دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۰۷
خبرسازان
Front Page

اهالي ميدان حر و خيابان  جمهوري از يك دبيرستان مي گويند
دانشگاه ،انقلا ب، جنگ و سياست
۲۶ سال پيش، ساختمان مركزي دبيرستان خوارزمي؛ انقلاب و جنگ در اينجا كساني را براي امروز پرورش مي داد
009780.jpg
دبيرستان خوارزمي خيلي تغيير كرده ، به جز نام ، رنگ و رويش هم عوض شده است
ايمان مهدي زاده
روزگاري پر از خاطره بود، خاطراتي كه هر كدام آبستن يا زاييده يك بحران بود. از لطافت جواني چيزي نمي ماند. تنها هيجان و شور بود كه مهار مي شد
خيابان دانشگاه تهران براي خودش شناسنامه اي دارد و هويتي دور و دراز. رد پاي آدم هايي را به خاطر سپرده است كه در روزهاي پر طبل و تپش گذشته روي سينه اش راه رفته اند و واقعيت هايي باورنكردني را رقم زده اند. جواناني را در حافظه مي شناسد كه از همان اطراف يا كمي دورتر، مثلا ميدان حر و خيابان جمهوري اسلحه به دست با سرود استقلال و آزادي سنگفرش پياده رو را پشت سر گذاشته اند تا به مدرسه بروند. دبيرستاني كه نام امروز آن شهيد دكتر مفتح است در آن روزها به ساختمان مركزي دبيرستان خوارزمي شهره بود.
009774.jpg
محمد نويدي كاشاني در تحريريه روزنامه 
009783.jpg
كريم ارغنده پور ، بابايي، محمد عارفيان ، شهيد رهنمايي ،محمد نويدي كاشاني ، عليرضا دهخوار قانيان، شهيد آ-ل بويه 
نام و نشان دبيرستان خوارزمي پيش از اين براي ما نامي بود همسنگ باقي مدارس. اصلا به نظر نمي رسيد كه اين چارديواري درندشت با سه حياط مجزا و ساختمان هاي بلندش به روزهاي انقلاب و دوران جنگ پيوند خورده باشد. وقتي شاگردان سال هاي ۵۸-۵۷ اين دبيرستان را پيدا كرديم و توانستيم دور هم جمع شان كنيم، تكه تكه هاي پازل خاطرات كنار هم نشست و تصويري ساخت كه بوي باروت مي داد و نواي همدلي وشور سال هاي انقلاب و جنگ. صفحه بچه محل اين شماره به همين خاطر با نمونه هاي پيش از خود متفاوت است. خيلي  از بچه هاي ميدان و خيابان  جمهوري به اين ساختمان پا گذاشتند و خاطره ها را روي هم تلنبار كردند. خيلي ها از همين دبيرستان رفتند به ميدان نبرد و ديگر بازنگشتند هر چند كه دوستانشان هنوز آنها را در حياط و ساختمان مدرسه مي بينند و با آنها حرف مي زنند. مي توان گفت دبيرستان خوارزمي تفاوتي با مدارس ديگر ندارد مگر در آدم هايش. دانش آموزان ، معلمان و حتي سرايداري كه وقتي حرف از او به ميان آمد، رشته سخن را به خود اختصاص داد.
ما به سراغ بچه هاي حوالي ميدان جمهوري رفتيم و با اسرار اين دبيرستان آشنا شديم. آدم هايي كه خاطرات بريده بريده آن سال ها را كنار هم گذاشتند و طرحي از سال هاي دور اين دبيرستان را پيش چشم آوردند. آنها گفتند و ما نوشتيم. از روزهايي گفتند كه بوي مركب و كاغذهاي داغ اعلاميه، حوالي دانشگاه پر مي زد. دبيرستان خوارزمي آن روزها محل تجمع شاگردان ممتاز بود، آنهايي كه دوره راهنمايي را با معدل هاي درخشان پشت سر مي گذاشتند مي توانستند به اين چار ديواري پا بگذارند.
وقتي با نام دانش آموزان آن سالهاي خوارزمي مواجه شديم، به اهميت شرايط محيطي آن دوران پي برديم. بويژه اينكه اكثر آنها بر اين باورند؛ ريشه موفقيت هاي امروز ما در دبيرستان خوارزمي محكم شد. بين اسامي كه به گوشمان مي خورد، نام روزنامه نگار ، فيلم  ساز، تهيه كننده و مردان سياسي و البته تنها يك ورزشكار چهره را مي شنويم.
سعيد رضا نيكبخت، يزدان راد، مهرداد فريدطالب نيا، كريم ارغنده پور، محمد نويدي كاشاني، حسين شاهوي، محمد حسن مجتهدي، وحيد اشتياق، محسن اسماعيلي، منصور صفايي فراهاني، علي باقري، كيوان خسروي، اكبر سبقتي، پوررشيدي، مسعود توانا و... محصلان آن روز خوارزمي، امروز مردان موفقي به حساب مي آيند كه حاصل ده سال بازدهي اين دبيرستان به شمار مي روند. از سال ۵۸ تا ۶۸ و ما تنها توانستيم گوشه كوچكي از صحن خوارزمي را بشنويم و بنويسيم.
شروع حكايت؛ پله اول 
اوايل انقلاب بود. هر كس با يك اسلحه وارد مدرسه مي شد. اسلحه و كتاب، نشاني هاي خيابان انقلاب بود. پياده از حوالي ميدان جمهوري مي رفتيم مدرسه. از سال اول دبيرستان در خوارزمي درس مي خواندم. اوايل سال ۵۸ با بچه هاي مدرسه كه بچه محل هم به حساب مي آمديم، هسته مركزي انجمن اسلامي را تشكيل داديم. اتاقي در ساختمان كلاس چهارمي ها بود كه نام هسته رويش گذاشته بوديم. ديگران به آن اتاق بايگاني مي گفتند. اتاقي۲ ۳x در طبقه چهارم ساختمان كه براي ديگران پر راز و رمز بود. آن اتاق خالي اما جايي بود كه بچه هاي انجمن دور هم جمع مي شدند و برنامه ها را تدارك مي ديدند. محور بحثمان اغلب مسايل ايدئولوژي و تحليل امور سياسي- فرهنگي روز بود.
اين ابتدايي ترين صحبت هاي حسين شاهوي است. كسي كه وقتي پشت ميز كنفرانس كه از قبل براي گفت وگو مهيا شده نشست، با لبخند و شوخي گفت: «موز ميوه طاغوتي است، من موز نمي خورم» و بعد با دوستان بيست و چند ساله اش خنده  معناداري رد و بدل كردند. مرد قد بلند درشت استخواني كه كنارش نشسته بود، گفت: «آن روزگاري كه دوستي هاي ما در قلب هم ريشه مي دوانيد، تفكر و جو جامعه به گونه اي در جوانان انقلابي رسوخ كرده بود كه هيچ كدام حاضر به اسراف يا خودنمايي نبودند. بچه هاي دار و دسته ما سعي مي كردند هيچ جلب توجهي نداشته باشند». حسين شاهوي كه امروز مدير عامل سازمان اقتصادي كوثر است و خود را كارمند بنياد شهيد مي نامد، آن روزها از مؤسسان كانون توحيدي دبيرستان خوارزمي بود. شايد شما هم مثل ما در ابتدا سازمان اقتصادي كوثر را نشناسيد، ولي وقتي ياد تيزرهاي تبليغاتي كره اطلس طلايي، روغن لادن و تلويزيون شهاب مي افتيد، از اين پس نام سازمان مسوول اين كارخانجات بزرگ توليد و حسين شاهوي را نيز در كنارشان به چرخه ذهن وارد كنيد. با قد كوتاه و جثه چغر، دستي به محاسن نقره اي مي كشد و در پاسخ ماكه مي خواهيم سنش را بپرسيم، مي گويد: «هنوزم ۲۰ ساله و جوانم». بقيه لبخندي مي زنند و از نگاهشان در مي يابيم، پاسخ بعضي سؤال هايمان را  آنها خواهند گفت و تنها تاييد شاهوي كافي است. شاهوي الان ۴۳ ساله است و با كوله باري از تجربه هاي انقلاب و جنگ وقتي با رفقاي آن دوره گرد هم مي آيند، همان حال و هوا در نگاهش موج مي زند. مردي درشت هيكل با چشم هاي روشن، آرام تر از بقيه نشسته و وقتي شوخي ها با نگاه جوانيشان رد و بدل مي شود او تنها گوش مي كند به حرف هاي بين راه و فكر مي كند. شاهوي رو به بچه  محلش او را معرفي مي كند.
009777.jpg
مهرداد فريد طالب نيا در پشت صحنه فيلم مسابقه نقاشي 
009771.jpg
بله، ايشان را هم مي توان يكي از مردان سرشناس اينجا به شمار آورد.
محمد حسن مجتهدي نيز از بروبچه هاي هسته مركزي كانون توحيدي مدرسه بوده و اكنون صاحب مسووليت در سازمان اقتصادي كوثر است: «در كانون توحيدي، بچه هايي مي آمدند كه يكتاپرست باشند. حالا به هر مكتبي كه بودند، ايرادي نداشت. آنجا جاي بحث و جدل ايدئولوژيك دانش آموزان پر انرژي و درسخوان نمونه تهران بود. نخستين كتابي كه دست به دست بين هسته پنج نفره ما چرخيد و درباره آن بحث گل انداخت، نوشته حسن البنا نويسنده انقلابي مصر بود. يكي ديگر از فعاليت هايمان راه اندازي دايره امر به معروف و نهي از منكر بود. سبك و سياق ما در اين مقوله با ديگران متفاوت بود. اگر از كسي موردي مشاهده مي كرديم نامه اي محرمانه برايش مي نوشتيم و در كمال تواضع دريچه  نگاهش را بر عمل انجام شده مي گشوديم. معمولا هم خوب جواب مي گرفتيم. اين كاري بود سري. به خاطر حفظ آبروي شخص نبايد كس ديگري از جريان خبردار مي شد. اين دايره مختص مدرسه و اهالي اش نبود. تمركز كاري آن بر محله و كوچه خيابان معطوف بود.» شاهوي هنوز پر انرژي است و شور و شوق جواني در صحبت كردن و نگاه هايش موج مي زند.
كتاب، درس،گلنگدن 
مجتهدي مي گويد: «او يك مرد آهني است. تركش هاي خاطره انگيز دوران جنگ، آنقدر در بدنش مانده كه مانند مفصل و ماهيچه جزوي از فيزيك اوست». رضا نويدي مي گويد: «حاج  آقا خاطره فرانكفورت را تعريف كنيد.» مي خندد و روايت را گردن مجتهدي مي اندازد:«در فرودگاه فرانكفورت بوديم. ظهر شد و وقت نماز. ما سه نفر بوديم. حاج حسين پيشنهاد كرد نمازمان را بخوانيم و بعد وارد سالن انتظار پرواز شويم. وقتي نمازمان تمام شد، ديديم مسلمانان ديگري كه در فرودگاه نشسته بودند، پشت سر ما كه نماز را ۳ نفره جماعت شروع كرديم، ايستاده و نماز خوانده اند. خيلي هاشان پاكستاني وسوري بودند. شايد به خاطر همين جماعت، حيرت و تعجب مايه اي شده بود براي دست پاچه شدن و نيمه باز ماندن دهان مسوولان فرودگاه. نيروهاي امنيتي سريع به سالن آمده بودند و تجمع اين چنيني را با دلهره نگاه مي كردند. وقتي خواستيم از گيت بازرسي بگذريم به محض رد شدن حاجي، چراغ هاي قرمز روشن شد. ما فقط خنده مان گرفته بود و به اشاره او چيزي نگفتيم. آنها بدن شاهوي را كامل بازرسي كردند، ولي چراغ قرمز خاموش نمي شد و مدام حضور جسمي فلزي را هشدار مي داد. به ناچار پليس او را به اتاقي برد و بعد از بازرسي متوجه تركش ها شدند. وقتي به ماجرا پي بردند، با عذرخواهي خواستند غرامت بپردازند كه قبول نكرديم و آمديم.»
مهرداد فريد طالب نيا با خنده هاي ريز و هوشمندانه نزديك مجتهدي نشسته به چهره اش اشاره مي كند:«او از همان دوران نوجواني چهره اي مسيحايي و آرام داشت و انگار آرامش در ضميرش مي پاشند.» از او مي خواهيم تقويم خاطراتش را ورق بزند و از همان روزها بگويد. مي پرسد: از كدام يكي؟ از همين آقاي شاهوي شروع مي كنيم كه جزو نخستين مبلغين جبهه بود. به لحاظ سني از بقيه بزرگتر بود، اگرچه يكي دو سال. برادران بزرگتر او نيز در جبهه بودند.
نكته جالب آن روزها اعزام بچه ها به جبهه بود. معروف شده بود كسي با حسين شاهوي جبهه نرود، چون قبل از اينكه به خط مقدم برسد شهيد مي شود. خنده خنده ادامه مي دهد: «وقتي من با حسين رفتم جبهه، از او جدا شدم و در يگان و گردان ديگري مستقر شدم.» شاهوي مي گويد: «البته، اينطورها هم نبود. همه بچه هاي انجمن با هم رفتيم پادگان ولي عصر تا براي اعزام به جبهه ثبت نام كنيم. سن آقايان پايين بود و نام نويسي نشدند. تنها من پذيرفته شدم و آنها با چشم گريان برگشتند. ولي خب شايد خصلت جنگ اين بود كه كسي با من بيايد و سالم بر نگردد چون خودم هر بار يك يادگاري در تنم مي ماند و برمي گشتم.»
مهرداد فريد، با لبخند مي گويد: «حسين خيلي جالب جبهه مي رفت. معمولا با جيب خالي كه بعضي وقت ها جلوي ما مي تكاندش، سوار اتوبوس مي شد.» شاهوي جمله اش را قيچي مي كند: «در جنگ قرار نبود خريد كنيم، بايد مي جنگيديم.»
از جو مدرسه شان مي گويد: درگيري هاي گروههاي سياسي در مدرسه. روزگاري كه او حرفش را مي زند، دانشگاه تهران و خيابان انقلاب، بورس كتاب هاي احزاب و مكتب هاي سياسي، فرهنگي، فلسفي بود: «تشتت احزاب به مدرسه ها هم سرايت كرده بود. بچه ها مطالعه مي كردند تا بتوانند از مواضعشان محكم تر و علمي تر دفاع كنند. حداقل ساعت مطالعه غيردرسي ها حدود ۴۰ ساعت در هفته بود.»
[table 339]مجتهدي مي گويد: آن روزها اسلحه مثل كتاب توي دست ما مي چرخيد. شاهوي در تاييد حرف هاي دوست قديمي و همرزم روزگار جنگ و خون و همكار امروزش مي گويد: «مثلا يزدان راد يك بار اسلحه كلاشينكف آورده بود سر كلاس. هر تكه اش دست يكي بود. قنداق ، لوله، گلنگدن. يك بار هم من مجبور شدم با اسلحه بروم مدرسه و شب را آنجا سپري كنم» و حكايت خودش را كه گره اي بين مدرسه و جبهه انداخت، تعريف كرد: «از جبهه برگشته بودم مرخصي. بخشي از شب را توي راه بودم. وقتي رسيدم كه چراغ هاي محل خاموش بود و خانه ها ساكت. در زدم، مادرم به داخل راهم نداد ، گفت؛ بچه من تا خاكش از اجنبي خالي نشده نمي آيد خانه كه استراحت كند، يك ژ-۳ همراهم بود. روي دوش انداختم و پس از كمي فكر ديدم ناخودآگاه در مسير مدرسه ام.
وقتي رسيدم، دلشاد آمد توي درگاهي و گفت: «نمي توانم راهت بدهم» با شنيدن نام دلشاد، خنده بر لب همه مي نشيند. صداي خنده به شكستن فضاي رودربايستي و صميميت بيشتر ما با اين رفقاي چندين و چندساله كمك مي كند. دلشاد سرايدار قلچماق مدرسه بوده كه حسين شاهوي با اسلحه او را راضي مي كند به داخل راهش دهد تا روي نيمكت در كلاس بخسبد و صبح كه بچه ها بيايند مدرسه او را بيدار كند.
با لبخند از پشت دريچه دوربين 
مهرداد فريدطالب نيا كه خود دوره اي روزنامه نگار حرفه اي بوده، نشسته و با لبخند و نگاههاي زيركانه اش موقعيت بحث را مي سنجد و گره هاي صحبت را نشان مي دهد تا با تكيه بر آن، به نقطه اي از اطلاعات دست پيدا كنيم. حالا نوبت اوست كه دوران متلاطم جوانهاي آن روز مدرسه اش را از پنجره نگاه خودش بگويد.
او سه سال از شاهوي كوچكتر است و الان نزديك به ۳۸ سال را با دنيايي از كاغذ و كتاب و نگاتيو فيلم پشت سر گذاشته است. او تنها كسي است كه بين بچه هاي جمعشان طعم آتش جنگ را نچشيده است. شايد به خاطر اينكه برادر بزرگترش همان ابتداي جنگ در خرمشهر به شهادت رسيد و تنها فرزند خانواده ماند. پس از دبيرستان روانشناسي خواند و بعد هم ارتباطات. از سيزده سال پيش وارد فعاليت مطبوعاتي شد. تخصص مطبوعاتي او مربوط به دنياي دوربين و تصوير است. مهرداد فريد مدتي هم سردبيري مجله نقد سينما را عهده دار بود و تا همين چند روز پيش، سردبيري مجله تخصصي فيلم نگار. در حال حاضر از فعاليت مطبوعاتي دست كشيده و در دفترش برنامه هاي فيلم هاي مستندش را پايه ريزي مي كند. داور جشنواره بين المللي فيلم فجر در سال ۸۱ و برنده جايزه اول دو جشنواره معتبر فيلم ونيز و كالاماتاي يونان به خاطر فيلم مستند بچه هاي افغان، همچنان نام همكلاسي هاي قديمي را در ذهن حفظ كرده است:«منصور صفايي فراهاني رفت جبهه و تا دو سال هيچ خبري از او نداشتيم. تازه بعد از اين مدت نخستين نامه اش رسيد كه به اسارتش پي برديم. او ۷ سال اسير بود ولي وقتي برگشت، نشان داد كه محصل خوارزمي بودن يعني چه. زبان هاي انگليسي و فرانسه را كامل آموخته بود. مدتي مدير روابط عمومي وزارت بهداشت بود و حالا در دانشگاه هاروارد آمريكا دوره دكتري را مي گذراند. از وجوه تمايز دبيرستان ما با ديگر مدارس، خودجوشي بچه ها در راه اندازي گروههاي متعدد مطالعاتي بود. آدم هايي كه از اين جمع بيرون آمدند، هر كدام مي توانند سرمنشا يك حركت باشند. نوع سازماندهي خودجوش ما در ايران منحصر به فرد بود. دبيرستان هاي هدف، علوي، البرز و... نيز دبيرستان هاي بنام و خوب تهران بودند ولي آنها بر مبناي سياست گذاري مسوولان مدرسه حركت مي كردند و جنجالي نبودند. حركت هاي ما به گونه اي بود كه مي توانستيم در صورت اعتراض و انتقاد، مدرسه را به تعطيلي بكشانيم و مشكل را با رئيس منطقه حل كنيم. اين حركت ها را كه بعضا منجر به تعويض مدير دبيرستان مي شد، سال بالايي ها بنيان گذاشتند.»
به حسين شاهوي نگاه كرد و گفت: برادرم در همين مدرسه درس خوانده و آن روزها بچه ها پختگي راه اندازي حركات اجتماعي را داشتند و اين هم مختص بچه هايي بود كه امروزه نامشان را در سمت هاي مديريت مي شنويم. حتي خيلي از كساني كه وارد هسته كانون توحيدي كه بعد انجمن اسلامي نام گرفت، نشدند جلسات مطالعاتي را تشكيل مي دادند. بچه ها براي ورود به تشكيلات به مطالعه زياد نياز پيدا مي كردند و اين، سطح علمي آنها را نسبت به نوجوانان امروزي افزايش داده بود.
مرد خوشرو و آرامي كه فيلم «بچه هاي افغان» او توانست در انگلستان جايزه ويژه تماشاگران جشنواره هال را به خود اختصاص دهد و به تازگي فيلم «مسابقه نقاشي» اش در برلين به نمايش درآمده، دوره اي از جوانيش را معلم بوده است. او دو سال در خوارزمي عربي و ديني تدريس كرده ولي حالا ده سالي مي شود به آنجا نرفته است اما براي ما خاطراتي از انقلاب و مدرسه مي گويد.
مهرداد فريد علاقه چنداني براي قرار گرفتن در موقعيت آن روزها ندارد: «روزگاري كه پر از خاطره بود. خاطراتي كه هر كدام آبستن يا زاييده يك بحران بود. جنگ، كودتا و خيلي چيزهاي ديگر كه باعث مي شد بچه ها سرسخت باربيايند. از لطافت جواني چيزي نمي ماند. تنها هيجان و شور بود كه مهار مي شد.»
صداي پاي اعتراض 
مجتهدي اما، نظر ديگري دارد:«ما تنها نسلي هستيم كه اين تجربه ها را حس كرديم و پشت سر گذاشتيم.» مي پرسيم اگر امروز بخواهي مدرسه را براي فرزند خودت با آن كوه خاطره توصيف كني چه روايتي را پيش مي گيري. آرام نگاهمان مي كند: ساختمان مدرسه خيلي تغيير كرده. روز به روز كاربري آموزشي آن به اداري تغيير مي كند. ولي روزي پر از جوانهاي پر شور بود كه هر كدام فكر مي كردند نقطه تحولي هستند.
مهرداد فريد طالب نيا نگاه ديگري دارد: اگر در حياط مدرسه بايستم تنها يك حس نوستالوژي غير قابل انتقال دارم. هر كس براي خودش اين حس را دارد و از توصيف آن ناتوان. خيلي ازدوستانمان را از دست داديم. ولي آنها كه ماندند همه موفق بوده اند و اين باعث خوشحالي است. مدرسه ما حاشيه اش بيشتر از خودش بود. زياد سر كلاس  ها حاضر نمي شديم. كارمان شده بود اعتراض به خيلي  چيزها.
او كه در دوران تحصيل، خيابانهاي خانه تا مدرسه را با موتور هوندا زيرپا گذاشته، از آن روزها مي گويد: «وقتي توي حياط ايستاده باشي بچه ها را مي بيني. حتي آنها كه در جنگ مفقود شدند و ديگر نيامدند مثل محمد عطاران كه قبل از اعزامش دانشگاه صنعتي شريف قبول شده بود. بسياري از بچه ها در دانشگاه هاي تهران درس خواندند.»
از مهرداد فريد مي پرسيم به عنوان يك فيلم ساز اگر قرار باشد اين مدرسه را سوژه كنيد چه خواهيد كرد؟ «اگر بخواهم از مدرسه خوارزمي فيلمي بسازم، بايد دوربين را به بيست و پنج سال پيش برگردانم و كليد استارت را بزنم تا امروز. بعد با روش تدوين ديجيتالي، يك فيلم چند دقيقه اي از دل آن بيرون بكشم كه براي خودش تاريخي است از مدرسه و آدم هايش و تغييراتي كه به وجود آمده. حتي آرايش ديوارها، رنگ ها و شعارها جايشان را عوض كرده اند كه خب اين يك سير طبيعي است. مدرسه ما به خاطر نزديكي به دانشگاه، همپاي آن پله هاي تحول را طي كرد.»
مهرداد فريد طالب نيا با محمدحسن مجتهدي در يك كوچه زندگي مي كردند؛ جايي نزديك ميدان جمهوري.
طالب نيا دوباره بر چهره مجتهدي تاكيد مي كند:«شايد به شوخي ولي حرف دلمان بود كه او را مانند حواريون ساكت و مقاوم مي ديديم.» و از او مي خواهد قصه جانبازيش را برايمان بگويد:«سحرگاه دوم فروردين سال ۶۱، عمليات فتح المبين شروع شده بود. من نفر سوم ستون بودم. گلوله و توپ و خمپاره بديهيات خط مقدم بود. تركش به پيشاني ام اصابت كرد و نيم بدنم را از كار انداخت. جمجمه را كه محكم ترين استخوان بود شكافته و كنار مغز آرام گرفته بود. فكر مي كردم، يك تركش كنار مخچه ام ايستاده تا اينكه دو سال پيش متوجه شديم يكي ديگر هم كنار لايه فوقاني مغزم نشسته است.» خيلي ساده و راحت از حضور تركش ها در سرش حرف مي زند. او عجيب ترين خاطره محلش را مربوط به روزي مي داند كه براي آخرين بار با برادران و بچه محل ها رفته بودند بهشت زهرا. آنجا با برادرانش كنار قبر مادرش نشسته بودند و پس از آن ديگر تنها بهشت زهرا مي رود. «آن روز با ۸-۷ موتور قرار بود برويم زيارت حضرت عبدالعظيم ولي ناخودآگاه خودمان را در مسير بهشت زهرا و زيارت اهل قبور ديديم. هر هفته كارمان شده بود تا آن روز كه آخرين بار بود.»
آغاز و انتهاي يك حلقه 
سه برادر با فواصل سني كم از ابتدايي ترين روزهاي شكل گيري تا واپسين روزهاي ماندگاري انجمن جزوي از حلقه انجمن اسلامي دبيرستان خوارزمي بودند؛ يعني چيزي حدود ۱۰ سال. رضا نويدي كاشاني به همراه حسين شاهوي، محسن اسماعيلي و وحيد اشتياق جزو بنيانگذاران كانون توحيدي بودند. كساني كه كارت شناسايي مهردار براي بچه هاي گروهشان درست كردند. سال ۵۸ بود. رضا تا سال ۶۲ در هسته مركزي انجمن اسلامي دبيرستان خوارزمي بود. از آن سال تا سه سال بعد برادر كوچكترش نادر كه با مهرداد فريد طالب نيا همكلاسي بود و صميمي، جايش را گرفت. نادر در كانادا زندگي مي كند. برادر كوچكترشان محمد نويدي كاشاني تا دوره انحلال انجمن در سال ۶۸، در دبيرستان تحصيل مي كرد. او پزشكي دانشگاه تهران خوانده، خاطراتي از جنگ و جواني دارد و امروز روزنامه نگاري پيشه كرده است.
رضا نويدي سير ورود به خوارزمي را مي گويد: «سال اول، والدين ما را ثبت نام مي كردند. سال دوم خودم مسوول ثبت نام بودم. انجمن اسلامي قدرت زيادي داشت. حتي ما با مهر انجمن مي توانستيم برگه خروج براي بچه ها صادر كنيم.»
محمد نويدي خودش را جزو آخرين نفرات نسل انجمن اسلامي خوارزمي مي داند. آن اتاق مرموز خالي از نسل هاي پيش براي او و همقطارانش به جا مانده بود: «همه دانش آموزاني كه به خوارزمي مي آمدند، ممتاز بودند و رتبه علمي خوبي داشتند. اينكه چرا خوارزمي با ديگر دبيرستانهاي ملي تفاوت داشت، مجاورت دانشگاه تهران با مدرسه، بچه هايي پر انرژي و فعال و قدرت بچه ها در برابر مديريت مدرسه بود. پس از انقلاب، بخش هاي خصوصي تحليل مي رفت و مديريتشان ضعيف تر مي شد، خوارزمي هم از اين قاعده مستثنا نبود.»
او مسير خانه را از حوالي ميدان حر تا مدرسه معمولا با اتوبوس طي مي كرد. علاقه اي به موتور سواري مانند برادرانش نداشت. از دوره راهنمايي به خاطر حضور برادرانش به خوارزمي تردد مي كرد. سال ۶۳ به عنوان دانش آموز وارد حياط دبيرستان شد. برخي از همكلاسي هاي دوره راهنمايي اش نيز همراهيش مي كردند. «پيشگاري» دوستي بوده همراه با او از دوران ابتدايي تا ورود و تحصيل در خوارزمي. بزرگترين تفريح و لذت محمد نويدي در دوره جواني ديدن كتابفروشي هاي ميدان انقلاب بود:«بيشترين روزهاي عمرم در محدوده دانشگاه تهران و حوالي ميدان انقلاب سپري شد». از سال دوم دبيرستان مي گويد:«زمستان سال ۶۴ بود. خواستم بروم جبهه كه سنم كم بود. يك سال كسر سن داشتم. شناسنامه ام را دست كاري كردم تا به عمليات والفجر۸ برسم. زياد دنبال هيجانات نبودم. بيشتر با كتاب و دفتر مأنوس بودم و اين وجه تمايزم با برادرانم بود. نخستين بار كه داخل منطقه جنگي شدم، در بخش پدافند شهر فاو مشغول شدم. از آنجا رفتم لشگر محمدرسول الله. چون علاقه ام به تحصيل زياد بود، خانواده ام از رها كردن درس و مدرسه راضي نبودند. براي همين بدون اطلاع آنها اعزام شدم. در مجموع حول و حوش ۱۳ ماه در منطقه بي سيم چي بودم. ولي نسبت به درس و مشق كوتاهي نمي كردم.
در دبيرستان ما بيشتر سوالهاي المپيادي و خارج از كتاب، حل مي كرديم. در جبهه امتحان دادم و به جز يك نمره ۱۹، باقي نمراتم ۲۰ شد. آنجا تمام پرسش ها از كتاب درسي طرح شده بود. حوزه امتحاني ام منطقه دوكوهه بود. تابستان سال ۱۳۶۶، سوم دبيرستان را جهشي امتحان دادم. يادم مي آيد در منطقه دوزاپا بوديم و من مشغول درس فيزيك. فرمانده مان دانشجوي فيزيك بود. درس خواندنم را دوست داشت و در حل مسايل كمكم مي كرد.»
محمد نويدي رشته پزشكي را به خاطر مادرش انتخاب كرد. او بي اجازه رفته بود جبهه و براي جلوگيري از چسبيدن برچسب درس نخواندن بر پيشاني، رشته مورد علاقه  مادر را پي مي گيرد. ولي تاكنون كار پزشكي انجام نداده است.
او كه كتب علوم سياسي را هم در دست هايش چرخانده و از جلو چشم گذرانده، فعاليت مطبوعاتي را با «سلام» در كنار هم مدرسه اي هايش شروع كرد و پس از طي يك گردونه، في الحال قائم مقام مدير مسوول روزنامه افتخار است. حدود ۳ سال پيش در ماه مبارك رمضان ترتيب يك ضيافت را در دبيرستان خوارزمي داد تا نسل هاي ابتدايي پس از انقلاب اين محل دور هم جمع شوند. دبيرستاني كه امروز خودش را طوري در چشم او انداخته كه مي گويد:«اينكه سروته مدرسه را زدند، خيلي ناراحتم مي كند. فضاهاي آموزشي را به اداري تبديل كردند. آن موقع ۹۸ درصد بچه ها وارد دانشگاه مي شدند. خيلي از تجربه هاي زندگي را براي نخستين بار در خوارزمي حس مي كرديم. خودم براي اولين بار در حضور ۹۰۰ نفر سخنراني كردم و از آن روز يخم براي سخنراني آب شد.»
وزنه، كتاب، اسلحه 
يكي از چهره هاي خوارزمي كه مانند خيلي هاي ديگر دور از دسترس بود و در زمان بندي محدود روزنامه اي پيدايش نكرديم، چهره ورزش ايران «يزدان راد» بود. او هم تحصيلكرده خوارزمي بود كه پس از آن به دانشگاه صنعتي شريف رفت تا الكترونيك بخواند. رضا نويدي از دوستان او بوده است. يزدان كه معمولا با موتور سنگين(چيزي همپاي اندامش) به مدرسه مي رفت، بچه ها را به باشگاه رفتن ترغيب و تشويق مي كرد.
محمد نويدي خاطراتي كوتاه از او برايمان نقل مي كند: «يك بار آمد جلوي خانه  ما تا به اتفاق رضا بروند باشگاه. قبلا تصادف كرده بود و در مفصل زانويش ميله رد كرده بودند. معمولا با چنين پايي راه هم نمي روند و حال او بي خيال آمده بود كه برود باشگاه.وقتي راهنمايي بودم به خاطر حضور برادران بزرگترم در خوارزمي به آنجا تردد داشتم. بعد از ساعت مدرسه بود. حوالي غروب. زمستان سردي بود و برف زيادي كنار ديوار روي هم تلنبار شده بود. يزدان با زيرپيراهن، بارفيكس مي رفت. يك بار هم با رضا رفته بوديم خانه شان. با چشم ديدم، سفيده ۱۴ عدد تخم مرغ را يكجا خورد و تازه اين گوشه كوچكي از رژيم غذايي اش بود. خط خوبي هم داشت. نكته در اين بود كه هر چه ما بزرگتر مي شديم او هم درشت تر. براي همين فاصله تناسب اندام بچه ها با يزدان هميشه حفظ مي شد.»

|  تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |