شنبه ۹ اسفند ۱۳۸۲ - شماره ۳۳۲۲
شعر «محتشم»... شعر «عمان ساماني»
شيوه عاشق كشي
003249.jpg
دكتر هادي منوري
محتشم كاشاني و عمان ساماني هر دو از شاعران عاشورايي هستند كه شعرشان زبانزد خاص و عام است. اگر چه شعر محتشم كاشاني در بين توده مردم شناخته شده است اما عمان ساماني بيشتر در بين اهل قلم يا به قولي خواص طرفدار دارد.
يكي از دلايل شهرت بيشتر محتشم اين است كه اشعار او را غالباً مداحان و نوحه خوانان در مجالس قرائت مي كنند.
برآنيم تا به برخي مشخصات شعر محتشم كاشاني و عمان ساماني اشاره اي كنيم و در نهايت مقايسه اي بين اين دو شاعر عاشورايي داشته باشيم. لازم به ذكر است براي مقايسه، ترجيع بند ۱۲ بندي محتشم كاشاني و مثنوي مخزن الاسرار ساماني انتخاب شده است.
در بررسي كلي ترجيع بند محتشم كاشاني آنچه بيش از همه جلب توجه مي كند، نگاه عاطفي او به واقعه بزرگ عاشورا است. محتشم به عنوان يك شاعر شيعه بر شانه تاريخ ايستاده است و خطاب به همه اهل زمين مي گويد: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است./ باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است.»
او در ابتداي كار بحث نوحه و عزا و ماتم را مطرح مي كند و در ادامه ،صبح تيره اي را مي بيند كه اوضاع جهان را درهم كرده است و «اين رستخيز عام»  را «محرم» مي نامد. «اين صبح تيره، بازدميد از كجا، كزو/ كار جهان و خلق جهان جمله درهم است.»
در بند دوم شعر خود را چنين آغاز مي كند «كشتي شكست خورده ز طوفان كربلا/  در خاك خون طپيده به ميدان كربلا/ گرچشم روزگار بر او فاش مي گريست/ خون مي گذشت از سر ايوان كربلا» سپس از اشك و گلاب و گل و مهماني سخن مي گويد تا جايي كه قحط آب است و «بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد/ خاتم، زقحط آب، سليمان كربلا» ‎/ «زان تشنگان، هنوز به عيوق مي رسد/ فرياد العطش زبيابان كربلا».
تكيه محتشم كاشاني، در تمامي اين شعر، بر عناصر احساسي و عاطفي واقعه عاشورا مي باشد و به گونه اي بسيار شاعرانه از اين عناصر در جاي جاي شعرش استفاده كرده است و كمتر كسي است كه با خواندن اين اشعار چهار ستون بدنش به لرزه نيفتد: روزي كه، شد به نيزه سر آن بزرگوار/ خورشيد سربرهنه برآمد زكوهسار/ موجي به جنبش آمد و برخاست كوه كوه/  ابري به بارش آمد و بگريست زار زار».
شاعر تصويري را در ذهن خواننده نقاشي مي  كند كه قيامتي زود هنگام نام دارد و تمام جهان و هر چه در اوست در حال از هم پاشيدن است «گفتي تمام زلزله شد، خاك مطمئن/ گفتي فتاده از حركت چرخ  بي قرار/ عرش آن زمان به لرزه درآمد كه چرخ پير /افتاد در گمان، كه قيامت، شد آشكار.» و اين حس و حال آن قدر شدت مي يابد كه شاعر مي بيند «دربارگاه قدس، كه جاي ملال نيست / سرهاي قدسيان، همه بر زانوي غم است.»
استفاده محتشم از كلمات سوز، گريه، غم، خون، غربت، بي كسي، مصيبت، زخم، تشنگي و از اين قبيل ماهرانه و بسيار شاعرانه است.
و اما اگر چه شعر محتشم در مقطع تاريخي خويش انقلابي در اشعار عاشورايي به وجود آورد و هنوز هم يكي از بهترين اشعار عاشورايي است، اما هدف ما بررسي و مقايسه ديدگاه او با عمان ساماني است كه براي اين مقال تفاوت ديدگاه اين دو بزرگ را درباره «عطش» كه محوري ترين موضوع عاشوراست ، به بحث مي نشينيم.
عمان ساماني در مثنوي مخزن الاسرار چنين آغاز مي كند «كيست اين پنهان مرا در جان و تن/ كز زبان من همي گويد سخن/ اين كه گويد از لب من راز كيست/ بشنويد اين صاحب آواز كيست»
به طور اجمال نگاه او به واقعه عاشورا يك نگاه عرفاني حماسي است كه حتي غلظت عرفاني آن بيشتر است. او در روز عاشورا هيچ شكوه اي نمي كند و حرفي از غم و مصيبت غربت و بي كسي به زبان نمي آورد و برعكس مي گويد «سرخوشم آن شهريار مهوشان/ كي به مقتل پا نهد دامن كشان/ عاشقان خويش بيند سرخ رو/ خون روان از جسمشان مانند جو.
عمان ساماني هيچ صحبتي از عزا و ماتم نمي كند و اين را نهايت عشق مي داند كه شهريار مهوشان به مقتل بيايد و عاشقان خودش را با صورتهاي زيباي نيلگون ببيند چون او معتقد است «آري اين قامت كماني خوشتر است/ رنگ عاشق زعفراني خوشتر است».
پس او روز عاشورا همه چيز را در نهايت زيبايي مي بيند. عمان حتي باورهاي سنتي ما را در عاشورا دچار تحول مي كند و آنقدر زيبايي را در شعرش جريان مي دهد كه تشنگي بهانه كوچكي مي شود براي رسيدن به اقيانوس مواج عشق: وقتي حضرت علي اكبر براي رفتن به ميدان از پدر اجازه مي گيرند و حضرت سيدالشهدا فرمايش هايي به فرزند دلبند خويش مي كنند، يكي از زيباترين صحنه هاي عاشوراست كه شرح آن را در فرصتي ديگر خواهم نوشت اما نكته قابل توجه، بحث تشنگي است و عمان ساماني به قول مولوي، اعتقاد دارد و مي گويد «آب كم جو تشنگي آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست.»
از ديدگاه او وقتي حضرت عباس(س) به شريعه فرات مي رود كه آب بياورد ديگر نه شريعه فرات يك رودخانه معمولي است و نه آن آبي كه حضرت در مشك مي ريزد H2o است. چرا كه او مي گويد: «مي گرفتي از شط توحيد آب/ تشنگان را مي رساندي با شتاب». پس بحث تشنگي از ديدگاه عمان فراتر از طلب آب است. اين تشنگي است براي طلب حقيقت و به قول خود او: «اين عطش رمز است و عاشق واقف است/ سرحق است اين و عشقش كاشف است.»
يعني اين عطش، اسم رمزي است كه تنها عاشقان آن را مي دانند و هيچ كس ديگر از اين سر الهي خبري ندارد. همان سري كه باعث شده است تا قيامت، اين واقعه بزرگ در ذهن همه باقي بماند و همه تشنگان حقيقت تا روز قيامت از مشكي آب بنوشند كه از دستان حضرت عباس چكيده است: «تا قيامت تشنه   كامان ثواب/ مي خورند از رشحه آن مشك آب. بر زمين آب تعلق پاك ريخت/ و ز تعين بر سر آن خاك ريخت.» و اما محتشم كاشاني چنين مي گويد كه در روز عاشورا پرندگان و چرندگان و ديو و دد ، همه سيراب بودند اما حضرت سيدالشهداء از تشنگي نگين انگشترش را مي مكيد اگر چه اين تصوير سوزناكي است و اشك آدم را جاري مي كند مقايسه سيرابي ديو و دد و تشنگي سليمان كربلا كار شاعرانه اي نيست: «بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد/ خاتم، زقحط آب سليمان كربلا.»
و حالا همين صحنه را از چشمهاي عمان ساماني نگاه كنيد وقتي حضرت علي اكبر با لبهاي تشنه از صحنه كارزار برمي گردد و به خدمت پدر مي رسد، حضرت سيدالشهداء مي بينند عطش علي اكبر خيلي زياد است و الان است كه حديث دوست را فاش كند و ...
پس حضرت لبهاي متلاطم او را در آغوش مي گيرد و با نگين انگشتري خويش بر دهان او مهر سكوت مي زند تا شورش صهباي عشق او را كنترل كند:
اكبر آمد العطش گويان ز راه/ از ميان رزمگه تا پيش شاه/ كاي پدر جان از عطش افسرده ام/ مي ندانم زند ه ام يا مرده ام/ اين عطش رمز است و عارف واقف است/ سرحق است اين و عشقش كاشف است/ ديد شاه دين كه سلطان هدي است / اكبر خود را كه لبريز از خداست/ عشق پاكش را بناي سركشي است/ آب و خاكش را هواي آتشي است/ شورش صهباي عشقش در سر است/ مستي اش از ديگران افزون تر است/ اينك از مجلس جدايي مي كند/ فاش دعوي خدايي مي كند/ محو بر خود مي شكافد پوست را/ فاش مي سازد حديث دوست را/ محكمي  در اصل او از فرع اوست/ ليك عنوانش خلاف شرع اوست/ پس سليمان بر دهانش بوسه داد/ اندك اندك خاتمش بر لب نهاد/ مهر آن لبهاي گوهرپاش كرد/ تا نيارد سر حق را فاش كرد/ «هركه را اسرار حق آموختند/ مهر كردند و دهانش دوختند.»
عمان ساماني برخلاف محتشم كاشاني عاشورا را «صبح تيره»  نمي بيند. بلكه عاشورا را روزي مي بيند كه عاشق و معشوق به هم مي رسند يا بهتر بگويم روزي است كه معشوق ،طنازي عاشق را مي بيند. روزي كه عاشق دارد امتحان پس مي دهد: «امتحانشان را ز روي سرخوشي/ پيش گيرد شيوه عاشق كشي/ در بيابان جنونشان سردهد/  ره به كوي عقلشان كمتر دهد/ دوست مي دارد دل پردرد شان/ اشكهاي سرخ و روي زردشان»
حالا وقتي معشوق اين گونه دوست دارد، پس عاشق هم همه اينها را با جان و دل مي خرد و مي گويد :
« سرخوشم كان شهريار مهوشان/ كي به مقتل پا نهد دامن كشان» براي اين كه: «عاشقان خويش بيند سرخ رو.»
از طرف ديگر نگاه محتشم به روز عاشورا يك نگاه گزارشي است؛ يعني فقط آنچه را مي بيند براي ديگران گزارش مي كند، البته با زبان شاعرانه اما پشت اين تصويرها چه حكمتي نهفته است؟ و چرا قهرمانان اين صحنه حج را نيمه تمام رها كرده اند و به اين صحراي سوزان آمده اند؟! و اينكه مگر آنها نمي دانستند كه عاقبت در خاك و خون خواهند غلطيد و هزاران سؤال ديگر را بي پاسخ مي گذارد و حاصل همه گزارش اين شاعر بزرگ قطره اشكي خواهد شد كه گونه تاريخ را ترخواهد ساخت و اما آيا تنها گريه و آه كافي است؟ توقع مردم بيشتر از اينهاست.
شعر محتشم در تحريك عاطفه موفق است اما در تعمق و تفكر فلسفه عاشورا چطور؟! و آيا وظيفه شاعر پاسخ گويي به اين نيازست؟!  اگر پاسخ منفي باشد شعر محتشم موفق است و اگر...

گوشه
طوفان در سينه هاي شعله ور
003252.jpg
سيد ضياءالدين شفيعي
خورشيد سربرهنه و سرخرو در كرانه كبود آسمان ايستاده است. خيمه هاي نيم سوخته عصمت در محاصره نيزاري از نيزه هاي شعله ور شهوت، آرام آرام رمق از كف مي دهند و در مظلوميتي بزرگ بر زمين مي افتند.
شريان هاي خاك از خون ابا عبدالله(ع) جاني تازه مي گيرند و در اين اندوه بي مثال هيچ سنگ نيست كه سرخ نگريد و هيچ باد نيست كه تا هميشه از اين سرزمين عطش به شيون نگذرد. اين كودكان كه چنين در دشت خار و خدعه مي دوند غزال هاي باغ هاي بهشتند كه از سموم مهلكه جاهليت مي گريزند و آن شيرزن كه پيامبر اندوه كربلاست ،فردا به تيغ ذوالفقار زبانش، صبح حكومت يزيد را شام خواهد كرد.
كيست كه ترديد كند عالمگير شدن نام حسين(ع) را از پس اين نيمروز بي مثل؟ بگذار تا زبان علي(ع) در كام زين العابدين(ع) بچرخد و طوفان كلمات در دارالاماره بوزينه شام دربگيرد؛ آن وقت چشمان حيرت زده ظلم خواهند ديد رويش دوباره سيمرغ امامت را از خاكستر معركه كربلا و جان گرفتن دوباره شمشيرهاي بيقرار كاروانيان شهادت را در دستان مردان افتخارآفرين فخ.
زخمي كه آن روز بر غيرت شيعه خورد و اندوهي كه از آن ظهر دهم، سرنوشت علويان را درنورديد و تاوان آن خون كه بر نسل هاي پي در پي ما ماند، شوري شد براي هلهله تمام نبردهاي پيروزمان و بغضي كه در حنجره شهيدان مظلوم مان، تنها به قهر و خشم شكستني است.
اينك اين پرچم هاي عزا و اين كتيبه هاي سوگ، اينك اين سينه هاي شعله ور، اين اشكهاي بي دريغ، اينك اين خورشيد سربرهنه هر سال كربلا:
زخميم خنجر يمني را بياوريد
زنجيرهاي سينه زني را بياوريد

شعر معاصر ايران
گاهي فكر مي كنم
گاهي فكر مي كنم
تنهايي
ميراث بدي نيست
جهاني كه با تو زاده مي شود
و در تشييع پيكرت
بوي عشق مي گيرد
مرا در مفهوم گنگ اين حماسه
كاري نيست
تنها
از كنار نام تو مي گذرم
رجب افشنگ

بايد شهيد بود
كي مي توان عروج تو را با زبان، سرود؟
با واژه ها نمي شود آتشفشان سرود
خورشيد در ميانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها براي شما كهكشان سرود
گفتم به خاك: لختي از آن ماجرا بگو
سروي رديف كرد و هزار ارغوان سرود
بغضي گرفت راه گلو را، رسيد اشك
اين رودخانه داغ دلم را روان سرود
شرط است در بيان تو، آتش گرفتگي
كي بي گلوي تشنه تو را مي توان سرود؟
معصوم شرحه شرحه، چه شرحي سزاي توست
بايد شهيد بود و تو را خونچكان سرود
قربان  وليئي

خواهر مرا ببخش
از دور مي رسيدي و پيكر نداشتم
خواهر مرا ببخش اگر سر نداشتم
زانو زدي كنار تن پاره پاره ام
نشناختي برادر و باور نداشتم
از بس كه زخم بر تن من بوسه داده بود
جايي براي بوسه خواهر نداشتم
مي خواستي كه سر به سر شانه ات نهم
اما دريغ و درد كه من سر نداشتم
محمدعلي رضا زاده

كفن
عاشورا بود و آسمان شد كفنت
لبريز ز گلزخم ستاره بدنت
گيرم كه سر تو را به نيزه كردند
زير سم اسب ها چه مي كرد تنت
هادي محمدزاده

ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  اقتصاد  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |