پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۹۷
پايتخت ميزبان نخستين هفته فرهنگي استانها
تهران در تسخير عاشيقلر
تبريز به تهران آمده است. هر چند، بسياري معتقدند كه پيش از اين و خيلي زودتر تبريزي ها به تهران آمده بودند. ساكنان آذري زبان تهران گواه اين مدعا هستند. اما اين بار تبريز و روستاهاي آن با تمام آداب و سنن خود به تهران آمده اند.
002355.jpg
عكس : هادي مختاريان 
«گروه عاشيقلر  را هدايت كردم، طرف آلاچيق... دختر جوان و پسر جوان آذري هم آنجا بودند... و پيرزني با لباس آذري... صحنه خيلي خوبي از كار درآمد. من كه با فرهنگ و سنت آنها آشنا نيستم، اما انگاري داماد براي مراسم خواستگاري رفته باشد.»
اين را هادي مختاريان - عكاس ما - ذوق زده مي گويد. از اين همه رنگ و نواي شاد ميان آلاچيق هاي سبك آذري به وجد آمده است. «هفته فرهنگي آذربايجان شرقي در تهران.» اين عنوان ما را به ميدان كشتارگاه سابق در فرهنگسراي بهمن مي كشاند.
رنگ، چيزي كه چشم دودزده پايتخت نشينان با ولع آن را مي جويد. دختري با لباس سرخ آبي محلي و مرداني كه شاد مي نوازند. مردم مي ايستند... لحظه اي نگاه مي كنند و رد مي شوند. چه اهميتي دارد. در اين آشفته بازار رنگ به رنگ، اين نواهاي برخاسته از دل طبيعت، وقتي كمي آن سوتر همه چيز دود گرفته است. چند پيرمرد آذري ساكن تهران ميان آلاچيق ها و نمايشگاه هاي صنايع دستي، گذشته خود را مي جويند. عباس شيباني كارگر از كار افتاده سري تكان مي دهد: «متاسفانه در تهران زندگي مي كنم...» و بلافاصله مي پرسد: «تركي بلدي؟» اما بي توجه به پاسخ منفي، دسته اي از سروده هاي تركي خود را كه تايپ و تكثير كرده در دستم مي گذارد. به نظر بيش از ۷۰ سا ل دارد. «من خيلي جاها بوده ام... پدرم فرهنگي بود... كردستان، لرستان، آذربايجان... همه جاي ايران از تهران قشنگ تر است... لباس هاي مردم، موسيقي محلي و طبيعت زيبا...»
از پايتخت مي گويد و اصالت گم شده اش و راه خود را براي يافتن هم صحبتي ديگر مي گشايد. پيرمرد ديگري كه تنها لهجه خاصش نشان دهنده آذري بودن اوست، مي خندد و پي شيباني را مي گيرد و مي رود.
چند آلاچيق كره مانند نمدپوش شده، نخستين چيزي است كه در لحظه ورود نشان از برگزاري يك هفته فرهنگي دارد و درست زماني كه بر اساس عرف به دفتر روابط عمومي فرهنگسرا پا مي گذاريم، صداي موزيك گروه عاشيق ها حال و هواي ديگري به تالار امام خميني فرهنگسراي بهمن مي دهد. آنان در يكي از اتاق هاي تالار در حال تمرين اجراي بعدازظهر هستند. تماشاي اين گروه نوازنده با چكمه هاي بلند حتي در ميان اين اتاق كوچك هم لذت بخش است. يكي از مسوولان آذري گروه مي گويد: «قرار است بعدازظهر گروه رقص لزگي هم همراه با نوازنده ها برنامه اجرا كنند.» ساعتي بعد گروه آماده مي شود تا در فضاي باز بنوازد.
ساعتي ميان فرهنگسرا مي چرخند و مردم اين ناحيه كه عموما ترك زبان هستند، به دورشان حلقه مي زنند. نيمچه كنسرتي كه نياز به تهيه بليت ندارد و سپس به راهنمايي عكاس ما به سمت آلاچيق ها مي روند.
يكي از كارمندان روابط عمومي فرهنگسرا توضيح مي دهد: «به غير از كنسرت هاي آذري، چند گروه نمايشي نيز در اين هفته نمايش هايي را به صحنه مي برند. نمايش ها با زبان تركي اجرا مي شود.» و توصيه مي كند: «يكي از نمايش ها طنز است، حتما بياييد.»
زني كنار يكي از آلاچيق ها بساط مشكش را برپا مي كند. لباس جهان اصلاني و گفت وگوي او باما، چند دختر جوان را به سوي آلاچيق مي كشاند. جهان فارسي نمي داند، حتي يك كلمه. دخترها گوششان را براي شنيدن سخنان مترجم (تركي - فارسي) تيز مي كنند، او مدام از تلويزيون مي گويد. گمان مي كند ما از تلويزيون آمده ايم و تصويرش بر قاب جادويي نقش خواهد بست. ساكن سره استون ده يكي از روستاهاي آذربايجان است و اين شيوه زندگي تنها شيوه اي است كه مي شناسد و آن را دوست دارد. مردم اين ده، زمستان ها در خانه هاي روستايي زندگي مي كنند و تابستان ها به ييلاق مي روند و در كوهستان ها آلاچيق هاي خود را بر پا مي كنند. عجيب آنكه آنان حتي در فصل تابستان كه به ييلاق مي روند، در چادرهاي خودنيز تلويزيون دارند. اين هم نكته اي از عمق نفوذ رسانه ملي.
براي اين دخترهاي جوان هم كه آذري متولد تهران هستند، شيوه زندگي آذري ها به اندازه غير آذري ها جذاب است.
جهان ۴۰ ساله، هفت فرزند دارد و بسيار مسن تراز سن خود به نظر مي رسد. در آلاچيق كناري پيرمردي ما را به داخل دعوت مي كند. دور تا دور آلاچيق با پشتي ها و مخده هاي دستباف پر شده و از ديوارهاي آن، آويزهاي ساخت دست زنان آذري آويزان است. آلاچيق تيرك وسط ندارد و در عوض طنابي از سقف، آن را به زمين متصل كرده و آويزهايي نيز از وسط، آويزان است كه يكي از دختران جوان به شوخي نام لوستر را به آن مي دهد.
«اگر تركي بلد بودي، مي گفتم چطور اين چادرها را مي سازيم.» اين را پيرمرد در پاسخ پرسشم از چگونگي ساخت چادر مي گويد.
ديوارهاي ورودي نمايشگاه صنايع دستي كه با تكه گليم هايي آذين شده و سالن بزرگ آن پر شده با قارمون ( سازي تركي شبيه به آكاردئون) روسري هاي ابريشمي، گليم ها و فرش هاي دستباف و ... اما دريغ از فروش حتي يك دستبند چوبي. «زياد بازديد كننده نداشتيم. تبليغات خوب نبود.» اين را يكي ازغرفه داران صنايع دستي مي گويد. از سر و رويش كم حوصلگي مي بارد. جهان هم كم حوصله شده. او قصد ندارد تا آخر هفته در تهران بماند. بازديد كننده چنداني نيست كه جهان را برسر ذوق آورد.
به نظر مي رسد هفته فرهنگي آذربايجان در تهران در سكوت سپري مي شود و تبليغات اندك آن تنها توانسته بخشي از مردم جنوب شهر را در اوقات خالي بعدازظهر به فرهنگسرا بكشاند. هرچند محله هاي اطراف اين فرهنگسرا محل سكونت آذري زبان هاست. اما اهالي اين نواحي قدرت خريد بالايي ندارند كه به بازار صنايع دستي آذري ها رونق بخشند.
از آن گذشته در سبد اين خانوارها هزينه تفريحات فرهنگي هم كمتر جاي مي گيرد و اين دليلي است براي خالي بودن سالن هاي نمايشي و كنسرت.
سالن ديگري به معرفي مشاهير آذربايجان اختصاص يافته است، از در سالن كه تو مي روي عكس بزرگ استاد شهريار خودنمايي مي كند.
اما براي ده ها تابلوي عكس و نقاشي از صورت هاي مشاهير آذربايجان تنها شناسنامه اي كه به چشم مي خورد، نام و نام فاميلي استاد نوشته بر تكه كاغذي كوچك است كه البته در مورد خانم ها نام كوچك هم فاكتور گرفته شده است. اگر كمي باهوش باشيد، مي توانيد از آلت موسيقي در دست استاد به رشته تخصصي او پي ببريد. به نظر نمي رسد، راهنمايي براي توضيح درباره آثار و كارهاي برجسته اين مشاهير همراه با گروه به تهران آمده باشد. شايد به همين دليل سالن معرفي مشاهير مهجورترين بخش نمايشگاه است.
سفيران فرهنگي استان ها
رئيس فرهنگسراي بهمن از برگزاري نخستين هفته فرهنگي استان ها كه با هفته آذربايجان شرقي شروع شده است، مي گويد: «ايران داراي آداب و رسوم و سنن تركيبي است. هر چند سنتهاي رايج در تهران تركيبي از سنتهاي استان هاي مختلف است، اما متاسفانه اين آداب و رسوم در تهران مغفول مانده...»
منصور احمدلو مي افزايد: «تهران، اكنون سفيران فرهنگي ۲۸ استان كشور را به عنوان شهروند در خود جاي داده است. اما زماني امكان زنده ماندن اين خرده فرهنگ ها وجود دارد كه اين سفيران فرهنگي، اشاره اي هم به فرهنگ خود داشته باشند. در غير اين صورت مقهور فرهنگ وارداتي مي شوند.»
به گفته وي براي نخستين بار است كه هفته اي به اين عنوان اختصاص يافته و در آن توانمندي هاي استان ها ارايه مي شود. احمدلو وعده مي دهد كه اين هفته ها در آينده نيز باحضور استان هاي مختلف در تهران ادامه مي يابد. «در اين طرح ها دو گروه هدف وجود دارد. يكي كساني كه ميل به ايرانگردي دارند و دوم تهران نشين ها كه علاقه مند به آشنايي با فرهنگ هاي متفاوت هستند.»
در اين هفته يعني از ۵ تا ۱۱ بهمن اين برنامه ها اجرا مي شود: هنرهاي تجسمي منطقه، صنايع دستي منطقه و اجراي موسيقي هاي محلي در فضاي باز و بسته.
«جداي از اين برنامه ها، فرهنگ آذربايجان شرقي و فرهنگ پايداري اين خطه با حضور استادان آكادميك و حوزوي به مردم انتقال پيدا خواهد كرد.»
احمدلو وعده مي دهد: «در گام هاي بعدي، حتي غذاهاي سنتي استان ها نيز ارايه خواهد شد. با دانشجويان نيز هماهنگ شده كه در هفته هاي فرهنگي استان هاي خود، لباس هاي محلي استان را به تن كنند و در محوطه فرهنگسرا آداب و رسوم استان خود را براي پايتخت نشينان توضيح دهند.»
مردم پايتخت، تنها چيزي كه از آذري  ها مي شناسند، لهجه خاص اين مردم است. شايد با اجراي چنين برنامه هايي- اگر به گفته احمدلو با كنفرانس و همايش هم همراه شود- افقي روشن تر از سيماي زندگي و فرهنگ آذري ها پيش چشم پايتخت نشين ها قرار گيرد. يكي از شهروندان، برگزاري چنين هفته هايي را در تهران بسيار مفيد مي داند، «به خصوص براي جوان هايي كه اصالتا آذري بوده اما ساكن تهران هستند، چنين برنامه هايي بسيار براي شناخت فرهنگ و سنن اصيل شان مفيد است.»
به هر حال اين هفته، تبريز به تهران آمده است. هر چند، بسياري معتقدند كه پيش از اين و خيلي زودتر تبريزي ها به تهران آمده بودند. ساكنان ترك زبان تهران گواه اين مدعا هستند. اما اين بار تبريز و روستاهاي آن با تمام آداب و سنن خود به تهران آمده اند.
سهيلا بيگلرخاني

ستون ما
خبر اومد، خبر بد
پژمان راهبر
«پروردگارا، پس مردن چنين است.»
از مصاحبه با كمال تبريزي (كارگردان) ساعتي مي  گذشت كه تلفن همراه ناصر زنگ خورد. وسط مصاحبه با موبايل حرف زدن البته كار درستي نيست، اما كد آشنا بود و نمي شد. حواس ما به حرف هاي تبريزي بود كه ديديم چشمهايش گرد شد و بعد آنها را فرو بست، با ضربه اي نرم به روي پيشاني.
سوالي كه مي خواست از تبريزي بپرسد مانده بود توي گلويش. امواج، خبري برايش آورده بودند و او ديگر ما را نمي ديد.
چند دقيقه بعد ما در گوشه اي بوديم. بي مقدمه گفت: «پدرم مرد.» آن لحظه زمان ايستاده بود.
وقتي فرناندا به كليسا رفته بود وارد اتاق خواب اورسولا  شدند. يكي پاي او را گرفت و يكي پشت گردنش را. آمارانتا اورسولا گفت: «حيووني مادربزرگ! از پيري مرد.» اورسولا سخت وحشت كرد و گفت: «من زنده هستم!»
آمارانتا اورسولا جلو خنده خود را گرفت و گفت: «مي بيني، حتي نفس هم نمي كشد.»
اورسولا فرياد زد: «من دارم حرف مي زنم!»
آئورليانو گفت: «حتي حرف هم نمي تواند بزند، مثل يك جيرجيرك كوچولو مرد.»
آنوقت اورسولا تسليم حقيقت شد و آهسته به خود گفت: «پروردگارا پس مردن چنين است.»(۱)
مي توانم پدر ناصر را تصور كنم. مردي سبزه رو و خندان با سبيل مشكلي و چشمان مهربان و البته بذله گو. كارگر بازنشسته كارخانه اي در جنوب كه به بچه هايش كه در تهران سري در ميان سرها درآورده بودند، مي باليد. بيشتر كه فكر مي كنم مثل پدر خودم، شهرام يا بقيه و شايد شبيه پدر احمد كه البته عمرش كفاف نداد به اين سن برسد.
پدر كه حالا خيلي دير به دير مي بينمش، نه با فراموشي طبيعي دل كه با نسياني ظالمانه. خدايا ما چرا اينجوري شديم؟
«دست و روم را كه شستند، برخاستم و رفتم اتاق عزا كه ديگر خالي بود. دمر افتادم بيخ ديوار، صورتم را فرو بردم تو خم بازوهايم و از ته جگر شروع كردم به هق هق گريه كردن. نمي دانم از اينكه تازه ملتفت شده بودم پدرم مرده، يا اينكه تازه ملتفت شده بودم، مرگ پدر يعني چه؟ هيچ نمي دانم!»(۲)
پانوشت:
۱- صدسال تنهايي، گابريل گارسيا ماركز.
۲- روزگار سپري شده مردم سالخورده، محمود دولت آبادي.

ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |