جمعه ۱۰ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره۳۵۱۲
index
تقديم به پيشگاه آستان كبريايي حضرت ولي عصر صاحب الزمان(عج)
قلب عالم
يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان  ا... يجزي المتصدقين
اي عزيز، واگويه حال ما با تو به از اين نيست. عسرت بر تار و پود زندگي و حياتمان سايه انداخته است. اهل و عيال و خويشانمان را گرفتاري فرا گرفته. تيرهاي بلا و فتنه از هر سو باريدن گرفته. بيچارگي مان آشكار شده و پرده از روي كارهايمان افتاده، زمين زير پاهامان تنگ شده و آسمان رحمتش را از ما دريغ كرده و اميدمان به نا اميدي بدل شده است.
بضاعت ناچيزي به حضرت عزيزت آورده و دست هاي خاليمان را مقابل ديدگانت دراز كرده ايم؛ ما را بپذير و از ما درگذر، كاسه هاي خالي مان را پر كن. بر ما صدقه بخش كه خدايت صدقه دهندگان را بسيار دوست دارد.
006915.jpg
اي عزيز!
در لحظه لحظه شادي هاي نيمه ماه شعبان، غمي نهفته است كه سال هاست بار آن را بر دوش مي كشيم. صبح را به شب مي رسانيم و شب را به صبح مي دوزيم بي آن  كه بهانه اي براي زنده ماندن داشته باشيم.
اي عزيز!
زمانه ما زمانه بي پير است و من در ميان همه پيران عالم تو را مي جويم جستن از جنس رهاشدن. پيوستن و فناشدن. در كدام خانه را بكوبم؟ در كدامين منزل سراغت را بگيرم؟!
ابرهاي سياه و تيره مجال نفس كشيدن را گرفته اند. اصلاً ما در زمستان خلقت گرفتار آمده ايم. در سياهي، تباهي، افسوس، درد. در تاريكي، سردي، نوميدي. و آن ربيع آلانام و نضرة الايام همچنان انتظار مي كشد كه از پس اين زمستان سر برآورد. آن طلعت رشيد كه بر هر چه نامردي و نامرادي در عالم، خط مي كشد و اين شب سياه ديجور را سحر مي كند.
اي عزيز!
سال هاي كودكي و نوجواني ام در حضور پدر پيري سپري شد كه پايي روي زمين داشت و سري در آسمان. پدر مي گفت: قلب عالم در ميان قلب هاي ماست. اگر درست بگردي مي يابي! زودتر از آن كه فكرش را مي كردم پدر پير، از مقابل چشمانم دور و دورتر شد. شب ها با اين خيال مي خوابيدم كه نكند صبح برخيزم و ديگر صداي قنوتش را نشنوم. او در قنوت هاي پيوسته اش تو را مي خواند و در خلسه خواب و بيدار نوشين بامداد رحيل، صداي سوزناكش را كه از اعماق دل برمي آمد مي شنيدم.
پدر مي گفت قلب عالم، در ميان قلب هاي ماست. مي پرسيدم كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را؟ مي گفت اين شب ها تيره نيست. خوب نگاه كن آن بارقه هاي نوراني را ببين! نگاه كردم چيزي نديدم. نمي ديدم! گفتم من كه چيزي نمي بينم. نكند پدرم خواب نما شده است!
اما پدر دستم را گرفت و مرا روي دوش هايش نشاند. كفش هايم را بدر آورد و گفت اين جا به چيزي نياز نداري. اين وادي مقدس است، بايد كفش ها را كند. فاخلع نعليك. من نفهميدم! يعني راستش سر در نمي آوردم. گفتم نكند پدر بيمار است، نكند هذيان مي گويد، نكند... كه صداي پدر باز هم مرا به خود آورد. نگاه كن! نگاه كن! بارقه هاي نوراني را ببين! آن شب پدر مرا تا اعماق آسمان برد و در گوشم رازهاي مگو را نجوا كرد. آن شب پدر برايم از راز عالم گفت و از قلب عالم كه در ميان قلب هاي ماست. از آن خورشيد زيبا كه از پشت ابرهاي نوراني سر بر مي آورد و زمستان سرد و جنگل تاريك را گرم و روشن مي كند. من ايستاده بودم و حرف هاي پدر را مي شنيدم مي گفت بهار خلقت در پايان اين زمستان سر برمي آورد و دل هاي خسته را جاني تازه مي بخشد.
اي عزيز!
ما در زمانه عسرت گرفتار آمده ايم. نه ايماني مانده است كه منجي فردايمان باشد و نه عشقي كه دل هاي فسرده را گرمي و طراوت بخشد. به حكم اين دوران، صبح مومنيم و شب كافر، شب موحديم و صبح مشرك. دل ها مرده اند، مردمان مرده اند، بخت ها خوابيده اند و ياران و پيران رفته اند. ديگر كسي نيست كه در بعدازظهرهاي روزگار دستانت را بگيرد و آن سوي عالم را نشانت دهد. پيري نيست كه چشم در چشمانت بدوزد و از همه نهفته هاي وجودت خبر دهد و آنگاه تو سر بر شانه اش بگذاري و آرام آرام گريه كني! زمانه ما زمانه بي پير است.
اي عزيز!
در فراق تو كودكان بزرگ شده و جوانان پير و پيران نيز تركمان كرده اند.
كاسه صبر و انتظارمان لبريز شده رحمي بر اين جان هاي خسته و اين دل هاي شكسته.

ديدار
ايران
هفته
جهان
پنجره
داستان
چهره ها
پرونده
سينما
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |