سه شنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۳ - شماره ۳۳۴۳
يك زندگي متبرك و پيوسته
004473.jpg
۱- خبر درگذشت عزيزان كوتاه است ولي كوچك نيست؛ كوهي است كه آوار مي شود، انسان را آب مي كند، در هم مي شكند، خرد مي كند. صاعقه  اي است كه بر جان مي زند. صاعقه  را ديده ايم و شمع را. شمع عمري طولاني تر از صاعقه  دارد اما دايره روشنايي اش بسيار محدود است. در حالي كه صاعقه با همه عمر كوتاهش پرتويي وسيع بر جاي مي گذارد. البته آنها كه عزيز ما هستند در طول زندگي، شمع  سان مي سوزند اما وقتي مي روند و خود را در افق «وصل» رها مي كنند، بر جان ما صاعقه مي زنند و ما را مي سوزانند. گويي شمع وجود آنها همه انرژي خود را به يكباره آزاد مي كند و ما را تاب تحمل اين انرژي آزاد شده نيست. اشتباه نشود، ظرف وجودي انسان- ذاتاً- كوچك و كم ظرفيت نيست، گستره اي است ناپيدا، ولي همين ظرف، با همه گنجايش و وسعتي كه دارد، اگر به راستي و درستي فهم نشود نمي تواند كهكشان اندوه درگذشت انسان هايي را كه همه اقيانوس ها تا زانوي آنها نمي رسد، در خود بپذيرد و آنگاه در هم نشكند و زانوانش سست نشود و بر خاك ناتواني و عزا ننشيند. اكنون روز و روزگار ما در سوگ درگذشت «حسن حسيني» چنين است. ما غمگسارانه در سوگ مردي نشسته ايم كه در غربت مردان هنرمند در ميان انبوه خواجگان درشت گو و هرز انديش، آزادگي را به حرمت شرافت آزادي پاس مي داشت و جوشش درون  را در پيوندي راز آميز با .... پيوسته از مقام و كرامت انساني، عرضه مي كرد، به همين دليل شعر او از شور و شعوري شگرف سرشار بود و شير و شكر از آن مي تراويد. بسيارند كساني كه در پي نامي و آوازه اي، گوهر از كف مي دهند و نفس هرزه كرد را قدر مي گذارند عنان جان و دل به او مي سپارند و هيچ در فرجام اهريمني چنين شيوه اي انديشه نمي كنند. اما از جنس و جوهره «حسيني» اندك اند وارستگاني كه نه نام و آوازه، آنها را مي توانست فريب داد و نه زهر تلخ سكوت و چشم بستن بر ژرفناي هنرشان و بلنداي انديشه شان، آنها را از آرماني كه باور دارند باز مي داشت و به سرداب پشيماني مي كشاند. وقتي انساني بر خوان «حقيقت» و «عشق» مشرف شده باشد كدام هنرنمايي ابليس مي تواند او را به دام تب گرفتار كند و جان شعله ورش را در سياهي عذاب غفلت به سردي بخواند؟ «حسيني» مي تـوانست همچون بسياري كسان، آرمان انساني فرو گذارد و در حلقه خواجگان پذيرا شود، ولي چنين نكرد و نخواست چنين كند، چرا كه: «عشقش به فرياد رسيده بود.» و هر آنكه «عشق» به فريادش رسد، هر آنچه در نزد «بسيارتر از بسياران» ارج دارد و كران مي نمايد، در چشم او از خسي كه تيپا خور بادهاي هرزه گرد است، بي مقدارتر و حقيرتر است و اين عاشقان جز نوشانوش «حقيقت» و «عشق» كام دل به هيچ تلخابه اي نمي سپارند. تفاوت ميان اين هر دو را، خواب زدگان روشنايي ستيز در نخواهند يافت و اين ناموس هستي است و تخلف ناپذير.
در روز و روزگاري كه درآنيم، كم نبوده اند و نيستند خواجگان اهريمن زده اي كه آزادگي شرافت  انساني را فروگذاشته اند و براي برآوردن تمناي حيواني درون، آنچه نبايد گفته و نوشته و بافته اند و بر رنج و غصه هاي دور و دراز مردمان پاي كوبيده اند و دست افشانده اند و بزم غوكان منزل گزيده در لجه مرداب را رونق بخشيده اند. در چنين روزگاري «انسانيت» و «آزادي»، به اعتبار شرف حضور «حسيني» ها به خود خوشباش مي گويد و در آيينه بند جشن شادي و مردانگي، سكه زمانه را به نام «حسيني »ها ضرب مي كند.
۲- سرودن و تراوش نغمه ها، ترانه ها و اشعار دلكش و جان بخش بر لبان شاعران شيدا و عاشق، يكي از جلوه هاي زيبايي آفرين هستي است. حضرت هستي بخش، انسان را فرمود تا بسرايد و جمال جان را در سروده هاي خويش باز بتاباند. از انسان بگويد، عشق را فرياد كند، كرانه هاي پيدا و پنهان را زمزمه كند، شعله هاي سوزان جان سركش را در جريان رود زلال «عشق» و «محبت» نمايان سازد، با برافروختن آتش در نيستان فراق، ناله هاي جدايي  را از زبان آتش سخن بگويد، سر گشتگي  قطره هاي مانده از دريا را تصوير كند، تشنه كامي هماره دل و تمناي پيوسته مي را آواز دهد، شوريدگي عشاق را شعر بگويد، نيش و نوش معشوق را نغمه گري كند و... «او» چنين خواست و شعر را در جلوه هاي جمال و جلال به انسان ارزاني داشت و انسان سرود و ترانه خواند. هستي شاعرانه ، عشق شاعرانه، معشوق شاعرانه، انسان شاعرانه، خواستن شاعرانه، نگاه شاعرانه، تفسير شاعرانه و ... ره آورد سفر شاعرانه شاعراني شد كه در زندگي انسان باشكوه ترين برگ ها و آسماني ترين واژه ها و عبارت ها را پديد آورده  و بر جاي گذاشته اند. اما با اين همه يك راز ناگفته بر جاي بوده و هست: چه كسي شاعران را مي سرايد؟ آيا شاعران، خود از خويش مي گويند؟ و آيا شعر شاعران تجلي جان خروشان خودشان نيز هست؟ اگر چنين است كدام گروه از شاعران اند كه به اين درك رسيده اند كه هر آنچه سروده اند از مقام به «وحدت» رسيده آنها حكايت مي كند؟
۳- برآنم كه شاعران به وحدت رسيده چندان پر شمار نيستند. شعر البته از مقام كشف و شهود مي تراود و جريان سيال خود را در جان شاعر رها مي كند، اما ميان جان شاعر منفرد و اسير رنگ تعلق، با شاعر «بي خود از هست خويش» كه در درياي فنا غوطه  مي خورد، تفاوتي بس شگفت وجود دارد، چنانكه ميان «وجود» و «موجود».
شاعران رسيده به قاف «وحدت» خود «ممدوح» خويش اند. براي اين شاعران، «عشق» و «عاشق» و «معشوق» «مي» و «ميخانه» و «ساقي»، «ذكر» و «ذاكر» و «مذكور» و... همه يكي است، بي هيچ تفاوتي در صورت و باطن. و چه مي گويم. صورتي نيست، هرچه هست باطن است و «حقيقت». جوهره است و ذات و جز اين، هيچ تجلي در هستي نيست. «رنگ و «تعين» و «عرض»، فقط در چشم ظاهربين ما جلوه مي فروشد، و الا هرچه هست «اوست» و غير از او هيچ:
«يكي هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو»
جهان و هرچه در او هست آينه اي است كه جمال «حق» را بازمي تاباند و شعر شاعران چشم دل گشوده به «حقيقت هستي»، «ذكر» و «تسبيح» جمال حق است. روايت معاشقه شاعر با معشوق ازلي است. منازعه اي است به شكوه كه حتي كلام در وصف آن عاجز است.
وقتي شاعران حقيقي در مكاشفه اي زلال و سلوكي روشن و نوراني، به تماشاي زيبايي مشرف مي شوند و رشحه اي از آن سير و تماشا را در كالبد كلام مي ريزند، روحي زيبا را نيز روايت مي كنند، اما شرح و بيان اين روح زيبا در همين مرتبه خلاصه نمي شود، بلكه زيبايي آفرين نيز، اين روح هاي زلال و زيبا را روايت مي كند. به سخن ديگر، درست است كه شاعران حقيقي، ممدوح روح خود نيز هستند اما مدح واقعي و حقيقي آنها را حضرت حق برعهده گرفته است.
انسان را اين رخصت داده اند تا هستي و عشق را بسرايد و خدا سرودن از انسان را بر خود واجب كرده است. در كلام آسماني «قرآن» بلندترين سرودها و ترانه هاي خداوند از انسان متجلي است و انسان در هيچ ترانه و كلامي آنگونه كه حضرت  حق فرموده تعظيم و تكريم نشده است. همين معاني بلند و شگفت همه راز خلقت آدم است و شاعران حقيقي مي كوشند از اين معماي شيرين، پرده برگيرند. روزگاري فردوسي، سنايي، حافظ، مولانا، عطار، بيدل و... نجواگر جمال يار و گشاينده راز پيوند انسان و حق مي شدند و در اين روزگار شوريدگاني چون: اميري فيروز كوهي، شهريار، مهرداد اوستا، نصرالله مرداني، دكتر سيد حسن حسيني و گران مايه شاعراني كه هنوز هرم نفس متبركشان، جان بخش است و ما را به سايه سار امن عشق مي خواند.
۴- اكنون يكي از شاعران حقيقي كه پاك ترين پاكان را بسيار سروده بود و زيبايي خدايي روح و مقام سترگ انساني آنها را عاشقانه روايت كرده بود، درنگ را تاب نياورده و ما خاك نشينان را گذارده و به آن كجا كه خوانده شده شتافته است. «دكتر سيد حسن حسيني» در حيات مادي چندان نپاييد و به كوتاهي عمر گل زيست، اما زندگي اين انسانهاي بزرگ را از نظر كمي نمي سنجند، بلكه كيفيت زيستن آنها را در چشم مي آورند. از اين منظر و با اين نگاه، كيفيت زندگي اين عزيز بسيار پر ارج و ذي  قيمت است. او با باورهاي شيعي خويش مي دانست كه ارزش حيات به حركت افقي آن نيست، بلكه رشد عمودي آن است كه قدر و قيمت مي يابد و خدا را در جلوه هاي مدهوش كننده در درون زنده مي كند و انسان در پرتو اين جلوه ها مي بالد و به آرزوي وصال نايل مي شود.  آنچه از آثار نوشتاري و گفتاري زنده ياد دكتر حسيني بر جاي مانده گوياي كيفيت و بلنداي حيات مادي اوست. به همين خاطر بي  گمان جامعه ادبي و هنري ايران شاهد تداوم حضور معنوي و روحاني آن شاعر شوريده خواهد بود و نام و ياد «سيدحسن حسيني» در دفتر هنر اين سرزمين ناميرا، چونان آفتاب خواهد پاييد و گرما خواهد داد. شعر و كلام و زندگي او تجسم «ذكر حق» بود و بي گمان آن جان مشتاق اكنون كه به جانان پيوسته، از پس دردها و رنج هاي مادي، اينك در جوار حق خوش آرميده است و معشوق بر زخمهايش التيام نهاده است. او ديگر درد و رنج نمي كشد. گرچه ما در فقدانش ناچاريم كوه مصيبت و سوگ را بر دوش كشيم و جان ملتهب را در ميهماني آثار زبده و زنده اش به آرامش دعوت كنيم.
اكبر نبوي

حسنك قرن بيست و يك
004470.jpg
علي شفايي
دكتر خانلري مي گويد: «انسان بزرگ چون كوهي بزرگ است كه هرچه فاصله اش بيشتر شود، عظمتش بيشتر به چشم مي آيد.»
دست به قلم بردن دشوار كاري است و دشوارتر آن كه بخواهي چيزي را كه باورش نكردي، بنويسي! سفر مردي كه مانده است و كسي كه مرگ بازيچه لبخندهاي فاتح او بود. «سيد» را مي گويم. تك يادگار صلابت و مهرباني! تك نگار صحيفه جوانمردي و تك سوار جاده غبارين عصر! اين جمله ها تنها از اين كمينه دوست و شاگرد «سيد» نيست، باور آنهايي است كه دوستش داشتند و تأييد آنهايي كه چهره هاشان، رستنگاه هزاران هرزه گياه نكوهش و برآمدگاه نيزه هاي خرد و پوچ حسادت و نفرت بود.
كاسه هاي داغ تر از آش مي دانند كه چه ها بر او كه نرفت و چه نام ها و نانها كه در يوزه گر سفره مولايي اش نبودند. اگر چنين نبود بي شك برترين جايگاه فريبنده  نابرجايگان از آن او مي شد.
مرا بر دوستي و انس ساليان طولاني با او چشم داشت و ادعايي نيست. نه از ياران تشريفاتي اويم و نه از بازماندگان توفيق هاي اجباري. آن چه مرا بي اختيار و فارغ از زمان و مكان به سمت او مي كشاند، «آن» حافظانه و شاهدانه او بود كه رشته بر گردن شوقم مي افكند تا عاشقانه، عطر وجود و حضورش را در انبان تنهايي خويش ذخيره سازم.
«سيد» به تنهايي يك «جهان» بود؛ جهاني سرشار از ملكوت و قرآن، عشق و طراوت، سادگي و طغيان، شعر و زبان، خلاقيت و بيداري.
او را در دانشگاه شناختم، سال ۷۵، استادي به مهابت و آرامش دريا! به رنگ صداقت محض در تشريف آزادگي و رهايي از هرگونه تعلق! ملاحت طنز در گفتارش مؤثرتر از سخنان عاقلانه هم روزگارانش بود. رشته دوستي ، با غزلي از او پيوند خورد. جمعي صميمانه و شاعرانه! دوستاني ديگر از جمله غلامحسين عمراني نيز بودند و سالي گذشت در كنار او و در چتر معرفت و صفايش.
رشيدمردي انقلابي نه در جهتي خاص! انقلاب گري در شعر، سخن، رفتار و ويران كننده ستون هاي پا بر جاي پليدي و ريا و هرناسازي در هر مكاني و زماني!
صبور چون كوه و آتشي در درون چون دماوند! لب به شكوه نمي گشود اما نگاهش، سكوت سرشار از ناگفته هايش حاكي از بيان حبسيه هايي بود كه سالها در كنج اتاق و دور از مجامع آزاردهنده در خود سروده بود. تا اين كه دميد صبحي براي برخاستن و بيرق «هيهات من الذله» برافراشتن. صبحي كه به «غروب سيد» از دانشگاه ختم شد و دانشگاه تا هميشه انگشت حسرت زير دندانهاي نارس خويش خواهد داشت. صبحي كه تمام استادان حاضر با بي التفاتي به اخراج يكي از همكاران در كلاس حاضر شدند كه مبادا گربه شاخشان بزند. سيد تاب نياورد و از رفتن به كلاس خودداري كرد و عظمت و رادمردي اش مرا نيز در كنارش نشاند و دوستي ديگر نيز! آفتاب سرازير نشده بود كه دانشگاه معلق و معطل ماند. رياست محترم دانشگاه؟! دستور فرمودند كه معترضين را با «تيپا» از دانشگاه بيرون بفرستند. و همين خودباوري ايشان، موجب تأكيد و پافشاري اين گروه ثلثه به ادامه اعتراض و تحصن شد. تا عصر دو سه نفري با احتياط وارد معركه شدند، و چشم مي پوشيم از استاداني كه هم گروه استاد مخروجه بودند (استاد مورد نظر اولاً از گروه ادبيات نبودند و ثانياً اين اعتراض براي شخص ايشان نبود بلكه جهت دفاع از مقام و منزلت استاد بود) و تا هميشه در پرونده شان نمره ۲۰ انضباط ثبت گرديد؟ پس از نه روز تحصن و مداخله نيروهاي گوناگون و مشروط بر عزل رياست محترم وقت؟! كلاس ها تشكيل شد و مغضوبين در كنترل مسئولين تا حتي امروز! اما «سيد» نه اهل شرط بود و نه دلبسته به اگر و اما! استعفايش را مبني بر عدم همكاري تا عزل رياست و ايجاد فضايي فرهنگي و اخلاقي و ديني نوشت و در چشم به هم زدني مورد تأييد قرار گرفت. و خود، ما را از نوشتن استعفا بر حذر داشت. دانشگاه تا پيش از پرواز «سيد» حسرت خورد و پس از كوچ او، سوخت.
اين آزاد مرد، عطاي دانشگاه را به لقايش بخشيد و باري ديگر كنج اتاق را ترجيح داد و پس از مدتي مديريت ويراستاري راديو را پذيرفت و كلاس هاي نيمه تمام خود را در دانشگاه به اين حقير سپرد و چه وحشتناك؟ كه شاگرد او در جايگاه استادش قرار بگيرد اما به خاطر ارادتي كه به او داشتم، كلاس را به پايان رساندم. مگر مي شد بيمناك جدايي از او و دلتنگ ديدار دوباره اش نشد. آزادگي و مهرش مرا به دنبال خود كشاند. تا آن جا كه لايق شنيدن شمه اي از رازهاي گلويش شدم.
چگونه مي توان دوره اي كه هركس جاي ديگري زندگي مي كند، جاي ديگري حرف مي زند، جاي ديگري مي خندد و مي گويد، دلتنگ «سيدحسن حسيني» نشد. مردي كه خودش بود. تلفيقي از دين و آزادگي، عشق و خشونت، مرگ و زندگي و در نهايت «قرباني» خود شدن. قرباني چهار فصل انديشه، قلم، بيداري و تنهايي. بايد پذيرفت. تحمل «سيد» در توان هركسي نبود چه آنها كه ياران عاطفي اش بودند و چه آنها كه همطريقان فكري اش .
بزرگ بود و غريب تا آن جا كه دنيا نيز تحملش نكرد و يقين آن كه «سيد» در تنگناي كشنده دنيا نمي گنجيد.
فاضلان عاقل و عاقلان سر به زير!
نهراسيد و به سال ها پيش كه زبان بريده از انصاف و خرد و وجدانتان پل عبور سعايت و نامردانگي بود، التفاتي كنيد. آن سال ها كه «سيد» جوان به مقصود معنوي و شعري رسيده، پيشاپيش انديشه و زبان نخ نما و ملا ل انگيزتان پيش مي رفت، پا بر جا پاي بوسهل نهاديد و لئامت خود را با بدنامي و رسوايي امروز خود در طبق تفرعن و حيله گذاشتيد و به زعم خام خود دگرگونه اش معرفي كرديد، آن روزها كه «فصلي از مرداب ها» نويد طلوع فكري تازه و زباني پويا داشت. آن روزها رفتند و شرمساري هاتان آمدند. آن روزها كه «حسنك» دوباره «قرمطي» شد و مشتي نيشابوريان شعر امروز از فرط تشنگي سيم و سكه و تخريب بها دوباره سنگ زدند تا حسنك ما گوشه اي تنها بماند و ده سال شاهد رشد گياهان مزاحم شعر و ادبيات و قرباني شدن تدريجي خود باشد. و شعر به زعم شما از «قرمطي گري» به «قرطي گري؟!» برسد و شاعر مراعات نظير شهيد و جبهه را آزرديد و امروز ديگر مراعات نظيري چنان به شهدا پيوست. دكتر خود بارها «فصلي از مرداب ها» را برايم خواند و كالبد شكافي كرد و گفت:
«... ! لااقل شما بدانيد كه منظورم در هر بيت چيست كه بعد از من به آنها...». هرچند اين حقير مورد لطف او بودم و در جايگاه سخنش نه!
سيد بارها قرباني شد كه قطره قطره خون جاري اش در واژه واژه كلامش آشكار است. با حلق اسماعيل هم صدا مي شود، سرشار از گريه است و محض خاطر عده اي مجبور به خنديدن است! كسي كه چشمش از اين آقايان فاضل آب نمي خورد، او كه مي داند اگر بشكند خوش آهنگ تر و عزيزتر مي شود و بارها گفته بود:
در غربت مرگ بيم تنهايي نيست ياران عزيز آن طرف بيشترند
كدام يك از شاعراني كه سعادت هم دهه بودنش را چشيدند توان فرياد دارند كه در آن چند سال گوشه نشيني او حناي دوستي و رفاقتشان بي رنگ نشده بود (به استثناي يك دو نفر) آن چه را اين حقير از زبان سيد شنيده بود. منتهي مي شد به اين دو راه! يا تركش كردند و يا ردش! بسياري از اين  آقايان كه از شاگردان او بودند، خزعبلات و طاماتي بافتند كه امروز دور گردن وجدان و غيرتشان حلقه شده است. بگذار آسوده بگويم: بسياري را پرتو فريبنده نام و نان و شهرت و سكه و ويلا و... به كام خود كشاند البته كه ظاهراً به آنچه كه مي خواستند رسيدند! (مخملباف مي داند كه سيد به سرپناهي رسيد) و شهره عام و خاص شدند! اين قانون طبيعت است كه «سبك ترها» چشم گيرتر مي شوند! و سيد با درايت و معرفتي كه داشت در عمق فرو رفت. و اي كاش اين همه عنايت ها و لطف ها كه پس از رحلت او از همه سو سرازير شده است، درصدي زمان حياتش وجود داشت تا شايد سال هايي ديگر با حضور بي نظيرتر او به خود مي باليد و عقب ماندگي برخي از آقايان آشكارتر مي شد.
ختم كلام اين كه بايد به دانشگاه ها، شعر و ادبيات، آزادگي، قلم، خلاقيت، زبان فارسي تسليت گفت كه يكي از گران بهاترين و نجات بخش ترين و كم نظيرترين شخصيت هاي معاصر خود را چه ساده از دست داده است! و باشد كه صبح دولتشان بدمد!
درد بزرگ آن كه هر دوستدار شعر و هنر و عشق دريابد كه با رفتن دكتر سيدحسن حسيني چه زود دير مي شود.

نگاه امروز
زير باراني كه مي بارد
ضياءالدين ترابي

نه بيمارستاني است اينجا    و
نه آسايشگاهي
فقط خياباني است بي انتها
كه مي توانيم من و تو قدم بزنيم
و برگرديم به بيست و پنج ايستگاه پيش از اين
*
اتوبوس در ايستگاه آماده است
سوار مي شويم و راه مي افتد
مردم رد مي شوند و با انگشت نشانمان مي دهند به يكديگر
تو صبورتر از آني كه خم به ابرو بياوري و
من مغرورتر از آنم كه ترسم را بروز بدهم
سكوت مي كنيم و مردم مي گذرند
اما چند گاو كه تازه از سلماني برمي گردند
درست كنار ما مي ايستند پشت شيشه و
شاخهايشان را نشانمان مي دهند
*
اتوبوس توقف مي كند در ايستگاه و
يادم نيست تو اول پياده مي شوي يا من
ولي درست يادم هست كه بقيه راه را قدم مي زنيم
زير باراني كه مي بارد
در خياباني كه بي انتهاست
*
سيگاري روشن مي كنيم و بي دل مي خوانيم
تا برسيم به خانه اي كه قرار گذاشته ايم
كسي در را باز مي كند
تو وارد مي شوي و در بسته مي شود
زنگ مي زنم در باز نمي شود
داد مي زنم در باز نمي شود
مشت به در مي كوبم و فرياد مي زنم در باز نمي شود
خسته ام كناري مي نشينم و به گم شدنت مي انديشم و
به راهي كه بايد برگردم به تنهايي
در خياباني كه بي انتهاست
۱۲/۱/۸۳

گزارشي از مراسم تشييع پيكر دكتر سيد حسن حسيني
آن ماهي دلتنگ خوشبختانه مرده است
004482.jpg
ياسر هدايتي
«بدون اطلاع قبلي دم در بيمارستان شهيد مي شوم...»
ساعت ده صبح بود كه تلفن زنگ زد. صداي اكبر نبوي از آن سوي سيم حواسم را جمع كرد، گفت: آيا خبر درست است كه سيد حسن حسيني، سكته كرده و فوت كرده است؟
خيلي جا خوردم. آنقدر كه باور نكردم. گفتم: نه، به من كسي چيزي نگفته، از راديو هم نشنيدم.
خواستم قضيه را از اصل انكار كنم و انگار با اين انكار تمام قضيه نيز منتفي مي شود.
پرسيدم: شما از كجا شنيده ايد؟
گفت: برادر دكتر شماره سيد حسام الدين سراج را از دفترچه دكتر پيدا كرده است و زنگ زده.او هم به من زنگ زد.
پس سيد حسيني ما هم رفت.
دلم گرفت؛ (خواستم اگر خبر بيشتري گرفت باز هم زنگ بزند.)
به خيلي ها زنگ زدم، كه نبودند. يا مسافرت بودند يا ميهماني. سرگردان بودم، اما خبر حقيقت داشت. مي گويند:
سيد حسن حسيني، ديشب حالش بد مي شود، تنهايي به بيمارستان مي رود و نرسيده به بيمارستان ايست كامل قلبي و....
« (كبوتر- آرزو) هاي مرا پيش از سحر بردند...»
دلم عجيب گرفته است. براي سيد احمد نادمي پيغام مي گذارم. زنگ زد. دوست نزديك اين چند ساله سيد در راديو است. مثل خود سيد است و حالا دل دريايي اش بي تاب تر از همه كس است. صدايش پر از بغض است. حالش را مي فهمم؛ خيلي شكسته است. مي گويد: ديشب ساعت ۳۰/۱۰ برايش آف لاين گذاشته. بهت زده و سرگردان است.
غزلي از سيد را مي خواهد كه سيد بيت آخرش را براي سنگ قبرش دوست داشته است. شماره بيست و هفت مجله شعر را برمي دارم و برايش مي خوانم، غزل خاموشي مطلق... از تشييع جنازه مي پرسم. مي گويد: فردا ساعت ۳۰/۹ صبح تالار وحدت است.
«شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه كنم...»
صبح ساعت هشت به طرف تالار وحدت مي روم. خيابان نيمه تعطيل صبح فروردين تهران، خيلي آرام است. به سيد فكر مي كنم چه آرام رفت ،چه تنها...
جلوي تالار وحدت چند خانم منتظر ايستاده اند. در صحن بيروني تالار محمد توكلي را مي بينم. صورتش پر از خستگي است. چه زحمتي از ديشب تا به حال كشيده. دو بسته بزرگ چند صدتايي پوستر را آورده و چه پوسترهايي.
مي گويد از آخرين عكس هاي دكتر است كه جديداً گرفته ايم. پرتره اي از دكتر است كه با نگاه بلندش مثل هميشه منظري دورتر از ما را مي بيند.
زير عكس نوشته شده؛ دكتر سيد حسن حسيني (۱۳۸۳-۱۳۳۵) و با فونت درشت تر نوشته شده است:
«از ازل ايل و تبارم همه عاشق بودند»
دلم مي لرزد. از ديروز تا به حال كه خبر را شنيده ام نمي دانم، چرا مدام اين بيت را زير لب زمزمه مي كنم: «سخت دل بسته اين ايل و تبارم چه كنم»
عكس را مي بوسم و صورت محمد توكلي را. مسئول روابط عمومي خانه شاعران با دو نفر از بچه ها مي رسد. به همراهشان تاج گلي است. با محمد و عكاس دفترشان شروع مي كنيم به چسباندن پوسترها. نگهبانان و مسئول روابط عمومي تالار براي چسباندن در بعضي جاها غرولند مي كنند، اما ما كار خودمان را مي كنيم.
حسين اسرافيلي اولين شاعري بود كه آمد با لباس سياهي كه به رسم عزا بر تن كرده بود و بعد هم علي موسوي گرمارودي سر رسيد.
حدود ساعت ۹ شد. هنوز جمعيتي نيامده بود. خدايا؛ خيلي ها مسافرتند نكند در تشييع جنازه هم سيد تنها باشد. همان طور كه در زندگي اش بود. بي اختيار زمزمه كردم:
مردي شبيه نام خودش بود
تنهاتر از سلام خودش بود
يادم افتاد ماه صفر است كه سيد دارد مي رود. ماه امام حسن....
با خودم گفتم: خيلي ها نيستند. اما خيلي ها هم طاقت ديدن سيد را ندارند. بس كه بي پروا بود و با هيچ كس اهل مصالحه و مسامحه نبود. حرف حق را مي گفت و مردانه بر سر حرفش بود و چه اجحافها كه به خاطر مردانگي اش بر او نشد.
ساعت حدود ۴۰/۹ دقيقه كه شد ديگر عده زيادي آمده بودند. مي گويم: خدا رحمتت كند سيد كه باز خيلي ها دوستت داشته اند، دوستت دارند....
درميان جمعيت چهره هاي آشناي بسياري مي بينم.ملاقلي پور، نبوي، سراج، محمد اصفهاني، منوچهر صدوقي، دكتر سنگري، دكتر توكلي، بنيانيان، عمران صلاحي،مشفق،محمود شاهرخي، سهيل محمودي، ساعد باقري، عبدالملكيان، جواد محقق،
محمد رضا محمدي نيكو، بيگي حبيب آبادي ، مصطفي رحماندوست و ... به هر سو نگاه مي كنم، دو نفر را نمي بينم ،جايشان خالي است، دو نفري كه حتماًخبر را نشنيده اند وگرنه، بودند. جاي قيصر امين پور و يوسفعلي ميرشكاك خالي است.
«تو را از قتلگاه شعر و شور و دفتر آوردند...»
مراسم ديرتر شروع شد. ساعت ده آمبولانس رسيد و تابوت نقره اي را در صحن جلوي تالار گذاشتند. همه دور تابوت جمع شدند. سهيل محمودي پشت ميكروفون رفت. مراسم را با يك رباعي از خود سيد شروع كرد.
چند تا از برادر زاده هاي سيد سر گذاشتند روي تابوت و بي تاب تر از همه گريه مي كردند.
باورم نمي شد قامت رعناي سيد در تابوت، جلوي جمعيت آرام و بي صدا خفته باشد. جسد مرد حماسه هاي ديروز و امروز، روزگار من كجا و اين جعبه سرد كجا! دو تا پوستر سيد را روي تابوت چسباندم. مادر سيد جلو مي آيد. يا علي يا علي و يا حسين، يا حسين مي گويد و چون شيرزني كه در خور مادر چون سيد حسن بودن است گريه مي كند و مي گويد: مادر حلالت كردم و مي گذرد. سهيل محمودي بعد از تسليت گفتن پيام تسليت وزير ارشاد را خواند و پس از او دكتر تركي پيام رهبري را خواند و سيد بزرگوار انقلاب چه زيبا اين عزيز هم نسل خودش را مورد تفقد قرار داده بود و فقدان جانسوزش را تسليت گفته بود.
سهيل از حسام الدين سراج خواست كه بيايد و بخواند. سراج آمد و با صوتي حزين آتش زد كه:
هر چند كه از آينه بي رنگ تر است‎/ از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است‎/ بشكن دل بينواي ما را اي عشق‎/ اين ساز شكسته اش خوش آهنگ تر است
و باز خواند:در پرده سوز و ساز هم مي خنديم‎/ با داغ درون گداز هم مي خنديم‎/ چون لاله نو شكفته اي در باران‎/ از گريه پريم و باز هم مي خنديم
بعد از سراج، محمد اصفهاني پشت ميكروفون رفت. اين بار او با نوايي حزين سيد را به چند آيه بدرقه كرد؛
ان للمتقين مفازا... سهيل باز خودش چند رباعي سيد را خواند:كاش اين دل مرده را خدا جان مي داد‎/ آشفتگي ام را سر و سامان مي داد‎/ اي كاش سوار عشق در عرصه دل‎/ مي آمد و فاتحانه جولان مي داد
قرار شد تابوت را تا در ديگر تالار تشييع كنند و از آنجا با اتوبوس به راديو تهران بروند و از آنجا يكسره به سمت بهشت زهرا حركت كنند.
من هم به همراه ضياءالدين ترابي و نادمي با ماشين سعيد يوسف نيا براي تشييع رفتيم. يوسف نيا از ۱۵ سالگي اش در حوزه هنري شاگردي دكتر را كرده بود و در راديو هم همكارش بود. از دكتر مي گفت و كرامت و مهرباني اش و خستگي اين سالها و تنهايي ديرپايش. اينكه چه آزارهايي به دكتر روا داشته اند و پدر بودن دكتر براي او و بسياري مثل او.
«فقط خدا بود كه دانست
آن دل دريايي
به كمند پندهاي پوسيده
در بند نمي آيد...»
عده بسياري از همان تالار وحدت رفتند و در راديو تهران باز بعضي ديگر به جمعيت پيوستند. دكتر در راديو تهران، مسئوليت بخش ويراستاري را به عهده داشت.
سهيل محمودي در راديو تهران هم باز از دكتر گفت. از بچه هاي راديو هم يكي به نمايندگي از راديو به مرثيه سرايي درباره دكتر پرداخت. غافل از اينكه دكتر نه حالا كه هيچ وقت ديگر نيز به اين مرثيه ها احتياجي نداشت.
«گوشه گيري كردم از آوازهاي رنگ رنگ
زخمها بر ساز دل از دست بيدادم رسيد»
ساعد باقري هم در صحن راديو تهران از دكتر حسيني گفت. اينكه دكتر زبان تركي را به عشق فهميدن و تأثيرگذاري نوحه ها و مرثيه هاي علوي تركي مي خواست ياد بگيرد واينكه وقتي براي دكتر داستان ابوالفضل و ادب ابوالفضل را در زبان تركي مي گفت؛ چگونه غيرت ديني سيد شانه هاي سترگش را تكان مي  داد.
سراج و اصفهاني در راديو تهران هم در سوگ دكتر خواندند.
«شهيد من! تو را از خاكريزي ديگر آوردند...»
بهشت زهرا مثل هميشه شلوغ بود. قرار شده بود سيد را در قطعه هنرمندان دفن كنند. دوستي گفت: چرا هنرمندان! اي كاش او را در قطعه شهدا دفن مي كردند...
«شايد دلم- اين دعاي قديمي-
در آستانه نام تو
مستجاب شود»
اتوبوس ها به بهشت زهرا رسيده بودند، اما بعضي كه با ماشين شخصي حركت كردند؛ هنوز نرسيده بودند. همه كنار در ورودي غسالخانه منتظر بودند. وارد غسالخانه شدم. هنوز هيچ جسدي را نياورده بودند. پشت شيشه منتظر ماندم. بالاخره سيد را آوردند. جسدبي جان سيد را آرام درون حوض غسالخانه خواباندند، با آن قامت رشيدي كه...
بدن سيد كبود بود و نشان از پارگي بعضي از رگها در هنگام ايست قلبي را مي داد.سيد را شستند و كفن كردند. چند نفري از اعضاي خانواده اش كه آنجا بودند، همه اشك مي ريختند. دلم لرزيد. اين آخرين باري است كه صورت سيد را مي بينم، مي بينيم.... كسي كنارم زمزمه مي كرد؛ سيد تو را به جدت به آبروي گنجشك و جبرئيلت ما را شفاعت كن. مي  گفت و باران هق هقش بود كه آتش مي زد.
«عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد»
قطعه ۸۸- قطعه هنرمندان
جمعيت سياه پوش زيادي دور قبر جمع شده بودند.جسد را روي دوش تا لب قبر آوردند.جمعيت زياد مانع از شنيدن صداي سهيل مي شد.سهيل خواهش كرد، ساكت باشند. گريه اش گرفت،گفت: اجازه بدهيد دم آخر است و خداحافظي با سيد.
جسد سيد را در قبر مي گذارند. شخصي مي آيد و گواهي مي خواهد از اطرافيان كه آيا از سيد راضي هستند؟ آيا او را حلال مي كنند؟ و بعد شروع به تلقين مي كند.اسمع و افهم يا سيد حسن ابن سيد محمد. خدايا؛ شانه چپ سيد ماست كه تكان مي  دهند...
«وقت خوش رفتن است، هان گوش كنيد
از عرش كسي نام مرا مي خواند»
سنگ لحد را مي گذارند، قبر را پر مي كنند. سهيل محمودي شعر مي خواند و بعد از او ساعد باقري است كه نجوايي عاشقانه با سيد دارد و رو به اطرافيان از سيد خاطره ها مي گويد و مي خواند؛ گل من سر ميان خاك برده.
حسام الدين سراج براي سومين بار در مراسم تشييع سيد مي آيد و اين بار حزين تر از هميشه مي خواند.
نوحه خواني، روضه اي مي خواند و ديگر سهيل هم مي خواهد با جمع خداحافظي كند. مي خواند:شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه كنم‎/ ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه كنم‎/ از ازل ايل و تبارم همه عاشق بودند‎/ سخت دلبسته اين ايل و تبارم چه كنم
«سكوت سنگين و پرهياهو
صف مي آراست»
جمعيت كم كم سيد را تنها مي گذارند. دوستان صادق و نزديكتر اهل قلمش، تنها در فكر اينكه ياد سيد را در ويژه نامه اي، ياد نامه اي، كتابي زنده بدارند. باز سيد در سكوتش تنها مي شود.
* عنوان اين گزارش برگرفته از غزلي منتشر نشده از شاعر جوان ابوالفضل نظري است.

از آخرين اشعار منتشر نشده سيدحسن حسيني
هايكو واره هاي نوروزي
004497.jpg
004491.jpg
سيداحمد نادمي
صداي سيد روي پيام گير است. عيد را تبريك مي گويد. صدا، سرشار از زندگي است. موج در موج، اميد است و زندگي. مرگ در كجاي اين همه زندگي، پنهان شده- كمين كرده؟
... دير وقت است. اما من شرمنده از پيشدستي سيد، شماره او را مي گيرم. گوشي را برمي دارد. فرصت عذرخواهي و اين كه «نبودم» را نمي دهد. حالش را مي پرسم. خدا را شكر. مي پرسم به چه مشغوليد؟ از هايكوواره هاي نوروزي اش مي گويد كه در وبلاگش نوشته است. مي گويم پس مشكل وبلاگتان برطرف شد و مي گويم حالا ديگر مي توانيد آن وبلاگ آزمايشي را كه برايتان باز كرده ام حذف كنيد. مي گويد نه، حذفش نمي كنم. بگذار يادگاري بماند.
مي پرسم هايكو، با همان تعريف رسمي اش؟ مي گويد نه از اختيارات شاعري ام هم استفاده كرده ام!
مي دانم كه اخيراً به زبان انگليسي هم هايكو گفته است و حتي به يكي دو سايت انگليسي زبان هم ارايه داده است كه پذيرفته شده است. پذيرفته شده است و برگزيده هم شده است. هايكوهاي انگليسي اش- كه يكي دوتايي آنها را برايم خوانده است- كاملاً با قواعد و ميزانبندي آوايي هايكو همخوان است، اما هايكو واره هايش...
*
مي روم به سراغ وبلاگش: «براده هاي روح» كه اسمش را از كتاب هاي «براده ها» و «حمام روح» برداشته است. حدسم درست بوده. هايكو واره ها ادامه منطقي «نوشداروي طرح ژنريك» و رباعي ها و علاقه اش به مضمون پردازي هاي طرز هندي است. از سوي ديگر، تمام ويژگي هاي شعر سيدحسن حسيني در آن پيداست: توجه به قابليت هاي متنوع مفهومي پديده نوروز، رنگ باورهاي ديني، توجه و موضع گيري در برابر مسايل سياسي و اجتماعي، طنز و تسلط بي چون و چرا بر زبان.
«هايكو واره هاي نوروزي» شايد آخرين سروده هاي سيدحسن حسيني باشد. با اين شعرها، مي توان بدون هيچ ترديدي گفت كه سيدحسن حسيني، شمايل (ICON) واقعي ادبيات انقلاب اسلامي است. در باره اين ادعا مفصل تر خواهم نوشت.
004500.jpg
004494.jpg

روي همين وبلاگ، از ايشان مي پرسم كه اجازه مي دهيد اين شعرها را در «همشهري» چاپ كنيم؟ پاسخ بزرگوارانه اش را روز شنبه ۸ فروردين روي وبلاگم مي يابم. خيلي خوشحال مي شوم. دوباره اجازه چاپ شعرهاي ديگري از او را گرفته ام. در اين فكرم كه در اولين سه شنبه انتشار همشهري، صفحه شعر با شعرهاي سيد مزين مي شود...
حالا، سه شنبه موعود است. هايكوواره هاي نوروزي را مي خوانيد. اما زهر فراق سيد، ذائقه ام را سوزانده است. مي خواهم روي وبلاگش، از او بپرسم: «سيد، چرا «بدون اطلاع قبلي» قلم را زمين گذاشتي؟» و به قلم سيد فكر مي كنم كه چقدر سنگين است. چه كسي اين قلم را برخواهد داشت؟

ماهي ها در تنگ
سيرها و سنجدها در پلاستيك
بهار در دوردستها!



داروخانه  شبانه روزي
خميازه مي كشد
تاريخم هنوز درد مي كند!



فردا صبح،سال تحويل مي شود
دروغي كه فقط
۴۷ بار تكرار شده است!



در راه پله ها
بوي تند سبزي پلو و ماهي
تشديدي پر رنگ
روي تنهايي من!



زبان تلفن بند آمده
انگشت ها به مرخصي نوروزي رفته اند!



مقابل آينه مي ايستم
و از بهارهاي رفته
خجالت مي كشم!



۲۹ اسفند
نفت ملي مي شود
هفت سين مصدق
CIA را كم داشت!



حسرت خريد:
سبزه اي كه همچنان مي رويد
بر جدار كوزه هاي تنگ!



كاري از دست زنگ هاي انشا برنمي آيد
بچه ها
لباس نو مي خواهند
و تخم مرغ هاي رنگي!


شيريني ها
مي بلعند
حلاوت روزهاي آخر فروردين را!



زمستان دست بردار نيست
صبح نخست نوروز، برف مي بارد
شايد صلاحيت بهار رد شده است!؟



روي مونيتور
باران انگشت هاي سيد خليل
خاكستري كه آتش مي پرورد!

004509.jpg


هايكوي مختصري ست
خانه ام
با مضموني برجسته: تنهايي!



آجيل ها و تقويم
به بهار گواهي مي دهند
اما در اين ميان
تكليف بخاري
روشن نيست!



شرقي ام به هرحال
آرامشم به هايكو رفته است
و اضطرابم به قصيده!



بايد استفاده بهينه كرد
از دل
عشق كجاست



نام تو را مي برم اي عشق!
و دهانم
به آني
جهاني مي شود!



ملافه اي سفيد از برف
روي نعش دراز كشيده دشت
زمستان به رحمت خدا پيوست!


پير مردي روي ويلچر
خاكستر مي شود
شارون
دست هايش را روي آتش
ضدعفوني مي كند!
004506.jpg
004503.jpg





اين پارازيت زمستان است
يا بهار در ني لبك سبزش
سرفه مي كند؟


ايام نوروز
پايتخت خلوت و دستش خالي
و پل هوايي
يتيمي از فلز!



برگ هاي تقويم چهار نعل مي تازند
در بادي كه مي وزد
از دور دست هاي ازل!


آهسته قدم برمي دارم
ديوارهاي نازك- براي همسايه-
پلي  ست از رويا به كابوس!



صبح
چكي ست بي محل
چراغ هاي فلورسنت
در امضاي آفتاب
دست برده اند!



مي خواهم
هسته سرهستي را بشكافم
آقاي البرادعي!
رخصت؟



بهار
ساغري شكسته است
و خون تو
صهباي سروهاي بي شكست!



دلواپسي هاي موروثي
خطوط برجسته دغدغه
و كاريكاتوري از بهار در اطراف!



روز دوم هم مي گذرد
دو چروك
بر پيشاني سال جديد



بهار: مسيحاي فصل ها
درمانده از شفا دادن
به جيب هاي جذامي!



كپي بهار را كوبيده ام به ديوار
تابلوي نفيسم
به سرقت رفته است!



از چوب، آتش مي آفريند
رشك هزار گلستان
خليل خاكستر شده ما!

ادبيات
پايان
سياست
ورزش
هنر
|  ادبيات  |  پايان  |  سياست  |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |