جمعه ۲۴ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۲۶
index
فعاليت هاي سينمايي گراهام گرين
تصوير خيال
007257.jpg
شايد يكي از مهم ترين دلايل شهرت جهاني گراهام گرين، اقتباس هاي سينمايي صورت گرفته از آثارش باشد. بسياري از آدم هايي كه حشر و نشري با عالم ادبيات ندارند و نام شخصيت هاي بزرگ اين حوزه را نمي شناسند؛ با نام گراهام گرين آشنا هستند كه البته دليلش از فيلم هاي ماندگاري ناشي مي شود كه در تاريخ سينما با نام او عجين شده است. اگر اصطلاح greene Land يا گرينستان را در مورد آثار گرين بپذيريم آن وقت بايد بگوييم كه اقتباس هاي سينمايي صورت گرفته از اين آثار، سهم بسزايي در شكل گيري اين سرزمين رويايي و خيالي داشته است. به طوري كه امروز آن شخصيت هاي داستاني را در ذهنمان با چهره بازيگراني مي شناسيم كه آن نقش ها را بازي كرده اند. گراهام گرين در ميان نويسندگان بزرگ عالم ادبيات، يكي از نويسندگاني است كه بيشترين اقتباس سينمايي از آثارش صورت گرفته است و البته بيشتر اين اقتباس ها در سرزمين مادري اش انگلستان ساخته شده كه از قرارمعلوم او چندان ميانه خوشي با اين سرزمين نداشته است. اولين اقتباس ها به سال ۱۹۳۴ بازمي گردد كه فيلمي با نام قطار شرق به كارگرداني پل مارتين ساخته شد كه اقتباسي از روي رمان قطار استانبول بود. اين رمان را گراهام گرين در اوايل فعاليتش در مقام يك نويسنده نوشت تا هم تعداد مخاطبانش را افزايش دهد و هم علاقه  سينمايي ها را به آثارش جلب كند.
به نظر مي رسد او در اين هدف موفق بود. فيلم قطار شرق با زمان ۷۳ دقيقه و به صورت سياه و سفيد ساخته شد كه در آن نورمن فاستر، هدر الگل و رالف مورگان بازي مي  كردند و فيلمنامه توسط ويليام ام كانسلمن نوشته شده بود.
سه سال بعد دومين فيلم سينمايي از روي آثار گراهام گرين ساخته شد كه كارگردانش ويليام كامرون منريز نام داشت. فيلمنامه اين فيلم از روي يكي از داستان هاي كوتاه گرين نوشته شده بود كه فيلمنامه اش را در نهايت تد بر كمن نوشت. داستان اين فيلم جنايي از آن جا آغاز مي شد كه دختر جواني براي يافتن كار به لندن مي رود و در قطار با فرد مشكوكي رو به رو مي شود. جان ميلز، چارلز اليور و بروس  استون بازيگران اين فيلم بودند كه زمانش هم ۶۵ دقيقه بود.
در همان سال، گرين فيلمنامه يك فيلم مستند را نوشت. آينده در هوا فيلمي بود كه توسط الكساندرشا كارگرداني شد و گويا هنوز از اين فيلم نسخه اي در شبكه BBC موجود است.
در سال ۱۹۴۰ گراهام گرين، نخستين فيلمنامه خود را نوشت كه اقتباسي از داستان ۲۱ روز نوشته جان گالسورثي بود. كارگردان فيلم با سيل دين نام داشت و در آن ويوين لي، لارنس اليوير، فرانسيس ال سويسوان و ديويد هورن بازي مي كردند. زمان فيلم ۷۲ دقيقه بود و در آمريكا با نام ۲۱ روز با هم اكران شد.
در سال ۱۹۴۰ گرين فيلمنامه يك فيلم كوتاه را هم نوشت. اين فيلم ۱۰ دقيقه اي، بريتانياي جديد نام داشت و كارگردانش رالف كين بود.
در اوايل دهه ،۴۰ رمان اسلحه اي براي فروش همچنان پرفروش بود و وقتي در سال ۱۹۴۲ فيلمي براساس آن ساخته شد، اتفاق چندان غيرمنتظره اي به نظر نمي آمد. نام فيلم به جاي اسلحه اي براي فروش، اسلحه اي براي اجاره انتخاب شد. كارگردانش هم فرانك تاتل بود و فيلمنامه اش را فرانك مايلز نوشت. در اين فيلم نوآر، ورونيكا ليك، رابرت پرستون و آلن لا بازي مي كردند و زمان آن هم ۸۰ دقيقه بود.
در همين سال اقتباسي از يكي از داستان هاي كوتاه گرين صورت گرفت كه «آيا روز خوب بود» نام داشت. نويسنده فيلمنامه اش جان دايتون بود و توسط آلبرت كاوالكانتي كارگرداني مي شد. در اين فيلم ۹۲ دقيقه اي لسلي بنكر، سي وي فرانس و الري تيلور بازي مي كردند.
فريتز لانگ كارگردان شهير تاريخ سينما در سال ۱۹۴۴ رمان وزارت ترس را براي ساخت فيلم برگزيد و نوشتن فيلمنامه آن را به ستن آي ميلر داد. فيلم در ژانر نوآر ساخته شد و ري ميلاند، كارل اسموند و هيلاري بروك در آن بازي كردند.
مامور معتمد رمان ديگري بود كه در سال ۱۹۴۵ توسط هرملن شاملين ساخته شد. فيلمنامه اين فيلم كه ماجراهاي يك مامور را در سرزميني خيالي روايت مي كرد توسط رابرت باكنر نوشته شد و چارلز باير، لورن باكال و ويكتور فرانكن بازيگران آن بودند. فيلم در ۱۱۸ دقيقه به شكل سياه و سفيد ساخته شد. كارگردان تاريخ ساز سينما، جان فورد در سال ۱۹۴۷ فيلم فراري را از روي رماني از گراهام گرين ساخت. فيلمنامه توسط فيلمنامه نويس معروف، دادلي نيكولز نوشته شد و هنري فوندا، دولورس دل ريو و لئوكاريلو بازيگرانش بودند اين فيلم ۱۰۴ دقيقه اي محصول مشترك مكزيك و آمريكا بود.
در سال ۱۹۴۷ در انگلستان فيلمي ۸۸ دقيقه اي از روي يكي از رمان هاي گرين ساخته شد كه محصور شده نام داشت و كارگردانش برنارد نولز بود. در اين فيلم ريچارد آتن برد، مايكل ردگريو و جين  كنت بازي مي كردند و فيلمنامه اش را ماريل و سيدني باكس نوشتند. در همين سال رمان معروف صخره برايتون توسط جان بالتينگ ساخته شد و در آن هم ريچارد آتن برد به همراه كارول مارش و ويليام هارتنل بازي كرد. فيلمنامه اين فيلم جنايي توسط ترنس راتيگان نوشته شد.
در سال ۱۹۴۸ كارول ريد همكاري پربار خود را با گرين آغاز كرد و از او خواست كه يكي از داستان هايش را به فيلمنامه تبديل كند. فيلمي كه از روي داستان و فيلمنامه گرين ساخته شد، بت سرنگون شده نام داشت و رالف ريچاردسون، ميشل مورگان و بابي  هنري در اين فيلم بازي كردند. ضن اين كه لسلي اكستورم در نوشتن ديالوگ هاي فيلمنامه به گرين كمك كرد. بت سرنگون شده در ۹۵ دقيقه در كشور انگلستان ساخته شد.
همكاري ريد و گرين در سال ۱۹۴۹ به ساخت فيلم جريان ساز مرد سوم منجر شد. گراهام گرين و الكساندر كوردا فيلمنامه را نوشتند و اين فيلمنامه با كارگرداني درخشان كارول ريد ساخته شد. جوزف كاتن، اورسون ولز و پل هربيگر از بازيگران اين فيلم بودند. مرد سوم در اكران انگليس ۱۰۳ دقيقه بود و هنگامي كه در آمريكا اكران شد با تدوين مجدد به زمان ۹۳ دقيقه رسيد.
در ۱۹۵۲ گراهام گرين در نوشتن فيلمنامه فيلم دست بيگانه همكاري كرد فيلمنامه نويسان ديگر جيور جيوباساني و گاي المس نام داشتند و كارگردان آن ماريو سرلداتي بود. نكته جالب اين كه فيلم با سرمايه و تهيه كنندگي گراهام گرين ساخته شد. اين فيلم محصول مشترك دو كشور انگلستان و ايتاليا بود.
بسياري از منتقدان، جان كلام را مهم ترين رمان گراهام گرين قلمداد مي كنند. در سال ۱۹۵۳ جورج مورافرال، فيلمي از روي اين رمان ساخت كه فيلمنامه اش يان دالريمپل نوشت. ترور هوارد، اليزابت آلن و ماريا شل بازيگران اين فيلم ۱۰۵ دقيقه اي بودند. نسخه آمريكايي اين فيلم زماني در حدود ۱۰۰ دقيقه دارد.
ادوارد دميتريك كارگرداني بود كه همواره علاقه داشت از روي آثار نويسندگان بزرگ فيلم بسازد. او در سال ۱۹۵۵ از روي داستان پايان رابطه فيلمي به همين نام ساخت كه نويسنده فيلمنامه اش لنور جي كافي بود. دبوراكر، وان جانسون و مايكل گودلايف هم در اين فيلم بازي كردند. فيلم محصول كشور انگلستان است.
در سال ۱۹۵۶ گراهام گرين فيلمنامه فيلم بازنده همه چيز را نوشت كه توسط كن آناكين كارگرداني شد. اين فيلم اولين فيلم رنگي بود كه گرين در ساخت آن دخالت داشت. بازيگران فيلم گلينيس جونز، رزانو برازي و توني بريتون بودند و زمان آن هم ۸۸ دقيقه بود.
سال بعد هم گرين در مقام يك فيلمنامه نويس به فعاليت پرداخت. او نمايشنامه سنت جان نوشته جورج برناردشا را دستمايه يك فيلمنامه قرار داد كه توسط اتو پرمينگر كارگرداني شد. از بازيگران اين فيلم مي توان به ريچارد و مارك، ريچارد تاد و آنتون والبروك اشاره كرد. فيلم محصول كشور آمريكا و زمانش ۱۱۰ دقيقه است.
در همين سال ،۱۹۵۷ كن آناكين داستان در ميان پل را براي اقتباس سينمايي برگزيد كه فيلمنامه توسط گاي المس نوشته شد. مايك بيكر، آلن گيفورد و بيل نايي از بازيگران اين فيلم بودند.
برشي كوتاه به جهنم عنوان فيلمي بود كه جيمز كاگني در سال ۱۹۵۷ از روي يكي از آثار گرين ساخت. تد بركمن نويسنده فيلمنامه اين فيلم جنايي بود؛ ويليام بيشاپ، رابرت آيوارز و پيتر بالدوين در اين فيلم ۸۹ دقيقه اي بازي كردند.
اولين اقتباس سينمايي از روي رمان آمريكايي آرام در سال ۱۹۵۸ توسط جوزف منكيه ويچ ساخته شد كه فيلمنامه اش را هم خود او نوشت. گراهام گرين در آمريكايي آرام نگاهي انتقادي نسبت به سياست هاي ايالات متحده در ويتنام و ساير كشورهاي آسيايي داشت اما منكيه ويچ در فيلمي كه ساخت سعي كرد تا اين نگاه را تعديل كند و به نوعي از آمريكايي ها حمايت كند. همين امر باعث شد تا اين اقتباس سينمايي از آمريكايي آرام فاصله زيادي با اثر ماندگار گرين داشته باشد.
از سال ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۵ سريال مرد سوم در انگلستان پخش شد كه الهام گرفته از فيلم مرد سوم نوشته گراهام گرين بود. اين سريال در ۷۷ قسمت ۳۰ دقيقه اي به صورت سياه و سفيد ساخته شد كه محصول دو كشور آمريكا و انگليس بود.
در سال ۱۹۵۹ اقتباس ديگري از روي يكي از رمان هاي مهم گرين با نام قدرت و جلال صورت گرفت كه فيلمي تلويزيوني بود. در رمان قدرت و جلال، گرين از دغدغه هاي ديني خود سخن مي گويد و البته در اين ميان تلاش دارد تا داستان زندگي يك كشيش عجيب را روايت كند. فيلم تلويزيوني قدرت و جلال توسط كارمن كاپالبو ساخته شد و نويسندگانش پيرباست و دنيس كانان بودند. اين فيلم تلويزيوني به مدت چند هفته از يكي از شبكه هاي آمريكايي پخش شد.
در همين سال كارول ريد رمان معروف مامور ما در هاوانا را دستمايه ساخت فيلم قرار دارد. فيلمنامه اش را خود گرين نوشت و الك گاينس، مارين اهارا و رالف ريچاردسون در آن بازي كردند. فيلم در ۱۱۱ دقيقه در كشور انگلستان ساخته شد.
در سال ۱۹۶۰ تلويزيون BBC سريالي تلويزيوني به نام پيش بيني نشده ساخت كه گراهام گرين هم يكي از نويسندگان آن بود. اين سريال در ۲۴ قسمت ۳۰ دقيقه اي ساخته شد و كارگردان هايش جان اشي و ملوين برين بودند.
رمان قدرت و جلال در سال ۱۹۶۱ باز هم دستمايه ساخت يك فيلم تلويزيوني قرار گرفت. دنيل ويسرمن فيلمنامه اين فيلم تلويزيوني را نوشت و مارك دانيلز اين فيلم را كارگرداني كرد. لارنس اليوير، جورج سي اسكات و مارتين گيبل در اين فيلم تلويزيوني ۹۰ دقيقه اي بازي كردند.
در سال ۱۹۶۷ فيلم كمدين ها از روي يكي از رمان هاي گرين ساخته شد كه فيلمنامه اش را هم خود گرين نوشت. پيتر گلنويل كارگرداني آن را انجام داد و ريچارد بارتون، اليزابت تيلور و پل فورد در اين فيلم ۱۵۲ دقيقه اي بازي كردند. فيلم به صورت رنگي ساخته شد و محصول دو كشور آمريكا و فرانسه بود. بعد از اكران فيلم، مستندي ۱۱ دقيقه اي از آن ساخته شد كه گراهام گرين هم در  آن حضور پيدا كرد.
از روي رمان سفرهايم با خاله جان در سال ۱۹۷۲ فيلمي به كارگرداني جورج كاكور ساخته شد كه فيلمنامه  اش را جي پرسون آلن نوشت. در اين فيلم كمدي مگي اسميت، الك مك كاون و برنارد هالي بازي كردند.
اتو پرمينگر در سال ۱۹۷۹ فيلم عامل انساني را ساخت كه نويسنده اش تام استاپارد بود و ريچارد آتن برو، جان گيگارد و رابرت مورلي در آن بازي كردند. عامل انساني يكي از مهم ترين و تاثيرگذارترين رمان هاي گراهام گرين به شمار مي رود.
كنسول افتخاري يكي ديگر از رمان هاي مهم گرين است كه جان مكنزي در سال ۱۹۸۳ فيلمي از روي آن ساخت. فيلمنامه توسط كريستوفر همپتون نوشته شد و مايكل كين، ريچارد گير و جفري پالمر در آن بازي كردند. در همين سال يك فيلم تلويزيوني در آلمان غربي از روي رمان جان كلام ساخته شد كه ماركولتو كارگردانش بود و جك هدلي و كريستين جين بازيگرانش.
در سال ۱۹۸۵ از روي داستان دكتر فيشر از ژنو فيلمي تلويزيوني ساخته شد كه مايكل ليندسي برگ كارگردانش بود و فيلمنامه توسط ريچارد بروك نوشته شد. جيمز ميسون، آلن بيتر و ها باردن در اين فيلم بازي كردند. فيلم تلويزيوني ديگري كه در اين سال از روي يكي از رمان هاي گرين ساخته شد عاليجناب كيشوت نام داشت و فيلم توسط رادني نبت كارگرداني شد. شبكه BBC انگلستان تهيه كننده اين فيلم بود.
در ۱۹۸۸ فيلم تلويزيوني مرد دهم در آمريكا ساخته شد. كارگردان اين فيلم جنگي جك گلد بود و لي لانگي نويسنده اش. از بازيگران آن مي توان به آنتوني  هاپكينز، كريستين اسكات  توماس و تيموتي داتسون اشاره كرد.
در سال ۱۹۹۱ باز هم از روي آثار گرين فيلم تلويزيوني ساختند اسلحه براي اجاره فيلمي بود كه لوآنتونيو آن را كارگرداني كرد. پاتريك بالدان، لنوربنكز و جيمز بردرز بازيگران اين فيلم تلويزيوني بودند.
در همين سال نيل جوردن فيلم پايان رابطه را ساخت كه فيلمنامه نويس اش هم خودش بود. رالف فينس، جولين مور و استيون ري در اين فيلم ۱۰۲ دقيقه اي بازي كرد. اين فيلم محصول دو كشور آمريكا و انگليس بود و در نهايت در سال ۲۰۰۲ فيليپ نويس دومين اقتباس از روي رمان آمريكايي آرام را انجام داد كه با استقبال بسياري از مردم ويتنام مواجه گشت. كريستوفر همپتون فيلمنامه آن را نوشت و مايكل كين، برندان فريزر و دوتي هاي ين بازيگرانش بودند. فيلم محصول سه كشور آمريكا، آلمان و استراليا بود و آخرين اقتباسي است كه تاكنون از آثار گراهام گرين صورت گرفته است.

سفري به گرينستان
مقلدها
007245.jpg
گراهام گرين هيچگاه از سياست دور نبوده است. اما همواره سعي مي كند در رمان هايش، سياست را در لايه هاي زيرين آثارش پنهان كند. او تنها يك بار رماني را دقيقاً به قصد يك عمل سياسي نوشته است؛ آن هم رمان مقلدها كه در آن با آگاهي كامل، سعي مي كند تا حكومت وحشي «دواليه»، حاكم وحشي هاييتي را افشا كند كه در اين امر كاملاً موفق مي شود. زيرا كه مردان اين دلقك، كه به شدت از پشتيباني آمريكا برخوردارند، پس از انتشار اين رمان حمله هاي سختي به گرين مي كنند. تا آن جايي كه وزير فرهنگ هاييتي بيانيه شديداللحني را ضد گرين منتشر مي كند.
گرين همواره براي نوشتن اين رمان به خود تبريك مي گفت زيرا كه مي ديد يك ديكتاتور را به سخره گرفته است. اگرچه گرين در اين رمان هم سياست را به پس پشت داستان گويي مي برد و در اين جا نيز برخي از زواياي روح بشري را مي كاود.
همان طور كه در بخش معرفي آثار ترجمه شده گراهام گرين اشاره شد، تنها يك كتاب به فارسي درباره آثار او ترجمه شده است. اين كتاب را «ديويد لاج» استاد زبان انگليسي در دانشگاه بيرمنگام انگلستان نوشته است.
در اين قسمت بد نديديم نظريات او را در مورد رمان «مقلدها» گراهام گرين بياوريم. ديويد لاج معتقد است: «تصور پوچي زندگي بشر، كه از انديشه اگزيستانسياليست ها سرچشمه مي گيرد، در ادبيات معاصر تصوري آشنا و اثر آن در همين عرصه باعث شكستن انواع قالب هاي سنتي و راندن مصالح بالقوه تراژيك به سوي شكل هاي ناراحت كننده از كمدي بوده است. عنوان اين رمان گرين به قصد القاي معنا دلقك ها نهاده شده است و از لحاظ لحن بين «آمريكايي آرام» و «مامور ما در هاوانا» جاي دارد و خنده را با ترحم و ترس در مي آميزد.
«براون» راوي ميانسال، همه جايي و بي ريشه  داستان، با كشتي رهسپار هاييتي است و از ميان مسافران با دو تن آشنا مي شود. «سرگرد» نسبتاً مشكوكي به نام جونز كه ادعا مي كند كارنامه نظامي اش پرحادثه و قهرمانانه است و يك آمريكايي به اسم اسميت كه يك بار بي سروصدا با ارايه برنامه ترويج گياه خواري، نامزد رياست جمهوري ايالات متحده بوده است.
تلاقي بي معني اين سه نام پيش پا افتاده مشخص كننده لحن داستان است كه در آن آدم ها اغلب از تجمل برخورداري از حيثيت انساني در جريان فراز و نشيب هاي زندگي به مقدار كافي وجود دارد و البته در هاييتي، «سرزمين ژنده وحشت»، كه صحنه حوادث رمان است فراز و نشيب هاي زندگي به مقدار كافي وجود دارد.
هاييتي كتاب، كشوري است فلاكت زده و عاصي كه زير سلطه ديكتاتوري بي رحم و دستگاه پليس مخفي اش، «تون تون ماكوت ها» كه خباثت نفوذناپذيرشان با عينك هاي آفتابي سياه رنگي كه شب و روز بر چهره دارند، سمبولي لرزه انگيز مي يابند، به سختي روزگار مي گذرانند.
براون به هاييتي باز مي گردد تا هتلي را كه از عهده فروشش برنيامده اداره كند و رشته رابطه عاشقانه ولي نه چندان شادي بخشي را با مارتا، همسر سفير يكي از كشورهاي آمريكاي جنوبي و دختر يكي از جنايتكاران جنگ آلماني، باز گيرد.
اسميت و همسرش اميدوارند بتوانند كانوني براي ترويج گياه خواري در هاييتي تاسيس كنند. ماموريت جونز در ابتدا چندان روشن نيست ولي معلوم مي شود نوعي كلاهبرداري با استفاده از وجوه دولتي است. معاشرت براون با جونز و اسميت و كشف جسد دكتر فيليپو، وزير رفاه اجتماعي هاييتي، كه براي فرار از بازداشت گلوي خود را بريده است در استخر شناي هتلش، براون را به دنياي خطرناك دسيسه بازي سياسي مي كشاند. براون بيشتر به خاطر انگيزه شخصي، ونه مسلكي، با گروهي از جوانان كه به رهبري خواهرزاده فيليپو به نحو بسيار غير موثري به فعاليت پرداخته اند، همكاري مي  كند و در پايان داستان به زحمت موفق مي شود از معركه جان به در برد و به دومينيكن بگريزد و در آن جا پيشه كفن و دفن اموات را به حرفه هاي گوناگون زندگي خود بيفزايد.
در اين رمان، واژه هاي كمدي و كمدين به معناي سنتي آنها در تئاتر به كار برده مي شود، كه اجراي بداهه نقش ها و بر چهره نهادن ماسك در اين معنا نهفته است. تم كتاب ظاهراً اين است كه در روزگاري كه ظلم و بيداد در دستگاه هاي عمومي جامعه به حدي رشد پيدا مي كند كه اختيار آنها از دست بيرون مي رود (و موكداً گفته مي شود كه هاييتي از اين لحاظ مشتي است از خروار و نه يك مورد غيرمتعارف) جست وجوي فردي و خصوصي خوشبختي به ناچار توام با ناجوري ها و ناشايستگي هاي مضحكي خواهد بود كه فرد را از سر تسليم مجبور به قبول يك نقش كميك مي سازد.
شق دوم قبول نوعي تعهد غير معقول است ـ  به زور، به گياه خواري، به جادو و جنبل ـ كه شكست و سپس مرگ باعث توجيه و اعتبار آن خواهد بود. بدينسان، براون پس از مرگ مادرش و خودكشي رفيق سياه پوست او، درباره اين مرد چنين مي گويد: «شايد او اصلاً كمدين نبود. مرگ نشانه ايست از صميميت.» با اين حساب، جونز سياه باز است. نقش او وقاحت  آميزترين نوع فريبكاري است؛ با وجود اين استعداد موثري دارد براي سرگرم ساختن اشخاص و جلب محبتشان و هنگامي كه براون از حسادتي نابجا، او را مجبور مي سازد به لاف خود عمل كند و رهبري گروهي از چريك ها را به عهده گيرد ، شجاعتش را دارد كه بازي اش را تا آخر ادامه دهد و براي آن بميرد.
«و سرانجام از سر لطف، شايد جاي مرا قدري بالاتر از سامرست موام تعيين مي كرد.» جمله اي كه از زبان قهرمان رمان «پايان يك پيوند» جاري مي شود و به طعنه كار منتقداني را كه علاقه به نمره دادن و تعيين جا دارند، پيشگو يي مي كند، در عين حال هشداري است به منتقداني كه قصد تعيين جاي خود گرين را دارند. اجازه دهيد كه ما فقط بگوييم كه ميان رمان نويس هاي بريتانيايي همنسل گرين، يافتن نويسنده هاي همطراز او دشوار است .
مرد سوم
«جذبه» تاثيري است معنوي و ماندگار، برخلاف جذابيت كه مادي است و زودگذر. در ميان توليدات هنري اغلب آثار جذابند تا اين كه واجد ويژگي جذبه باشند. چرا كه جذبه عميق است و حاوي معنا و حالتي روحاني و ماورايي كه اندك آثاري مي توانند به آن برسند. سينما هنري است تصويرپرداز به همين خاطر جذابيت در ظاهر آن نقش اول را بازي مي كند و معدود آثار سينمايي را مي توان فهرست كرد كه داراي جذبه باشند. مثلاً سرگيجه (۱۹۵۷ـ آلفرد هيچكاك)، همشهري كين (۱۹۴۱ـ اورسن ولز)، راشومون (۱۹۵۰ـ اكيراكوروساوا)، قاعده بازي (۱۹۳۹ـ ژان رنوار)، اگوتسومنوگا تاري (۱۹۵۳ـ كنجي ميزوگوشي) و كازابلانكا (۱۹۴۲ـ مايكل كورتيز) از جمله معدود آثاري هستند كه اغلب منتقدان و كارشناسان در جهان برجذب دروني و ماندگاري عميق آنها بر مخاطبان اتفاق نظر دارند.
در اين ميان مردسوم (۱۹۴۹ـ كارول ريد) براي بسياري اثري است سراسر جذبه با تاثيرگذاري عميق دروني. اين ويژگي منحصر به فرد بيش از هر عاملي وابسته به فيلمنامه نويس آن يعني گراهام گرين بستگي دارد.
گرين در دومين تجربه همكاري اش با ريد پس از بت سقوط كرده يا مجسمه سرنگون شده (۱۹۴۸) فيلمنامه مرد سوم را مي نويسد. البته برخي به حضور اورسن ولز در فيلم و تاثير آن بركل فيلم اهميت ويژه اي مي دهند. اما حالا پس از گذشت پنج سال راحت تر مي توان به اين نتيجه رسيد كه عامل اصلي عمق و معنا و تاثيرگذاري شگرف اين اثر بيش از هر چيزي حاصل قريحه سرشار، ذوق تربيت شده و نگرش معنا پژوهي گراهام گرين است.
اگر به مردسوم جدا از فيلم نگاه كنيم و كارگرداني عالي كارول ريد، بازي هاي درخشان اورسن ولز، آليدا والي، جوزف كاتن و ترورهاوارد، فيلمبرداري پرنكته و يگانه رابرت كراسكر را فرض كنيم و موسيقي ممتاز آنتون كاراس را نيز كنار بگذاريم و فقط فيلمنامه مرد سوم (كه بعداً توسط گرين به صورت رمان نيز منتشر شد) را در نظر بگيريم به چند ويژگي كه نتيجه آن جذبه دروني مرد سوم است پي مي بريم. (توضيح اين نكته را پيشاپيش بايد گفت كه متن فيلمنامه مورد بحث براساس ترجمه مجيد اسلامي از فيلمنامه مرد سوم كه توسط نشر ني منتشر شده مدنظر بوده است.)
۱ـ مرد سوم درباره يك شخصيت است (چون بسياري از فيلم هاي مدرن) شخصيت مردي به نام هري  لايم. اين شخصيت با روش غيرمستقيم (تا نيمه فيلم همه درباره هري لايم حرف مي زنند) كه گرين براي شكل گيري او به كار بسته داراي ابعادي غول آسا شده كه اين گستردگي لايم را به شكل عميق به اسطوره  اي از وسوسه تبديل مي كند.
وسوسه اي نابكار ميان بودن و نبودن، خير و شر، راستي و ناراستي، مصلحت و حقيقت، لذت عصيان و مفهوم بندگي در نتيجه هري لايم به شخصيتي مبدل مي شود كه ما او را درك مي كنيم دركي عميق از اين كه چگونه بشر در برابر دستاويز شر كه همان مفهوم وسوسه است آرام آرام و به تدريج سقوط مي كند و تحليل مي رود به طوري كه خود به مفهوم شر تبديل مي شود.
۲ـ داستان فيلم از بيرون چون اغلب فيلم هاي ژانر نوآر (سياه) براساس تم جست وجو روايت مي شود. جست و جوي دوستي غريبه، نا آشنا و زميني كه براساس سوء تفاهم فرهيخته و توانمند فرض مي شود. هالي مارتيز از آمريكا به وين جنگ زده مي آيد تا با مرگ ظاهري و دروغين، عشق دروغين و راستي و رفاقت دروغين و حتي شخصيت دروغين خود آشنا شود. اين تحول در بطن عميق داستان حاصل نگرش ما نيز هست. چرا كه مخاطب با مارتيز وارد داستان مي شود.
۳ـ فيلم در بستر شهري  باقي مانده از جنگ مي گذرد. وين، نمونه عالي تمدن اروپايي پس از جنگ جهاني دوم چون برزخي مي ماند كه رستگاري را در خود به سرابي تبديل مي كند و اين كنايتي بي بديل از جهان است. مخروبه اي از شكوه و عظمت كه حالا جولانگاه جنايتكاران خوش سيما است كه حتي مرگ را به بازيچه اي تبديل كرده اند.
۴ـ مرد سوم چون بسياري از آثار ابدي و پرجذبه بشري چون آثار شكسپير مفهوم ناتوان بشر در برابر شيطان بدون دستاويز فطرت و درون پاك را به شكلي بطئي بيان مي كند. در كشاكش خوبي و بدي بشر ذاتاً زيانكار است و در حال خسران و هري لايم و هالي مارتيز در طول داستان مرد سوم تصويرگر خسران بشريت دور از معنا را به تماشا مي كشند. هري در كانال هاي زيرزميني وين جان مي سپارد و هالي در گورستان شاهد تنهايي عميق است كه با عبور آنها از مقابلش معني مي شود. آنها هر دو مي بازند و اين قاعده بازي جهان است.
۵ـ انحطاط بشر از  آن جا آغاز مي شود كه خود را روي زمين يگانه مي پندارد. در حالي كه مرد سوم ما را به درك عميق مي رساند. دركي كه ما را به بازخواني رابطه انسان و هستي دعوت مي كند. انسان در كجاي جهان ايستاده و رستگاري كجاست؟ رسيدن به اين مفهوم عميق و جذبه ماندگار حاصل تفكر بي بديل گراهام گرين است.
چرا گرين
محمدحسن شهسواري
در روزگار ما كه مي رود ادبيات داستاني كم كم خود را در كشور به عنوان يك گونه معتبر و احترام  برانگيز هنري جا بيندازد، روشن بودن افق پيش رو، مي تواند و بايد يكي از مهم ترين مباحث مطروحه باشد. به  ويژه اين كه نسل جديدي از نويسندگان جوان با شور و اشتياق زياد رو به آفرينش اين گونه هنري رو آورده اند.
اگرچه كه گزينش به نوع هنري مورد علاقه، در نهايت به عهده خود هنرمند است، اما هر هنرمندي در نهايت تنها مي تواند در برابر گونه هايي كه به آنها برخورد مي كند، دست به گزينش بزند. از آن جايي كه سليقه ادبي سليقه سازان كشورمان در برخي موارد به بيماري مبتلاست، ممكن است در اين مسير، برخي از نحله هاي ادبي به دليل اين بيماري مسري به فراموشي دچار شوند.
«رئاليسم مدرن» يكي از اين گونه هاي ادبي است كه ممكن است به سبب نخبه گرايي ناقص روشنفكري ايراني مورد غفلت واقع شود. گونه هنري اي كه به سبب خويشاوندي با رئاليست ممكن است عشاق فرماليسم را از خود فراري داده و آن را به عنوان سبكي قديمي و از مد افتاده، عقب برانند. همان طور كه گفته شد رئاليسم مدرن از آن جايي كه به واسطه پايبندي به امر ملموس و واقع، ريشه در رئاليسم دارد، اما به جهت فرم و به ويژه روايت تحت تاثير سينماست. در اين نوع ادبي راوي حتي اگر اول شخص باشد، خونسردي دوربين سينما را دارد و كمتر به قضاوت هايي كه در رئاليسم كلاسيك معمول بود رو مي آورد.
بهتر است براي روشن تر شدن موضوع به سراغ يكي از بزرگترين نويسندگان اين نوع ادبي (و بدون شك يكي از بزرگترين نويسندگان قرن بيستم) يعني «گراهام گرين» برويم. گرين به رغم آن كه در چهل سال گذشته همواره از سوي خوانندگان ايراني موردتوجه بسيار قرار گرفته اما گويي عامدانه از طرف بزرگان نقد و داستان نويسي، ناديده انگاشته شده است و اين خود نشان دهنده افتراق ميان نويسندگان و خوانندگان در ايران است كه همواره از سوي نويسندگان مورد گله واقع مي شود. در حالي كه آنان با نگاهي كوچك به سليقه ادبي خوانندگان جدي ادبيات، پي خواهند برد كه اين عدم ارتباط از كجا ناشي مي شود.
در اين جا مي خواهم ادعا كنم كه هر ويژگي اي كه يك نويسنده ايراني وجود آن را در يك داستان و رمان نشانه برتري آن اثر مي داند، در رمان هاي گرين وجود دارد. در واقع گرين براي هر سليقه ادبي درسي براي ارايه دارد.
نويسندگاني كه انبوهي مخاطب را يكي از نشانه هاي برتري رمان مي دانند، مي توانند از گرين ياد بگيرند كه چگونه با احترام به شعور خواننده و پنهان كردن برخي از زواياي داستان و همدلي با او براي رسيدن به اين حفره ها، انبوهي از مخاطبان را به دنبال خود بكشانند. در واقع گرين كه اعتقاد داشت يك نويسنده كسي است كه در درجه اول بتواند يك داستان را خوب تعريف كند، براي سهل انگارترين خواننده ها هم چيزهاي جذابي دارد. بدون استثنا تمام رمان هاي گرين از ماجراهايي جذاب برخوردار است. يعني شما اگر به دنبال هر عنصر فكري يا هنري در رمان هاي او بگرديد در درجه اول با داستاني پركشش برمي خوريد كه براي سليقه مخاطب عام نيز تدارك ديده شده است. و دقيقاً همين ويژگي رمان هاي اوست كه برخي از نويسندگان ما را به اشتباه انداخته، تا حدي كه او را ناشيانه نويسنده داستان هاي پليسي دانسته اند. اگرچه داستان هاي پليسي در ذات خود داستان هاي بي ارزشي نيستند و هر داستان صرفاً پليسي كه خوانندگان خود را در هنگام خواندن سرگرم مي كند، بسيار پرارزش تر از رمان هاي خسته كننده و بي سر و تهي است كه انگار براي آزار خوانندگان نوشته شده اند. اما با اين همه گرين نويسنده داستان هاي پليسي نيست اگرچه چند داستان درجه يك پليسي هم نگاشته است.
نويسندگاني كه دغدغه ديني دارند و به دنبال اين هستند كه چگونه رماني ديني بنويسند كه هم ساحت دين را خدشه دار نكنند و هم رمان را به جلسه وعظ تبديل نكنند، مي توانند از گراهام گرين درس هاي زيادي بگيرند. در واقع او با نگارش رمان هاي «قدرت و جلال»، «صخره هاي برايتون» و «پايان يك پيوند» به نويسندگاني كه مي خواهند در عصر بي ايماني از ايمان به خداوند سخن بگويند، راه جديدي را عرضه مي كند. او ياد مي دهد كه اعتقاد به خداوند در يك شخصيت نمايشي، بايد در تك تك اعمال و افكارش ريشه دوانده باشد. يك شخصيت مذهبي نه با گفتاري ديني بلكه با قرارگرفتن در شرايط گناه و نپذيرفتن آن، مي تواند خواننده را به وجود خود مومن كند.
007248.jpg
آن دسته از نويسندگاني كه علايق سياسي، اجتماعي دارند و دوست دارند در رمان هايشان به اين مسايل بپردازند، مي توانند چند درس مهم از گراهام گرين بگيرند. آنها مي توانند با خواندن رمان هاي «آمريكايي آرام»، «مقلدها»، «كنسول افتخاري» و ... فراگيرند كه چگونه مي توان از سياست سخن گفت اما خواننده را به ملال نكشاند و رمان را به يك بيانيه سياسي تبديل نكرد. گرين به ما ياد مي دهد براي تعريف داستاني كه وجوهي سياسي دارد، نبايد از الگوهاي كلان كه به مردان سياسي و قدرتمندان مي پردازد، رو آورد؛ بلكه بايد از الگوي خرد پيروي كرد و از انسان هاي حاشيه اي حرف زد. زيرا كه در اين صورت مجال بيشتري براي واكاوي شرايط پيراموني وجود دارد.
نويسندگاني كه به فرم در داستان به ويژه به چالش برانگيزترين بخش آن يعني روايت اهميت مي دهند، مي توانند خود را به خوان گسترده رمان هاي گراهام گرين دعوت كنند، زيرا كه گرين استاد بي مثال روايت است به گونه اي كه عوام لذت ببرند و خواص حيرت كنند. او مي داند كه چگونه با عنصر زمان (كه در واقع قاتل اصلي روايت است) رفتار كند. همه مي دانيم كه رمان  ايراني بيش از هر چيز از ناتواني در داستان گويي رنج مي برد و علت اساسي اين بيماري نيز كم اطلاعي نويسندگان از ظرافت هاي روايت است. به سبب همين ناتواني، بيشتر نويسندگان روايت سالم را رها كرده به روايت هاي عجيب و غريب و به قولي عجق وجق رو مي آورند و سپس آن را به ايسم هاي غربي منتسب مي كنند و خود را پست مدرن و مدرن مي نامند. گراهام گرين به ما گوشزد مي كند در داستان نويسي بدون شك سخت ترين كار تعريف ساده و در عين حال جذاب يك داستان است. هر نويسنده صادق نيز اين حرف را تاييد مي كند.
اما نويسندگاني كه به مفاهيم فلسفي و فكري علاقه مند هستند، مي توانند هر رماني از گرين بردارند و يكي دو مفهوم عميق بشري را در آن بيابند؛ در «آمريكايي آرام» به رابطه «معصوميت مهار نشده از سوي تجربه» مواجه مي شويم. در «جان كلام» به رقابت ديرينه «حق الناس» و «حق ا..» ، در «مقلدها» به مفهوم «نقش بازي و ريا در زندگي انسان ها»، در «عاليجناب كيشوت» به « تاثير عنصر خيال و ايدئولوژي زدايي آن» و ... . غيرممكن است شما حتي سرگرم كننده ترين آثار گرين را بخوانيد و به مسايل حكمي و فلسفي برنخوريد. منتها او به ما ياد مي دهد ادبيات كارگر فلسفه و حكمت نيست. واكاوي مفاهيم فلسفي اگر هم مي خواهد در رمان جا پيدا كند، بايد «رمانيزه» شود و به زبان داستان درآيد.
حتي آن دسته از نويسندگاني كه مهم ترين وظيفه ادبيات را چالش آن با متن ادبي مي دانند، مي توانند يكي دو درس درجه يك از گرين بگيرند. شايد آنان كه گرين را يك نويسنده رئاليسم مي دانند چنين ادعايي را كمي گزافه گويي بدانند اما گرين در رمان «عاليجناب كيشوت» با پدرجد گونه هنري رمان، يعني
«دن كيشوت» به چالش برخاسته است و روسفيد بيرون آمده است. او به ما ياد مي دهد كه براي بازيافت آثار كلاسيك (يكي از ويژگي هاي آثار پست مدرن) چگونه بايد به جان و ريشه سنت پايبند بود در حالي كه حرف امروز را نيز زد.
باري در اين باب مي توان صفحات زيادي را پر كرد. تاكيد ما بر گرين به اين واسطه بود كه وضع به گونه اي نشود كه به واسطه جو غير شفافي كه بر فضاي ادبي كشور حكمفرماست، جوانان عزيز كشورمان نويسندگان و نحله هاي مهم را از ياد ببرند. زيرا كه صاحب اين قلم به يقين اعتقاد دارد كه ممكن است نويسندگاني مانند «ايتالو كالوينو»، «ميلان كوندرا» و «بورخس» (با همه احترام و علاقه اي كه براي آنان قايلم) ۱۰۰ سال ديگر خوانده نشوند، ولي گراهام گرين خير. زيرا كه او به ريشه اي ترين وظيفه نويسنده پايبند بود. فراموش نكنيم كه او معتقد بود نويسنده در درجه اول كسي است كه يك داستان را خوب تعريف كند.




مامور ما در هاوانا
ش. عزيزمنش
«مامور ما در هاوانا» يك رمان جاسوسي مفرح از گراهام گرين است.
اين رمان در سال ۱۹۶۰ توسط كارول ريد با بازي آلك گينس، برل آيروز، مارين اوهارا، نوئل كوارد و رالف ريچاردسن به فيلم درآمد. درباره كيفيت اين اثر گرين، بحث هاي گوناگوني و گاه متناقضي وجود دارد.
برخي آن را در ميان سه گانه ريد و گرين يعني «بت سقوط كرده» و «مرد سوم» ضعيف ترين آنها قلمداد مي كنند و معتقدند كه كمدي پرنشاط مامور ما در هاوانا به نسبت جايگاه گرين در ادبيات و نقش كارول ريد در سينماي كلاسيك انگلستان خيلي مهم ارزيابي نمي كنند و آن اثر را متوسط و حتي نه چندان سرگرم كننده مي دانند.
از طرف ديگر برخي اين اثر را يك نمونه درخشان در ميان آثار ادبيات جاسوسي دانسته كه با درآميختن دنيا و آدم هاي خاص گرين در يك پروسه جاسوسي كه منجر به جاه طلبي هاي حقيرانه مي شود آن را نمونه عالي از حاصل كار يك استاد در يك ژانر براساس تجربه هاي شخصي مي دانند.
مامور ما در هاوانا يك رمان جاسوسي است اما نه به شيوه رمان هاي فردريك فورسايت كه در آن آدم ها به سه بخش جاسوس هاي خودي، جاسوس هاي بيگانه و ديگران تقسيم مي شوند. در اين رمان همچنين شاهد طرح و توطئه پيچيده و ساختار تو در توي كنش ها و واكنش ها نيستيم. بلكه جاسوسي براي گرين محملي مي شود تا به بررسي پديده جاه طلبي در انسان معاصر بپردازد.
طرح رمان مامور ما در هاوانا يك طرح ساده است. جيم ورمولد يك مغازه دار متوسط انگليسي در پايتخت كوباست كه پس از آشنايي با يك جاسوس حرفه اي اينترجنت سرويس به نام هاتورن دچار وسوسه درآمدزايي از طريق ارسال خبرهايي درباره كوبا براي سرويس جاسوسي انگلستان مي شود. او در اقدامات اوليه براي جاسوسي و ارسال خبر شكست مي خورد چون كه حرفه اي نيست. از آن طرف رئيس پليس هاوانا كه به خاطر علاقه اش به دفتر ورمولد به خانه آنا رفت و آمد دارد متوجه فعاليت هاي جاسوسي او مي شود. ورمولد كه در ارسال اطلاعات ناموفق است شروع مي كند به ساختن اطلاعات جعلي و ارسال آنها به لندن. اين اطلاعات جعلي از يك طرف و همچنين زيرنظر قرار گرفتن او توسط پليس كوبا شرايط را پيچيده و پيچيده مي كند به طوري كه ورمولد به لندن فراخوانده مي شود تا همچون يك خائن با او برخورد شود و زندگي ساده ورمولد به شكل غيرقابل جبراني از هم مي پاشد.
در چنين طرح ساده اي كه شايد براي يك رمان جاسوسي زيادي ساده باشد گرين دست به دو كار بزرگ مي زند. دو كاري كه فقط از يك استاد بزرگ برمي آيد. او تصويري شفاف، عميق و در عين حال مستند و پر نكته از كوباي قبل از انقلاب مي سازد و در بستر كشوري كه در آستانه تحول بزرگ است به بررسي جاه طلبي يك انگليسي ساده دل مي پردازد كه مي خواهد بزرگ و مهم و پولدار باشد. جاه طلبي هاي ورمولد و وسوسه هاي او در بستر هاواناي تب زده رمان را به شكل عميق از مرز معمول بودن عبور مي دهد. ورمولد بيچاره نمي داند كه او در دنياي خودساخته اش چقدر تنها و بي پناه است.
اولين موضوع را وقتي مي فهمد كه در يك بحران خودساخته فرو رفته و دست پا مي زند.
تحليل گرين از جاه طلبي در رمان مامور ما در هاوانا تحليلي عميق و انساني است كه زاييده افكار و عقايد مذهبي اين نويسنده است. ورمولد دچار جاه طلبي نفس پرستانه اي مي شود كه ريشه آن در فراموشي جايگاهش است. گرين جهل را عامل بزرگ جاه طلبي هاي انسان مي داند جهلي كه ريشه در منش هاي تربيتي دارد. منش هايي كه در ارتباط با اجتماع به جاي تبديل شدن به نياز براي دانستن به جاه طلبي با هدف پوشاندن جايگاه واقعي انسان و رياكاري شكل مي گيرد. در اين جا گرين با تكنيك ساده اي به اين مهم دست مي يابد. تكنيك توصيف تكنيكي است كه اغلب نويسندگان جوان و خام آن را ناكارآمد، كهنه و متعلق به ادبيات داستاني دوران رومانتيسيسم مي دانند. اما گرين جهان ديده پخته با توصيف هاي عالي، موجز و در عين حال شيرين و نو از شخصيت اصلي و شرايط پيرامون آن به جاه طلبي ورمولد معنايي عميق مي بخشد. معناي جاه طلبي كه هميشه انسان را در برابر روحش، همان روح ساده فطري شرمنده مي كند. مامور ما در هاوانا توصيف تباهي يك روح است.
آمريكايي آرام
بسياري از قهرمان هاي آثار گراهام گرين، خصوصياتي شبيه خصوصيات دروني و ذهني او دارند. اما شخصيت «فاولر» در رمان «آمريكايي آرام» بيش از همه شباهت به آن شخصيتي دارد كه در عالم اجتماع و سياست از گراهام گرين برجاي مانده است. به عبارت ديگر فاولر در رمان آمريكايي آرام واكنش هايي را نسبت به اجتماع پيرامونش نشان مي دهد كه شباهت بسياري به نوع واكنش هاي گرين به وقايع اجتماعي و سياسي روزگار خودش دارد. شايد به همين دليل باشد كه بسياري آمريكايي آرام را جنجالي ترين اثر گرين قلمداد مي كنند و معتقدند كه برآيند نظرات و ديدگاه هاي گرين پيرامون وقايع نيمه دوم قرن بيستم را مي توان در اين رمان جست و جو كرد. اما از جنبه اي ديگر هم مي شود به تحليل اين اثر پرداخت كه شايد ما را به نتيجه اي برعكس نتيجه بالا برساند. رمان آمريكايي آرام در پيرنگ خود قصد دارد به روايت داستاني عاشقانه بپردازد كه در آن رسيدن به مقصود مهم ترين هدف قهرمان يا شخصيت اصلي داستان مي شود. حال اگر رسيدن به مقصود با وقايع  سياسي و نظامي حاكم بر سرزمين ويتنام در دهه هاي مياني قرن ۲۰ گره مي خورد؛ بايد آن را در حد و اندازه نقشي كه در داستان دارد، تحليل كرد نه بيشتر چنين برداشتي نيز باز هم در درون خود به ديدگاه هاي سياسي نويسنده ختم مي شود و بررسي آن را اجباري مي كند.
آمريكايي آرام از آن جا آغاز مي شود كه شخصي به نام فاولر به عنوان يك خبرنگار انگليسي، روزگار خود در سرزمين ويتنام جنگ زده را تشريح مي كند. روزگاري كه چندان به كام او نيست و دليل اين  به كام نبودن از شرايط جنگي ويتنام ناشي نمي شود بلكه به اين دليل است كه او خود را در رسيدن به وصال دختري با نام «فوئونگ» شكست خورده مي بيند. از جهاتي فاولر هيچ نسبتي با محيط جنگي پيرامونش ندارد و در پاره اي اوقات در تضاد با آن فضا قرار مي گيرد. شايد اين تضاد بيش از همه در تفاوت فاحش رفتار او با رفتار هموطنانش در آن سرزمين بروز پيدا كند. ويتنام براي غربي هايي كه به آن جا آمده اند نوعي سرزمين آرماني تلقي مي شود. سرزميني كه مي توان شكست سيستم قبلي و پيروزي سيستم جديد را به طور كامل نشان داد. اما اين نمايش از همان ابتدا ناموفق به نظر مي رسد و بنابراين بايد بيش از گذشته برطبل آرمان گرايي كوبيد تا اين شكست و ناموفق بودن، عيان نشود. در اين ميان اگر افرادي باشند كه مسير ديگري را برگزيده اند و با رفتارشان اين آرمان گرايي پوچ را مسخره مي كنند بايد آنها را به هرنحو كه شده ناديده گرفت و رفتارشان را بي اثر كرد.
ناگفته پيداست كه فاولر نماد تمام و كمال چنين شخصيتي به شمار مي رود و البته بايد توجه داشت كه او هم به نوعي تن به اين ناديده  گرفته شدن داده و آن را پذيرفته است. نقطه مقابل او يك آمريكايي با ظاهر موقر است كه پايل نام دارد. او به طور كامل تن به آرمان ويتنام داده و گويي باور كرده است كه در آن جا مي توان پيروز واقعي جنگ هاي فكري ادوار گذشته را تعيين كرد و يك سرزمين آرماني به معناي آمريكايي آن ساخت. در شرايط عادي ممكن است اين دو شخصيت با اين دو خصوصيت متفاوت به هيچ وجه با هم برخورد نكنند و ارتباط دوستانه اي را تشكيل ندهند. اما در ويتنام كه در آن شرايط به سراب هر نوع آرمان گرايي تبديل شده هر اتفاقي ممكن است رخ دهد از جمله آشنايي فاولر و پايل. فاولر موقعي كه با پايل آشنا مي شود بر آرمان زدگي او مي خندد و در عمل او را يك خوش خيال صرف قلمداد مي كند بنابراين كاري با او ندارد و فقط در پاره اي مواقع سعي مي كند تا تناقض موجود در افكار وي را عيان سازد. اين دقيقاً شبيه همان واكنشي است كه فاولر نسبت به وقايع جاري ويتنام دارد. يعني اشغال آن سرزمين را تنها و تنها يك آرمان گرايي پوچ قلمداد مي كند و آنقدر اين موضوع را بديهي مي داند كه تلاشي نمي كند تا ذهنيت آدم هاي پيرامونش را تغيير دهد. از جهاتي مي توان او را در حالتي از نا اميدي محض دانست. حالتي كه در آن هيچ اميدي به تغيير فضا نيست و تنها فعاليت به پيگيري زندگي عادي روزمره مربوط مي شود. فاولر تنها در يك موقعيت واكنشي شديد به محيط پيرامونش و نماد آن يعني پايل نشان مي دهد و آن وقتي است كه پايل تلاش دارد تا با فوئونگ ازدواج كند. فاولر به فوئونگ و زندگي با او به عنوان آخرين بهانه حيات مي نگرد و در واقع كورسوي اميدواري به زندگي را در وصال با فوئونگ مي بيند. حال آن كه پايل، ديدگاهي بسيار متفاوت از فاولر نسبت به فوئونگ دارد. او وصلت با فوئونگ را تسخير يكي ديگر از سنگرهاي موفقيت در سرزمين جنگ زده ويتنام مي داند. در واقع فوئونگ در نظر پايل نماد سرزمين به ظاهر آرماني ويتنام جلوه مي كند و موفقيت در وصلت او را در ذهن خود به رسيدن به ويتنام جديد و آرماني تشبيه مي كند؛ در اين جاست كه فاولر نااميد و بي انگيزه عليه اين آمريكايي بيش از حد خوشبين مي شود و نقطه پايان آرمان گرايي واهي او را رقم مي زند.
اگر فاولر در دوران زندگي اش در ويتنام بهترين واكنش نسبت به شرايط اسفبار پيرامونش در بي واكنشي و بي عملي مي بيند؛ اما در نهايت برعكس چنين رويه اي را در پيش مي  گيرد. او اعتراض خود را در كاري كه به مرگ پايل منجر مي شود، نشان مي دهد. كاري كه البته حكايت از آن دارد كه نويسنده اثر اعتراض به شرايط پيرامون را در خاموشي و كنج عزلت گزيدن جست و جو نمي كرده بلكه اعتراضي آشكارتر و موثرتر را چاره كار مي دانسته است.
عاليجناب كيشوت
«دن كيشوت» اثر جاودانه «سروانتس» را به يقين آغاز كننده  رمان به مفهوم نوين آن مي دانند. در واقع با اين رمان بود كه انسان غربي پس از رنسانس توانست شالوده هنري را پي ر يزي كند كه بهترين قالب براي شكل دهي به تفكرات انسان گرايانه او بود. به همين سبب است كه اين اثر جايگاه ويژه اي در ميان نويسندگان دارد.
درست به همين دليل است كه به استقبال اين اثر رفتن (به عنوان يك نويسنده و استفاده كردن از فضاي آن براي رماني جديد) نوعي مبارزه جويي در برابر اين شاهكاري بي همتا به نظر مي رسد و گويي «گراهام گرين» كه در تمام طول عمر خود ترسي از مبارزه جويي نداشته است، در آستانه ۸۰ سالگي هنوز حس خطركردن جواني را در سر خود داشته كه به استقبال اين اثر مشهور مي رود. به ويژه اين كه داستان اين اثر براي تمام هنردوستان مشخص است و دوباره گويي آن، اگر واجد هنري نوين نباشد، خواننده را دچار ملال مي كند.
شخصيت اصلي اين رمان كشيش پير و ساده دلي است به نام پدر كيشوت كه در شهر كوچك «ال توبوزو» در اسپانيا زندگي مي كند و به خاطر تشابه اسمي با قهرمان افسانه اي رمان سروانتس خود را از اعقاب او مي پندارد. بر اساس يك تصادف او عنوان «عاليجنابي» دريافت مي كند. عاليجناب يا «مونسينيور» در لغت «آقاي ما» يا «مولاي ما» معنا مي دهد. اما در اصطلاح اهل كليسا عنواني است (و نه پايه و رتبه اي در سلسله مراتب روحاني) كه پاپ آن را به صلاحديد خود به كشيشان شايسته اعطا مي كند. عاليجناب كيشوت در پي ارتقاي مقام ناخواسته رشك و كينه همگنانش را برمي انگيزاند. او آواره كوه و دشت سرزمين خود مي شود.
زمان داستان، اسپانياي پس از مرگ فرانكو است. همسفر كشيش پير، «سانچو» نامي است كه در آخرين انتخابات ال توبوزو شغل شهرداري خود را از دست داده است و همچون «سانچو پانزا» كه دن كيشوت را همراهي مي كرد، پدر كيشوت را همراهي مي كند. در سير و سياحتي كه مقصد آن معلوم نيست، اين دو همسفر عقايدي مخالف يكديگر دارند. از يك سو پدر كيشوت است كه در كردار و پندار تبلوري از آموزه هاي ناب و بي غش مسيحي است و از سوي ديگر، سانچو است، شهردار سابق كه ماده گرايي شكست خورده است كه باورهاي مسلك خود را دارد. گفت و گوهاي پرنيش و كنايه اين دو همسفر ناهمجنس، بخش هاي مهمي از اين رمان جذاب و خواندني را تشكيل مي دهند.
در اين سفر كه بيشتر از آن كه بيروني باشد، دروني است، كشيش درمي يابد جهان به همان قطعيتي كه كليسا تبليغش را كرده نيست و با ادبيات قرون گذشته نمي شود جهان امروز را تعريف و اداره كرد. با اين همه و به رغم تمام ناكامي ها، حضور خداوند ضروري است. زيرا كه انسان با همه غرور قرن بيستمي اش باز هم نياز به منبع غيب دارد. افسون زدايي قرون جديد انگار بيشتر چهره خداوند را نشان داده است.
گويي كشيش پايان رمان مقلدها از زبان عاليجناب كيشوت سخن مي گويد، زماني كه مي گويد: «كليسا در دنياست، در رنج جهان سهيم است و اگرچه مسيح مريدي را كه گوش خدمتكار كاهن اعظم را بريد محكوم كرد، اما محبت قلبي ما معطوف به كساني است كه به خاطر رنج ديگران وادار به خشونت مي شوند. كليسا خشونت را محكوم مي دارد، اما لاقيدي را هم سخت محكوم مي دارد. خشونت مي تواند بيان عشق باشد، لاقيدي هرگز. يكي انسداد ترحم است و و ديگري كمال حب نفس. در ايام خوف و شك و اغتشاش، سادگي و صداقت يك حواري به حمايت از يك راه حل سياسي آتش را برانگيخت. او خطا كرد، ليكن من ترجيح مي دهم كه به همراه «سن توماس» به ناحق بروم تا به همراه اين دل هاي منجمد و فرومايه حق داشته باشم.»
اما از آن سو شهردار خلع يد شده نيز مي داند كه تمام عدالت خواهي همه چپ هاي جهان از ماركس و ديگران، در انتها به ابرقدرت شرق و اردوهاي كار اجباري استالين ختم شده است و اگر به همه آن جوان هاي پرشور و انقلابي چپ از انقلاب فرانسه به اين سو گفته مي شد كه شور شما در ايستگاه آخر به «گولاك» مي رسد، باور مي كردند. با اين همه شهردار مطمئن است كه آنچه ليبراليسم غربي آن را به كلي فراموش كرده است، عدالت است و مبارزه بعدي بشر (اگر هنوز حوصله آن را داشته باشد) باز هم بر سر عدالت است.
گويي دكتر «ماژيو» شخصيت رمان مقلدها از زبان شهردار سخن مي گويد آن جا كه در نامه اش مي نويسد: «يك شب خانم اسميت مرا متهم كرد كه ماركسيست هستم. متهم كلمه اي است بسيار خشن. او زن نيكي است كه بي عدالتي را دشمن مي دارد. با اين همه آموختم كه از كلمه ماركسيسم بيزار شوم. اين كلمه در اغلب موارد، تنها براي تعريف يك برنامه خاص اقتتصادي به كار مي رود. به نظر من اين برنامه اقتصادي، در برخي موارد و در برخي دوران ها كاري است. ولي كمونيزم، دوست من بيشتر از ماركسيسم است. همچنان كه كاتولسيسم بيشتر از دستگاه روحانيت روم است. گاهي عرفان عين سياست است. كاتوليك ها و كمونيست ها مرتكب جنايات بزرگي شده اند، ولي حداقل آنها همچون جوامع با ثباتي كه بي تفاوت باقي ماندند، خود را از قضايا كنار نمي كشند. تقاضا دارم اين نامه را به عنوان آخرين درخواست يك محتضر بپذيريد. حتي اگر به چيزي اعتقادتان را از دست داده ايد، نفس اعتقاد را فراموش نكنيد. انسان همواره به جاي اعتقادي كه از دست داده جانشيني برمي گزيند و آيا اين جانشين مي تواند همان اعتقاد قبلي منتهي با نقابي ديگر باشد؟»
گراهام گرين در رمان «عاليجناب كيشوت» علاوه بر پيگيري مضامين مورد علاقه خود درس چگونگي استفاده از آثار كلاسيك در آثار مدرن را هم به ما مي دهد. او نشان مي دهد اگر مقدار زيادي حرف براي گفتن داشته باشي و به تكنيك هاي داستان نويسي هم اشراف داشته باشي و بيش از همه به داستان گويي علاقه داشته باشي، همواره مي تواني اثر هنري  والايي بيافريني.



كنسول افتخاري
دكتر «پلار» پزشكي است كه در يك بندرگاه كوچك آرژانتيني در كنار مرز پاراگوئه زندگي مي كند. پدر انگليسي او اكنون در زندان هاي ديكتاتور پاراگوئه زنداني است. او مادري اسپانيايي دارد و از كودكي در همين بندر كوچك زندگي مي كند. در اين شهر تنها دو انگليسي ديگر زندگي مي كنند. از جمله «چارلي فورتنم» كه كنسول افتخاري انگليس در اين شهر است. البته با وجود تنها سه انگليسي وجود يك كنسول افتخاري عجيب به نظر مي رسد. گو اين كه كنسول افتخاري تنها يك لقب است و هيچ ارزش حقوقي ندارد. سال ها پيش از اين، يكي از افراد خانواده سلطنتي به اين بندر كوچك آمده و چارلي با خوش مشربي خاص خود از آنها پذيرايي كرده است. اين عضو خانواده سلطنتي هنگامي كه به لندن باز مي گردد از چارلي بسيار تعريف مي كند و وزير امور خارجه هم براي خوش خدمتي چارلي را به منصب كنسول افتخاري مي گمارد كه همان طور كه گفته شد بار حقوقي ندارد. اگرچه چارلي نيز كار زيادي براي انجام دادن ندارد. طبيعي است كه پلار و چارلي به عنوان معدود اعضاي انگليسي شهر، رابطه خوبي داشته باشند.
ماجرا در اين بندر دورافتاده به ملال هميشگي خود مي گذرد تا اين كه سفير آمريكا براي ديدن قلعه هاي باستاني نزديك شهر، به آن جا مي آيد و باز قرار است كه چارلي خوش مشرب از آنها پذيرايي كند. چارلي همراه آنان مي رود اما تا فردا نيز از او خبري نمي شود تا اين كه راديو اعلام مي كند چريك هايي در شب گذشته از پاراگوئه به آن جا آمده اند و كنسول افتخاري انگلستان را به گروگان گرفته اند و تقاضاي آزادي چند زنداني از جمله پدر پلار را از زندان هاي پاراگوئه دارند.
هر كس كه كمي به مسايل آشنا باشد خواهد فهميد كه حتماً اشتباهي صورت گرفته است زيرا كه چارلي ارزش گروگان  شدن را ندارد. خيلي زود گروگان گيران به سراغ پلار مي آيند زيرا كه گروگان آنها مجروح شده  است. رئيس گروگان گيران دوست دوران كودكي پلار بوده است كه در جواني كشيش بوده و اينك كمونيستي دو آتشه است. پلار از همان ابتدا مي فهمد كه گروگان گيران بسيار ناشي هستند زيرا كه هدف آنان سفير آمريكا بوده است اما به كاهدان زده اند و يك گروگان بي ارزش را به چنگ آورده اند كه حتي دولت انگليس هم نمي خواهد قدمي براي او بردارد.
اين شروع داستان يكي ديگر از شاهكارهاي گراهام گرين يعني رمان «كنسول افتخاري» است. همان طور كه مي بينيم باز شهري كوچك و مردماني عادي با دغدغه هاي خرد كه ناگهان ناخواسته در ميان حادثه اي تلخ گرفتار آمده اند. در اين جا نيز مانند هميشه مكان داستان هاي گرين كه يكي از اجزاي مهم گرينستان است، نقش درجه اولي بازي مي كند. گراهام گرين درباره اين بندر كوچك مي گويد: «خود طرح ماجراي داستان بود كه در سال ،۱۹۶۹ كه داشتم كتاب «سفرهايم با عمه» را مي نوشتم، مرا به آرژانتين كشاند. شهر «كورينتس» را اتفاقاً وقتي ديدم كه سوار قايقي در رودخانه بودم كه در زمان نوشتن كتاب سفرهايم با عمه مرا از بوينوس  آيرس به پاراگوئه مي برد. چيزي در حال و هواي اين شهر تخيلم را به كار انداخت. نمي دانم چه بود. هيچ چيزي نمي شد ديد. فقط يك بندر كوچك و چندتا خانه. ولي يك جور جاذبه خرافي در كار بود. يك ضرب المثل قديمي محلي هست كه مي گويد اگر يك   بار كورينتس را كشف كنيد، مدام به آن بر مي گرديد. در آن زمان اين ضرب المثل را نشنيده بودم، اما تا جايي كه به من مربوط بود، درست از آب درآمد. وقتي خواستم داستان مردي را بنويسم كه اتفاقاً به دست چريك ها افتاده به ياد اين شهر افتادم و تصميم گرفتم به جست و جوي زمينه اي مستندتر براي داستان به آن جا بروم.»
چيزي كه كاملاً مشخص است اين اس

گرين به روايت گرين
تقريباً حاضرم هركاري بكنم تا چوب نازكم را لاي چرخ
سياست هاي خارجي آمريكا بگذارم اذعان دارم
كه ممكن است ساده لوحانه به نظر بيايد
اما همين است كه هست
007242.jpg
من از نظم تحميلي يا تثبيت شده خوشم نمي آيد. اما به گمانم هر نويسنده اي نوعي سازماندهي را در نظر دارد: به كمك شخصيت هايش نظم ايجاد مي كند، مي كوشد زندگي آدم ها را برنامه ريزي كند. ابداع يكي از اشكال  سازماندهي است. به هرحال من اصلاً به اين فكر نمي افتم كه زندگي ام را به دوره هاي مختلف تقسيم كنم. اين كار منتقدان است فكر مي كنم كه به رغم اين آشفتگي همه گير، زندگي ام به جز يكي دو استثناي كلي نسبتاً منسجم است. دست كم تا وقتي پاي كتابهايم در ميان باشد اينطور است. گمانم آدم بايد يك ساختار كلي از آن بيرون بكشد. اما نمي توانم بفهمم به چه منظوري بايد اين كار را بكند.
سرنوشتم اين بوده كه نويسنده باشم و درباره بي ريشگي بنويسم. مضمون نوشته هايم به تعبيري همين است.
در هر اثري هميشه مي توان نقشه اي پيدا كرد. خب من نمي خواهم آن را ببينم. وقتي منتقدي بعضي از نكات اصلي را كشف مي كند، خوب است و شايد جالب هم باشد اما من نمي خواهم در كشفيات او غرقه شوم. مي خواهم بي خبر از  آنها بمانم. در غير اين صورت فكر مي كنم كه قوه تخيلم تحليل مي رود. به همين دليل هرگز كتابهايم را دوباره نمي خوانم. مي دانم ممكن است به جملات تكراري بسياري بربخورم كه علتش فقط فراموش كردن آن چيزهايي است كه قبلاً نوشته ام.
خوشم نمي آيد مردم زندگي خصوصي ام را به يغما ببرند. ربطي هم به شخصيتم ندارد. موضوع فقط اين است كه خوشم نمي آيد مردم مرا منبع مقالاتي بدانند كه براي منفعت خودشان مي نويسند.
تنهايي هرگز آزارم نداده است. بيشتر تنها سفر كرده ام. تنهايي عاطفي نيز آزارم نداده است. مادرم را دوست داشتم و تحسين مي كردم دقيقاً به اين دليل كه هرگز به خلوتم تجاوز نمي كرد.
يك ژزوئيت مي گويد: بچه  را قبل از ۱۶ سالگي به من بسپريد تمام عمر مال من خواهد بود. فكر مي كنم وضعيت زندگي هر آدمي در ۱۶ سال اول زندگي اش تعيين مي شود. كتابهايي كه در كودكي بيش از همه دوست داشتم و كتابهايي كه واقعاً بر من تاثير كردند (منظورم از نظر تكنيكي نيست) آثار تورگنيف يا داستايوفسكي نبودند كه كشفيات بزرگ دوران جواني آدم است. من عاشق رمان هاي شنل و دشنه اي و رمان هاي ماجراجويانه بودم و به اعتقاد خودم امروزه دارم همان رمان هاي ماجراجويانه را مي نويسم.
... مي خواستم كه دلم براي سرزمين مادري ام انگلستان تنگ شود. اما همه اين روياها حاصلي نداشت هرگز كنسول نشدم حتي كنسول افتخاري و گرچه خارج از كشورم زندگي مي كنم، دلم براي وطنم تنگ نمي شود.
به نظر من «مامور ما در هاوانا» رمان كميك خوبي است. هدف نه حرف زدن درباره كوبا كه دست انداختن سازمان محقي بود هاوانا فقط پس زمينه اي است. اتفاقي است. اصلاً ربطي به همدلي من با فيدل [كاسترو] نداشته است.
وقتي خواننده ها از من مي پرسند كه چرا اين يا آن موضوع را انتخاب كرده ام خيلي حيرت مي كنم. انگار نويسنده انتخاب مي كند نه، غالباً موضوع، نويسنده را انتخاب مي كند. بعضي وقت ها مي شود كه واقعاً مايلم فكر كنم كه كل سياره ما به درون كمربند مه گرفته ملودرام كشيده مي شود. اين نظر را در [رمان] وزارت ترس ابراز كرده ام.
مدام با خود مي گويم: چطور مي خواهم اين را توصيف كنم؟ چطور مي توانم مطمئن شوم كه خواننده هماني را دارد مي بيند كه من دارم مي بينم؟ اين انديشه است كه آدم را قادر مي كند خيلي از مناظر وحشتناك را تاب بياورد.
وقتي كوچك بودم تحمل شنيدن شرح وقايع ناگوار را نداشتم و مجبور مي شدم خم شوم و تظاهر كنم كه مي خواهم بند كفشم را ببندم و گرنه غش مي كردم. قوه تخيلم باعث مي شد چيزي بيش از آنچه را در شرح ماجرا مي شنيدم ببينم.
آيا ممكن است به چيزي جلب شوم كه از آن نفرت دارم؟ به هرحال خوب فكر كنيد، رمان نويسي را برايم نام ببريد كه از رنج سخن نگفته باشد رنج جزو لايتجزاي زندگي است.
چون من به سياست علاقه دارم پس به جاهايي علاقه مندم كه اتفاقاتي درش مي افتد و در جاهايي كه اتفاقاتي در آنها مي افتد آدم نمي تواند از رو به رو شدن با قدري وحشت اجتناب كند وحشتي كه انتزاعي يا متافيزيك نيست. وحشتي است عيني و سياسي.
من با بي عدالتي مبارزه نمي كنم. حس بي  عدالتي را بيان مي كنم. هدف من تغييردادن چيزها نيست بلكه بيان آنهاست.
گاه پيش مي آيد كه يك نويسنده با كتابهايش تاثير حادتري مي كند تا با امضاي بيانيه ها و مقاله ها. نوشتن قطعاً نوعي عمل است.
يك خبرنگار نبايد به هيچ عنواني كار را با عقايد از پيش انديشيده يا تبعيت و سرسپردگي نسبت به روزنامه اي كه كارفرمايش است شروع كند. چون از ديدن
تقصيركاري ها در ماجرا عاجز مي ماند.
من مي كوشم با خونسردي بنويسم يعني كمي جلوي خودم را مي گيرم. در لحظه نوشتن عواطفم را كنار مي گذارم. در لحظه احساس كردن، گمانم به اندازه هر آدم ديگري احساساتي باشم.
فعاليت سياسي از نظر من نوشتن است و بس. با نوشتن به بعضي آدم ها كمك و از آنها دفاع كرده ام و با نوشتنم به بعضي ها حمله كرده ام...براي اعتراض به جنگ ويتنام از موسسه هنر و ادبيات آمريكا استعفا دادم و سعي كردم بعضي از نويسندگان خارجي را هم با خود همراه كنم اما آنها اين كار را نكردند.
نمي دانم منظور از اصطلاح نويسنده متعهد چيست.من حاضر نيستم به اين حزب يا آن حزب تعلق داشته باشم. مثلاً چرچيل را ببينيد اول كار ليبرال بود بعد به محافظه كارها متمايل شد. حزبش را عوض كرد. خيانت ذاتي سياست است. اما هرچه از خيانت گفته باشم باز هم به بعضي از عقايدم چسبيده ام و در آن مورد عوض نشده ام.
تقريباً حاضرم هركاري بكنم تا چوب نازكم را لاي چرخ سياست هاي خارجي آمريكا بگذارم. اذعان دارم كه ممكن است ساده لوحانه به نظر بيايد اما همين است كه هست. چند وقت پيش مقاله اي در اسپكتيتر چاپ شد كه درباره آمريكايي  آرام بود. در مقاله آمده بود كه چندان فرقي ندارد كه متمايل به چپ باشم يا راست. چون آنچه واقعاً مايه نفرتم است ليبراليسم آمريكايي است. چندان حرف نابجايي نزده بود.
واقعاً به فكرم رسيده بود كه اگر كارتر دوباره انتخاب شود شايد اوضاع عوض شود. فكر بازگشت يكي از اعضاي خانواده كندي وحشت زده ام مي كرد. اما انتخاب ريگان بدترين اتفاق ممكن بود.
مي توانيد ضد آمريكايي بودنم را در نقد فيلم هايي رديابي كنيد كه در دهه ۳۰ نوشتم. اگرچه حرف هاي خوب بسياري داشتم كه درباره بعضي از محصولات هاليوود مطرح كنم اما خصومت من از سينما نشات نمي گيرد. قضيه به اولين ديدارم از ايالات متحده بين سال  ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ برمي گردد. آن سال زمستان قبل از آن كه براي بررسي آزار و شكنجه  مذهبي به مكزيك بروم در سرتاسر آمريكا حسابي سفر كردم. در ايالات متحده احساس ناراحتي كرده ام جز در سانفرانسيسكو كه شهري است بسيار اروپايي تر از نيويورك. فشار وحشتناك اين جامعه مصرفي مرا له مي كند.
ماترياليسيم آمريكايي بسيار پابرجاتر از ماترياليسم روسي است. در اتحاد جماهير شوروي حس پنهان مذهب را بيشتر مي توان يافت. هرقدر هم كه در اعماق مدفون باشد.
دوست دارم در جايي حضور بيابم كه احتمالاً تغييري اصيل رخ مي دهد. تغييري اساسي و بزرگ مثل كوبا و شيلي پيش از سقوط آلنده. اميدوار بودم چيزي در اروپا تغيير كند. اگر انگلستان در ذهنيت تنگ و بسته هميشه پايدارش منجمد نشده بود بيشتر مرا به خود علاقه مند مي كرد. در نتيجه فقط يك بار در زندگيم راي داده ام چون احساس علاقه و اشتياق به حزبي خاص كردن اصلاً ساده نبود.
خشونت پيامد ناگزير اوضاع جهاني است كه ما در آن زندگي مي كنيم. فكر مي كنم مقصر همه ماييم. ما به قول ازرا پاوند، به تمدني سر هم بندي شده تعلق داريم اما نفس خشونت را تاييد نمي كنم.
تعهد سياسي هرگز انگيزه كتابهاي من نبوده است. به نظر من نويسنده فقط مشاهده گر است و لاغير و گمان نكنم كه از چارچوب عملكردهايم پا بيرون گذاشته باشم. به هرحال به ندرت فرصتش را يافته ام مگر در انقلاب كوبا كه توانستم تا حد اندكي مفيد واقع شوم.
آدم نبايد بيش از حد از تكنيك يا صناعت حرف بزند. من به آنچه ضمير ناخودآگاه مي ناممش بسيار تكيه مي كنم. بي شك به دليل تجربه روانكاوي شدنم در جواني است... آدم بايد به ضمير ناخودآگاه خود به نوعي ايمان داشته باشد بايد با آن روابط حسنه برقرار كند. آدم با اين جنبه خود از طريق روياها و آن عناصر نامنتظره اي كه در رمان نفوذ مي كند تماسي برقرار مي كند و فقط در لحظه تجسم يافتن آن، نهاني متوجه نقش ضمير ناخودآگاه مي شود.
من محبوبيت خاصي كسب كرده ام كه بسياري از نويسندگان ديگر هم مستحقش هستند. دليلش تا حدودي اين است كه من يك داستانگو هستم برخلاف نويسندگان نسل قبلي مثل ويرجييا وولف و اي. ام فورستر كه وقت انديشيدن به يك رمان، گله داشتند كه «اوه، داستان، گمانم بايد يك داستان هم داشته باشيم...» خوب من هميشه از داستان گفتن لذت برده ام و برداشتم اين است كه خوانندگان هم اين را به مثلاً رمان نو ترجيح مي دهند*.

* مردي ديگر، ترجمه فرزانه طاهري

گفت وگو با عباس پژمان
اصيل و بي سابقه
محمد حسن شهسواري - حسين ياغچي
007251.jpg
بسياري  از شخصيت هايي  كه  گرين  خلق  كرده  است  شخصيت هاي  فوق العاده  قوي  هستندو تصويرهايي  در ذهن  خواننده  ايجاد مي كنند كه  تا مدت ها باقي  مي ماند اگر دقت  كنيم  خواهيم  ديد كه  خود گرين  چندان چيزي  درباره  شكل  و شمايل  و خصوصيات  فيزيكي  اينها نمي گويد اما كاري  مي كند كه  تخيل  خواننده  خود به  خود به  كار بيفتدو اين  شخصيت ها را با همان  مصالح  اندك  اما حساب  شده اي كه  نويسنده  در اختيارش گذاشته  است  در ذهن خودش  بسازدبه طور كلي  مي توان  گفتكه  گرين  ازنويسندگاني است  كه  ژورناليسم  را تا حدادبيات  ناب  ارتقا داده اندو انديشه  عميقي  در همه آثارش  هست  مذهب  و سياست يا اگر دقيق تر بخواهيم  بگوييمانديشه  مذهبي  و موقعيت  سياسي  انسان  دو وجه  غالب  آثارگرين  است بايد در نظر داشت  كه  گرين هر چند تا آخر عمرش كاتوليك باقي  ماند تعارضاتي  هم با كليساي  كاتوليك  داشت و اعتراضاتي  هم  به  بعضي عملكردها و تصميمات كليسا كرد
اشاره: عباس پژمان مترجم تواناي روزگار ما است. او علاوه بر اين كه ويژگي يك مترجم خوب را داراست (يعني توانايي بر زبان مقصد و مبدا) يك منتقد ادبي زبردست و مسلط به جريان هاي ادبي نيز هست. همين خصوصيت است كه او را ميان مترجمان ما ممتاز مي كند. پژمان آخرين رمان گرين يعني «باخت پنهان» با نام اصلي  (Captain and Enemy) را ترجمه كرده است. در اين گفت وگو سعي كرديم زواياي مختلف جهان داستاني گراهام گرين را بررسي كنيم.
آقاي پژمان در ابتدا مايليم براي ما روشن كنيد كه گراهام  گرين  وامدار چه  سنت  ادبي  است ؟
گراهام  گرين  يكي  از اصيل ترين  نويسندگان  دنياست . حتماً اسم  «گرين لند» را شنيده ايد. معني اش  مي شود «گرينستان».  اين  اسمي  است  كه  منتقدان  غربي  به  فضاي  خاص  و دنياي  داستان ها و رمان هاي  گرين  دادند. فضايي  كه  گرين  در آثار داستاني  خودش  خلق  كرد يك  چيز اصيل  و بي سابقه   بود. نوآوري  در دنياي  داستان  و رمان  از دو مجرا صورت  مي گيرد. يكي  با بهره گيري  از تكنيك ها و شگردهاي  ادبي جديد، (يا حتي  به  كارگيري  موثر و تكميل  تكنيك هاي گذشته ) ديگري  با خلق  موضوعات  بديع  و ايجاد فضاهاي  بي سابقه ، كه  خودش  تخيل  نيرومند و ورزيده اي  مي خواهد. در آثار گرين  هر دو نوع  اينها ديده  مي شود. مي دانيد كه  گرين  ژورناليست  هم  بود. ژورناليست  ورزيده  و موفق  كسي  است  كه  وقتي  مي خواهد واقعه اي  را گزارش كند اولاً بداند چه  جزيياتي  از آن  واقعه  را انتخاب  كند، دوم  اين كه  بتواند با كمترين  جزئيات  اين  كار را بكند. اين  البته  درسي  است  كه  رمان نويسان  بزرگ  هم  آن  را خوب  بلدند. «فلوبر» اين  را خيلي  خوب  بلد بود و به  شاگردش  «موپاسان»  هم  با تاكيد توصيه  كرده  بود كه حتماً اين  را ياد بگيرد. بسياري  از شخصيت هايي  كه  گرين  خلق  كرده  است  شخصيت هاي  فوق العاده  قوي  هستند و تصويرهايي  در ذهن  خواننده  ايجاد مي كنند كه  تا مدت ها باقي  مي ماند. اگر دقت  كنيم  خواهيم  ديد كه  خود گرين  چندان  چيزي  درباره  شكل  و شمايل  و خصوصيات  فيزيكي  اينها نمي گويد. اما كاري  مي كند كه  تخيل  خواننده  خود به  خود به  كار بيفتد و اين  شخصيت ها را با همان  مصالح  اندك  اما حساب  شده اي  كه  نويسنده  در اختيارش  گذاشته  است  در ذهن  خودش  بسازد. در مورد فضاسازي  هم  همين طور است . «گابريل  گارسيا ماركز» يك  مصاحبه  طولاني  دارد كه  تحت عنوان  «بوي درخت  گويا» به صورت  كتاب  منتشر شده  و به  فارسي  هم  ترجمه  شده  است . عنوان  كتاب  به  همين  هنر گرين  اشاره  دارد. ماركز در آن  كتاب  گفته  است ، يكي  از كساني  كه  خيلي  بر من  تاثير گذاشت  گراهام  گرين  بود. گرين  كسي  است  كه  مي تواند سراسر يك  منطقه  گرمسيري  را در بوي  يك  درخت  گويا خلاصه  كند. علاوه  بر اين ، دنيايي  هم  كه  گرين  در آثار خودش  خلق  مي كند واقعاً فضاي  بي سابقه  و نويي است  و همان طور كه  گفتم  جز با يك  تخيل  خيلي  نيرومند و ورزيده  نمي شود چنين  فضاها و دنياهايي  را ساخت . همان  پاراگراف  اول  «قدرت  و جلال » را بخوانيد. اين  پاراگراف  ۱۲-۱۰  سطر بيشتر نيست . اما گرين  چنان  فضايي  با اين  سطرهاي  اندك  ساخته  است  كه  خيلي ها با چندين  و چند صفحه  هم  قادر به  ساختنش  نيستند.
اما اين كه  گرين  وابسته  به  چه  سنت  ادبي  است ، تا آن جا كه  من  مي توانم  بگويم  خيلي  راحت  نمي شود ردپاي  كسي  از گذشتگان  را در آثار گرين  نشان  داد. با اين  حال  گاهي  ردپاهايي  از شكسپير، ديكنز، چخوف  و مخصوصاً هنري جيمز را مي شود در داستان ها و رمان هايش  مشاهده  كرد. البته  خودش  هم  در بعضي  از مقاله هايش  تلويحاً چيزهايي  در اين  مورد گفته  است .
آيا خود گرين  تاثيري  در ادبيات  انگليس  داشته  است ؟
اول  بايد بدانيم  كه  منظور از تاثير چيست . چيزي  كه  با قاطعيت  مي توان  گفت  اين  است  كه  گرين  به  عنوان  يكي  از چهره هاي  شاخص  مدرنيسم  در ادبيات  انگليس  جايگاه  والايي  براي  خود دارد و بدون  شك  مشهورترين  و پرخواننده ترين  اين  چهره ها در خارج  از انگليس  است . ادبيات  انگليس  در اواسط قرن  ۲۰ چند چهره  شاخص دارد كه  اينها در خود انگليس  و يا دنياي  انگليسي  زبان  خيلي  مطرحند، اما هيچ  كدامشان  به  اندازه  گرين  در دنيا شهرت  ندارند، شايد به  استثناي  «ارول»  كه  البته  از نسل  گرين  بود اما زود از دنيا رفت  بقيه  اين  رمان نويس ها عبارتند از «اولين  وا»، «آنتوني  پاول» ، «هانري  گرين» ، «مروين  پيك»  و چند نفر ديگر كه  هر كدامشان  مثل  گراهام  گرين  دنياي  خاصي  در آثار خودشان خلق  كرده اند. مخصوصاً مروين  پيك كه  رمان نويس  واقعاً اصيلي  بود و رمان  مطولش  به  نام «تريلوژي  گورمن گاست » واقعاً شبيه  هيچ  رماني  در دنيا نيست . اما همين  طور كه  مي بينيد در اين جا به  آن  صورت  ما نمي شناسميش . «اولين  وا» هم  با اين كه  چند تا از رمان هايش  به  فارسي  ترجمه  شده  است  مورد استقبال  واقع  نشده . سال ها پيش  يك  مطلبي  از «آنتوني  برجيس»  خواندم  كه  درباره  يكي  از رمان هاي  اولين  وا به نام  «بازگشت  به  برايدزهد» بود. برجيس  گفته  بود كه  من  تا حالا ۱۲-۱۰  بار اين  اثر را خوانده ام  و هربار هم  منقلبم  كرده  است . اين  حرف  برجيس  باعث  شد تا من  آن  رمان  را پيدا كنم  و بخوانم . اما واقعاً آن  تاثيري  كه  رمان هاي  گرين  در ذهن  آدم  باقي  مي گذارد از نوع ديگري  است .
در هر حال ، يكي  از مشخصه هاي  بارز رمان  انگليس  در قرن  ،۲۰ همان  خلق  دنياهاي  خاص  و گاهي  هم  عجيب  و غريب  است  كه  به نظر من  بهترين  آنها همين  گرين لند است . ترديدي  نيست  كه  موفقيت  گرين لند خيلي  از نويسندگان  بعد از گرين  را وسوسه  كرد تا باز هم  از اين  جور دنياهاي  خاص  را در رمان هاي  خودشان  خلق  كنند.
ديگر ويژگي هاي  آثار گرين  چيست ؟ به ويژه مايليم درباره داستانگويي  او كه وجه بارز  آثارش است صحبت كنيد؟
يكي  از اين  ويژگي هاي  مهم  در جواب  سؤال  اول  شرح  داده  شد. انتخاب  جزييات  مناسب  در شرح  وقايع  كه  از مهم ترين  ويژگي هاي  آثار گرين  است . يك  ويژگي  مهم  ديگر خشونتي  است  كه  به طرز خيلي  مناسب  و ماهرانه اي  در آثار او تلطيف  و رام  شده  است . گرين  در مقاله اي  كه  درباره  «هنري  جيمز» نوشته  است  اينطور مي گويد: «زندگي خشن  است  و هنر بايد اين  خشونت  را منعكس  كند... رمان  به  اقتضاي  ماهيتش  دراماتيك  است ، اما لازم  نيست  كه  ملودراماتيك  هم  باشد.»
يعني  اين كه  اقتضاي  ذات  رمان  اين  است  كه  خواننده  را تحت تاثير قرار دهد، تعجب انگيز و هيجان انگيز باشد، اما لازم  نيست  كه  لحن  آن  هم  هيجان زده  باشد. بعد در مورد آن  خشونتي  كه  در زندگي  هست  و هنر بايد آن  را منعكس  كند، اينطور ادامه  مي دهد: «خشونت  بايد لحنش  را از بقيه  زندگي  استخراج كند؛ بايد تابع  باشد و مخصوصاً نبايد  ناگهاني  و غيرقابل  توجيه  باشد.»
گرين ، در همان  مقاله ، درباره  «تامس  هاردي » مي گويد كه  رمان هاي  او فقط در جاهايي  لذت بخش  است  كه  «رمان نويس » مطيع  «شاعر» مي شود. اما در رمان هاي  «هنري جيمز» شاعر و رمان نويس  جداشدني  نيستند.
در رمان هاي  خود گرين  هم  هيچ  وقت  گرين  شاعر از گرين  رمان نويس  جدا نمي شود.
باز در آن  مقاله  از ضربه هايي  حرف  مي زند كه  رمان نويس  در رمان  خود به  ذهن  خواننده  وارد مي كند و اينها مي تواند شانسي  يا اتفاقي  باشد و مي تواند حساب  شده  باشد. هنري  جيمز معتقد بود كه  بايد حساب  شده  باشد.گرين  هم  به  همين  معتقد بود. در همان جا مي گويد كه  ضربه  تميزي  كه  رمان نويس  مي زند بايد لااقل  به  اندازه  ضربه  تميزي  كه  بازيگر «كروكت»  مي زند هيجان انگيز باشد. حتماً توجه  كرده ايد كه  خود گرين  استاد بي مثال  اين  جور ضربه هاي  زيباست . ضمناً عنوان  اين  مقاله اي  كه  گرين  درباره  هنري  جيمز نوشته  است  «درس  استاد» است .
اينها ويژگي هاي  مهم  آثار گرين  از لحاظ تكنيك هاي  نويسندگي  و داستانگويي  است . البته  از بعضي  شگردهاي  سينمايي  هم  در داستان هايش  استفاده  كرده  است .
از لحاظ موضوعي  و درونمايه  هم  ويژگي هايي  در آثار او هست . اما به طور كلي  مي توان  گفت  كه  گرين  ازنويسندگاني  است  كه  ژورناليسم  را تا حد ادبيات  ناب  ارتقا داده اند و انديشه  عميقي  در همه  آثارش  هست . مذهب  و سياست ، يا اگر دقيق تر بخواهيم  بگوييم ، انديشه  مذهبي  و موقعيت  سياسي  انسان ، دو وجه  غالب  آثار گرين  است .
به جاي خوبي رسيديم چون سؤال بعدي ما درباره جايگاه  مذهب  در آثار گرين  است.
گرين  گفته  است  كه  يكي  از اجدادش  كشيش  بوده  است و دايم  اين  احساس  را داشته  كه  گنهكار است  - كه  از علايم  افسردگي  است  - و آخر سر هم  كارش  به  عصيان  مي كشد و خودش  را خلع  لباس  كرده  و بعد هم  خودكشي  مي كند. خود گراهام  گرين  هم  سابقه  افسردگي  داشت . در هر حال ، موضوع  گناه  كه  از موضوعات  مهم  مذهبي  و مخصوصاً «كاتوليسيسم»  است، هيچ وقت  دست  از سرش  برنداشت . اگر دقت  كنيم ، تقريباً در تمامي  آثارش ، موضوع  گناه  از جنبه هاي  مختلف  آن  مطرح  مي شود. شايد خواننده  فارسي  زبان  متوجه  بسياري  از اينها نشود، چون  اين  مسئله  در مذهب  كاتوليك  ظرايفي  دارد كه  ذهن  ما چندان  با آنها آشنا نيست . مثلاً شايد خواننده  فارسي  زبان  متوجه  اين  نشود كه  در «آب  نبات  چوبي  برايتون » (كه  در فارسي  با عنوان  «صخره  برايتون » منتشر شده  است )، ازدواج  «پينكي » با «رز» ازدواج  گناه آلوده اي  است ، چون  پينكي  قبلاً در مدرسه  كاتوليك ها طلبه  بوده  است و در مذهب  كاتوليك  كسي  كه  قبل  از ازدواج  لباس  طلبگي  بپوشد ديگر نمي تواند ازدواج كند و پينكي  هم  در واقع  مجبور شده  است  با رز ازدواج  كند. شايد علت  اصلي  آن  فاجعه اي  هم  كه  در رمان  اتفاق  مي افتد و پينكي  خودسوزي  كرده  و مي ميرد، احساس  گناهي  باشد كه  در اعماق  وجود او هست .
در هرحال ، گرين  هم  از همان  دوران  جواني  اين  احساس  را در دل  خود داشت  و ظاهراً به  قدري  قوي  بود كه  آخر او را به  سوي  كاتوليسيسم  سوق  داد. اما خودش  گفته  است  كه  واقعاً با استدلال هاي  پدر «ترولوپ»  مجاب  شدم  و به  مذهب  كاتوليك  درآمدم .
اما بايد در نظر داشت  كه  گرين  هر چند تا آخر عمرش كاتوليك  باقي  ماند، تعارضاتي  هم  با كليساي  كاتوليك  داشت  و اعتراضاتي  هم  به  بعضي  عملكردها و تصميمات  كليسا كرد، وقتي  خانم  «كولت»  مرد، اسقف اعظم  پاريس دستور داد كه  هيچ  كشيشي  برايش  نماز نخواند. «كولت»  سه بار ازدواج  كرده  بود و اين  همان طور كه  گفتم  از نظر كليساي  كاتوليك  گناه  است . گرين  نامه  سرگشاده اي  به  اسقف  پاريس  نوشت  كه  در روزنامه  «فيگارو» هم  چاپ  شد و در آن  نامه  با دستور او مخالفت  كرد.
حالا به وجه مهم ديگر آثار گرين مي پردازيم. سياست  در آثار گرين  چه  جايگاهي  دارد؟
007254.jpg
اين جا بايد دو چيز را از هم  جدا كرد. خود گرين  آدم  سياسي نبود. هرچند كه  در ايام  جواني اش  شش  هفته اي  عضوحزب  كمونيست  شد و بعداً هم  با بعضي  از رهبران  مشهور كمونيسم  حشر و نشرهايي  داشت ، يا همين  طور در دوران  سربازي اش  در سازمان  جاسوسي  انگليس  خدمت كرد، به  هيچ وجه  آدم  سياسي  نبود و مخصوصاً به  عنوان  نويسنده  و روشنفكر هيچ گونه  تعهد و التزام  سياسي  نداشت . حتي  با اين  كه  كاتوليك  شده  بود و به  اين  مذهب  معتقد بود نويسنده  مذهبي  هم  نبود. البته  به  مسايل  سياسي  توجه  داشت و بعضي  از اتفاقات  سياسي  دنيا در قرن  ۲۰ در آثار او منعكس  شده  است ، اما همان طور كه  خودش  هم  گفته  است  هيچ  وقت  براي  دفاع  از يك  طرز فكر كتاب  ننوشت . يكي  از ويژگي هاي  بارز آثارش  هم  همين است . اصلاً گويي  كه  نافش  را با «تناقض » بريده اند. در يكي  از كتابهايش  به  نام  «نوعي  زندگي » مي گويد اگر قرار بود سرلوحه اي  براي  تمام  آثارم  انتخاب  كنم  اين  قطعه  از دفاعيه  اسقف  «بلوگرام»  (سروده  رابرت  براونينگ ) مي شد:
«ما به  لبه  خطرناك  امور علاقه منديم .
دزد شريف ، قاتل  رقيق القلب ،
ملحد خرافاتي ، زن  مشكوكي  كه  در كتابهاي  جديد فرانسه 
عاشق  مي شود و به  رستگاري  مي رسد-
ما نظاره  مي كنيم  و اينان  در مرز سرگيجه آور مي گذرند
بي  آن كه  اين  سو بلغزند يا آن  سو.»
بعضي  از نويسندگان  هستند كه  يك  تم  مهم  در آثارشان  هست  كه  در شكل هاي  مختلف  تكرار مي شود. اينها نويسندگاني  هستند كه  انديشه  و تفكر هم  در آثارشان  خيلي  قوي  است  و آن  تم  در واقع  نقش  يك  نوع  سيستم  فلسفي  را براي  آنها بازي  مي كند. اين  تم  در آثار «ساراماگو» نظم  و فساد است . «ساراماگو» هر چيزي  را در واقع  مظهري  از نظم  يا فساد مي بيند. در آثار «فوئنتس»  موضوع  همزاد و دوبل  است ... و در آثار گرين  هم  همين  مرز است .
خود گرين  گفته  است  كه  اين  مفهوم  در دوران  كودكي  در ذهن  او شكل  گرفت . او بعداً طي  عمر ۷۰ ساله  نويسندگي  خود همه اش  درباره  همين  مفهوم  نوشت . البته  بايد توجه  داشت  كه  خود مرز، استعاره اي  از تناقض  و همين طور شك  است .
چيزي كه براي ما عجيب است اين است كه برخي  در ايران  گرين  را پليسي نويس  مي دانند، نظر شماچيست ؟
گرين ، هم  نمايشنامه ها و فيلمنامه هاي  متعدد نوشت ، هم چندين  زندگينامه  و خود زندگينامه  نوشت ، هم  نقدها و مقاله هاي  خيلي  زياد و چندين  مجموعه  داستان  نوشت . علاوه  بر اينها ۲۱ رمان  هم  نوشت  كه  خودش  اسم  چهار پنج  تاي  آنها را گذاشت  «سرگرم  كننده » كه  از لحاظ موضوع  و قالب  فقط تا حدودي  به  رمان هاي  پليسي  شباهت  دارند، اما به  هيچ  وجه  از نوع  آن  «پليسي »هايي  نيستند كه  حتي  امثال  «ژرژ سيمنون»  و «ريموند چندلر» و اين جور پليسي نويس هاي  معتبر نوشته اند و با آثار پليسي  مبتذل  خيلي  تفاوت  دارد. قتل ، جنايت، كارآگاه، پليس  و جاسوس  هم  از مظاهر انكارناپذير زندگي  هستند و صرف آوردن  اينها در رمان  آن  را از نوع  «پليسي » نمي كند. همين  طور است  اگر نويسنده اي  تا حدودي  از قالب  رمان هاي  پليسي  هم  در رمان  يا داستان  خودش  استفاده  كند. نمونه اش  «برادران  كارامازوف » يا بعضي  از داستان هاي  «بورخس ». اين  چند تا رمان  گرين  هم  فقط همين  حالت  را دارند. آن  انديشه  عميق  و زيبايي   كه  در رمان هاي  ديگرش  هست  در همين ها هم  هست . يكي  از پاهاي  ثابت  داستان هاي  پليسي،  موجودي  به نام  كارآگاه  است  كه  هيچ وقت  آسيبي  به  او نمي رسد و هر قتل  و جنايتي  كه  اتفاق  بيفتد و قاتل  يا جاني  هر چقدر هم  كه  زرنگ  و باهوش  باشد و حاميانش  هر كس  كه  باشند، بالاخره  آقا يا خانم  كارآگاه  او را خواهد شناخت  و از او  اقرار خواهد گرفت . يعني  اين كه  يك  چيز كاملاً تصنعي  و يك بار مصرف كداميك  از آن  چهار پنج  تا رمان  گرين  اين  حالت  را دارد؟
گاهي  اين  جور اظهارنظرها واقعاً غرض ورزانه  است ، حالاچه  در مورد گرين  باشد يا هر نويسنده  ديگر. اما گاهي  هم  واقعاً ناشي  از اين  است  كه  بسياري  از مفاهيم  و تعاريف  در كشور ما خوب  جا نيفتاده  است  و محل  اختلاف  منتقدان  و صاحبنظران  است . البته  ممكن  است  كه  بعضي ها از آثار گرين  خوششان  نيايد. اين  هيچ  اشكالي ندارد. اما واقعاً با صد من  سريشم  هم  نمي توان  انگ « پليسي نويس»  را به  او چسباند.
به عنوان آخرين سؤال مي خواهيم بپرسيم چرا به رغم  اين كه  در ايران  براي گراهام گرين تبليغ  نشد اما تقريباً تمام  آثار مهمش  ترجمه  شده ؟
«تبليغ» ، واقعاً كلمه  بسيار مناسب تري  است  براي  آنچه  امروزه  به نام  نقد يا معرفي  كتاب  و اين  جور چيزها مشهورشده  است  و ظاهراً آنقدرها هم  نقش  تعيين  كننده  ندارد وگرنه  سنگ  روي  سنگ  بند نمي شد. اگر خوانندگان  از كتابي  خوششان  بيايد خودشان  آن  را به  يكديگر معرفي  خواهند كرد. اگر هم  از كتابي  خوششان  نيايد تره  چنداني  براي  بسياري  از تبليغات  خرد نخواهند كرد. در همين  سال ها هم  بارها شاهد بوده ايم  كه  مثلاً دوستان  و بعضي  از نوچه هاي  مترجمي  تقريباً صدبار كتابش  را به  شكل هاي  مختلف  براي  خوانندگان  تبليغ  كرده اند، اما آن  كتاب  هم  درحد همان  كتابهايي  خريدار و خواننده  داشته  است  كه  مترجمان  بيچاره شان  كاملاً از اين  جور «نعمت »ها محروم  بوده اند. من  خودم  زماني  گرين  را شناختم  كه  دانشجو بودم  و يكي  از همكلاسانم  يكي  از كتابهايش  را به  من  معرفي كرد. بعد از آن كه  آن  كتاب  را خواندم  بقيه  كتابهايش  را هم  يكي  يكي  پيدا كردم  و خواندم  و تا حالا به  خيلي ها هم  توصيه  كرده ام  كه  آنها را بخوانند.
با وجود اين  كه  بسياري  از رمان هاي  گرين  فضاهاي  تيره  وتاري  دارند، چندين  عامل  باعث  شده  است  كه  خوانندگان  زيادي  در سراسر دنيا داشته  باشند. يكي  از اينها هوش سرشار گرين  و انديشه هاي  روشن  و فراواني  است  كه  در داستان هايش  هست . ديگري  قدرت  تخيل  و داستان پردازي  اوست . سومي  همان  چيزي  است  كه  قبلاً توضيح  دادم  ، يعني  انتخاب  جزييات  مناسب . چهارمي  گفت وگوهايي  است كه  شخصيت هايش  مي كنند، كه  واقعاً گاهي  فوق العاده  زيباست . پنجم،  شعري  است  كه  در روايت ها و توصيف هايش  تنيده  شده  است ... اينها را خيلي ها در نقاط مختلف  دنيا گفته اند و نوشته اند.

گراهام گرين در ايران
007236.jpg
007233.jpg
007230.jpg
007227.jpg
007224.jpg
007221.jpg
007218.jpg
گراهام گرين به واسطه نوع آثارش، همواره موردتوجه توامان مردم و منتقدان بوده است. در ايران نيز وضع به همين گونه است. به همين واسطه هم مترجمان مشهوري چون عزت ا... فولادوند، بهاءالدين خرمشاهي، احمد ميرعلايي، محمدعلي سپانلو، عباس پژمان، مجيد اسلامي، هرمز عبداللهي، رضا عليزاده، فرزانه طاهري، كريم امامي و ... به سراغ ترجمه آثار او رفته اند و هم مترجمان تازه كار. به همين دليل هم ترجمه هايي بسيار خوب از آثار او در دست است و هم ترجمه هايي بد و بسيار بد. گاه پيش آمده كه از يك اثر او چند ترجمه مختلف شده است.
طبيعتاً اين مسئله نشانگر آن است كه جامعه كتابخوان ما از سال هاي بسيار دور از آثار اين نويسنده مهم استقبال كرده اند. گرين را مي شود از معدود نويسندگاني برشمرد كه تقريباً تمام آثار مهم و غيرمهم او ترجمه شده است. در مورد او اين مسئله جالب توجه است كه او هيچگاه نويسنده اي مسلكي نبوده است كه بخشي از فضاي فكري ما به دليل اين مسئله به دنبال ترجمه آثار او باشند. اتفاقي كه مثلاً در مورد «گوركي»و يا «سارتر» افتاده است. او همچنين هيچگاه به صورت مدروز هم درنيامده تا مترجمان به اين سبب به سراغ ترجمه آثار او بروند. اتفاقي كه حتي براي برخي از نويسندگان بزرگ زمانه ما مانند «ماركز» و «كوندرا» افتاده است. سال هاي متوالي و طولاني (۴۲ سال) ترجمه آثار او به فارسي مويد همين نكته است. در حالي كه براي نويسندگاني كه به صورت مد زمانه در مي آيند، ترجمه آثارشان محدود به سال هاي خاصي مي شود. همين مسئله از يك طرف نشانگر علاقه ذاتي خوانندگان ايراني آثار اين نويسنده است و از طرف ديگر بيان كننده اين حقيقت است كه گراهام گرين نويسنده اي براي تمام فصول است.
طبق بررسي ما اولين ترجمه از رمان  هاي گرين كه به صورت مستقل و در قالب يك كتاب بيرون آمده ۴۲ سال پيش صورت گرفته است. پرويز داريوش در سال ۱۳۴۱ رمان «اسلحه اي براي فروش» را با نام «سايه گريزان» ترجمه كرده است. از آن سال تاكنون توجه به اين نويسنده بزرگ در ميان خوانندگان بيشتر شده است به طوري كه بر اساس بررسي ما تاكنون ۲۷ اثر از او ترجمه شده كه همان طور كه گفته شد برخي از آنها چند ترجمه داشته است. با در نظرگرفتن اين موضوع مي توان گفت كه ۳۸ كتاب از گراهام گرين و يا درباره او به چاپ رسيده است. گمان مي رود كه درباره او مي شود اين نكته را بيان كرد كه در ايران نويسنده خوش اقبالي است.
در ادامه سياهه اي از ترجمه آثار گرين به فارسي ارايه مي شود. اين سياهه به ترتيب سال نشر آورده شده است. اما در مواردي كه يك كتاب چند ترجمه داشته، بقيه ترجمه ها در ذيل ترجمه قديمي تر آمده است. سعي ما بر اين بوده كه اثري از قلم نيفتاده باشد. اما در مورد نويسنده اي پركار و محبوب مانند گرين هيچگاه نمي  شود مطمئن بود. در همين جا از خوانندگان و مترجمان عزيزي كه اثري از او سراغ دارند كه در سياهه ما نيامده خواهشمنديم ما را از آن مطلع كنند.

۱- سايه گريزان/ پرويز داريوش/ كتابهاي جيبي/۱۳۴۱
اسحه اي براي فروش/ گلرخ سعيدي نيا/ هرم/ ۱۳۷۴
۲- قدرت و افتخار/ عبدا... آزاديان/ اميركبير/ ۱۳۴۲
جلال و قدرت/ بهاالدين خرمشاهي ـ هرمز عبداللهي/ وزارت ارشاد/ ۱۳۷۳
۳- وزارت ترس/ پرويز داريوش/ كتابهاي جيبي/ ۱۳۴۳
۴- انسان و درونش/ ابراهيم صدقياني/ انديشه/ ۱۳۴۳
۵- آمريكايي آرام/ عبدا... آزاديان/ صائب/ ۱۳۴۴
آمريكايي آرام/ عزت ا... فولادوند/ خوارزمي/ ۱۳۶۳
۶- پايان يك پيوند/ ابراهيم صدقياني/ كتابهاي جيبي/ ۱۳۴۷
۷- كنسول افتخاري/ احمد ميرعلايي/ زمان/ ۱۳۵۷
۸- عاليجناب كيشوت/ رضا فرخفال/ رضا/ ۱۳۶۳
۹- مردي در هاوانا/ علي اخگر/ تنديس/ ۱۳۶۳
۱۰- عامل انساني/ احمد ميرعلايي/ رضا/۱۳۶۳
۱۱ - مقلدها/ محمدعلي سپانلو/ نو/ ۱۳۶۴
بازيگران/ عليرضا طاهري/ شباويز/ ۱۳۶۴
۱۲- ضيافت(دكتر فيشر ژنوي)/ حسن صالحي/ تندر/۱۳۶۴
۱۳ـ سفر بي بازگشت/ غلامحسين سالمي ـ سپهبد افزرين نژاد/ تندر و سكه/۱۳۶۴
۱۴ـ مردي كه مي شناختم (خاطرات)/ اسدا... طاهري/ شباويز/۱۳۶۴
۱۵ـ جان كلام/ حسين حجازي/ بهاران/۱۳۶۵
جان كلام/ پرتو اشراق ـ غلامرضا صراف/ نيلوفر/۱۳۸۳
۱۶ـ مرد دهم/ صمد مقدم/ مركز/۱۳۶۸
۱۷ـ خرابكاران (داستان بلند)/ سعيد سعيدپور/ خانه آفتاب/۱۳۷۱
۱۸ـ سفرهايم با عمه/ امير چرخكار ـ كامبيز نمازي/ سياوش/۱۳۷۴
سفرهايم با خاله جان/ رضا عليزاده/ مركز/۱۳۷۹
۱۹ـ قطار كوچك/ رشيد كرباسي/ نارنج/۱۳۷۵
۲۰ـ مرد سوم(فيلمنامه)/ عباس اكبري/ برگ/۱۳۷۶
مرد سوم(فيلمنامه)/ مجيد اسلامي/ ني/۱۳۷۷
۲۱ـ گزيده داستان ها/ شهلا حمزاوي/ روشنگران/۱۳۷۷
۲۲ـ باخت پنهان/ عباس پژمان/ مركز/۱۳۷۸
۲۳ـ واقعيت چيست؟/ نجمه طباطبايي/ اوحدي/۱۳۷۹
۲۴ـ مامور معتمد/ تورج ياراحمدي/ نيلوفر/۱۳۸۰
۲۵ـ صخره برايتون/ مريم مشرف/ ثالث/۱۳۸۰
۲۶ـ از درمان گذشته (خوره خود خوره)/ يدا... آقا عباسي/ فانوس/۱۳۸۱
۲۷ـ بله و نه (نمايش نامه)/ مهتاب كلانتري/ تجربه/۱۳۸۲

پي نوشت:
در ادامه سياهه فوق مي توان به دو اثر زير اشاره كرد. اگرچه اين آثار متعلق به گرين نيست اما در پرونده اي به نام او، جايگاه مهمي دارند.
۱- گراهام گرين (نقد رمان هاي گرين)/ ديويد لاج/ كريم امامي/ كتابهاي جيبي/۱۳۵۳
۲- مردي ديگر/ ماري فرانسو از آلن/ فرزانه طاهري/ نيلوفر/۱۳۶۹

گراهام گرين صد ساله شد
گربه سياه آمريكايي ها
007239.jpg
طرح: همشهري جمعه
حسين ياغچي: گراهام (هنري) گرين، رمان نويس، فيلمنامه نويس و روزنامه نگار انگليسي در آثار مختلفي كه نوشت تلاش كرد تا نتايج اخلاقي اعمال ليبراليسم غربي را بازتاب دهد. گرين در ميان داستان نويسان بزرگ قرن بيستم، «قصه گويي عالي» لقب گرفته است. ماجرا و تعليق جزو عناصر ثابت داستان هايش هستند و شايد به همين خاطر از آثارش در سينما اقتباس هاي بسيار موفقي صورت گرفته است. او چندين و چندبار كانديد دريافت جايزه نوبل ادبيات شد اما هرگز جايزه اي دريافت نكرد.
گراهام گرين در دوم اكتبر ۱۹۰۴ در بركها مستد، هرفورد شاير انگلستان متولد شد. پدرش چارلز گرين و مادرش ماريون ريموندگرين بود كه نسبتي فاميلي با رابرت لوييس استيونسن داشت. پدر گراهام داراي مدرك دانشگاهي ضعيفي بود اما با اين حال به عنوان مدير، مدرسه اي را دربركها مستد اداره مي كرد. گويا او از هوش خوبي برخوردار بود و در جواني قصد داشت كه وكيل دادگستري شود. در عين حال به تدريس هم علاقه مند بود و در نهايت تصميم گرفت كه در بركهامستد بماند و در مدرسه تدريس كند.
گراهام گرين در همان مدرسه اي درس خواند كه پدرش مدير آن بود سپس به دانشكده باليول آكسفورد رفت. او استعدادي طبيعي در نوشتن داشت. به طوري كه طي سه سال حضورش در باليول بيش از ۶۰ شعر، داستان، مقاله و نقد به چاپ رساند كه بخشي از آن در مجله دانشجويي چشم انداز آكسفورد منتشر شد و بخشي ديگر در روزنامه رسمي وست  مينستر به چاپ رسيد.
در ۱۹۲۶ گرين به مذهب كاتوليك پيوست. بعدها منتقدان بسياري به اعتقادات كاتوليك او توجه نشان دادند كه در نهايت باعث عصبانيتش شدند، چرا كه در جاهاي مختلف گفت از اصطلاح «رمان نويس كاتوليك» به شدت متنفر است. در همان سال ۱۹۲۶ گرين به لندن رفت او در مجله تايمز لندن مشغول به كار شد و همكاري اش را با اين نشريه تا سال ۱۹۳۰ ادامه داد. در همان زمان براي مجله اسپاستيتور هم مطلب مي نوشت و همگان او را در اين مجله به عنوان منتقد و دبيرسرويس ادبي مي شناختند. گرين تا سال ۱۹۴۰ در آن مجله مشغول به كار بود.
در ۱۹۲۷ با دختري به نام ويوين رايرل براونينگ ازدواج كرد كه خيلي زود از او جدا شد. گرين تا سال ۱۹۵۰ ازدواج هاي ناموفقي داشت از جمله در سال ۱۹۳۸ با دختري به نام دوروتي گلاوريك آشنا شد كه يك طراح لباس تئاتر بود و سپس در سال ۱۹۴۰ از او جدا شد. اين زن بعدها با نام دوروتي كريگي شروع به نگارش داستان هايي براي كودكان كرد كه معروف ترينش «نيكي كاكاسيا و دزد دريايي» (۱۹۶۰) بود.
گراهام گرين در سال هاي جنگ جهاني دوم به سرويس جاسوسي رفت و در اتاقي در وزارت خارجه مشغول به كار شد. او زيرنظر كيم فيلبي كار مي كرد. كسي كه بعدها براي كار به اتحاد جماهير شوروي رفت. در همان زمان ماموريتي به گرين داده شد تا به آفريقاي غربي برود. او مدتي در آن جا اقامت كرد اما جذابيتي در ماموريتش نيافت و در ۱۹۴۲ به لندن بازگشت. بعد از جنگ او به عنوان يك خبرنگار آزاد در نيس فرانسه و ساير شهرهاي اروپا اقامت كرد. در همان سال ها بود كه نظريات ضدآمريكايي مطرح كرد و بسيار جنجال ساز شد. بعد از آن به خاطر چنين نظرياتي با فيدل كاسترو، رهبر كوبا و هوشي مين، رهبر ويتنام دوست شد و اين دوستي را در جهان غرب بسيار علني ابراز كرد و همين باعث شد كه عده اي در غرب او را كمونيست و چپگرا بخوانند. در حالي كه او تا پايان عمرش علاقه به كمونيسم را در حد عضويت در حزب و... به شدت رد كرد.
رمان هاي گرين اكثراً از تجربيات او در دفتر وزارت خارجه در لندن سال هاي ۱۹۳۰ نشات مي گيرد كه البته به خلق آثاري انتقادي منجر شد كه سياست ها و برنامه ريزي هاي غرب براي شرق را بسيار نكوهش مي كرد. خانواده گرين هم مانند خود او دستي در فعاليت هاي سياسي داشتند. عموي گرين يعني «سرويليام گرين» در تاسيس اداره جاسوسي انگلستان (اينتليجنس سرويس) نقشي بسزا برعهده داشت. برادر بزرگ گرين يعني هربرت هم در سال هاي ۱۹۳۰ به عنوان يك مامور و شايد جاسوس براي ارتش امپراتوري ژاپن خدمت كرده بود. اليزابت، خواهر كوچك او هم در وزارت خارجه شغلي كمابيش شبيه شغل گرين داشت.
گراهام گرين از ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ بيش از ۵۰۰ نقد كتاب، فيلم و نمايشنامه نوشت كه اكثرش در اسپاستيتور به چاپ رسيد. از قرار معلوم نقدهاي سينمايي گرين بسيار عميق و موشكافانه بوده اند و در برخي موارد حتي از خود فيلم هم جذاب تر به نظر مي رسيده  اند. او در نقدهاي سينمايي اش همواره از آنچه كه عدم توجه هيچكاك به واقعيت مي ناميد، انتقاد مي كرد، گرتا گاربو را جادوگر زيباي عرب مي ناميد و همچنين در آن زمان گرم ترين خوشامدها را به ستاره تازه وارد سينما يعني اينگريد برگمن گفت.
زماني كه مدير برنامه هاي آلفرد هيچكاك از گرين خواست تا در نوشتن فيلمنامه «اعتراف مي كنم» (۱۹۵۳) همكاري كند؛ او با بي علاقگي بسيار پاسخ داد كه تنها دوست دارد بر روي فيلمنامه هايي كار كند كه از داستان هايش اقتباس شده اند. در اعتراف مي كنم كشيشي به اشتباه متهم به قتل شده است و در دادگاه محاكمه مي شود.
گرين اولين كتابش را در سال ۱۹۲۵ به چاپ رساند كه يك مجموعه شعر بود و «ياوه گويي هاي آوريل» نام داشت. سپس دو رمان نوشت كه در آنها تلاش كرد تا سبك داستان پردازي جوزف كنراد را ادامه دهد.
اسم يكي از اين رمان ها «انسان و درونش» (۱۹۲۹) بود كه با جمله اي از سر توماس براون آغاز مي شود «در اندرونم كسي است كه با خشم به من مي نگرد» گرين اين كتاب را در مدتي نوشت كه به بهانه مريضي از مجله تايم مرخصي استعلاجي گرفته بود. در سال ۱۹۴۷ فيلمي از روي اين اثر ساخته شد كه در آن مايكل ردگراو و ريچارد آتن برو بازي مي كردند.
بعد از چند تجربه داستان نويسي، گرين شروع به نوشتن داستان هاي سرگرم كننده و popular كرد كه اولين آن ترن استانبول (۱۹۳۲) بود كه داستاني پرهيجان با موضوعي سياسي را روايت مي كرد. گرين اين داستان ها را عمداً نوشت تا هم خواننده هايش را راضي كند و هم فيلمسازان را براي اقتباس سينمايي به سمت اين آثار بكشاند. همه اينها در حالي بود كه برخي منتقدان آثار او را به آثار چارلز ديكنز ارتباط مي دادند.
در اواخر دهه ۳۰ گرين در داستان هايش دغدغه هاي ديني خود را مطرح كرد كه از صخره برايتون (۱۹۳۸) آغاز شد و با جان كلام (۱۹۳۹) و قدرت و افتخار (۱۹۴۰) به نقطه اوج خود رسيد و شهرتي جهاني برايش به ارمغان آورد.
در سال هاي ۱۹۵۰ گرين به مسايل سياسي هم توجه نشان داد و به خصوص موضع گيري سفت و سختي نسبت به سياست هاي آسيايي آمريكا ابراز داشت. ثمره سفر او به هند و چين طي آن سال ها رمان آمريكايي آرام (۱۹۵۵) بود كه در جهان غرب بسيار جنجال ساز شد اما به طور مثال در شوروي، نمايشنامه اي از روي آن تهيه و اجرا كردند با اين حال گراهام گرين انتقادهاي شديدي نسبت به سياست هاي داخلي شوروي هم مطرح كرد و حتي زماني كه از بازداشت چند متفكر بي گناه در اين كشور اطلاع يافت انتشار و اقتباس آثارش را در شوروي ممنوع كرد.
007155.jpg
گراهام گرين را در جهان ادبيات حلقه ارتباطي مي دانند كه ميان نويسندگان بزرگي همچون كريستوفر مارلو، بن جانسون و دانيل دفو با نويسندگاني امروزي مثل جان لوكاره، جان ديكسون كار و سامرست موآم قرار دارد. از گرين تا به حال دو اتوبيوگرافي با عناوين «نوعي زندگي» (۱۹۷۱) و «راههاي رهايي» (۱۹۸۰) انتشار يافته كه در شناخت ديدگاه هاي اين نويسنده بسيار موثر است. از او پنج نمايشنامه و فيلمنامه هم برجاي مانده و چندين و چند فيلم هم از روي رمان هاي او ساخته شده است. گراهام گرين در سوم آوريل ۱۹۹۱ در ويوي سوئيس درگذشت.

پرونده
ايران
هفته
جهان
پنجره
داستان
چهره ها
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |