جمعه ۴ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۳۵۷
index
در همين نزديكي - ۱۱
در دور دست
003141.jpg
بيژن مشفق
در هفته هاي پيش خوانديد محمود كه براي ادامه تحصيل به آمريكا رفته با دختري به نام يلدا آشنا شده است. محمود هر چند وقت يك بار، خواهرش منيژه را كه در تهران زندگي مي كند، از اوضاع خود باخبر مي كند. كاري كه منيژه نيز هر از چندگاه انجام مي دهد. اينك ادامه داستان:
از شانس بد ياشار، چهاردهم فروردين روزي بود كه بايد پروژه اش را تحويل مي داد. براي همين سيزده به در نمي توانست با ما بيايد بيرون. تمام شب را سر به سرش گذاشتم. چهارچنگولي نشسته بود پشت ميز كامپيوتر و كلي فرمول و عدد و رقم را سروهم بندي مي كرد. من هم هي راه مي رفتم و تيكه بارش مي كردم. هر چند اول نشان مي داد حرف هايم برايش مهم نيست ولي بالاخره طاقت نياورد و رفت گوشي اش را برداشت و به خروجي كامپيوتر وصل كرد و گمانم آواز شهرام ناظري گذاشت، ياشار است ديگر. تو قلب غرب باز هم دست از سه تار و تنبور برنمي دارد. هرچند من هم خيلي به موسيقي داد و هوار غربي علاقه ندارم ولي خب تار و تنبور هم حوصله ام را سر مي برد. بالاخره وقتي ديدم ياشار به هيچ صراطي مستقيم نمي شود و ديگر هيچ طوري نمي شود سر به سرش گذاشت، رفتم تا وسايل فردا را آماده كنم. البته خورد و خوراك مثل هميشه پاي سيمين و حميد بود. ديگر همه جمع ما ايراني ها پذيرفته بوديم كه آنها بزرگتر ما هستند. هرچند خودشان هم بدشان نمي آمد اين نقش را به عهده داشته باشند. مخصوصاً حميد كه انگار بزرگتري كردن در فاميلشان ارثي بود. حتماً تا حالا فهميدي كه همه ذوق من به خاطر چيست منيژه؟ خدا خدا مي كردم فردا يلدا هم بيايد. هرچند اگر مي آمد اتفاق عجيبي بود، اما چيزي در دلم مي گفت يلدا را فردا مي بينم.
منيژه همان طور كه مي خواستم شد. حتي خود حميد و سيمين هم تعجب كرده بودند كه چطور شده يلدا هوس كرده با ما بيرون بيايد. جاي خيلي دوري نرفتيم. تپه اي در هشت كيلومتري شهر ما بود كه از كنارش رودخانه كوچكي مي گذشت. از تميزي هوا هوش از سر همه رفته بود. ۳۰ نفري مي شديم و تقريباً همه سر توي هم كرده بودند و از ما يعني من و يلدا حرف مي زدند كه چند متري دورتر از بقيه كنار رودخانه نشسته بوديم. من البته قدري نگران بودم از نگاه هاي طاق و جفت بقيه ولي يلدا انگار عين خيالش نبود. لحظه اي سرش را بلند كرد و به آسمان نگاه كرد و گفت: «عجب هوايي؟»
- عاليه
هيچ فكر نمي كردم وسط هموطنان پر سر و صدا و خوشبختم بشود خوش گذراند.
به آنها اشاره كردم و گفتم: «همچين الان هم وسط آنها نيستيد.»
به آنها نگاه كرد و خنديد. بعد گفت: «همين قدر هم خودش خيلي است.»
حميد با دو سيخ جوجه كباب كه روغن از آنها مي چكيد نزديكمان آمد. بلند گفت: «جوان هاي محترم خوب ما را تحويل گرفته اند. واقعاً به ديده منت گذاشته اند.»
يلدا رو به برادرش كرد و گفت: «واسه تو كه خوبه حميد! كلي رئيس بازي درآوردي حتماً غذاها را هم مثل پدر توي خانه، تو تقسيم مي كني؟»
- تقصير منه كه اين دو تا سيخ جوجه كباب را از وسط اين قوم مغول صحيح و سالم براي شما آوردم.
- جرات داشتي نياري؟
- آقا ما تا بدهكار نشديم بريم.
سيخ ها را به ما داد و رفت. قبل از رفتن چشمكي به من زد و خنديد. طوري كه يلدا نديد. معلوم بود كه خوشحال است كه خواهر مردم گريزش تا همين حد هم ميان بقيه آمده است.
- آقا محمود! فقط وقتي از سيمين شنيدم شما هم مي آييد اين جا تصميم گرفتم بيايم.
منيژه! باور كن وقتي اين حرف را زد چيزي در دلم تكان خورد. تا به حال يك زن آن هم زني مثل يلدا اينقدر با صراحت چيزي از برتري من نگفته است. يلدا را دست كم نگير منيژه. اول از همه بگويم كه مي خواهي باور كن مي خواهي نه، اما يلدا سال پيش، وقتي دانشگاه را رها كرد، توي بيست و پنج سالگي، دانشجوي دكتراي ادبيات تطبيقي دانشگاه ييل بود. نمي دانم مي داني ييل چطور دانشگاهي است يا نه. اگر نگويم بهترين، حداقل يكي از بهترين دانشگاه هاي دنياست. آنقدر درجه يك و عالي كه از ما ايراني ها دو سه نفري بيشتر نتوانسته اند وارد آن جا شوند. هرچند خيلي ها يلدا را براي اين مهم مي دانند كه تقريباً ده برابر مجموع تمام ما ايراني هاي مقيم اين شهر ثروت دارد. همه از شوهر سابقش بهش رسيده كه پسر يكي از پولدارترين كارخانه دارهاي آمريكايي بوده. حتماً وقتي داري اين جملات را مي خواني، توي دلت نمي گويي اين يكي براي من مهم تر است. چند لحظه اي را به آب روان رودخانه نگاه كردم و بعد گفتم: «حالا كه اينطور شد بگذاريد من هم يك اعترافي بكنم.»
- چه جالب! فكر نمي كردم شبيه كشيش ها باشم.
- حرفم جدي بود.
- اشكالي نداره! به عوضش من شوخي كردم. تو را به خدا به غرور مرد ايراني ات برنخورد كه اصلاً حوصله اش را ندارم.
مي بيني منيژه. عجب زن صريحي است اين يلدا. براي همين است كه ما ايراني هاي تعارفي كمتر دور و برش مي پريم و تقريباً همه بدش را مي گويند.
- به هر حال من اعترافم را مي كنم. من هم تنها به اميد اين كه شما را ببينم به اين جا آمدم.
- جدي مي گي؟!
- واقعاً
- عجب پسر گلي! خيليه كه يك مرد ايراني اينطوري غرورش را زير پا بگذارد و پيش يك لچك به سر همچين اعتراف هايي بكند.
- نيش عقرب نه از ره كين است، اقتضاي طبيعتش اين است.
منيژه اين شعر را رك و راست توي چشم هاي يلدا خواندم. كمي چشمانش گشاد شد. بعد يك دفعه زد زير خنده. من هم خنديدم. گفت: «نه معلوم است كه از خانواده دموكراتي بيرون آمدي كه اينطور حرفت را رك و راست مي گويي. از همين چيزهايت است كه خوشم مي آيد.»
- اگر اينطور است مي خواهي يك چند تا فحش ناقابل هم كنار شعرم بگذارم تا صراحتم تكميل شود؟ بلدم ها!
- خوب پررو نشو! خجالت بكش انگار جلويت يك خانم محترم نشسته ها! و بعد باز هم هر دو خنديديم. مي ديدم كه بقيه زير چشمي ما را مي پايند ولي عين خيالم نبود. هنوز داشتيم مي خنديديم كه يك دفعه صداي ضبط صوت كه يكي از آهنگ هاي لس آنجلسي را پخش مي كرد، بلند شد. كم كم صداي دست زدن هم آمد و يكي دو نفري بلند شدند. ناگهان يلدا از جا بلند شد.
- من رفتم
بعد سريع حركت كرد. من هم دنبالش.
- چي شده؟
- چيزي نيست. ولي هنوز به اين چيزها عادت نكردم.
- مي گويم خاموش كنند.
نزديك ماشينش رسيده بود، ايستاد.
- مگر من كي هستم محمود؟ بگذار راحت باشند. انگار من بايد خودم را معالجه كنم. سوار شد و ماشين را روشن كرد. گفتم: «حداقل بذار همراهت بيايم.»
- نه توبمان! سيزده به در تو را خراب نمي كنم.
ماشين را زد توي دنده. لحظه اي كلاچ را رها كرد ولي باز آن را فشار داد.
- محمود!
- چيه؟
- معذرت!
بعد ماشين از جا كنده شد و رفت و من تا مدت ها خيره بودم به جاده خالي كه چمن حاشيه، آن را تا انتهاي افق احاطه كرده بود.
اوربانا - خيابان چهل و سوم

توماس مان و داستان «تونيوكروگر»
در حسرت متوسط بودن
003138.jpg
حسين ياغچي
توماس مان را مي توان يكي از مهم ترين نويسندگاني دانست كه توجه ويژه اي به انسان و موجوديت او نشان داده است. شايد چنين زمينه اي در كار او ناشي از فرهنگ كشوري باشد كه در آن پرورش يافته است. كشور آلمان كه آن را مهد فلسفه مي دانند، محيط مناسبي را در اختيار علاقه مندان به موضوعات انسان شناسي قرار مي دهد. حداقل مي توان اين محيط را در دهه هاي پاياني قرن نوزده و دهه هاي آغازين قرن بيست بيش از ساير زمان ها، مهياي چنين تحقيق مهمي دانست. چه، در اين دوره آثار فيلسوفان بزرگي نظير نيچه مورد توجه جدي كارشناسان قرار گرفت و اينان در آثار اين فيلسوف، سرفصل هاي مهمي پيرامون موضوع انسان شناسي يافتند.
اما علم انسان شناسي همچنان كه از نامش برمي آيد پيرامون هستي انسان در زمين صحبت مي كند و چگونگي تعامل او را با همنوعانش و نيز محيط پيرامونش مورد تامل و پژوهش قرار مي دهد. با نگاهي به فهرست چهره هايي كه همدوره توماس  مان بوده اند به خوبي درمي يابيم كه تا چه ميزان بحث پيرامون موضوعات انسان شناسي در آن عصر و دوره مورد توجه بوده است. در اين دوره متفكران بزرگي در آلمان مي زيستند كه عمده توجه خود را به هستي و مهم ترين موجود در آن يعني انسان اختصاص داده بودند. از جمله اين متفكران مي توان به هوسرل، ياسپرس،  هايدگر و... اشاره كرد كه اين سومي در كتاب مهمش يعني «هستي و زمان» از دغدغه هاي خود پيرامون اين موضوع مهم سخن گفته است.
در حالي كه اين متفكران، عمده جواب هاي خود را درباره انسان شناسي در رشته هايي نظير فلسفه مي جستند،  توماس مان تنها متفكري بود كه اين دلمشغولي را در آثار ادبي جست وجو مي كرد. در واقع از اين جهت مي توان او را داراي يك تفاوت عمده با ساير هم عصرانش دانست و اين تفاوت همان طور كه اشاره شد در انتخاب رشته اي بود كه براي بررسي هستي موجودي به نام انسان اختصاص داده بود.
در دوره اي كه حزب نازي در آلمان به قدرت رسيد با بعضي از نويسندگان و فيلسوفان دچار مشكل شد كه مهم ترين آنها همين توماس  مان بود. او حضور حزب نازي در قدرت را به هيچ وجه با معيارهاي درستي كه در ذهنش شكل گرفته بود مطابق نمي يافت و به همين جهت تصميم به كوچ از زادگاهش گرفت. البته اين كوچ، زمينه ساز معرفي آثارش در سطح جهان شد و او را در سطح نويسنده اي جهاني مطرح ساخت. اما تغييري در ديدگاه ها و بينش هاي اساسي او به وجود نياورد و او تا پايان عمر معرف و پرچمدار آن نوع از انسان شناسي بود كه در دوران ابتدايي تفكرش آن را پايه ريزي كرده بود.
توماس مان در داستان «تونيو كروگر» كه در سال ۱۹۰۴ نوشته، زندگي يك هنرمند را در تعامل با ساير همنوعانش مورد بررسي قرار داده است. تونيو كروگر از همان كودكي خود را جداي از ديگران مي بيند و علي رغم ميلش تن به اين تقدير اجباري مي دهد.
«اغلب با خود مي گفت:  چرا اين همه عجيبم؟ با همه كس سر جنگ دارم و با معلمينم ميانه ام خوب نيست و بين بچه هاي ديگر مانند بيگانه اي هستم؟  به آنها نگاه كن، شاگردان خوب و آنها كه در جايگاه متوسط شان محكم و استوار ايستاده اند، آنها معلم ها را مسخره نمي يابند، شعر نمي گويند، به چيزهايي فكر مي كنند كه همه فكر مي كنند و مي توان به صداي بلند گفت. حتماً خيلي راحتند و ميانه شان با هم خوب است. زندگي شان بايد خيلي مطبوع باشد... اما من چه هستم؟ و آخرش به كجا خواهد كشيد؟»
اين گفت وگوهاي دروني تونيو با خودش است. او در ابتدا از اين كه متفاوت از ديگران است رنج مي برد و سعي مي كند تا اين رنج را در دوستي اش با هانس هانزن (يكي از همكلاسي هايش) التيام بخشد.
«اين طرز قضاوت درباره خويش و بررسي روابط خود با زندگي، تاثير مهمي در عشق تونيو و هانس هانزن داشت. هانس را اولاً براي اين دوست مي داشت كه زيبا بود و ثانياً براي اين كه نقطه مقابل او به نظر مي رسيد. هانس هانزن شاگرد خوب و رفيق با نشاطي بود كه اسب سواري و ورزش مي كرد، مانند قهرماني شنا مي كرد و مورد توجه عامه بود. معلمانش به او محبت داشتند،  با نام كوچك صدايش مي كردند و به وسايل گوناگون تشويق مي كردند. رفقايش مي كوشيدند تا مورد توجه او باشند و در كوچه آقايان و خانم ها جلوي او را مي گرفتند، موهاي بورش را كه از زير كلاه بره دانماركي بيرون ريخته بود، نوازش مي كردند و مي گفتند سلام هانس هانزن، با اين زلف هاي قشنگت، باز هم شاگرد اولي سلام مرا به پاپا و مامانت برسان پسرك نازنينم.»
هانس هانزن نماد چيزهايي به شمار مي رود كه تونيو كروگر همواره در زندگي اش از آنها دوري كرده است. اما علي رغم اين دوري همواره با نوعي حسرت به خصوصيات اين دوستش توجه كرده.
«چنين بود هانس هانزن. تونيو كروگر از وقتي كه او را شناخته بود هر بار كه مي ديدش دچار آرزوي دردناكي مي شد... آرزويي آميخته به حسرت كه سينه اش را با احساس سوزاني آتش مي زد. در دل مي گفت: آه! چشماني چون چشمان آبي تو داشتن و چون تو با نظم و هماهنگي با تمام جهان به سر بردن.»
تونيو از اين نظم و هماهنگي با جهان اطرافش بي بهره است. اما علي رغم اطلاع از اين موضوع به هيچ وجه درصدد رفع اين عيب برنمي آيد. او خود را همان طور كه هست پذيرفته و تنها مشكلش اين است كه ديگران درباره او چه فكري مي كنند.
«اما هرگز نمي كوشيد كه مانند هانس هانزن باشد و شايد اين آرزوي شباهت با هانس چندان جدي نبود. اما با اضطراب شديدي آرزو مي كرد كه هانس او را همين طور كه هست دوست بدارد و به شيوه خودش در پي جلب دوستي او بود. به شيوه اي آرام و عميق و پر از گذشت و رنج و اندوه، اندوهي دلخراش تر و سوزاننده تر از هر شور سركشي كه مي شد از ظاهر ناآشناي او انتظار داشت.»
چنين است ديدگاه تونيو كروگر پيرامون تعامل با اطرافيانش. او همان طور كه در متن داستان اشاره مي شود تنها دغدغه اش بر اين نكته متمركز شده كه هانس و ديگران او را به همان صورتي كه هست يعني به همان صورت غريب بپذيرند. او حتي از نام غيرآلماني اش هم خجالت زده است. نام او به دليل اين كه مادرش از اهالي آمريكاي جنوبي بوده به احترام نام برادر مرحوم وي، تونيو لقب گرفته است. زماني كه در داستان،  هانس از گفتن نام كوچك او پرهيز مي كند و تنها به گفتن نام خانوادگي اش يعني كروگر اكتفا مي كند، اسباب دلخوري و ناراحتي تونيو كروگر را فراهم مي آورد. اما در طول داستان،  تنها يك بار راوي به توصيف ديدگاه هاي شخص ديگري به غير از كروگر مي پردازد و آن زماني است كه مي خواهد نظر هانس را درباره او بيان كند.
«هانس برتري بارزي در تونيو سراغ داشت و سهولت گفتاري در او مي ديد كه در سايه آن تونيو مشكل ترين چيزها را بيان مي كرد. هانس به خوبي مي ديد كه اين جا احساسي با نيروي بي مانند و ظريف نسبت به او وجود دارد. خود را از اين محبت راضي نشان مي داد و اين مقابله او مايه خوشحالي تونيو مي شد. اما حسادت و سرخوردگي و بيهودگي كوشش هايي كه براي ايجاد توافق روحي بين خودشان به كار برده بود، به همان اندازه مايه رنج او بود. زيرا جالب تر اين كه تونيو در عين حال كه به وضع هانس غبطه  مي خورد، پيوسته مي كوشيد كه او را به وضع خود درآورد، اما تنها در لحظات كوتاه و به صورت مبهمي موفق مي شد.»
در اين جا راوي بر اين نكته تاكيد مي كند كه برخلاف ديدگاه خود كروگر، خصوصيات و خلقيات او به هيچ وجه از نظر ديگران عجيب و غريب نيست بلكه شايد اسباب رشك و حسادت اين عده را فراهم آورد.
در فصل بعدي داستان از علاقه تونيو كروگر به «اينگبرگ هولم»  سخن گفته مي شود. اين دختر به هيچ وجه از خصوصيات بارز و شاخصي برخوردار نيست و كاملاً معمولي به نظر مي رسد. حال آن كه كروگر دقيقاً در جست وجوي همين ميانه مايگي است. درد او در اين خلاصه شده كه چرا متوسط نيست. او به دختري به نام «ماگدالنا فرمهرن» كه به اشعار وي علاقه مند است كاملاً بي اعتنايي مي كند چراكه او را نيز مانند خود مي بيند. حال آن كه مي داند اگر بخواهد اشعارش را در حضور اينگبرگ بخواند در جواب چيزي جز استهزا نخواهد شنيد.
در فصول بعدي كه او به عنوان هنرمندي مشهور شناخته مي شود ديدگاه جامعي پيرامون خود پيدا مي كند كه آن را به دوستش ليزاوتا اينگونه باز مي گويد: «هنرمند واقعي، نه يكي از اشخاصي كه هنر شغل اجتماعي شان است، بلكه هنرمندي كه داغ هنر بر پيشاني اش خورده و نفرين شده است، در ميان جمع زيادي از مردم، با اندك تيزبيني خود را مشخص مي سازد. احساس اين كه از ديگران جداست و تعلق به دنياي آنان ندارد و پيوسته سرشناس و مشخص است و چيزي شاهانه و در عين حال متزلزل و ناپايدار در چهره او خوانده مي شود.»
او در زماني كه پس از سال ها به دانمارك بازمي گردد و در آن جا هانس را در كنار اينگبرگ مي بيند، ناگهان دچار همان احساساتي مي شود كه در كودكي به آن دچار بود. احساساتي كه به هر حال موجبات خجالت و كم رويي را فراهم مي كرد. اما اين بار او برخلاف گذشته با مواجه شدن با اين صحنه، به ديدگاه جامع تري پيرامون هنر و همچنين زندگي هنرمندانه خود مي رسد. او اين موضوع را در نهايت،  در نامه اي كه به دوستش ليزاوتا مي نويسد به كمال توضيح مي دهد.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه تمايل به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم بخش داستان ارسال كنند.
003216.jpg

ايران و جهان
جهاني بودن
پانزده گفت و گو با انديشمندان جهان امروز
رامين جهانبگلو
ناشر: مركز

در پشت جلد اين كتاب مي خوانيم:
«اين كتاب حاصل گفت و گوهاي سه سال گذشته با گروهي از انديشمندان امروز جهان در حوزه فلسفه، اخلاق، سنت و مدرنيته، دموكراسي و كثرت گرايي و فرهنگ و تمدن است. ولي موضوع اصلي كتاب بحث درباره جهاني بودن است. همه متفكراني كه با آنها گفت و گو شده است چهره هايي هستند با انديشه هاي جهاني. بدين جهت غايت و هدف اين گفت و گوها توجه به انديشه هايي است كه در جهان كنوني ما تاثير گذارند.»
در بخشي از مصاحبه جهانبگلو با نوآم چامسكي، اين متفكر پيرامون شرايط ايران با كشورهايي نظير  آمريكا در قبل و بعد از انقلاب توضيح مي دهد و مي گويد:
«ايران در سال ۱۹۵۳ كوشيد تا اختيار و نظارت منابع خود را در دست بگيرد. اما كارش به كودتا كشيد. شاه شريك وفاداري براي آمريكا بود و آمريكا او را دوست مي داشت. پژوهشي درباره نقض حقوق بشر در ايران از سوي يك خبرنگار نيويورك تايمز به چاپ رسيد. اگر شما به اين گزارش نگاهي بكنيد در آن مي خوانيد دولت آمريكا بر اين اعتقاد داشت كه از سال ۱۹۰۳ تا ۱۹۷۹ در ايران هيچ مورد نقض حقوق بشر ديده نشده است. منظورم اين است كه ايران تا زماني خوب و نازنين بود كه هماهنگ با خواسته هاي آمريكا راه مي پيمود. اما در سال ۱۹۷۹ ايران از خط  قرمزها گذشت،سرپيچاند و مستقل شد و از اين جا بود كه مي بايست تنبيه شود.»

ادبيات ايران و عقلانيت
سيمرغ در جست و جوي قاف
درآمدي بر سير تحول عقلانيت در ادبيات فارسي
نويسنده: دكتر مهدي محبتي
ناشر: سخن

كتاب «سيمرغ در جست و جوي قاف» به بررسي ادوار مختلف ادبيات ايران در ذيل موضوع عقلانيت مي پردازد و معتقد است كه در هيچ دوره اي به اندازه دوره فردوسي، مفهوم عقلانيت در ادبيات ايران موردتوجه قرار نگرفته. در بخشي از اين كتاب پيرامون رابطه فردوسي با اين مفهوم آمده:
«با آن كه شاهنامه در نگاه نخست ميدان كنش هاي جسم و تنش هاي دل و قدرت پيكرها و كاميابي دل ها و عرصه رزم و بزم به نظر مي آيد كه در آن مجال انديشه و تامل كمتر رخ مي نمايد اما در حقيقت پهنه ادب فارسي كمتر كتابي چون شاهنامه دارد كه به بيشتر زواياي زندگي با نگاهي تيز و معناياب پنجه انداخته باشد و نرم و تند آنها را از خمول و فراموشي به عرصه فراخ و روشني ذهن و آگاهي برآورده باشد. در هنگامه خشم و هنگام لذت، عقل و انديشه در محاق مي روند و بيشتر، احساسات و عواطف جلوه مي كنند و چون شاهنامه در نگاهي ظاهربين يا ميدان خشم است و يا حضور و خلوت دل ها، پس مجال انديشيدن و ادراك در آن نيست. هرگز چنين نيست چه فردوسي از دل همين رزم ها و بزم ها و در پس و پيش آنها چندان مايه هاي خردورزي و انديشه گري درآورده و گنجانيده است كه شاهنامه حامل حجم عظيمي از خرد و فرهنگ ملي و بشري گذشته است.»
003135.jpg

در دنياي تخيلي اورول ۱۹۸۴
نويسنده: جورج اورول
ترجمه: صالح حسيني
ناشر: نيلوفر
نوبت چاپ: هفتم
«۱۹۸۴» كتاب مطرح و بحث انگيز جورج اورول در طول ساليان گذشته با استقبال بي نظير مخاطبان ايراني روبه رو شده. اين كتاب از فضايي تخيلي برخوردار است كه به نظر مي رسد فضاي حاكم بر آن الهام بخش نويسندگان ديگر در طول ساليان گذشته بوده است.

در بخشي از اين كتاب مي خوانيم:
«چهارم آوريل هزار و نهصد و هشتاد و چهار.
عقب  نشست. حس زبوني كامل برجانش فرونشسته بود. واقع امر اين كه او به درستي نمي دانست كه سال، سال ۱۹۸۴ باشد. چيزي در همين حدود ها بود، چون تا حدودي يقين داشت كه سي ونه سال دارد و براين باور بود كه در ۱۹۴۴ يا ۱۹۴۵ به دنيا آمده است. اما اين روزها مشخص كردن زمان در محدوده يكي دو سال محال بود.
ناگهان اين انديشه به ذهنش خطور كرد كه يادداشت هايش را براي چه كسي مي نويسد؟ براي آينده، براي نيامدگان. ذهنش لحظه اي حول تاريخ مشكوك بالاي صفحه پرسه زد و سپس در تلاقي با دوگانه باوري واژه گفتار جديد بر سرجا ميخكوب شد. سنگيني بار امانتي كه بر دوش گرفته بود، براي اولين بار بر او آشكار شد.»

داستان هايي از فردوسي
كاوه آهنگر
003219.jpg
محمد حسن شهسواري
ديديد كه ضحاك ماردوش بسيار بر ايران فرمانروايي كرد به ظلم و بدكرداري. شبي خواب ديد كه جواني از پشت پادشاهان ايراني به دنيا خواهد آمد و تخت او را واژگون خواهد كرد. پس شب و روز در پي او بود. اما مادر هوشيار فريدون، آن جوان نيك نهاد ايراني، او را به البرزكوه برد و نزد مرد نيك نهادي سپرد تا اين  كه فريدون شانزده ساله شد. اينك ادامه ماجرا:
سال ها از آن خواب پريشان ضحاك گذشته بود ولي او نتوانسته بود بر فريدون دست يابد: چنان بد كه ضحاك خود روز و شب/ بياد فريدون گشادي دو لب/ بر آن برز بالا زبيمش نشيب/ دلش زآفريدون شده پرنهيب.
روزي ضحاك، پرانديشه از فريدون به سرتاسر ملك ايران پيام فرستاد تا مهتران و بزرگان به تخت جمشيد بيايند. چنين شد و در روزي مشخص همه برگرد ضحاك آمدند. او براي آنان سخن گفت. ابتدا گفت: مرا در نهاني يك دشمنست/ كه بر بخردان اين سخن روشنست/ همي زين فزون بايدم لشكري/ هم از مردم زهم ديو و پري.
ضحاك از آنها خواست كه لشكري عظيم از آدميان، پريان و ديوان براي او فراهم كنند. بيچاره ضحاك نيز مانند تمام زورمداران گمان مي كرد فراواني لشكر مي تواند او را از خشم مردم و خداوند در امان دارد. اما درخواست ديگر ضحاك بسيار عجيب تر بود. او ساده   دلانه چنين مي پنداشت كه اگر تاريخ نگاران و نقالان درباره او بنويسند كه بسيار نيك و دادگر بوده، پرده از نامردمي هاي او برداشته نمي شود. اما ضحاك پا را از اين فراتر گذاشته و از مهتران و ناموران حاضر در جمع خواست كه سندي را امضا كنند كه در آن قيد شده است كه ضحاك جز نيكي و مهر بر ايران زمين چيزي به يادگار نگذاشته است: يكي محضر اكنون ببايد نبشت / كه جز تخم نيكي سپهبد نكشت/ نگويد سخن جز همه راستي/ نخواهد به داد اندرون كاستي.
از ترس ضحاك ماردوش، تمام موبدان و بزرگان حاضر در آن مجلس شروع به امضاي آن سند كردند. در همين هنگام صداي مردي پرخروش، از نزديك درگاه كاخ به گوش آمد. ضحاك از آن صدا پرسيد. گفتند گويا ستم ديده است. ضحاك دستور داد او را به نزدش بياورند. پيرمردي جوان دل به مجلس حاضر شد لباس آهنگران بر تن داشت و بسيار پرخروش بود. ضحاك به او گفت سخن بگو. پيرمرد خود را كاوه آهنگر خواند و سپس سخنان خويش را مانند يك ايراني شجاع، بلند و رسا در پيش ظالم دوران برگفت: «اي ضحاك داد من را بده. من بسيار از دست تو ظلم ديده ام. مگر نمي داني كه حاكمان به ميزان دادگري اي كه روا مي دارند به نزد مردم قدر مي  بينند.»
زتو بر من آمد ستم بيشتر/ زني بر دلم هر زمان نيشتر.
مرا هيجده پسر بود كه اينك تنها يكي مانده است و باقي همه طعمه ماران تو شده اند: شها من چه كردم، يكي بازگوي/ و گر بي گناهم بهانه مجوي.
آخر اي ظالم براي ستمگري نيز بايد بهانه اي باشد اما تو چه بهانه داري؟ من يك مرد آهنگرم و تو شاهي از من چه گزندي ممكن است بر تو آيد. آخر ستم نيز كرانه دارد: اگر هفت كشور به شاهي تراست/ چرا رنج و سختي همه بهر ماست.
كاوه، آن جنگاور ايراني، در پايان گفت آخرين فرزندم را بر من ببخشاي. ضحاك انگار سحر شده، در تمام مدت در سكوت به سخنان كاوه گوش داد. سخنان كاوه كه تمام شد، ضحاك دستور داد فرزند آخر كاوه را آزاد كنند. پس از  آن از كاوه خواست پاي سند نيك مردي و دادگري خود را كه همه آن را تاييد كرده بودند امضا بزند. كاوه تا از فحواي سند مطلع شد بر بزرگان خروشيد: همه سوي دوزخ نهاديد روي/ سپرديد دل از ترس كيهان خديو/ نباشم بدين محضر اندرگوا/ نه هرگز برانديشم از پادشاه
كاوه سند را امضا نكرده، پرخروش و دل آزار از كاخ
خارج شد. برخي از حاضران در جمع و چاپلوسان ضحاك، پس از رفتن كاوه زبان در دهان چرخاندند و به ضحاك گفتند چرا اجازه نداديد اين پيرمرد درازگو و بدسخن را چاره كنيم و او را به مجازات برسانيم. ضحاك گفت خود نيز درشگفتم كه چگونه در برابر سخنان اين پيرمرد آهنگر سكوت اختيار كردم. از همان زمان كه صدايش را از درگاه شنيدم، گويا ديواري آهني ميان من و او حايل شد و من را بر او دسترسي نبود. اما كاوه به محض آن كه از كاخ بيرون آمد به ميان بازار آمد: همي بر خروشيد و فرياد خواند/ جهان را سراسر سوي داد خواند.
كاوه چرمي كه همواره هنگام كار بر پيش پاهاي خود مي بست باز كرد و آن را بر سرنيزه كرد. در همان لحظه بازار به خروش آمد: خروشان همي رفت نيزه به دست/ كه اي نامداران يزدان پرست/ كسي كو هواي فريدون كند/ سر از بند ضحاك بيرون كند/ يكايك به نزد فريدون شويم/ بدان سايه فر او بغنويم.
همان طور كه كاوه حركت مي كرد مردمان نيز به او مي پيوستند. كاوه مكان فريدون را كه بر دامنه البرزكوه بود مي دانست. پس آن هنگام كه به نزديك فريدون رسيد سپاهي بزرگ بر گرد او جمع بودند. سپاهيان آن هنگام كه فريدون را ديدند غريوي از شادي بركشيدند. فريدون در ابتدا چرم برآمده از نيزه كاوه را ديد. داستان آن را كه شنيد او را بسيار خوش آمد. چرم را گرفت و به ديباي روم آراست و جواهري بر  آن گذاشت و چرم را مانند كلاهي بر سرگذاشت و آن را درفش كاوياني خواند. فريدون با اين كار سنتي پسنديده به جاي گذاشت. پس از او تا سال ها و قرن ها هر پادشاهي كه بر ايران حكم مي راند به پاس استقلالي كه آن درفش براي ايران به ارمغان آورده بود گوهر و جواهري بر  آن مي افزود چنان  كه: كه اندر شب تيره خورشيد بود/ جهان را ازو دل پراميد بود.

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |  ديدار  |
|  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |