستشاران نظامي آمريكا
يكي ازفرزندان تهران
انتهاي باغ فردوس مولوي، كوچه پايين ورزشگاه؛ شهيد محمد بخارائي 
روح الله مهرپارسا
002334.jpg
شهيد محمد بخارائي با چهره اي شاد و اميدوار به پيروزي

نام محمدبخارايي حالا ديگر يكي از اجزاي لاينفك تاريخ ايران و تهران به حساب مي آيد. بخارايي كه تمام عمر خود را در مبارزه با رژيم پهلوي وبا نيت احياي انديشه اسلا مي گذراند در اعتراض به قانون ننگين كاپيتولاسيون به اعدام انقلابي حسنعلي منصور اقدام كرد. نوشتن و خواندن مطالبي درباره اينگونه مبارزان موثر، قطعا تا هميشه براي ايراني ها جالب خواهد بود. لازم به ذكر است كه اين مطلب توسط آقاي مهرپارسا نوشته شده كه از دوستان نزديك بخارايي بوده و يك سينه خاطره درباره شخصيت او دارد. يادآور مي شود كه آقاي مهرپارسا اصالتا تهراني است.
انتهاي باغ فردوس مولوي، كوچه پايين ورزشگاه به محله اي مي رسد كه به نام «بازارچه سوسكي» معروف است. با اين توضيح كه از سال ۱۳۳۵ شمسي واژه سوسكي تبديل به «شاهين» شده اما هنوز با گذشت ۴۷ سال از تغيير نام، اكثرا محل را با همان نام سوسكي مي نامند.
اين محل با نام دو شخصيت برجسته« آيت الله سيد ابوالقاسم عصار» اسوه علم و تقوا و ساده زيستن و پهلوان ميرزا ابوالقاسم بانكي، دلاوري با دنيايي از گذشت و افتادگي همراه است. ۵۹ سال پيش در سال ۱۳۲۳ شمسي در اين محل پسري چشم به جهان گشود كه بعدها با نام محمدبخارايي جاي ويژه اي در تاريخ معاصر به خود اختصاص داد. حاج اكبر پدر خانواده،پسر ارشدش را قاسم و پسران بعد ازمحمد را مهدي و حميد ناميد. محمد و من در سال ۱۳۳۰ دوران ابتدايي را در «دبستان صبا» كه در غرب بازارچه قرار داشت شروع كرديم؛ در همان مدرسه اي كه برادر بزرگترش قاسم هم همان جا درس مي خواند.
دوران ابتدايي
دبستان صبا با آن معماري  خاص و گچ بري هاي زيبا و اتاق هاي بزرگ با سقف هاي بلند و پنجره هاي كشويي، با شيشه هاي الوان و سردرهاي محرابي شكل و ايوان سراسري با ستون هاي سنگي و حياط بزرگ با كفي آجري و حوض دايره شكل سنگي و چند چنار كهنسال.
اين فضاي هنري كه با فرهنگ آميخته شده آن چنان براي ما خاطره انگيز بود كه پس از سال ها دوري از دبستان هم با محمد، گهگاه ياد آن دوران را مروري دوباره مي كرديم. يكي ازخاطرات شيرين من و محمد، از دبستان صبا مربوط به سال ۱۳۳۵ و حضور اولين گوينده برنامه كودك راديو تهران (ايران بعدي) بيژن پيرنيا معروف به «آقابيژن» در محل مدرسه است او در حالي كه بالاي ايوان بلند مدرسه ايستاده بود بدون بلندگو «مدرسه هنوز مجهز به بلندگو نشده بود» براي بچه ها كه تعدادشان حدود چهارصدنفر بود صحبت مي كرد. انصافا با آن سن كم (۱۲سال) در سخن گفتن تسلط وافري داشت. بچه ها صداي او را هر روز صبح ساعت۱۵/۷ از راديو مي شنيدند ولي قيافه او را نديده بودند. ديدار او در مدرسه بچه ها را آن روز شگفت زده كرد و خيلي هم تازگي داشت.
آغاز تحصيل در دبيرستان
در سال ۱۳۳۶ پس از پايان دبستان به اتفاق محمد در دبيرستان فرخي باغ فردوس، تحصيل در دبيرستان را شروع كرديم.
دبيرستان فرخي، مدرسه اي با سابقه طولاني بود و چهره هاي معروفي از اين دبيرستان بعدها در ورزش ، ملي پوش شده بودند. مانند جهانبخت توفيق (كشتي)، منصور اميرآصفي(فوتبال) و جلال كشميري(پرتاب ديسك) و همچنين «محمد خندان» دبير حوادث روزنامه كيهان در سال هاي قبل از انقلاب كه پس از دريافت دكترا يكي از استادان برجسته علوم ارتباطات و روزنامه نگاري شد.
با ورود به دبيرستان فرخي يكي از دلمشغولي هاي محمد، بازي فوتبال و تماشاي فوتبال باشگاه هاي معروف آن زمان در استاديوم امجديه (شيرودي)، نظير تاج، شاهين، دارايي، كيان، تهران جوان و عقاب بود و چون نسبت به فوتباليست هاي مدرسه خودمان نيز تعصب داشت، حضور در ميادين ورزشي مثل زمين شماره ۳ شهباز و زمين اكبرآباد و زمين شماره ۵ باغ فردوس براي تشويق فوتباليست هاي مدرسه جزو برنامه هاي هميشگي او محسوب مي شد.
دبيرستان فرخي از نظر فوتبال در آن سال ها قوي بود و چند نفر از بچه ها در تيم هاي معروف هم بازي مي كردند لذا چون حريف قدري در مقابل چند دبيرستان تهران نظير دارالفنون، ابوريحان، معيد، شرف و حكيم نظامي كه در سطح آموزشگاه ها در فوتبال حرف اول را مي زدند عرض اندام مي كرد.
كار در تابستان
002331.jpg
اين تصوير منحصربه فرد در فضاي حياط دبستان صبا در سال۱۳۳۴ (۴۸ سال پيش) برداشته شده. ازسمت راست ايستاده نفر اول قاسم بخارائي (برادر محمد بخارائي) و نفر پنجم شهيد محمد بخارائي مي باشد.

پدر محمد، مرحوم حاج اكبر بخارايي قبل از اينكه به خيابان صاحب جمع برود و عهده دار مسووليت «بنگاه بخارايي» شود در اواسط بازار امين السلطان خواربار فروشي داشت. پدر من هم مغازه اش به اتفاق عموهايم در ابتداي بازار امين السلطان قرار داشت كه چلوكبابي بود.
در سه ماه تعطيلي مدرسه ، محمد و من در مقابل مغازه پدرانمان بساط فروش زير پيراهن مردانه و جوراب برپا مي كرديم. اين كار برايمان درآمد داشت هم سرمان گرم بود و هم يك تمرين عملي بود براي كاسب شدن. (كه هرگز عملي نشد)
آغاز سيكل دوم
گواهينامه سيكل اول را در سال تحصيلي۴۰ -۳۹ ازدبيرستان دريافت كرديم و چون اين مدرسه رشته اش طبيعي بود به اتفاق محمد و چند نفر از بچه هاي باغ فردوس در دبيرستان بدر واقع در خيابان ري روبه روي كوچه آبشار، بالاتر از بازارچه حمام نواب، رشته رياضي را شروع كرديم.
فعاليت هاي سياسي
در آن تاريخ يعني سال ۱۳۳۹ جبهه ملي دوم تازه شروع به كار كرده بود وباتوجه به نفوذي كه در محافل دانش آموزي و دانشجويي داشت محمد ومن كه سري پر شور براي فعاليت هاي سياسي داشتيم به عضويت جبهه ملي دبيرستان بدر درمي آمديم كه مسوول آن يكي از بچه هاي كلاس ششم بنام محمد قربانپور بود كه جلسه را در منزل پدريش واقع در يكي از فرعي هاي كوچه آبشار هر هفته روزهاي دوشنبه عصر برقرار مي كرد.
رابط و سخنگوي حوزه جبهه ملي دبيرستان بدر آقاي مهندس هاشم صباغيان (وزير كشور دولت موقت) بود كه آن زمان دانشجوي دانشكده فني دانشگاه تهران و از فعالان سازمان دانشجويي جبهه ملي بود.
محمد، سري نترس داشت و شجاعانه در هر ماموريت حزبي كه از طريق رابط به حوزه اعلام مي شد مشاركت مي كرد؛ به عنوان مثال حضور در تظاهرات جلاليه و جنگ وگريز با نيروهاي نظامي و انتظامي كه قصد بر هم زدن تظاهرات را داشتند و يا توزيع اعلاميه ها و چسباندن آن به ديوارهاي محلات جنوب شهر، به مناسبت هاي مختلف با اين توضيح كه اين عمل با چالاكي خاص او انجام مي شد زيرا نيروهاي انتظامي به محض مشاهده اعلاميه ضمن جلوگيري از پخش آن فرد توزيع كننده را نيز دستگير مي كردند.
در طول سال  تحصيلي ۴۰-۳۹ چند بار اتفاق افتاد كه دبيرستان بدر به دلايل برنامه از پيش تعيين شده سازمان دانش آموزي جبهه ملي جهت شركت در تظاهرات به تعطيلي كشيده شد كه محمد به عنوان يكي از برنامه ريزان در آن نقش داشت.
عدم فعاليت سياسي درمدرسه
تداوم اين عمل آنچنان براي مديريت دبيرستان، آقاي الوند، مشكل ساز شده بود كه يك روز، محمد و من را به دفترش احضار كرد و ضمن نصيحت گفت:« من با مرحوم دكترحسين فاطمي در دوران دبيرستان همشاگردي بودم ايشان هرگز در محيط مدرسه فعاليت سياسي نمي كرد او فقط درسش را مي خواند و هر نوع فعاليت سياسي را خارج از مدرسه انجام مي داد.» لذا از ما خواست كه اگر تمايل به ادامه تحصيل داريد مي بايست تعهد كتبي بدهيد كه در محيط مدرسه از هرگونه فعاليت سياسي كه منجر به بي نظمي مي شود خودداري كنيد كه محمد و من هر كدام چنين تعهدي را نوشته و امضا كرديم و مصداق مثل معروف «قايم باشك آسه برو آسه بيا كه گربه شاخت نزنه سر به سوراخت نزنه» شديم. سرمان را پايين انداختيم و فعاليت هاي سياسي را در ساعات خروج از مدرسه انجام مي داديم. ما در آن سال تحصيلي به دليل اينكه به درس خواندن كمتر مي رسيديم و بيشتر در خدمت انجام امور محوله سياسي بوديم، مردود شديم.
رويداد سال تحصيلي۴۱- ۴۰ بعدها يكي از خاطره هاي جالب زندگي محمد و من شد. بين دانش آموزاني كه از دبيرستاني ديگر براي رشته رياضي به مدرسه بدر آمده و در كلاس ما حضور پيدا كردند دانش آموزي قوي هيكل، ورزشكار و لوطي منش به نام حسين گيلك را شناختيم و سر و كله جوان قد بلند و خوش تيپ و ژيگول منش كه كراوات هم مي زد (آن زمان در دبيرستان هاي جنوب شهر كراوات زدن چندان مد نبود) بنام عباس رضايي وثوق هم در مدرسه پيدا شد.
اين دو نفر همان ۲ بازيگر معروف فيلم هاي فارسي بودند كه بعدها با اسم هنري «حسين گيل» و« منوچهر وثوق» وارد عرصه سينما شدند. چگونه هنرپيشه شدن اين دو، خود حديثي است مفصل كه فرصتي ديگر و گزارشي مستقل مي طلبد.
ترك تحصيل
به علت عدم توفيق مجدد ما در سال تحصيلي۴۱ -۴۰ محمد و من تصميم به ترك تحصيل گرفته و در يكي از روزهاي اسفند ۱۳۴۱ به فرهنگ ناحيه كه در خيابان ري ايستگاه آصف قرار داشت مراجعه و طبق رسيدي جداگانه كليه سوابق و پرونده هاي تحصيلي ده ساله خود را تحويل گرفتيم.
او بلافاصله جذب بازار كار شد و در دفتر آهن آلات حاجي بابا واقع در خيابان بوذرجمهري، روبه روي بازار آهنگران مشغول شد و شب ها نيز در آموزشگاه  خزائلي رشته  ادبي را ادامه داد.
تغيير روش مبارزاتي محمدبخارايي
مرحوم حاجي بابا ( صاحب كار محمد) كه خود متدين و مبارز بود تاثير بسزايي در تغيير روش مبارزاتي محمد ايجاد كرد. در نتيجه با حضور در جلسات مذهبي، نظير مكتب توحيد كه جلسات آن معمولا در حول و حوش بازارچه نايب السلطنه منعقد مي شد، با شهيد حاج صادق اماني آشنا شد. نفس خداوندي آن شهيد، آنچنان درروحيه جست و جوگر و ظلم ستيز اوكه از قبل نيز جوان پاك و متديني بود، تاثير گذارد كه از محمد علاقه مند به ديدگاه هاي جبهه ملي، يك مسلمان انقلابي هماهنگ با مرجعيت ساخت.او كه افق حقيقت را پيش روي خود مي ديد مسير خود را قاطعانه و آگاهانه انتخاب كرد و جان خويش را نيز به اتفاق ديگر ياران بر سر پيماني گذارد كه آگاهانه پذيرفته بود و سرانجام در ارديبهشت سال ۱۳۴۴ ، خود به همراه مرتضي نيك نژاد، رضا صفارهرندي و صادق اماني پيش پاي خيل مستشاران آمريكايي كه بتازگي به ايران آمده بودند به شهادت رسيد.
اخراج از نيروي هوايي
و اما اينجانب پس از ترك تحصيل به استخدام نيروي هوايي درآمده و ملبس به اونيفورم نظامي شدم وليكن همچنان ارتباط خود را با محمد حفظ كرده و به طور زيرزميني به فعاليت سياسي خود ادامه مي دادم تا اينكه پس از سه سال و نيم خدمت، در آبان ۱۳۴۵ پس از چند بار بازجويي توسط سرهنگ برنجيان (سپهبد بعدي كه اعدام شد) رئيس ضد اطلاعات، از نيروي هوايي، اخراج شدم. شايان ذكر است، شهيد رضا صفارهرندي (عموي آقاي حسين صفار هرندي سردبير كيهان) و شهيد مرتضي نيك نژاد، هر دو از جوانان متولد و بزرگ شده بازارچه سوسكي ازخانداني نجيب و اصيل ومورد احترام اهالي محل بودند.
همچنين شهيد صادق اماني نيز از كسبه خيابان صاحب جمع (شرق بازارچه سوسكي ) بودندكه مورداعتماد قاطبه  اهالي و كسبه قرارداشتند.

اين ميرزا آقاخان نوري
صدراعظم ايران تابع كشور انگليس بود!
جنگ انگليس را سبب شدم كه پادشاه را مشغول دارم و مقام خود را محفوظ و اين كار براستي براي دولت و ملت ايران مضرت داشت جز آنكه من صلاح شخص خود را در آن ديدم! جدا بايد به اين آدم گفت: «بابا گلي به جمالت!»
002340.jpg
درباره اميركبير در اين صفحه زياد گفته ايم و گمان مي رود كه حالا حالاها ديگر نوبت او نباشد. گرچه حق مطلب درباره اين شخصيت بزرگ ادا نشده است اما تنوع و گونه گوني مطالب كه سعي ما است، اين حق را به ما مي دهد كه به خوانند ه مان احترام بگذاريم.
اين بار مي خواهيم به سراغ فردي برويم كه حتي آوردن نامش خود به خود نشان از بزرگي اميركبير دارد، چون او دقيقا در تمام مراحل كاري و زندگي اش نقطه مقابل صدراعظم پيشين است. به عنوان مقدمه بايد گفت زماني كه امير نظام ازمقام صدارت بركنار شد، عنان صدارت به دست شخصي به نام «ميرزا آقاخان نوري» مي افتد. آنگونه كه مورخان عهد قاجار گفته اند در زمان صدارت اميركبير ايران يك ايران آباد وآرام بود، خزانه مملكت پر، ياغيان و مدعيان سلطنت و تجزيه طلبان مملكت سركوب، راه هاي كشور امن، وضع اقتصادي و ترويج صنايع در حال پيشرفت و توسعه، حكام جرات كوچك ترين اجحافي نداشتند، سياست خارجي در مجراي صحيح و محكم، كاروان ترقي و سعادت و تعالي در تمام شئون با گام هاي بلند و سريع در حال پيشرفت، عدالت برقرار و ... اما فقط با گذشت چند سال از صدراعظمي آن صدراعظم جالب و به ناحق به قدرت رسيده و عملكرد چاپلوسانه اش براي ماندن بر مسند قدرت، چنان بلاهايي بر سر مملكت  آمد كه شمه اي از آنها را ملاحظه مي فرماييد: ۱-از دست دادن قسمت هاي مهمي از شمال شرقي ايران (تركستان شرقي) آن هم بدون جنگ و هيچ گونه مقاومتي۲ - جدايي افغانستان از ايران ۳-از دست دادن بخشي از بلوچستان توسط انگليسي ها و هزاران بلاي داخلي ديگر و اين در حالي است كه صدراعظم هر روزه افتخار خود مي دانسته كه بوسه اي بر دست شاه بنشاند و به كاخ مجلل خود در همين تهران بازگردد. كتاب بسيار ارزنده اي از دوره قاجار به يادگار مانده كه حقيقتا تصوير زيبايي از همه ابعاد حكومت آن دوران را به نمايش مي گذارد. اين كتاب كه «سياست گران دوره قاجاريه» نام دارد توسط «خان ملك ساساني» به رشته تحرير درآمده. او در قسمتي از كتاب ماندگارش درباره نوري مي نويسد: «بعد از دو صدر اعظم مقتدر يعني ميرزا ابوالقاسم قائم مقام و ميرزاتقي خان اميرنظام كه هر دو از بي سر و ساماني ايران كشته شده بودند، ميرزا آقاخان كه فاقد لياقت و استعداد ذاتي هم بود سياست خود را در تسليم محض قرار داده و اگر گاهي مي خواسته در برابر شاه اظهار حياتي كند شاه را به لهو و لعب يا سمعه و ريا و يا به قبول موهومات و خرافات دعوت مي كرده و به حدي در عرايضي كه به شاه نوشته تملق وچاپلوسي و سبك مغزي و ناكسي و فرومايگي به خرج داده كه مافوق آن متصور نيست.» اين تكه از يك اثر تاريخي را براي آن نقل كرديم كه شما متوجه شويد خداي ناكرده ما اين حرف ها را از خودمان در نياورده ايم و با هيچ شخصيتي از تهران قديم عناد نداريم، بلكه قصد ما بازگويي تاريخ است، درست همانگونه كه بوده. حالا اين هم يكي ازعريضه هاي به جا مانده از باد و باران تاريخ، به قلم جناب صدراعظم يعني آقاخان نوري بعد از رسيدن به قدرت: «بحمدالله كه ميرزا تقي خان غيرمرحوم به درك واصل شد. خدا، جان اين چاكر و جميع اولاد آدم و عالم را فداي يك كلمه دست خط مبارك سركار اقدس شهرياري بنمايد. اين بنده ميرزا تقي خان نيست كه خود زور داشته باشد و هوايي زور و تسلط چاكر اعتبار شاه است...»
چاكري و فرومايگي اين صدراعظم تا بدانجا بوده كه حتي يكي از مورخان دوران خودش حتي يك جمله مثبت درباره او ننوشته. آنگونه كه از لابه لاي كتب تاريخي مربوط به آن زمان در مي يابيم، اين فرد بايد به جاي صدراعظمي، مسووليت تعظيم و كرنش و دست بوسي شاه را بر عهده مي گرفت.
چون او از مقام صدارت هيچ نمي دانسته و جاي تعجب است كه شاه با تمامي بلاهايي كه او بر سر مملكت مي آورده باز هم مسحورزبان چرب او بوده بدون اينكه خم به ابرو بياورد. حالا اين شما و اين هم بخشي از كتاب«حقايق الاخبار» اثر «ميرزا جعفر فرموجي» و پيش از آن جملاتي در وصف كتاب. كساني كه اين كارسترگ تاريخي را خوانده باشند حتما مي دانند كه زبان لطيف نگارنده آن تا حدي است كه پدرانه سعي در انعكاس واقعيات تاريخي دارد. بدون آن كه بخواهد از كسي يا چيزي بت بسازد يا تخريب كند. اما همين عالم روشن ضمير و واقع نگر هم وقتي قرار است از صدراعظم ياد شده بگويد، عنان اختيار را از دست مي دهد. اين مساله نشان مي دهد كه حد بلاهت جناب آقاخان همه را عصباني كرده و موجب ناراضي تراشي شده است. به اين قسمت از كتاب مورد اشاره توجه كنيد: «ميرزا آقاخان نوري در رعايت خويش و تبار بي اختيار بود، كافه منسوبان و متعلقان تا همسايگان ايشان بل اكثر اهالي بي شعور وزبون و كجور را حتي المقدور حاكم بلادگردانيد و مالك الرقاب عباد آنها هم چون سيل سيا و صرصرعاد و ثمود رو به ممالك ايران نهادند. هرجا احمقي بوده از شراب هوش رباي دولت مست آمد و هركجا ابلهي بوده با عيش و نعمت همدست شد...» آنگونه كه پيداست كاسه ليسان اطراف صدراعظم به اين نتيجه مي رسند كه براي احراز پست ومقام، ديگر نبايد به عنصر توانايي و دانش و... تكيه كنند، بلكه بايد روز به روز عنصر مديحه گويي و دست بوسي و چاپلوسي و پشت هم اندازي را در خود تقويت كنند تا به ريسمان قدرت آويزان شوند. از همين رو صدراعظم و اطرافيانش قبل از هر اقدام ديگر در وجب به وجب تهران و معمولاً در انظار عموم توسط مزدوران خود، به لعن و نفرين اميركبير همت كرده اند و ظاهراً خود شاه هم، چندان از اين اعمال ناخوشنود نبوده، چون آنگونه كه از گوشه هاي كتاب «ناسخ التواريخ» برداشت مي شود اين چاپلوسي ها و زبان بازي ها به قول معروف چنان ذهن او را پر مي كند تا جاييكه در يك نامه، خطاب به ميرزا آقاخان مي نويسد: «من از روز نخست منصب وزارت را خاص تو مي داشتم و اينكه چند روزي ميرزا تقي خان را بدين امر گماشتم از بهر آن بود كه آن خلل و خطايي كه حاجي ميرزا آقاسي در مملكت ايران انداخته و خراج ايران را بر وضيع و شريف پراكنده ساخته بود، جز به دست ميرزا تقي خان مجموع نمي گشت» (زيرا كه او خواستاري و شفاعت را مقبول نمي داشت و از لرزش و شفاعت ملول نمي شد...) حالا خودتان حديث مفصل بخوانيد از اين مجمل. ديديد كه جناب شاه هم، اميركبير را براي آن مي خواهد كه اوضاع در هم ريخته مملكت را سروسامان بدهد. يعني خودش به توانايي و پاك سرشتي او واقف است اما در كمال حيرت مي گويد كه منصب وزارت از همان اول برازنده آدمي بي دست و پا و فرومايه بوده!؟... نكته جالب توجه در مثلاً قبول مقام صدراعظمي توسط همين نورچشمي شاه، شرطي است كه عنوان مي كند. او دو درخواست مهم را طرح كرده و به شاه تحويل مي دهد. ۱ - اعدام اميركبير. ۲- درصورت بركناري به جانش صدمه اي نرسد و در امان باشد! جالب است كه همين آدم عزيزدردانه بنا به قول كتاب سياستگذاران دوره قاجار در تابعيت كشور انگليس بوده. او به محض آگاه شدن از نيت شاه مبني بر پيشنهاد مقام صدراعظمي، به يكي از نظامي هاي انگليس نامه اي مي نويسد كه از سويي بسيار جالب و از سويي نشان از حقارت آن زمان مملكت دارد.
او در نامه اش از «كلنل شيل» كه ظاهراً همه كاره وزارت جنگ بوده، ملتمسانه درخواست مي كند، حالا كه قرار است صدراعظم شود خواهشمند است كه دولت فخيمه انگليس با معافيت او از تابعيت اش به آن كشور موافقت كند. جواب تحقيرآميز يك نظامي نه چندان مطرح انگليسي به او هنوز هم كه هنوز است اشك را در چشمان هر ايراني جمع مي كند. او فقط يك جمله مي نويسد: «افتخار تابعيت انگليس بيشتر از تاج كيان است.»!
البته ناراحت نشويد چون همين آدم تكيه زده بر جاي بزرگان، خيلي سريع دستش براي همگان رو مي شود و به چنان فلاكتي دچار مي شود كه در كتاب ها نوشته اند. فقط اين را بدانيد كه جناب صدراعظم به خاطر تمام خيانت هايش به مملكت محاكمه مي شود. اما جالب است كه اين نكته جالب را هم به نقل از «محمد حسن خان اعتمادالسلطنه» در «خوابنامه يا روياي صادقه» بخوانيم تا كمي بيشتر به ضعف و زبوني او واقف شويم وبگذريم. او در يكي از جلسات محاكمه اش مي گويد: «در اواسط صدارتم ديدم امورات مختل است و وضع، مغشوش و عزل من از صدارت قريب الظهور، جنگ انگليس را سبب شدم كه پادشاه را مشغول دارم و مقام خود را محفوظ و اين كار براستي براي دولت و ملت ايران مضرت داشت جز آنكه من صلاح شخص خود را در آن ديدم»! جدا بايد به اين آدم گفت: «بابا گلي به جمالت!»

تهرانشخص
مس به جاي طلا در ضرب سكه!
002337.jpg
هر آدم زنده اي به هر حال داراي نقاط ضعف و قوت فراواني است. گاهي اوقات در كمال حيرت مي بينيم يا مي خوانيم كه مثلا جناب هيتلر كه به اندازه ده برابر موهايش آدم كشته در هنر نقاشي صاحب سبك منحصر به خودش بوده يا به فرض از احساسات رقيقي هم برخوردار بوده و يا... به هر حال جنس آدم، جنس عجيب و غريبي است كه گاه به گاه همه علوم را در هاله اي از حيرت فرو مي برد و تناقضات روحي - رواني آن به اندازه كافي اهل علم را دچار مشكل كرده است. يكي از اينگونه افراد در همين تهران قديم خودمان هم وجود داشته. اين آدم جالب هيچ كس نيست به جز جناب حاج امين الضرب. همانگونه كه از نام اين آدم معلوم است مسووليت ضرب سكه و مديريت ضرابخانه در دوره ناصرالدين شاه را عهده دار بوده و بهتر است بدانيم كه همين آدم طرح اولين تير چراغ برق و روشنايي خيابان هاي تهران را ارايه و اجرا كرده است. تا جايي كه اولين خيابان صاحب چراغ برق و روشنايي به همين نام معروف شده است. اما نكته جالبي كه درباره امين الضرب وجود دارد سوءاستفاده از منصب نان و آبدار دولتي است. جريان از اين قرار است كه اين آدم مورد اعتماد شاه در دوره اي از زمان رياستش بر امورات ضرابخانه، ناگهان دچار وسوسه برق طلاهاي دولتي واقع مي شود و بلافاصله با استفاده از نفوذ خود بر زيردستان دستور استفاده از مس به جاي طلا را در ضرب سكه ها صادر مي كند. البته معلوم نيست كه آن همه طلا سر از كجا در مي آورده اند اما او اين كار را تا آنجا ادامه مي دهد كه به قول معروف شورش را در مي آورد و به قول معروف قضيه لو مي رود. به هر حال خيلي سريع نام او به عنوان سوءاستفاده گر سر زبان ها مي افتد و موجب رسوايي او در ميان عوام و خواص مي شود، اما ديري نمي پايد كه سر و ته اين جريان بزرگ، هم مي آيد حتما مي پرسيد چگونه؟ خب معلوم است، با كمي پرداخت رشوه ناقابل و جلب جانب داري آقاي كامران ميرزا. به هر حال به همين راحتي دامنه اين رسوايي بزرگ مهار مي شود به گونه اي كه حتي شاه مملكت هم آنگونه كه بايد و شايد از جريان بو نمي برد. آنگونه كه مي گويند كامران ميرزا با گرفتن رشوه اي ناچيز به امين الضرب قول مي دهد كه او را از خشم شاه برهاند و حتما و حقيقتا هم به قول خود وفا مي كند.

صندوق خانه
صندوق داري براي خودش شغلي بود. از هر هزار نفر، نصيب يك نفر مي شد. همين طور قضا قورتكي كه به كسي نمي گفتند، استاد بفرماييد بر جايگاه صندوق دار باشي تكيه بزنيد. صندوق دار يك پا رئيس بود و قلمرو داشت. به اين قلمرو، صندوق خانه و رخت دار خانه مي گفتند. مساله را دست كم نگيريد. او به اقتضاي شغلش با دربار سر و كله مي زد و همه اهميت ماجرا همين بود. در واقع چشمش توي چشم اول شخص مفرد مملكت بود و مايه فخرش را فراهم مي كرد. توقعي كه از صندوق خانه مي رفت تهيه و تدارك خلعت و نشان بود، اما رخت دارخانه، صاف با خود شخص اول سر و كار داشت. شال، برك، قلمكار، يراق، قدك و هر پارچه اعلاي نابريده ديگري كه به دربار مي رسيد در صندوق خانه ضبط مي شد تا زماني كه خياط و جواهرساز زير نظر صندوق دار باشي رخت و لباس هاي شاهانه را سرهم كنند.

اتفاق
ملك فيصل اول پادشاه عراق، وقتي قدم به طهران گذاشت، دست كم يك چيز تغيير كرد. البته خيلي ها سفر او را پراهميت مي شمردند. چنانكه به مناسبت ورود وي، اولين خيابان طهران از نعمت آسفالت بهره مند شد. ميدان توپخانه تا بدان روز داراي سنگ فرش بود و با عبور كالسكه، درشكه يا اتومبيل، تمام منطقه پر از گرد و خاك مي شد. اما قدم ملك فيصل اول براي توپخانه، خوش يمن بود. چرا كه چهره گرد و خاكي اين ميدان، ناگهان نونوار شد و ظاهري شيك به خود گرفت. تازه پس از آن بود كه چند خيابان ديگر، در اطراف ميدان توپخانه، رنگ آسفالت به خود ديد. ميدان توپخانه كه سه روزه آسفالت شد از انتهاي خيابان باب همايون شروع و به ميدان توپخانه ختم مي شد. پس از آن، خيابان سپه، خيابان پهلوي و خيابان شاه آباد، سنگ فرش و پس از چندي آسفالت شد

طهرانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  طهرانشهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |