دوشنبه ۱۵ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۷۲۸
در شهر
Front Page

ازتريلي ترانزيت و جاده هاي اروپا تا استيشن و اتوبان ستاري
روياهاي زندگي را از نو مي سازند
گزارش اول 
حسن و تريلي جاده هاي اروپا ديگر فقط در عكس ها وجود دارد، حالا  او و همسرش روياهاي به هم ريخته زندگي را بازسازي مي كنند
اين زن از آنها يي نبود كه تسليم شرايط شود. مي  خواست زندگي اش را نجات دهد پس بي  خيال زندگي مرفه و بي  دغدغه  گذشته اش، شروع كرد
محمدجباري 
010872.jpg
حسن آقاي قبراق جاده هاي اروپا، پنج شنبه ها و جمعه ها همراه همسرش با اين استيشن آبي به بزرگراه ستاري ميآيد و با اين دم و دستگاه از آدم هاي گرسنه و تشنه پذيرايي مي كند.
عكس  :هادي مختاريان

به يك تار مو بند است. زندگي را مي  گوييم. تنها يك ضربه كافي است تا همه چيز را به هم بريزد و از اين رو به آن رو كند. اين ضربه مي  تواند يك اشتباه باشد، يك بي  معرفتي يا هر چيز ديگر. مي  تواني با خيال آسوده پا را روي پدال گاز فشار بدهي و در بزرگراه هاي اروپا اين طرف و آن طرف بروي و به ياد همسري كه دوستش داري و بچه هاي نازنين كوچكت، جاده هاي گوناگون را پشت سر بگذاري ولي ناگهان همه چيز شبيه يك رويا بشود.
عصر جمعه زير آفتاب داغ و مخ سوراخ كن، تنها چيزي در مايه هاي يك خاكشير خنك درست و حسابي و پرمايه مي  تواند كمي از گرماي فيل افكن روزهاي تابستان كم كند. در قسمت شمالي بزرگراه شهيد ستاري در حال نگاه كردن به صف ماشين هاي كنار بزرگراه هستيم. اينجا پنج شنبه ها و جمعه ها ميزبان آدم هايي است كه مي  خواهند ماشين بفروشند يا بخرند. يك بازار خودجوش مردمي زيرآفتاب سوزان. در ميان همه اين ماشين ها و آدم ها، كسي هست كه همه ديگر او را مي  شناسند: عمو حسن.
يك استيشن آبي رنگ كه كنار بزرگراه پارك شده و داخل آن پر از خوردني هاي جورواجور است. خاكشير، دوغ، نوشابه، ساندويچ، تخمه و خلاصه هر چيزي كه دلتان بخواهد. در ته ماشين روبه بزرگراه باز است و آفتابگيري هم بالاي ماشين نصب شده كه فضاي سايه داري را در كنار ماشين به وجود آورده است. جلوي ماشين هم پر است از كلمن هاي سفيد. مشتري ها يكي يكي از راه مي  رسند و عمو حسن با خوشرويي از آنها پذيرايي مي   كند. بيشتر از هر چيز همين خوش  اخلاقي او نظر را جلب مي  كند و بعد هم خاكشيرهاي او! خاكشيرها را خودش درست مي  كند و ليواني ۱۰۰ تومان مي  فروشد. اينقدر هم مزه مي  دهد كه آدم دومي را هم طلب مي  كند. بعد از خنك شدن، اولين سوالي كه به ذهن مي  رسد اين است: «با اين سن و سال هنوز داريد كار مي  كنيد؟» با خنده جواب مي دهد: «كار كردن كه افتخاره. تازه فكر كرديد مگر من چند سالمه؟ من فقط ۵۳ سال دارم.» شكسته تر از اينها نشان مي  دهد. البته صورتش، نه روحيه اش. ناگهان صدايي از ته ماشين مي    گويد: «حتما فكر كرديد بازنشسته شده و بعد از بازنشستگي دارد كار مي كند. نه خير از اين خبرها نيست. قبلا تو اروپا كار مي كرده و الان ۱۵-۱۰سال است در ايران كار مي   كند.»
گوينده اين حرف ها همسر حسن   آقاست كه در داخل ماشين در حال آماده كردن ساندويچ براي مشتريان است.
اروپا بود. پس الان چه كار مي  كند؟ همه اينها در يك چيز خلاصه مي        شود: از دست دادن تريلي كانتينربر. اتفاقي كه داستاني طولاني دارد:  «تريلي خريده بودم كه اينجا نمايندگي نداشت. موتورش دچار مشكل شد و در خط اروپا كه مي      رفتم، در شهر مونيخ آن را بردم تعميرگاه. تعميرش ۲۵ هزار مارك خرج برمي داشت. با شركت تماس گرفتم و گفتند بانك مركزي هر ماركي ۴ تومان اين پول را برايت حساب مي    كند. من هم به اين اميد خلاصه پول را جور كرده و ماشين را تعمير كردم، ولي وقتي برگشتم بانك مركزي گفت مارك ۴ تومان را فقط براي تصادف مي   دهند. آنها حق داشتند. چون تعمير موتور را داخل ايران هم مي   شد انجام داد.»
خلاصه حسن آقا ماند و اين بدهي ۲۵ هزار ماركي با مارك ۵۰، ۶۰ تومان. چه كار بايد مي  كرد؟
پس شروع كرد به كار كردن و ديگر مرتب در خط اروپا مشغول كار بود، ولي هر چقدر كار مي كرد مشكل بدهي تمام شدني نبود. مارك هر روز گرانتر مي شد و او مجبور بود پول بيشتري را پس بدهد و اين قضيه را پيچيده تر مي كرد و او از همه طرف تحت فشار بود. درست در همين لحظات است كه انسان آماده براي اشتباه كردن است. خصوصا براي آدم هاي رفيق بازي مثل حسن آقا كه همسرش مدام روي آن تاكيد مي كند و مي گويد: بدبخت اين رفيق بازي هايش شديم. يكي از همكاران جوان شركت زيرپاي او مي       نشيند تا فلان كار را انجام دهد و مشكل پولي اش از بين برود و مثل هميشه با اين استدلال كه فقط يك بار است و هزار چيز ديگر، سرانجام راضي مي   شود. راضي شدن به انجام كاري كه پايانش از همان اول معلوم بود.
يعني پنج سال زندان، جريمه يك ميليون و۲۰۰ هزار توماني و از دست دادن تريلي. زندگي كه تا  آن روز به آنها روي خوش نشان داده بود، ناگهان چهره عوض كرد و سختي ها شروع شد و اين بار همسر حسن آقا بايد بار زندگي را به دوش مي  كشيد: «چهار تا بچه داشتم. يكي شون ۴ ساله، يكي ديگر ۸ ساله و... ۱۰تومان براي خريد نان نداشتيم. پا برهنه اين طرف و آن طرف مي  رفتيم.» اين شرايط و وضعيت آنها در سال ۶۹ است. يعني همان سالي كه آن بلاها سر آنها آمد. ولي اين زن از آنها يي نبود كه تسليم شرايط شود. مي  خواست زندگي اش را نجات دهد. پس بي  خيال زندگي مرفه و بي  دغدغه  گذشته اش، شروع كرد به كار كردن. از كاركردن در خانه هاي مردم بگيريد تا پرستاري در بيمارستان. او بايد خرج ۴ بچه خودش را درمي آورد و نمي  گذاشت زندگي اش از هم بپاشد. فاميل ها و آشنايان هم او را تنها گذاشته بودند و او تك و تنها بود. ولي هيچ يك از اينها باعث خستگي و نااميدي او نشد. اگر الان هم او را نگاه كنيد نشانه هاي گذشته مرفه او را مي  توانيد ببينيد. زندگي نتوانست او را شكست دهد. بچه هايش را بزرگ كرد. با صاحبخانه اش به جنگ برخاست و خلاصه با چنگ و دندان زندگي اش را حفظ كرد تا حسن آقا از زندان آزاد شد. ولي اينبار حسن آقا تريلي ندارد و بيكار است و از رفقا و فاميلي كه خيلي به آنها مي رسيد هم خبري نيست. ولي وقتي همسرش اينگونه مقاومت كرده او هم بايد شديدتر از او اين راه را ادامه دهد. لوله كشي گاز، تعمير تلويزيون و هر جور كار فني انجام داد و پشتوانه فني گذشته اش به كمك او آمد. الان اگر به حوالي خانه آنها در نارمك و دردشت برويد همه او را مي شناسند و براي كارهاي فني خانه، سراغ او را مي  گيرند، سراغ عموحسن را.
010875.jpg
عكس:هادي مختاريان 

عموحسني كه با اشتياق عكس هاي جواني اش در فرانسه و ديگر كشورهاي اروپايي را نشان مي  دهد. ولي آن گذشته فقط در عكس ها وجود دارد و نه در جاي ديگر. آن حسن آقاي قبراق جاده هاي اروپا، پنج شنبه ها و جمعه ها مجبور است با اين استيشن آبي به بزرگراه ستاري بيايد و با اين دم و دستگاه از آدم هاي گرسنه و تشنه پذيرايي كند. او مجوز از وزارت بهداشت هم دارد و دو سال است اين روزها، اينجا مي توانيد او را پيدا كنيد. البته وقتي اينها را مي  خوانيد فكر نكنيد با يك زوج در هم شكسته ناراحت رودررو هستيد. اصلا خبري از اين حرف ها نيست. حسن آقا اينقدر شاد و قبراق است كه فكر مي  كنيد از صبح تا شب زير باد كولر استراحت مي  كند و همسرش هم اينقدر با روحيه رفتار مي  كند كه انگار در دوران تنهايي، كس ديگري زندگي آنها را اداره مي  كرده و الان هم مجبور نيست از صبح تا شب در بيمارستان با بيمارها سرو كله بزند. از زندگي و اتفاق هايي كه بر سر آنها آمده گله دارند ولي نااميد نيستند و «يك سالي هم هست نفس راحتي مي  كشند».
از همسر حسن آقا مي  پرسيم چرا با اين همه مشكلات حسنآقا را ول نكردي؟ مي خندد و از شوهرش تعريف مي كند و از خوبي هايش مي گويد. در حرف هايش چيزي موج مي زند كه زندگي آنها را تا به حال حفظ كرده. حالا اسمش را مي توانيد بگذاريد عشق يا هر چيز ديگر.چيزي كه تا اين حد او را پايبند زندگي كرده. به حسن آقا مي گوييم قدر خانمت را مي داني؟ سرتكان مي دهد و با خنده مي    گويد خيلي و همزمان آب معدني و دوغ دست  مشتري ها مي دهد. يك زوج خوشحال با چهار فرزند كه يكي مهندس راه و ساختمان شده و يكي هم تكنسين دندانپزشكي. دلمان مي  خواهد از حسن آقا بپرسيم پشيمان نيستي كاري را انجام دادي كه زندگي ات را برباد داد؟ ولي منصرف مي  شويم. جواب را از چشم هايش مي خوانيم. او ديگر اشتباه گذشته را تكرار نخواهد كرد. او خانواده و زندگي اش را بيشتر از اينها دوست دارد.
زندگي به يك تار مو بند است. تنها يك اشتباه مي  تواند همه چيز را به هم بريزد و از اين رو به آن رو كند و همه چيزهاي گذشته، شبيه يك رويا شود. ولي اين پايان قصه نيست. روياها را مي  توان دوباره از نو ساخت. اين را مي  توانيد از حسن آقا و همسرش بپرسيد.

اعداد اساسي
مهرداد مشايخي 
۵۲
اين يك رتبه جهاني است مثل رتبه تيم ملي فوتبال ايران در بين ديگر تيم هاي جهان، مثل رتبه رشد اقتصاد سالانه ورتبه بندي هاي ديگر. جالب است بدانيد فوتبال كه عمر آن در كشور ما به نيم قرن هم نمي رسد همچنان توجه همه را به خود جلب كرده كه باعث پيشرفت سريع آن شده است و تيم ملي ايران در آخرين رده بندي جهاني، رتبه  هجدهم جهان را به خود اختصاص داده است. اين در حاليست كه پژوهش و تحقيق كه ريشه تاريخي در ايران داشته و عمري به درازي چندين قرن در كشورمان دارد چندان مورد توجه قرار نمي گيرد.
در آخرين آمار و رده بندي منتشر شده، ايران در بين ۱۸۰ كشور رتبه پنجاه و دوم را در پژوهش به خود اختصاص داده است. زهرا نژاد بهرام، معاون فرمانداري تهران اين آمار را نشانگر وضعيت نامناسب پژوهش در ايران مي داند . آمار ديگر كه چندان اميدوار كننده نيست به اين ترتيب است: به ازاي هر يك ميليون نفر، ۷۰۰پژوهشگر، به ازاي هر يك ميليون نفر، ۳۵ مقاله در سال و بودجه پژوهشي ۴/۰ درصد توليد ناخالص ملي. اين اعداد را مقايسه كنيد: در انگلستان به ازاي هر يك ميليون نفر، ۳هزار و ۶۵۰ نفر محقق وجود دارد وبه ازاي هر يك ميليون نفر، ۹۵۰ مقاله ارايه مي شود. در ژاپن تعداد مقالات ارايه شده در ازاي هر يك ميليون نفر ۵۰۰ مقاله است و بالاخره هزينه اي كه صرف بودجه پژوهشي مي شود در آمريكا ۸/۲ درصد، در انگلستان ۳/۲ درصد و در ژاپن ۱/۳ درصد توليد ناخالص ملي است.
۸۰
وزارت آموزش و پرورش بدنه اي زنانه دارد. معلمان، دفترداران، كارمندان جزء و عالي رتبه را زنان تشكيل مي دهند و مردان در اين مجموعه پر جمعيت دراقليت اند. بنابراين نگاه  مردانه مي گويد كه مسووليت هرچه در دوران نوجواني به سر فرزندان مي آيد به عهده زنان است. آنها هستند كه تقليد را به بچه ها ياد مي دهند، آنها هستند كه نپرسيدن را به بچه ها تحميل مي كنند و آنها هستندكه باعث مي شوند بچه ها خيلي دير وارد دنياي واقعي بزرگان بشوند. اين را آمار هم ثابت مي كند. مسوولان مي گويند :۸۰ درصد كارمندان و كاركنان آموزش و پرورش را زنان تشكيل مي دهند ومردان با ۲۰ درصد جمعيت در اقليت اند. اما اين آمار را مي توان نشان دهنده توانايي هاي ديگري هم در زنان دانست. آنها توانسته اند حوزه آموزش را در دست بگيرند چون بهتر ياد مي دهند و بيشتر دوست دارند به بچه ها ياد بدهند. آنها شايد مسووليت مادر بودن خود را در مدارس ادامه مي دهند وشايد از اين مي ترسند كه مردان ندانند كه با اين كودكان تازه پا به مدرسه گذاشته چه كار كنند. هرچه هست آنها نسبت به بچه هااحساس وظيفه مي كنند.

حسنعلي علي پور، مردي با هزاران فرزند
همه ثروتم را دادم، ۷۳ مدرسه ساختم
آپارتمان را محضري به نام سازمان نوسازي و تجهيزات مدارس كرده ايم و فقط تا وقتي من يا حاج خانم زنده باشيم، از آن استفاده مي كنيم. بلا فاصله بعد از مرگ ما، آپارتمان براي مدرسه سازي خرج خواهد شد
علي پور وصيت كرده او را پس از مرگش در يكي از روستاهاي دور افتاده ، زير گام هاي بچه هاي محصل دفن كنند
010878.jpg
عكس : گلناز بهشتي 
سهيلا بيگلرخاني
تمام ثروتش را بخشيده ، حتي خانه اش را تامدرسه بسازند، براي بچه ها.
بايد آدم خاصي باشد، كسي كه مي تواند از تمام ثروتش بگذرد. اين را به خودت مي گويي، قبل از ديدن او و چند دقيقه بعد، به اندازه زمان يك ديدار كافي است تا اينكه باوري جديد بر روي فروريخته هاي قبلي شكل بگيرد. حسنعلي علي پور يك آدم عادي است، عادي تر از همه مردم عادي كه در كوچه و بازار ديده ايد و در عين حال يك مرد خاص است، خاص تر از تمام خواص. پا به دنياي ساده و مرتب خانواده علي پور مي گذاريم. ساده به خاطر صميمت اين زن و شوهر و مرتب به خاطر رفاه نسبي كه از سر و شكل خانه پيداست.
زندگي حسنعلي و سريه آرام به نظر مي رسد. يك زندگي كه جاي جاي آن با مدرسه سازي و امور خيريه پر شده. تمام ذهن اين زوج با مدرسه گره خورده. آنها فرزندي ندارند اما به تعداد دانش آموزان مدرسه هايي كه ساخته اند، فرزند دارند. علي پور درست زماني كه در قلب اروپا، تاجري سرشناس بوده در اوج موفقيت، تصميم مي گيرد مدرسه سازي را آغاز كند و اكنون حاصل ۲۵ سال ساخت و ساز، ۷۳ مدرسه است در نقاط محروم استان اردبيل. ماجراي زندگي اين مرد خود حكايتي غريب است. اصلا بگذاريد، از اولش بگوييم.
از ديج ويجين تا قلب اروپا
حسنعلي علي پور سال ۱۳۱۷ در روستاي ديج ويجين اردبيل به دنيا آمد (روستايي دور افتاده). «پدرم كشاورز بود، تا كلاس سوم ابتدايي در همين روستا درس خواندم و بعد با مادرم به تهران آمدم و در تهران ديپلم گرفتم. بعد از سربازي به اروپا رفتم.»
ماجراجو بوده وعاشق سفر. به خاطر همين ايران را به مقصد يكي ازكشورهاي اروپايي ترك كرده و آنجا بود كه توانست موقعيتي به هم بزند و پس از چند سال به عنوان تاجر بزرگ فرش ثروت كلاني كسب كند. ۲۶ سال قبل، اواخر سال ۱۳۵۷ و به گفته خودش يكي دو هفته پس از انقلاب كارهاي خيرش را در ايران آغاز مي كند.مدتي به كارهاي خير مشغول بودم تا اينكه ديدم هيچ كار خيري بهتر از مدرسه سازي نيست. چون رسول اكرم مي فرمايد: « اگر علم در ثريا هم باشد، ايراني آن را به پايين مي كشد. درتمام مجامع بين المللي هرجا صحبت از علم است، ايراني ها حرف اول را مي زنند. من اين را دراروپا  ديدم. چون خودم روستازاده بودم و درسخت ترين شرايط تحصيل كردم، ديدم براي عمران و آبادي اين مملكت هيچ راهي بهتر از مدرسه سازي نيست... به طور ديوانه   واري وطنم، ايران را دوست دارم.»
پس از ۴۰ سال زندگي در اروپا به ايران آمده تا سال هاي باقي عمر را در وطن بگذراند.
چراغي كه به خانه رواست
تمام ۷۳ مدرسه علي پور در اردبيل ساخته شده. «چون استان ما از نظر تعداد مدرسه از فقيرترين استان ها بود... ما مدرسه سازي را از روستا ها و از كوهپايه ها و شهرها شروع كرديم. اوايل جاهايي را كه انتخاب مي كرديم، مي گفتند اينجا نمي  توان مدرسه  ساخت. چون حتي راهي براي بردن مصالح نيست، اما با قاطر و الاغ مصالح برديم و بالاخره مدرسه تا پاي كوه ساخته شد.»
بر روي ديوار اتاق پذيرايي خانه اش، تابلوهاي متعددي، تنگاتنگ هم به ديوار ديده مي  شود؛ تابلوهايي از مراسم افتتاحيه، از بچه هاي مدرسه و در كنار همه، كارنامه دوره ابتدايي خودش كه با آن مهر «ديج ويجين» نمود خاصي دارد. يكي از تابلوها را نشان مي دهد. «اينجا طويله اي بود كه بچه ها در آن درس مي خواندند. قسمت جلو، كلاس درس بچه ها بود و عقب طويله حيوانات. تنها نورگير اين طويله همين دو پنجره كوچك بود. جاي آن يك مدرسه مدرن ساختيم.» عكس كنار دستي چند دوجين دختر خردسال با مقنعه هاي سفيد و روپوش هاي مدرسه. «اينها، شاگرد اول هاي مدرسه هاي ما هستند.»
آلبومي هم از عكس هايش دارد، عكس هايي كه گويي از عكس هاي خانوادگي برايش عزيزتر است. مي گويد، ناخوش احوال است و وقت تنگ، وگرنه فيلم هايي از فعاليت هاي مدرسه سازي اش را برايمان به نمايش مي گذاشت، اما آلبوم جلو دست است. «سريه» به سرعت آلبوم عكس ها را برايمان مي آورد.
هزاران فرزند
هواي عصر تابستان گرم است و شربت آلبالوي سريه و يخ هاي مربعي به آدم چشمك مي زنند، اما سخنان پي درپي حسنعلي جذاب تر از آن است كه بتوان لبي تر كرد. تا پايان مصاحبه از خيرش  گذشتيم. سريه متولد سال ۱۳۳۳ است و او هم اردبيلي. سال ۶۴ با مهريه ۱۴ سكه بهار آزادي به عقد حسنعلي درآمده. «فاميل بوديم، اما او اروپا بود و من ايران. او را درست نديده بودم. با وكالت برادرش به عقد هم درآمديم و بعد من هم به اروپا رفتم.»
فرزندي ندارند، به سختي مي پرسم «خودتان نخواستيد يا نشد؟» سريه نمي تواند عشقش به بچه را پنهان كند. «من خيلي بچه دوست دارم، لابد مصلحت اين بوده...»
و حسنعلي ادامه مي دهد: «خدا عنايت نكرد... الان دانه دانه اين چند هزار بچه مثل بچه هاي ما هستند. وقتي رفته بوديم آخرين جشنواره خيرين مدرسه ساز اردبيلي، كاغذي به من دادند. چون عينك همراهم نبود، نتوانستم بخوانم. نوشته بود، به حاج آقا علي  پور بگوييد از شما تشكر مي كنيم. من فوق ليسانس اقتصاد هستم و خواهرم پزشك و برادرم مهندس. ما درس خواندن را از مدارس علي پور شروع كرديم. مثل اين است من گندم كاشته ام و زبرجد درو مي كنم.»
حتي خانه 
علي پور در آپارتماني نسبتا بزرگ، در يكي از محلات شمال شهر تهران سكونت دارد. راه پله عريض و سبك و سياق خوش ساخت آپارتمان نگاه ها را به خود جلب مي كند. شايد همين نگاه دقيق باعث مي شود كه او به سرعت توضيح دهد: «اين خانه مال ما نيست.» ظاهر مرتب آپارتمان باعنوان كسي كه تمام دارايي اش را وقف مدرسه سازي كرده، تطابقي ندارد. «آپارتمان را محضري به نام سازمان نوسازي و تجهيزات مدارس كرده ايم و فقط تا وقتي من يا حاج خانم زنده باشيم، از آن استفاده مي كنيم. بلا فاصله بعد از مرگ ما، آپارتمان براي مدرسه سازي خرج خواهد شد.»
سر صحبتش از روزهاي قديم باز مي شود. روزهايي كه حجره تجارتش در اروپا برو بيايي داشته است. «يك خودروي آخرين مدل داشتم. وقتي آن را در خيابان پارك مي كردم، اهالي آنجا براي ديدن بنزم، جمع مي شدند.
اما الان، حتي يك دوچرخه هم ندارم. هرجا بخواهيم برويم، با اتوبوس خط واحد مي رويم. خانم يك چرخ دستي دارد. با آن به ارزان ترين ميدان هاي تره بار مي رود و خريد مي كند. چون قناعت اصل است.»
خانم خانه تا آقا گرم صحبت است، هندوانه و طالبي پاره مي كند و با ظرفي پر از ميوه وارد اتاق پذيرايي مي شود. «من هيچ وقت ايران را فراموش نكردم. حتي وقتي در اوج ثروت در اروپا بودم، فكر مي كردم وسط روستايم ايستاده ام. افتخار مي كنم، روستازاده ام.»
بازگشت به گذشته 
وقتي مي گوييم، همه جاي اين خانه و ساكنانش بوي مدرسه سازي مي دهد، پربيراه نيست. علي پور مي گويد: «حتي برخي از شب ها هم خواب مدرسه سازي را مي بينم.» آن دو قرار است براي مراسم ختم خواهر يكي از مدرسه سازان كهكيلويه و بويراحمد به ياسوج بروند. آن هم در حالي كه شرايط جسمي علي پور چندان رضايتبخش نيست. هنگام سخن گفتن، اگر كمي دقت كني، صداي هس هس ضربان قلبش را مي تواني بشنوي. چند روز قبل بيمارستان بوده، به خاطر بيماري قلبي. با انگشتش به انتهاي گردنش اشاره مي كند: «سال ۷۶ عمل قلب باز كردم. ۹۵ درصد رگ هاي قلبم گرفته بود. از آن موقع به بعد قلبم گهگاه اذيتم مي كند.»
با اين حال آرزو دارد سال هاي آخر عمر ساكن اردبيل شود تا بتواند از نزديك حاصل تلاش هاي خود را ببيند. «دلم مي خواهد به شاگردان و مدارس تند تند سر بزنم، وصيت كردم بعد از مرگم مرا در يكي از محروم ترين روستاها كه مدرسه ساخته ايم، به خاك بسپارند تا بچه ها با نعلين پاره از روي قبرم رد شوند و به مدرسه و سركلاس بروند.»
مدرسه ساز پيشكسوت 
نمي خواهد نام ديگر دوستان مدرسه سازش را از قلم بيندازد. با شعف از استقبال خيرين از مدرسه سازي مي گويد: «الان تعداد خيرين مدرسه ساز از مرز ۷۴۴۱ نفر گذشته و اين ميسر نبوده مگر با فداكاري كساني كه از همه چيزشان در اين راه گذشتند.» او از پيشكسوتان مدرسه سازي و انبوه سازي مدرسه است و به اين نكته تاكيد مي كند: «در سال ۷۷ جامعه خيرين مدرسه ساز كشور در جوار حضرت رضا تشكيل شد. آقايان تمام وقت و مالشان را صرف مدرسه سازي مي كنند. رياست جامعه با حاج آقا حافظي است و قرار شده با كمك هاي ايشان ترتيبي داده شود كه تمام مدارس خيرين به كامپيوتر مجهز شود. برادر عزيزم حاج آقا كارگري هم نايب رئيس جامعه خيرين است. ايشان به تعداد اعضاي خانواده اش (۱۴) مدرسه ساخته. آقاي مهندس حريري  رئيس جامعه بوشهر، آقاي دكتر قفلي كه خانمش آلماني است، خانم احترام فرنو، حاج آقا برقه اي و ...»
وعده آقاي شهردار
اردبيلي ها خاطره اي چندين ساله از دكتر احمدي نژاد، شهردار تهران دارند،علي پور هم همين طور. او حتي در تماس تلفني هم از دكتر احمدي نژاد مي پرسد و تماسي كه از دفتر وي با او گرفته شده. «از وقتي آقاي دكتر استاندار اردبيل بود، من با ايشان آشنا شدم. چند وقت پيش از دفترشان با من تماس گرفتند كه دكتر مي خواهد مرا ببيند. اما خبري از ايشان نشد. مي دانم سرشان شلوغ است، اما من هم به خاطر بيماري قلبيم نمي توانم بروم خدمت ايشان .»
گفت و گوها كه به انتها مي رسد، تعارف هاي سريه آغاز مي شود: «شربتتان را بخوريد.» سريه پسته تعارفمان مي كند، حتي وقت رفتن« برداريد، يك مشت بريزيد جيبتان. كار مي كنيد، خسته مي شويد.»
اين جملات آنقدر صميمانه هست كه هنگام خداحافظي با چند دانه پسته از خانه علي پور خارج شويم و سريه و حسنعلي را با دنياي كوچك و آرامشان و كارهاي بزرگ و مدرسه هاي متعددشان تنها بگذاريم.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |