جمعه ۲۴ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۲۶
index
از دفتر خاطرات يك رزمنده-۱
روزه بي سحري
007215.jpg
حسين اخوان
علي بيشتر وقت ها همين طوري بود. يعني بدون آن كه به كسي توضيح بدهد يا كسي منتظرش باشد كارش را مي كرد. آن شب هم تصميم گرفته بود بدون سحري روزه بگيرد. هر چه هم ازش مي پرسيديم آخر چرا مرد حسابي؟ حرف حساب به گوشش نمي رفت. حتي رحيم كلي برايش حديث و روايت آورد كه ضرررساندن به بدن مومن معصيت دارد، چه رسد به بدن خود آدم. اما به خرجش نمي رفت. اينقدر با او صحبت كرديم تا بالاخره سرمان داد كشيد: «بسه بابا فهميدم. آدم حتماً بايد همه چيزو بگه؟ بيا اين رو بخون!»
بعد بلند شد و از توي كشوي ميزش دفتر خاطرات برادرش را درآورد. خداي من تازه يادم افتاد. امسال بيستمين سالگرد شهادت برادر علي بود. علي صفحه اي از دفتر را باز كرد و جلويم گرفت. كمتر پيش مي آمد بگذارد آن دفتر را بخوانيم. مي دانستم دفتري كه هميشه همراه علي است، به معناي دقيقش خاطرات روزانه «محسن» برادرش نيست. چند باري آن را ورق زده بودم. پر بود از شعر و يادداشت هاي تنهايي و داستان هاي كوتاه كه محسن از زندگي روزانه و خاطراتي كه دوستانش تعريف كرده بودند نوشته بود. اگر كسي بچه هاي جنگ ما را نمي  شناخت باور نمي كرد محسن يك فرمانده جنگ بوده است. آخر چگونه ممكن است كه يك فرمانده اينقدر روحيه حساس و هنرمندانه اي داشته باشد؟ با اين كه دفتر قديمي بود و بعضي از صفحاتش زرد شده بود ولي خوب مانده بود. شروع كردم به خواندن.

«خب ماجرا از آن جا شروع شد كه شب قبلش يك گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتي كه بين ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند.
قرار بود دو گردان ديگر هم از آن سمت حمله كنند. اما نيمه شب دشمن متوجه شد و نيروي سنگيني را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.
حالا بچه هاي ما گير كرده بودند جلو. فرمانده لشكر هم پشت بي سيم دلداريشان مي داد كه :«ما تو فكر چاره ايم.»
اما دشت: از خيلي پيش هم ما و هم دشمن آن را پر از مين كرده بوديم. بچه ها بدجوري نگران بودند. صداي شليك و آتش گلوله از جلو بعد از دشت مي  آمد و همه مي دانستند بچه ها آن جلو چي دارند مي كشند.
فرمانده لشكر عصبي بود اما هنوز مي دانست دارد چكار مي كند. بعد از اين  همه مدت كه توي جنگ بودم ديگر فهميده بودم هيچ چيز به اندازه برخورد و روحيه فرمانده مهم نيست. حتي اطلاعات تئوريك يا چند كلك جنگي مدرسه اي.
كسي فرمانده مي شد كه از بقيه شجاع تر بود. واقعاً شجاع تر بود. مثلاً همان كسي كه آن شب فرمانده لشكر بود. دو سال پيش را خوب يادم هست. فرمانده گروهانمان بود. آن شب هم ـ دو سال پيش ـ بچه ها پشت يك خاكريز گير كرده بودند. دشمن بدجوري آتش مي ريخت. كافي بود كمي سرت را بالا بياوري تا آن وقت محكم پرت شوي عقب و بقيه بگويند: «فلاني هم شهيد شد.»
آن شب ـ دو سال پيش ـ نيم ساعتي بود زمين گير شده بوديم. يك دفعه ديدم فرمانده بلند شد، اسلحه اش را مثل چوب چوپان ها انداخت روي گردنش و روي خاكريز ايستاد. بعد زد زير آواز و روي خاكريز راه رفتن. دشتي مي خواند. بچه ها اين را كه ديدند يا علي.
اگر باور نمي كني مشكل خودت است. حداقل برو پاي صحبت يكي از جبهه رفته ها بشين.
امشب هم همان فرمانده بعد از اين كه يك بار ديگر پشت بي سيم، بچه هاي جلو را دلداري داد، همه را ساكت كرد. نگراني تو فضا پخش شده بود. احمد مرتب نوك پايش را به زمين مي كوفت.
فرمانده دستي را كه به علامت سكوت بالا آورده بود، پايين آورد.
- طولش نمي دم مي دونيد كه چه خبره. يه سري آدم مي خوام كه همين حالا هم مرده باشن. برگشت خبري نيست. زن و بچه دارها وايستن عقب.
بايد مي رفتند توي دشت و معبري به سمت چپ ارتفاعات باز مي كردند. احمد سريع خودش را رساند جلو. او با فرمانده خيلي جاها رفته بود. خيلي از سختي ها را با هم پشت سر گذاشته بودند. دوستان صميمي بودند. فرمانده ۱۰ سالي از او بزرگتر بود. اما رفيق بودند.
اما احمد مي دانست كه فرمانده شب عمليات هيچ دوستي را نمي شناسد.
- تو شنيدم عروسيت نزديكه برو عقب!
فرمانده با احمد بود ولي او نفهميد. خيلي ها آمده بودند جلو. فرمانده بعضي ها را برمي گرداند عقب. زن و بچه دارها را.
- هنوز كه وايستادي؟
- من مشكلي ندارم.
- مگه عروسيت نزديك نيست؟
- نه!
يعني احمد دروغ مي گفت؟ باور نمي كنم. توي اين چند سال هيچ كس را اينقدر بي نياز به دروغ نديده بودم. قول و قرارها يادش نبود؟ شايد. توي اين چند سال هيچ كس را اينقدر حواس پرت نسبت به قول و قرارهاي خانگي نديده بودم.
فرمانده هولش داد جلو. سمت آنهايي كه مي بايست مي رفتند وسط دشت زير آتش مستقيم دشمن ميان آن همه منور كه شب را روز كرده بودند. فرمانده رو كرد به جانشينش.
- تمام آتيش هارو بفرست رو توپخونه دشمن. هر چي آتيش داريم. نمي خوام بچه ها غريبي كنند.
۳۰ نفري مي شدند. داشتند سرازير مي شدند سمت دشت كه فرمانده آمد و از پشت يقه احمد را گرفت و كمي بردش آن طرف تر.
- چر ا دروغ گفتي؟
- دروغ؟
فرمانده نگاه غضبناكي به احمد كرد. از آن نگاه هاي وحشتناك هميشگي اش.
- برو! ناصر پارتي بازي كرد ولي گول نخورد.
آه ... ديگر خسته شدم. خب ديگر چه بگويم؟ احمد و بقيه رفتند توي دشت. توپخانه  ما روي دشمن آتش مي ريخت و آنها روي بچه ها.
باز هم بگويم؟ ديگر چه؟ اين كه همه مثل گل پرپر شدند و هيچ كس نايستاد تا ببيند پرپر شده كناري كيست؟ چون همه مشغول زدن معبر بودند. فرمانده گفته بود: «من نمي دونم. معبر بايد باز بشه. چطورش رو بعداً خودتون از آقا امام حسين بپرسيد.»
آه حرف. حرف. حرف و باز هم حرف. خدا مي داند و تنها او مي داند چقدر حرف. خدا مي داند و تنها او مي داند چقدر تركش تن احمد را سوراخ كرد يا اين خوني كه روي من خشكيده است مال كيست. تنها خدا مي داند كه بيشتر بچه هايي كه آن شب رفتند، حتي وقت نكرده بودند سحري بخورند. آخر چه كسي وقت مي كند وسط آن همه آتش و ميان ميداني از مين و كنار پرپر شده هاي دوست داشتني سحري بخورد؟»

داشتم به علي نگاه مي كردم. درست بود كه مومن نبايد به خودش ضرر بزند، اما دل را چكار مي كرديم؟ اگر آن شب سحري مي خورديم حتماً به دلمان و به آن چيزي كه روح مي نامندش ضرر مي رسانديم.
همان جا از علي قول گرفتم كه دفتر چند روزي دستم باشد. بايد دل و روحم را تازه مي كردم.

درباره ولاديمير نابوكوف
در جست و جوي زمان از دست رفته
007203.jpg
از جهاتي مي توان ولاديمير نابوكوف را مهم ترين نويسنده قرن بيستم روسيه دانست. البته شايد در اين ميان ترديدي باشد مبني بر اين كه آيا واقعاً بايد نابوكوف را نويسنده اي روسي به معناي مرسوم آن دانست يا نه. چه، سال هاي يادگيري و بلوغ كاري او در مقام يك نويسنده، در جايي دور از روسيه گذشته و حتي در برخي از آثار مهمش رگه هايي از تاثيرپذيري از فرهنگي غيرروسي ديده شده است. با اين حال بسياري معتقدند كه نابوكوف تنها نويسنده روسي است كه عمده توجهش را معطوف روسيه و سرنوشت غم انگيز آن كرده و ردپاي اين دغدغه را مي توان در تمامي آثارش پيدا كرد. اگر بخواهيم انقلاب ۱۹۱۷ روسيه را بر كار نويسندگان مختلف جهان بررسي كنيم يكي از اولين گزينه هاي ما در اين موضوع، نابوكوف خواهد بود. نابوكوف در خانواده اي اشرافي بزرگ شده بود و از آن جا كه انقلاب بلشويكي بيش از همه بر اين طبقه اجتماعي روسيه تاثير گذاشت بنابراين نابوكوف را هم درگير يك مسئله و دغدغه فكري كرد كه اين دغدغه از ۱۹۱۷ در سن ۱۸ سالگي تا سال ۱۹۷۷ كه درگذشت در ذهن او باقي ماند. اما در اين ميان نبايد از توجه به يك نكته غافل ماند تاثيرپذيري نابوكوف از اين تحول تاريخي روسيه، در سطح نبوده و حتي به طور علني بر كلام او جاري نشده است بلكه با بررسي كلي داستان هاي او متوجه مي شويم كه شخصيت هاي اصلي اين آثار همواره حسرتي از گذشت زمان و از دست رفتن يك دوره فراموش نشدني داشته اند و اين البته به شكل ها و فرم هاي متفاوت بوده است. اين دوره فراموش نشدني براي نابوكوف، روسيه دوران كودكي اش بوده كه حسرت آن به شخصيت هاي آثار داستاني اش نيز كشيده شده است. آنها نيز در جست و جوي زمان از دست رفته اي هستند كه معمولاً خاطره آن در روسيه اتفاق افتاده و مسير متفاوتي به زندگي حال و آينده آنها داده است.
اين دغدغه ذهني نابوكوف در آثار غيرداستاني و نقدهايي كه نوشته هم بروز و هم ظهور كرده است. مثلاً در نقد آثار تولستوي معمولاً به شرايط اجتماعي و تاريخي آن دوره توجه نشان داده كه البته اين توجه از جنس نوعي نوستالژي بوده است. همچنان كه فردسون باورز در مقدمه كتاب درس هايي از ادبيات روس به خوبي به آن اشاره كرده:
«... او مي دانست كه براي دانشجويان درباره موضوعي سخن مي گويد كه برايشان ناآشناست. او مي دانست كه بايد شنوندگانش را برانگيزد تا همراه با او از زندگي و آدم هاي پيچيده جهاني از ميان رفته در ادبيات لذت ببرند كه خود آن را رنسانس روسيه مي ناميد. بنابراين سخت به نقل از خود كتابها و روايت تفسيري متكي بود كه به قصد ملموس  كردن احساساتي انتخاب شده بودند كه دانشجويانش مي بايست به وقت خواندن آنها را تجربه كنند و نيز واكنش هايي كه در پي آن احساس مي آمد و او تلاش داشت هدايتشان كند و خلق دركي از آثار بزرگ ادبي بر اساس قدرشناسي هوشمندانه و هوشيارانه صورت دهد، نه آنچه خود نظريه سترون انتقادي مي دانست.» (درس هايي درباره ادبيات روسي، ترجمه فرزانه طاهري).
در واقع نابوكوف در نقدها و تحليل هايي كه پيرامون ادبيات داستاني جهان و به خصوص روسيه نوشت همواره تلاش كرد تا آن حس و حالي كه با خواندن يك اثر در ذهن زنده مي شود را با خواندن نقد و تحليلش هم ايجاد كند و در نهايت از آن خشكي و «ستروني» كه معمولاً در زبان نقد وجود دارد، بكاهد. چنين حالتي البته باعث شده كه نقدهاي نابوكوف هم در كنار آثار داستاني او يك نوع اثر هنري به شمار بيايد و سواي ارزش هاي تحليلي و عقلاني ارزش هاي زيبايي شناختي هم پيدا كند. شايد در اين ميان تحليلي كه او از رمان آناكارنينا نوشته تولستوي ارايه مي دهد بيش از همه واجد چنين حالتي باشد همچنين در نقدي كه پيرامون داستان مسخ نوشته فرانس كافكا از او برجاي مانده باز هم چنين حالت و چنين بينشي در اوج خود قرار دارد.
گفتيم كه در داستا ن هاي نابوكوف همواره با يك تم مشخص مواجه هستيم كه اين البته به معناي منفي آن نيست بلكه خلاقيت هنرمندانه نابوكوف به اين تم، جذابيت و ارزشي بي نهايت بخشيده است به نحوي كه نه تنها اثر را از خصوصيت هنري آن تهي نمي كند بلكه قدر و منزلتي چندبرابر به آن مي بخشد. با بررسي برخي رمان هاي نابوكوف مي توانيم به نحو بهتر و مثمرثمرتري به بيان اين ويژگي بپردازيم.
يكي از نخستين  رمان هاي نابوكوف، رمان ماشنكا (يا ماري) است. اين رمان روزگار مردي را توصيف مي كند كه در ايام جواني در روسيه درگير عشق به دختري به نام ماشنكا شده كه تحولات روسيه در سال هاي ۱۹۱۷ مانع از به فرجام رسيدن آن گشته است. اين مرد پس از سال ها در جايي بسيار دور از روسيه متوجه مي شود كه ممكن است همان دختر را باز هم ملاقات كند. پيرنگ رمان طوري طراحي شده كه ما وقايع گذشته اين مرد در روسيه و چگونگي شكل گيري آن عشق را مي خوانيم. حال آن كه به نظر مي رسد ملاقات در پيش روي آنها چندان اهميتي ندارد. در نهايت هم مرد در روزي كه آن دختر (حالا ديگر ميانسال) مي خواهد به آن خوابگاه بيايد بار سفر مي بندد و از آن خوابگاه مي رود. حسي كه از اين عمل مرد در ذهن زنده مي شود اين است كه گويي آن دختر را متعلق به دوراني مي داند كه ديگر احيا نمي شود و اصلاً آدم هايي كه در آن دوران بوده اند همراه ياد و خاطره شان از بين رفته اند. مرد، حتي اگر بخواهد به ملاقات آن دختر برود باز هم مي دانيم كه آن دختر ديگر شخصيتي نيست كه از او در ذهنمان ساخته ايم كما اين كه اين دنيا هم ديگر آن دنياي قبلي نيست.
در رمان ديگر نابوكوف يعني زندگي واقعي سباستين نايت باز چنين حالتي را مشاهده مي كنيم. راوي رمان سعي دارد تا حلقه هاي گمشده زندگي برادر فقيدش را كشف كند و به نحوي ياد و خاطره او را زنده نگه دارد. تلاشي كه البته به فرجام مطلوبي نمي رسد. آيا نمي توان اين حس راوي را شبيه حس نابوكوف نسبت به روسيه دانست؟ حسي كه در عين غمباربودن، چنان كيفيتي به كار نابوكوف بخشيده كه او را در اوج قله هاي عرصه ادبيات و هنر قرار داده است. نابوكوف ادامه دهنده آن سنتي است كه در ادبيات داستاني قرن ۱۹ روسيه شكل گرفت و با تحولات قرن ۲۰ به صورتي درآمد كه امروز پس از سال ها در داستان هاي اين نويسنده بزرگ مي خوانيم.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
نويسنده جنوبي
007206.jpg
شهود
نويسنده: فلانري اوكانر
ترجمه: آذرعالي پور
ناشر:  دنياي نو
فلانري اوكانر يكي از نويسندگان مهم قرن بيستم است كه بسياري او را تحت تاثير ويليام فاكنر و ادبيات جنوب آمريكا مي دانند. رمان شهود در ميان آثار اوكانر،  اثر متفاوتي به شمار مي رود. چه، تا پيش از اين داستان هاي كوتاه اوكانر را خوانده بوديم و حالا بايد ديد كه اين نويسنده نام آور در نگارش رمان شهود چگونه طبع آزمايي كرده است. او در مقدمه رمان نوشته:«ده سال از عمر شهود مي گذرد و همچنان زنده است؛ نيروي نقادي ام چنين حكم مي كند و از بيان اين نظر بسي سرفراز و شادمانم. كتاب با اشتياق تمام به قلم آمده در صورت امكان بايد با همين اشتياق نيز خوانده شود. شهود داستاني است كميك درباره جواني كه به رغم خواست خود، مسيحي است و به همين خاطر بسيار جدي است. زيرا همه داستان هاي كميك كه از خوبي بهره اي دارند بايد به مسئله مرگ و زندگي بپردازند. شهود را نويسنده اي نوشته است كه اهل نظريه پردازي نيست. اما بي گمان سرشار از شور و شيفتگي بوده است. ايمان به مسيح كه براي برخي مسئله مرگ و زندگي است براي خوانندگاني كه آن را چندان مهم نمي دانند مايه گمراهي است... آيا به راستي مي توان اصالت يك انسان را در ناكامي و ناتواني وي در رسيدن به خواسته هايش يافت؟ به گمان من غالباً چنين بوده است. زيرا اراده آزاد نه به معناي يك اراده بلكه به معناي برخورد اراده ها در يك فرد است.»
روون و نگهبان كريستال
007209.jpg
نوشته:  اميلي رودا
ترجمه: نسرين وكيلي
ناشر:  افق
از قرار معلوم در جلد سوم مجموعه رمان هاي روون، پيامي رمزگونه از سرزمين ماريس به مردم روستاي رين فرستاده مي شود و روون هنگامي كه رمز اين پيام را كشف مي كند دچار وحشت مي شود و تصميم مي گيرد تا براي دفع تهديد به سرزمين ماريس برود. رمان روون و نگهبان كريستال در سال ۱۹۹۶ ديپلم افتخار شوراي كتاب كودك استراليا را از آن خود كرده است.
در بخشي از اين رمان مي خوانيم:
«روون به ياد مي آورد كه چطور چشم هاي بي فروغ پرلين درون چشم هاي او را مي كاويد. به نظر مي رسيد كه پرلين مي دانست او به چه چيزي فكر مي كند. آيا چنين چيزي ممكن بود؟ اگر چنين بود، پس جيلر هرقدر هم كه مراقبت مي كرد امنيت نداشت. تا زماني كه به غار كريستال نرود تا زماني كه دست روي شانه يكي از نامزدها نگذارد و حرف هايي را كه طي اين سفر به روون گفته است نگويد،  در امنيت نخواهد بود. حرف هايي كه از زمان اورين هر انتخاب كننده اي زده است: انتخاب كننده انتخابش را كرده است، ساير نامزدها اين جا را ترك كنند. روون متوجه شد كه از ترس به نفس نفس افتاده است. به عمد نفس هايش را شمرده تر كرد. دست هاي عرق كرده اش را به پيراهنش ماليد. مي دانست كه بايد آرام بگيرد. همان طور كه مادر از او خواسته بود. اما اين مشكل بود، خيلي مشكل.»
كمدي انتقادي
007212.jpg
حكم
نمايشنامه كمدي در سه پرده
نوشته: نيكلاي اردمان
ترجمه: آبتين گلكار
ناشر: نگاره آفتاب
نيكلاي اردمان نمايشنامه نويس و فيلمنامه نويسي است كه در سال هاي مياني قرن بيستم يكي از نويسندگان تاثيرگذار روسيه به شمار مي آمده است. مترجم نمايشنامه حكم در مقدمه كتاب پيرامون اين اثر مي نويسد:
«اثر اردمان از جمله نمايشنامه هايي است كه همانند بازرس گوگول هيچ شخصيت مثبتي در آن وجود ندارد. همه قهرمانان در ضعف هاي شخصيتي (فرصت طلبي، سطحي نگري، خودخواهي، خيال پروري و بي هويتي) مشتركند. اردمان نيز همانند گوگول آينه اي جلوي اجتماع قرار مي دهد تا ضعف هاي خود را در آن ببينند. نمايشنامه او سرآغاز و محرك رشد كمدي هاي انتقادي در سال هاي نخست انقلاب كمونيستي و پيش درآمد آثاري همچون ساس و حمام ماياكوفسكي و آپارتمان زويكا و جزيره ارغواني بولگاكف بود... ظاهراً فكر نوشتن اين نمايشنامه در سال ۱۹۲۳ به سر اردمان راه يافته بود. او در ژوئن ۱۹۲۴ اثرش را براي هنرپيشگان گروه ميرهولد خواند و در ۲۰ آوريل ۱۹۲۵ نخستين اجراي آن به كارگرداني ميرهولد روي صحنه رفت و پس از آن در پترزبورگ، كازان، باكو، ادسا، ياروسلاول، اونا، خاركوف، سامارا، سوردلوفسك و... و همچنين در برلين (۱۹۲۷) و ژاپن (۱۹۳۴) به نمايش درآمد.»

داستان هايي از فردوسي
يادآوري پيمان
پس از آن كه مهر و محبت «زال» زابلي و «رودابه» كابلي آشكار شد، ولوله اي در ايران زمين و كابلستان افتاد. از يك سو «مهراب» پدر رودابه و حكمران كابلستان در بيم و هراس از كين «منوچهرشاه» خواب به چشمانش حرام گشت و از سوي ديگر منوچهر كه از خاندان جمشيد بود و كين ديرين از خاندان ضحاك داشت سام را مامور خانمان براندازي هر چه كابل و كابلي بود، كرد. طرفه آن كه سام پس از نبردي سخت با قوم «گرگساران» و «سگساران» براي اجازه ازدواج زال و رودابه به تختگاه رفته بود، اما اينك به فرمان ايرانيان و منوچهر به قصد جنگ رو سوي جنگ به كابل نهاده بود. اينك ادامه ماجرا:
همزمان خبر نزديكي لشكر سام به كابل براي نابودي كابلستان، به مهراب و زال رسيد. آنچه كابليان از آن مي ترسيدند، نزديك مي شد. مهراب و سيندخت و رودابه و ساير كابليان نااميد گشته بودند. زال از آن سوي رود برگذشت و وارد شهر كابل شد و به آنان گفت: «اگر اژدها هم به قصد نابودي كابل بيايد اول بايد سر زال را بركند.»
پس از آن زال شتابان رو به سوي پدر گذاشت. بزرگان زابلي همراه با سام وقتي خبر نزديكي زال را به لشكر شنيدند، براي پيشواز به نزد او رفتند. بلافاصله به زال گفتند: «پدر از دست تو دلگير است. بهتر است هنگامي كه نزد او رسيدي تنها عذرخواهي كني و هر آنچه گفت بپذيري.»
زال در جواب گفت: «بي شك احترام پدر را خواهم نگه داشت. اما حرفم را هم خواهم زد. زيرا كه سرانجام همه خاك است. جداي از آن، اگر پدر مانند هميشه بر مدار عقل سخن گويد بين ما چيزي جز سخن رد و بدل نخواهد شد.»
بزرگان به يكديگر نگاه كردند و بر آخر اين كار بيم داشتند. زال بر درگاه خيمه پدر رسيد. سام او را پذيرفت. زال ابتدا زمين را بوسيد. سپس زبان به مدح پدر گشود كه بي شك جهان پهلوان دوران بود.
زتيغ تو الماس بريان شود
زمين روز جنگ تو گريان شود
كجا ديزه (دژ) تو چمد روز جنگ
شتاب آيد اندر سپاه درنگ
سپهري كجا باد گرز تو ديد
همانا ستاره نيارد كشيد
پس از آن به پدر گفت: «همه مردم، زمين و زمان، از داد تو شادمانند جز من كه پسر تو هستم. اما گناه من چيست جز آن كه پسر تو هستم؟ هم آنگاه كه از مادر زاده شدم مرا در پاي كوه رها ساختي هيچگاه گهواره اي نديدم جز لانه سيمرغ. گويي تو با خداوند هم سر جنگ داشتي. زيرا كه سپيدي مرا او به تو داده بود. مگر با يزدان پيمان نبستي كه در همه حال ياريگر من باشي؟ مگر در نامه ات ننوشته بودي كه وصل من و يارم را آسوده خواهي كرد؟ مگر نگفتي از سرزمين گرگساران به همين قصد به تختگاه مي روي؟ اين هديه تو از اين سرزمين بود؟ پدر! كاخ آرزوهاي من را خراب نكن!»
من اينك به نزد تو استاده ام
تن زنده خشم تو را داده ام
به اره ميانم به دو نيم كن
ز كابل مپيماي با من سخن
بكن هر چه خواهي كه فرمان تو راست
به كابل گزندي بود، آن مراست
زابليان مي دانستند احدي از آدميان نمي تواند با جهان پهلوان سام سوار، اينگونه سخن بگويد. سام
اگر چه در ابتدا خشمگين شد، اما از دو چيز مطمئن شد. اول اين كه زال به تمامي دل در گروي دخت مهراب داده است و در عشق او مي سوزد و دوم آن كه زال فرزند خلف اوست. زيرا از شجاعت و سخنوري چيزي از او كم ندارد. سام در عين خشم از داشتن چنين فرزندي شادمان بود. جدا از اين، زال حق مي گفت و او در پاي البرزكوه با خداوند پيمان بسته بود كه در همه حال در پي جلب رضايت پسرش باشد و سام مانند همه ايرانيان نيك نهاد پيمان با خداوند را برتر از هر چيزي مي دانست. ناگهان سام متوجه شد اشك در چشمان زال جمع شده است. پسر از جان عزيزتر او، داشت مي گريست. فرزند را در آغوش گرفت و گفت: «هر آنچه بر زبانت رفت همه حقيقت و راستي بود. از سوي من همواره به تو بيداد رفته است. اينك تندي نكن و دل نگران نباش! نامه اي به شاه خواهم نوشت و تو خود نامه را نزد شاه خواهي برد. شاهنشاه تا تو را بيند دلش نرم خواهد شد. چه كسي در جهان وجود دارد كه پسر يل مرا با اين همه هنر ببيند و دلش تاب آزار او را بياورد؟ برخيز دل بندم!»
سام نويسندگان را فراخواند و نامه اش را به منوچهر آغاز كرد. ابتدا از خداوند ياد كرد و بزرگي و يكتايي او. سپس منوچهرشاه را به بزرگي ستود. پس از آن همه خدمات و پهلواني هايش را در راه آسودگي ايران زمين و بر تخت نشستن شاه برشمرد. خدماتي كه خود سياهه اي بود عظيم. از جنگ با ديوان و اژدها و نهنگ دريا و ساير دشمنان ايران زمين سخن گفت و در ادامه:
كنون چند سالست تا پشت زين
مرا تختگاه ست و اسپم زمين
همه گرگساران و مازندران
به تو راست كردم به گرز گران
نكردم زماني بر و بوم ياد
تو را خواستم نيز پيروز و شاد
اكنون رو سوي پيري دارم و فرزندم زال، ادامه دهنده راه من و دور كننده بدي ها از ايران زمين و شاه است. او در جهان تنها يك آرزو دارد كه آن را با شاه درميان خواهد گذاشت. البته كه ما هيچگاه سر از فرمان شاه باز نخواهيم داشت اما شما خود مي دانيد كه آنگاه كه زال را پس از سال ها يافتم، در پاي البرزكوه با يزدان پاك پيمان بستم كه ديگر هيچگاه بر او بيداد نكنم. شاه مي داند كه او در تمام زندگاني در بالاي كوه و نزد سيمرغان بوده است. پس عجيب نيست كه در چهره دخت مهراب زيبايي بيند. شاه نبايد از او كيني به دل گيرد. شدت مهرش به دختر مهراب آنچنان است كه هر كه او را بيند، دلش به مهر آيد. پس هنگام كه نزد تو رسيد با مهر با او رفتار كن. زيرا كه سام در جهان تنها همين را دارد و بس.
نامه پدر كه تمام شد زال بي درنگ سوار براسب تازي خود شد و رو به تختگاه نهاد.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |