پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۵۲
چهره ديگر گيتي معيني، مادرشوهر بداخلا ق
خانم، آقا، به خدا من اينطوري نيستم
مردم ايران رئوف هستند و من نمي دانم كه چرا با وجود اينكه همه شان باشعور و فهيم هستند، فكر مي كنند كه كاراكتر آن فيلم ها واقعا خود من هستم 
در مدرسه هم الكي مي گفتم كه من اگر نروم راديو،كارشان مي ماند و آنها هم دروغ هاي مرا باور كرده بودند و مي گفتند كه من حتما عضو فعال راديو هستم 
022908.jpg
آرش نصيري
خانم معيني، اين ته لهجه اي كه شما داريد نشان مي  دهد كه اصالتا تهراني نيستيد.
من بچه ميدان بهارستان هستم ولي پدرم كرد است. وقتي من چهار سالم بود آمديم تهران و در سرچشمه ساكن شديم. يك خيابان هست كه يك راهش مي  رود به سرچشمه و يك راهش به بهارستان. بين اينها قبلا آموزش و پرورش نظام سابق بود. الان به آن مي  گويند اوراقچي هاي بهارستان. من، بچه محله اوراقچي ها هستم براي همين هم هست كه اوراقم خنده.
اينهايي كه گفتيد آدرس دقيق نيست. الان اگر به شما بگويم آدرس دقيق آن محله را بگوييد يادتان هست؟
بله. قشنگ بلد هستم. آدرس دقيق آن اين است كه يك كوچه بود، بغلش يك آرايشگاه زنانه بود و آن كوچه روبه روي آموزش و پرورش آن موقع بود كه الان مثل اينكه مال ميراث فرهنگي شده. مدرسه اي هم كه مي   رفتم در همان خيابان بود.
منظورم آدرس پستي آن خانه است.
... بگذار فكر كنم. آدرس پستي... كوچه... اتابك. خيابان اتابك، كوچه محمودي يا مخموري، پلاك 37. روبه روي خانه ما هم يك آرايشگاه بود و روبه روي كوچه ما هم همان آموزش و پرورش بود كه گفتم. دبستان شاپور غلامرضا مي  رفتم كه بعدا شد مهرداد و دبيرستان شاهدخت. آن دبيرستان الان شده دبيرستان پسرانه. وقتي كه مي  روم برايم تجديد خاطره مي  شود...
... الان كه پسرانه است نمي   توانيد برويد كه برايتان تجديد خاطره بشود...
.. چرا، مي  روم اتفاقا. يك حوض بزرگ وسطش بود كه ما هر وقت طباخي داشتيم مي  رفتيم سر آن حوض. الان آن حوض را پر كردند. اين موضوع مال بيشتر از 30 سال پيش است.
پدرتان براي ماموريت كاري آمده بودند تهران؟
بله. پدر من نظامي بود و ماموريتش افتاده بود تهران. يعني سه شهر را به ايشان پيشنهاد كردند، تهران، اهواز يا اصفهان. ايشان ترجيح داد كه در تهران بماند.
الان ناراحت نشديد كه چرا تهران را انتخاب كردند؟
چرا، خيلي ناراحت هستم. من حاضر بودم در يك دهات ملاير يا دهات ديگر ازدواج مي   كردم ولي خوشبخت بودم. چون هيچ چيزي مثل خوشبختي نيست. من ناشكر نيستم و خدا را صد هزار مرتبه شكر مي   كنم ولي چه خوب بود كه من در يك روستا زندگي مي   كردم، فقط مي   دانستم كه يك ناني بايد در بيايد و شكمي سير بشود. الان اينجا مشكلات و معضلات مردم مرا رنج مي   دهد، با وجود اينكه مشكلاتم از همه بيشتر است.
البته اين چيزي كه گفتيد فقط مربوط به شهر تهران نيست...
... بله، براي مال تمام دنياست. ولي اگر در يك روستا بودم شايد دردها را كمتر احساس مي  كردم. فقط اگر گاو شير نمي  داد و مريض مي  شد نگران بودم. در روستاها نگراني هاي زيادي نيست. شايد الان تغيير كرده باشد ولي به هر حال مشكلاتشان خيلي كمتر از كساني است كه در شهرهاي بزرگ زندگي مي  كنند. در شهرهاي بزرگ اگر چهار تا مثل من ناآگاه باشند، چهار تا مثل شما كه مي  دانند ما را آگاه مي  كنند و آدم هر چه آگاهي اش بيشتر باشد دردش بيشتر است. قبول داريد؟
بله به قول شاعر: اگر غم را چو آتش دود بودي‎/ جهان تاريك بودي جاودانه‎/ در اين گيتي سراسرگر بگردي‎/ خردمندي نيابي شادمانه....
واقعا. آفرين. من كه خودم را خردمند نمي  دانم. من عرض كردم كه وقتي با شماها نشستم چيزهايي را فهميدم وگرنه چيزي نمي دانم.
گفتيد مدرسه ابتدايي را در همان محل مي  رفتيد؟
بله. تقريبا همان محل بود. يك كوچه بود و مدرسه اي بود كه اسمش را گفتم و بعدا شد مهرداد و دبيرستانم را هم كه گفتم.
آن موقع ها كه كار هنري نمي  كرديد؟
خانه ما نزديك ميدان ارگ بود و پدرم هم به نوعي در راديو دخيل بود. يعني جزو نيروي انتظامي پليس بود و هفته اي دو روز آنجا بود و اين انگيزه اي بود كه من بروم راديو. من مي رفتم در برنامه هاي كودك شركت مي كردم، شعر مي گفتم- البته شعر و ور و...! - ان شاءالله كه آقاي شاهرخ نادري هر جا كه هست خداوند عمر باعزت به ايشان بدهد و تمام آنها كه رفتند را خدا رحمت كند، مثل آقاي سارنگ، آقاي عباس مصدق، خانم ديهيم و ... من همان طوري كه گفتم خيلي به كارهاي راديو علاقه مند بودم. آن موقع هم برنامه ها زنده بود. به همين دليل هي رفتم و رفتم و بعد از مدتي شدم جزو بچه هاي گروه كودك. آدم هاي زيادي با ما بودند: مثل سيما بينا، نازي افشار، نارملا و ... من هم به عنوان مجري برنامه كودك.
... خانم معيني خيلي جلو رفتيد. داشتيم از بچگي تان صحبت مي كرديم...
...بچه بودم ديگه.
چند سالتان بود كه مجري شده بوديد؟
كسي مرا نمي خواست. كارم خودجوش بود. اگر كسي نمي آمد من خودم را مي انداختم جلو. بارها مرا مي انداختند بيرون ولي من باز هم مي رفتم، باز مي رفتم. اصلا جزو كادرش نبودم. رو داشتم. توجه كرديد. روداري مي كردم. همين آقاي نادري به من مي گفت كه بچه ما ضبط داريم، چرا اين طوري مي كني. گاهي اوقات هم مي گفت پخش زنده است.
لابد باباي شما هم پارتي شد كه از دم در راهتان مي دادند داخل...
... بابام اصلا خوشش نمي آمد كه من وارد اين كارها و اين محيط ها شوم. به من مي گفت برو سر درس و زندگيت. به خاطر همين كارها هم يك سال رد شدم.
اولين باري كه صدايتان از راديو پخش شد، كي بود؟
اصلا من خودم نشنيدم، به دليل اينكه پخش زنده بود و من خودم در راديو بودم. فقط يك برنامه بود كه مال آقاي محمدعلي ماني و خانم ارباني بود به نام پنج و سه دقيقه. اين برنامه زنده نبود و من فرداي آن روز مي نشستم صداي خودم را گوش مي كردم، فرياد مي زدم و مي پريدم بالا و به همه مي گفتم سكوت كنند. تا مي خواستم آنها را ساكت كنم برنامه هم تمام مي شد.
پنج و سه دقيقه صبح يا عصر؟
عصر بود.
اين اولين بار كه گفتم منظورم اين نيست كه خودتان صدايتان را شنيده باشيد. منظورم اولين باري بود كه صدايتان پخش شد و مي دانستيد كه صدايتان دارد پخش مي شود...
022905.jpg
باورم نمي شد. نه كسي بود ضبط كند و نه چيزي. من باور نمي كردم و مي گفتم كه چطور مي شود برود و همه آن را بشنوند. به هر حال بچه هاي آن موقع ساده بودند. ماشاءالله بچه هاي الان همه چيز حاليشان است. من مي گفتم نه بابا الكي مي گويند. مي رفتم خانه، يك راديو داشتيم كه تازه خريده بوديم به قيمت 30 تومان كه آبي رنگ هم بود. هميشه هم ما سه تا خواهر و برادر سر راديو با هم دعوا داشتيم. موقعي كه مي رفتم خانه فكر مي كردم صدايم هنوز توي راديو هست. به هر حال 9 سالم بود و عقلم نمي رسيد و آنها مي خواستند برنامه ديگري را گوش كنند و ...
آن برنامه پنج و سه دقيقه وقتي پخش مي شد چند سالتان بود؟
تقريبا 12 سالم بود و پنجم، ششم ابتدايي بودم، تقريبا سال 43 بود. من باز هم و همين طور به صورت خودجوش به همه برنامه ها مي رفتم. صبح جمعه مي رفتم، زن و زندگي مي رفتم، نيرو جمع مي كرد. فقط به خاطر اينكه عشق و علاقه داشتم. ديگر اواخر شده بودم برايشان آچار فرانسه و اگر يك وقت نمي آمدم تلفن كه نداشتيم زنگ بزنند، فردايش مي گفتند كه چرا ديروز نيامدي؟ و من خيلي خوشحال مي شدم و هر روز مي رفتم. همين باعث شد كه يك سال رد شدم.
در دوره دبيرستان هم لابد ادامه داديد...
در دوره دبيرستان هم هفته اي يك بار، پنج شنبه ها مي رفتم. برنامه هاي مختلف بعضي هاشان مثل زن و زندگي ضبطش ساعت 9 صبح بود و من از همان دبيرستان يك بهانه جور مي كردم و مي رفتم، چون نزديك به بهارستان بود، خودم را سريع مي رساندم. يك كار مي كردم كه همزمان با زنگ تفريح باشد. در مدرسه هم الكي مي گفتم كه من اگر نروم راديو، پخش مي ماند و كارشان مي ماند و آنها هم دروغ هاي مرا باور كرده بودند و مي گفتند كه من حتما عضو فعال راديو هستم. براي همين اين آوانس را به من مي دادند كه زنگ تفريح بروم. من هم مي رفتم. اگر يك موقعي كاري بود انجام مي دادم. من يك ذره بچه بودم. سوال هاي تاريخي و ديني طرح مي كردم. از توي مجله ها درمي آوردم و يك مقداري هم شب ها مغزم را به كار مي انداختم و كار مي كردم. آن موقع ها مغزم هنوز كار مي كرد. آن موقع ها از عشق راديو، شب تا صبح خوابم نمي برد.
كي استخدام راديو شديد؟
من استخدام نشدم در راديو. بعدا وارد ارتش شدم. آن موقع نظام اجازه نمي داد كساني كه در كار ارتش هستند، كارهاي هنري هم بكنند. به هر حال ازدواج كرده بودم و كار مي  كردم و بعد شرايطي جور شد كه در خود ارتش اگر مراسمي داشت، برنامه اي داشته باشم و جا باز كنم. بعد كم كم انقلاب شد و شرايطي به وجود آمد كه من توانستم با تصوير كار كنم.
به هر حال من كار در راديو را با سختي به دست آوردم و همين طور كار در فيلم ها را و بنابراين الان هم قدرش را مي  دانم.
در آن خانه سرچشمه تا كي   نشستيد؟
تقريبا تا دبيرستان آنجا بوديم و بعد از دبيرستان آمديم ميدان ثريا سابق و نامجوي فعلي. همانجا هم بود كه ازدواج كردم و اشتباه كردم.
يعني ازدواج شما موفق نبود؟
نه. به دليل اينكه آدم يا بايد اجتماع را انتخاب كند يا خانه. من فكر مي  كنم تفاهم، قشنگ ترين طرح يك زندگي است. اگر تفاهم نباشد هيچ چيزي نيست. من بخواهم از هنر و هنرمند و اينطور چيزها بگويم و يك آقايي مثلا در كار آچار و پيچ گوشتي و اين حرف هاست، نمي        شود. شايد هم بتوانند با همديگر وفق پيدا كنند و شايد تقصير من بود كه نتوانستم، شايد گناه از من بود ولي در نهايت زندگي موفقي نداشتم. در اين سن كه پيش شما هستم هيچ وقت محبت همسر را نديدم. تا وقتي خانه پدرم بودم، محبت پدري ديدم ولي وقتي ازدواج كردم هرگز رنگ محبت را نديدم. من يك ساز مي   زدم و همسرم يك ساز. البته بچه هاي خيلي خوبي دارم الحمدالله. همسرم الان در قيد حيات نيستند. آن موقع از هم جدا نشديم و من به هر حال با زندگي ساختم.
قبل از انقلاب كار تصويري نكرديد؟
نه اصلا.
امكانش پيش نيامد يا اينكه علاقه زيادي به راديو داشتيد و...
علاقه زيادي به راديو دارم. آن موقع هم داشتم و الان هم همين طور. زياد با تصوير كار نكردم. من فكر مي  كنم چهره من را نمي  پسندند. اينجور كه معلوم است بايد مانكن باشند، زيبا باشند كه من نيستم.
022911.jpg
به هر حال در سينما نقش هاي متفاوتي است وآن موقع هم طبيعتا بود.
نمي  دانم. شايد به دليل قيدوبندهايي كه در خانواده داشتم نتوانستم و نخواستم. آن موقع خيلي ولنگاري بود و خانواده من هم مذهبي بود. اولين باري هم كه كار تصويري كردم اواخر سال 58 و اوايل 59 بود كه فيلمي براي صدا و سيماي كرمان بود و كارگردانش از آن بچه هاي مذهبي بود و پيشنهاد داد شما كه راديو هستيد كار تصويري هم مي  كنيد؟ من گفتم: اگر طوري باشد كه لطمه به خانواده و شخصيت مذهبي من نخورد، بله. گفت من يك كار درباره شهيدان دارم و من گفتم موافقم. مال گروه شاهد بود و از تلويزيون پخش شد. بعد از آن خوشم آمد و ادامه دادم. اوايل، كار مثبت مي   كردم ولي بعدا كارگردان ها گفتند كه اين قيافه اش به حالت هاي ديكتاتوري و اين حرف ها مي   خورد. خلاصه از ما يك ديكتاتور ساختند.
خودتان ديكتاتور هستيد؟
يواش يواش باورم شده و مي  خواهم آن ديكتاتوري را در خانه پياده كنم، پسرم مي   گويد اينجا كه تلويزيون نيست كه شما مي   خواهيد ديكتاتور بازي در بياوري.
اولين فيلم يا سريال مهمي كه كار كرديد و دوست داشتيد چه بود؟
من سال ها كار مي    كردم ولي چون كار مثبت مي    كردم به چشم نيامدم ولي در برگ ريزان كه كارهاي محسن شاه محمدي بود يك خشونت آميز بود كه در آن من خيلي بد اخلاق بودم و آنجا كه يك سال هم با ايشان كار مي   كردم مطرح شدم. يعني در اصل در آن برنامه برگ ريزان مطرح شدم. قبل از آن هرچه كار مي   كردم هيچ كس مرا نمي   شناخت. بعد از آن شدم ديكتاتور ثابت و همه مرا شناختند.
حالا جدي جدي فكر نمي  كنيد اين ديكتاتور كه شما هم عنوان و در آن بازي مي  كنيد يك بخش از شخصيت زنان باشد؟
نه، من اين را قبول ندارم. آنهايي كه من را مي        شناسند مي         دانند. من يك سري ايمان ها و ايدئولوژي هاي خاصي براي خودم دارم. من نمي توانم يك ديكتاتور باشم. من با يك بيت شعر جوابتان را مي      دهم كه ما برون را ننگريم و قال را‎/ ما درون را بنگريم و حال را. من فكر مي   كنم عمل ما...
... خدايا مرا ببخش. اين ادعايي نباشد در پيشگاه شما. من اعمالم آن نيست كه در فيلم هاست. فكر مي كنم اعمالم اجتماع پسند باشد. خدا كند اين را حمل بر خودستايي من ندانيد. من فكر مي كنم كه خداوند هميشه اين لطف را نسبت به من داشته كه با توجه به اينكه خودم نيازمند هستم و از قشر محروم جامعه، ولي هميشه دست نيازمند را به هر شكل بوده سعي كردم بگيرم. اين را آنهايي كه مرا مي شناسند بخوانند از 10 تا، 8 تايشان تصديق مي كنند و مي دانند من دروغ نمي گويم.
برگرديم به فيلم هايي كه بازي كرديد. گفتيد كه بعد از برنامه برگ ريزان به اصطلاح به عنوان يك زن خشن مطرح شديد، بعد از آن كارتان چطور ادامه پيدا كرد؟
من اين چهره شدن را به تلخي به دست آوردم. مردم ايران رئوف هستند و من نمي دانم كه چرا با وجود اينكه همه شان باشعور و فهيم هستند، فكر مي كنند كه كاراكتر آن فيلم ها واقعا خود من هستم. گاهي اوقات يك برخوردهاي ناخوشايندي مي كنند. مثلا بعضي وقت ها در كوچه و خيابان بعضي ها مرا شماتت مي كنند كه چرا اينقدر خشونت دارم. من كه نمي توانم به دونه دونه اينها توضيح دهم كه خانم به خدا اينطوري نيست. ما داريم خودمان را بده مي كنيم كه همسران شما نروند زن بگيرند. من به عنوان يك زن بابا خودم را ضايع كردم كه شوهران شما عبرت بگيرند. متاسفانه تجربه خيلي تلخي به دست آوردم كه باعث شده تا سناريو را نخوانم نقش را قبول نكنم. من خودم چون نويسنده  سوژه هاي طنز هستم، طنز را دوست دارم، مثل خودروي تهران 11 يا مثل مدرسه مادربزرگ ها. اما اگر خيلي تلخ باشد كه بيننده يك ديد ديگر نسبت به من پيدا كند را دوست ندارم.
تا حالا چند فيلم بازي كرديد؟
فيلم سينمايي خيلي كم پيش آمده. آن موقع كه مي آمدند سراغ من، خانواده ام راضي نبودند و نمي رفتم. حالا كه مي خواهم، نمي آيند. حالا شايد پيام مرا بشنوند و بيايند.
در حوزه نوشتن چقدر فعاليت داريد؟
كارها و سوژه هاي طنز را دوست دارم و گاهي مي نويسم. بعضي جاها هم كارگرداني مي كنم. من در كار طنز خيلي بداهه گويي را دوست دارم. يك كار هم نوشته بودم به نام پسرك روزنامه فروش كه رفتم در هفت تير با يك پسر صحبت كردم و تمام قصه  او را نوشتم ولي چون با شخصيت قصه گريه مي كردم افسردگي گرفتم. اين يك داستان مستند بود. حتي يك بار رفتم در خانه شان ديدم پرده سياه زده اند. گفتم چطور شد؟ گفتند قاچاقچي ها احد را كشتند.
به خاطر چي كشته بودند؟
پدرش معتاد بود و در كار قاچاق بود. خانه شان در دروازه غار بود. من حتي وقتي رفتم در خانه شان را باز كردم باوركنيد بوي نفت داشت مرا خفه مي كرد، ولي آنها همين طور راحت نشسته بودند. به احد گفتم: پسرم اين راه پدرته، پس تو راه او را نرو. مثل اينكه يه روز پدرش به او مي گويد كه برو از فلاني فلان چيز را بگير. اين بچه از ترسش مي رود كه بگيرد، مامورها مي روند خانه طرف را شناسايي مي كنند و قاچاقچي ها به حساب اين بچه مي گذارند و با چاقو شاهرگش را مي برند. توي روزنامه ها هم نوشتند.
در اين سال هايي كه بازي كرديد، از همبازي بودن با چه كساني يا بازي كردن براي چه كساني خوشتان مي  آمد و دوست داشتيد؟
من همكارهاي صادق را دوست دارم. هر كس كه مي خواهد باشد. صادق باشند و دروغ نگويند. من گاهي اوقات روزنامه ها را باز مي كنم و مي بينم كه خانم ايكس اين قدر دروغ گفته، اين دروغ ها را كه مي بينم، رنج مي برم. همكار بايد صادق باشد و خودش را گول نزند و مردم را هم گول نزند. بايد خودش را باور داشته باشد كه ديگران هم باورش كنند.
بگذاريد در آخر مصاحبه، از اولين تصويري بپرسم كه از تهران در ذهن شما نقش بست...
والله اولين تصوير تهران در ذهن من تلخ است. تازه آمده بوديم تهران و من 5-4 سالم بود. سر كوچه ما يك فشاري آب بود. آن موقع ها كه توي خانه ها شير نبود، سر هر كوچه يك فشاري بود. بايد شب به شب مي رفتيم آب مي آورديم براي خوردن و... من تا آن موقع فشاري نديده بودم و اين فشاري هم مشكي رنگ و آهني بود كه بايد فشار مي دادي تا آب مي آمد. من به شوق اينكه ببينم چيه، حواسم به آن بود و افتادم توي جوي و پاي من از قسمت پايين زانو شكاف خورد و بايد 8-7 بخيه مي خورد و چون بچه ساده اي بودم، خداوند خودش جوشش داد. تا چند وقت پاي من درد مي كرد. اولين تصويرم از تهران متاسفانه تلخ بود. يعني وقتي اسباب كشي كرديم، مادرم گفت كه سر كوچه يك جا هست كه آب هست، برو پارچ را آب كن و برگرد و اين اتفاق افتاد.
آخرين تصوير از تهران.
كنار شما نشسته ام و صحبت مي كنم كه فضاي خيلي زيبايي است.
چيكار كنم، دلم نمي  آمد
نقش هايش اكثرا منفي است. مادرشوهري كه عروسش را اذيت مي  كند. زن بابايي كه بچه هاي شوهرش را آزار مي  دهد و... و در آخرين نقشي كه از او در سريال خانه بدوش ديده ايم، مادري كه وقتي مي  فهمد پسرش زن و دو بچه دارد چنان با كيف پرش به صورتش مي  كوبد كه نزديك است واقعا صورت بازيگر مقابل خونين شود اما در اين شب هاي عزيز فقط و فقط مي  توان در جشن خيريه رمضان پيدايش كرد. لابد اين هم از آن پارادوكس هاست كه مجبور است نقش هايي را بازي كند كه شخصيت خودش درست مقابل آن است. شايد هم مي  خواهد تا مردمي كه مي  بينندش بدانند كه او آن زن شرور توي فيلم ها نيست.
وقتي از سربازي مي  گويدكه دوسال در زندان است چون در اثر يك اتفاق ودر حين تميز كردن تفنگش بهترين دوستش را مي  كشد و حالا بايد 22 ميليون تومان ديه بدهد، احساس مي  كنم به زور جلوي گريه اش را مي  گيرد. مي  گويد: مادرش آمده بود و خون گريه مي  كرد. جگرم آتش گرفت... روز قبل از اين هم زنگ زده بودم، گفته بود رفته است كه به يك دختر جواني سربزند كه مهندس شيمي است و فلج شده و شوهرش تركش كرده و فقط يك پدر پير 75 ساله دارد در اين دنيا. غذا درست كرده بود كه ببرد براي او. جمع شده بودند عده اي و براي اين دختر جوان سياه بخت پول جمع كرده بودند و خانه اي كه بي  سرپناه نباشد در اين دوران بي  پناهي.
حال اينجا نشسته است، بالاي پله هايي كه پشت يك در بسته است و ما بعد از پله هاي نوزده گانه آن روي پله بيستم نشسته ايم تا زندگي او را بشكافيم. نمي  شكافيم. مي  گويم: خانم معيني، خدا وكيلي در آن صحنه كيف ات را خيلي محكم به رضا عطاران كوبيدي. نه؟ مي   گويد: من نمي   خواستم اينطوري بزنم. گفتم رضاجان نمي   تونم دلم نمي   آد. خودش گفت محكم بزن كه از بيني من خون سرازير شود. من هم كيفم را خالي كردم و پر از پارچه و كاغذ كردم تا دردش نيايد. چيكار كنم دلم نمي   آمد كه...
اين خانم را همه مي شناسند
مي گويد: سر صحنه يك سريال قرار بود كه جلوي يك خانه تيمي سروصدا راه بيندازيم تا آن محل را شلوغ كنيم و از كار اهالي آن خانه سر در بياوريم. قرار بود يك تاكسي مرا آنجا پياده كند و من با راننده تاكسي داشتم بحث مي كردم و گروه هم داشت كارش را مي كرد. من مي گفتم آقا جان تو اين مسير كوتاه را آورده اي و مي گويي 300 تومان مي شود.
من بيشتر از 200 تومان نمي دهم و راننده هم فرياد مي زد كه نه خانم كرايه شما 300 تومان مي  شود. من مي گفتم و او مي گفت و داد مي زد و گروه داشت فيلمبرداري مي كرد. يك دفعه يك پيرمرد وارد صحنه شد و جلوي راننده درآمد كه تو خجالت نمي كشي كه داري با اين خانم سر 100 تومان پول بحث و داد و فرياد مي كني. اين خانم محترم است، او را همه مي شناسند... كارگردان مجبور شد بگويد كات و خيلي طول كشيد تا به پيرمرد بفهماند كه بابا اينا دارند بازي مي كنند...
جايي بالاي پله ها
چقدر شلوغ بود! از همان دم در ورزشگاه شهيد شيرودي پرسيدم روابط عمومي. گفتند مستقيم دست راست. آنجا دو تا روابط عمومي داشت كه يكي مربوط به كميته امداد بود و او بايد آنجامي بود و نبود. در شلوغي مردمي كه آمده بودند تا در جشن رمضان شركت كنند و ببينند زندانياني را كه آزاد مي  شوند و مقروضاني را كه از زير دين بيرون مي آيند نمي  شد پيدايش كرد. صبر كردم تا آمد اما آنجا مطلقا جاي مصاحبه نبود، مخصوصا كه ما اصلا قرار نبود درباره اين جشن و اين مراسم صحبت كنيم. بنابراين پيشنهاد كردم بگرديم تا يك جاي دنج پيدا كنيم كه نمي  شد. بالاخره در ضلع جنوبي ساختمان اداري ورزشگاه جايي را پيدا كرديم. يك در بزرگ كه بسته بود و مشرف به آن يك رديف پله بود با عرض حدود چهارمتر. نوزده پله را بالارفتيم تا روي پله بيستم بنشينيم و گفت وگوي ما همانجا شكل بگيرد؛ جايي بالاي پله ها و مردمي كه تك و توك مي  آمدند و مي رفتند و با انگشت مادر بداخلاق احمد را نشان مي  دادند.

يك شهروند
آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
محيط زيست
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  محيط زيست  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |