چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۲۴
ستون ما
كاش تختي بودم!
شهرام فرهنگي 
چقدر دلش مي خواست تختي باشد. اصلا از اولش هم آرزويش همين بود. همان روزهايي كه خود تختي هم هنوز تختي نشده بود.
تختي، غلامرضا بود. يك بچه محل توي خيابان شاهپور. مي شد هر روز بروي سراغش و سر شاخ شوي، زير يك خم بگيري، هيچ وقت پشتش را به خاك نرساني و در انتظار صبحي ديگر باشي. اين بود كه هميشه دلش مي خواست تختي باشد.
تختي كه نشد. آنها كه گوششان همه چيز را مي شنيد هم نشدند، او كه ناشنوا بود. هميشه همين طور است. تنها يك نفر است كه تختي مي شود و آن خود تختي است؛ ديگران بايد حسرت بخورند كه كاش تختي بودند.
با اين حال زياد هم بد نبود. اين درست كه تختي نشد اما هرچه بود، سري بود ميان سرها. حداقل اينكه توي محل همه مي گفتند: غلامر ضا است و اكبر و كريم. تازه بعضي ها مي گفتند اين كريم ناشنوا است، اگر گوش هايش همه چيز را مي شنيد، شايد...
بي ربط هم نمي گفتند بچه محل ها. كريم ، البته هيچ وقت تختي نشد، قرار هم نبود كه بشود. هنوز هم كه بروي سراغش مي گويد: تختي يكي بود. نمي شد پشتش را به خاك رساند. اما كريم هم هرچه مدال سر راهش بود درو مي كرد. از تختي كه بگذري، او پشت تمام كشتي گيرهاي شنوا را به خاك رساند. بعد هم كه گفتند بايد بروي با همرده هاي خودت سر شاخ شوي، آنقدر پشت به خاك رساند كه شد قهرمان المپيك، جهان و ...
قهرمان كه باشي دوستت دارند. چه تختي باشي و چه نباشي. مي آيند سراغت. اسمت را مي گذارند روي صفحه اول روزنامه، هرچه بخواهي، مي كنند و تو آرام آرام در فكر فرو مي روي؛ تختي نشدم كه نشدم. قهرمان كه شدم.
حالا ديگر تختي نشدن برايت حسرت نيست. تنها گاهي ياد روزهاي كودكي ات مي  افتي و مي گويي: آخر نشد يك بار پشت تختي را به خاك برسانم. همين كه يك بار ديگر روي سكو بروي، اين حسرت هم دود مي شود و مي رود روي سكوهايي كه تو نمي شنوي، اهالي اش با چه اشتياقي برايت دست مي زنند.
ديگر از تختي خبر نداري. اين رسم روزگار است كه حتي رفقاي هميشه سرشاخ را از هم جدا مي كند. بعد يك روز خبر مي رسد كه تختي خودكشي كرده. شوكه مي شوي، مي روي سراغ رفيق سابق و مي فهمي كه تختي را كشته اند. ديگر حتي يادت رفته كه زماني حسرت مي خوردي كه تختي نيستي. تنها يك نفر روي كاغذ برايت مي نويسد: خوب شد تختي نشدي. تو اما حتي حوصله نداري به حرفش فكر كني؛ حسرتت مرده است... مدال ها تمام مي شوند، سكوها جمع مي شوند و تو پير مي شوي. از آن بدتر مي شوي يك آدم معمولي؛ مثل تمام آنهايي كه هيچ وقت قهرمان نبودند و قرار هم نبود كه قهرمان شوند. حالا دوباره حسرتت را به خاطر مي آوري: كاش من هم تختي مي شدم.

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |