جمعه ۲۹ آبان ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۵۹
index
به بهانه يكصد و بيست و هشتمين زادروز محمداقبال لاهوري
مثلث جاودانه فيض، اقبال، شريعتي
اقبال شريعتي راحياتي دوباره بخشيد شريعتي دردهاي دروني اش را با عشق آميخت و از سرمايه ذهن و ضميرش برگرفت و اقبال را چراغ راه خويش كرد
008130.jpg
رسالت بوذري
ملامحسن فيض كاشاني، محمداقبال لاهوري و علي شريعتي سه ضلع مثلث روشنفكري ديني تاثيرگذار چند صدسال اخيرند. از احياي كتاب احياء علوم الدين ابوحامد محمدغزالي توسط ملامحسن فيض تا «اي غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز» كه ترجيع بند دغدغه هاي پويايي ديني اقبال  لاهوري بود و تا سخنراني هاي پرشور و آتشين علي شريعتي در حسينيه ارشاد و در مقابل چشمان مشتاق جوانان دهه ۵۰ كه مسحور كلام آتشين او بودند، راهي صعب مي گذرد به بلنداي تاريخ. آن روزها كه شريعتي دغدغه توانمندي دين را در تكفل زندگي فردي و اجتماعي مردم داشت و مي گفت: «نهضتي كه به وسيله مصلحان اخير اسلامي در محيط اسلام، از چين گرفته تا خليج فارس و تا شمال آفريقا، از نيمه قرن نوزدهم تاكنون به وجود آمده، نهضتي است در ادامه نهضت هاي تاريخ هايي كه فلسفه تاريخ اديان ابراهيمي بر آن استوار است، اين نهضت محصور در چارچوب مسايل كلامي و فلسفي و متافيزيكي نيست. لبه تيز اين مبارزه متوجه نظام عيني حاكم بر تاريخ و بر زندگي و بر مردم است» (۱) شايد به نتايج عملگرايي اين تفكر، نه خوش بين بود و نه اميدوار. اما او نهضتي بنا كرد كه نام آن امروز، سرمشق و الگوي معاصرين است؛ «اصلاح طلبي ديني»
اين تركيب اما موجبات بدفهمي فراوان شد. آفت ورود اصطلاحات به عرصه سياست بدون توجه به مبادي كلامي و فلسفي، نتيجه اي جز اين ندارد كه امام حسين (ع) را نيز به واسطه  وصيتش به محمد بن حنيفه در زمره اصلاح طلبان به شمار آورديم.
«و اني لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي»(۲)
اين ساده انگاري، از آفات عالم سياست است طلب اصلاح در امور جامعه مسلمانان توسط امام  حسين (ع) نام اصلاح طلبي با مفهوم جديد به خود مي گيرد و اين چنين مي شود كه نتيجه همه حركت هاي اصلاح طلبانه چند سال اخير و پس از رواج اين اصطلاح، به دليل بدفهمي و عدم توجه به مبادي چيزي جز تعليق نيست. ما تاليان و پيروان كج سليقه اقبال و شريعتي و كمي عقب تر فيض كاشاني، اسير بدفهمي شده ايم.

پويايي و دغدغه خلوص دين و جمع ميان اين دو، همه آن چيزي است كه مثلث فيض كاشاني، اقبال لاهوري و علي شريعتي را مقابل ديدگان ما جاودانه كرده است. شريعتي راه اقبال را پيمود و اقبال ناخواسته قدم در مسير ملاي كاشاني نهاد. فيض، جامه تهذيب بر قامت احياي غزالي پوشاند و اقبال از بازسازي تفكر ديني در اسلام دم زد. فيض كاشاني محدث شيعي و داماد ملاصدرا، چتر «المحجة»(۳) را بر سر غزالي سني مسلك گسترد تا به جزم انديشان عرصه تفكر بياموزد ، راه حق پويي از ميانه سعه مي گذرد و اين آغازي است رسمي بر فقه پويا. اگر ابوحامد محمدغزالي دست به كار احياي علوم دين مي زند و با دردمندي سخن از دفن بواطن دين در چهره ظواهر به ميان مي آورد و در اين هندسه پرعظمت تعريفي بديع و تازه از دين ارايه مي دهد و «توحيد» و «فقه» و «ذكر» را معنايي ديگر مي بخشد، كمتر از هفت قرن بعد، فيضي مي آيد با همان دغدغه ها. او نيز ميراث حقيقي دين را به تاراج رفته مي بيند، به غزالي تاسي مي كند و احياي او را احيا مي كند. از نيمه قرن ۱۳ در ميان اهل تسنن نيز مكاتب و نهضت هاي احيا سر بر مي آورند. محمد عبده از شاگردان سيد جمال الدين اسدآبادي بر صدر اين  محييان مي نشيند. اما سخن اقبال لاهوري از جنس ديگري است او از «بازسازي» دم مي زند و مي گويد ما بايد تفكر ديني را بازسازي كنيم و آنچه مي نگارد مشحون از همان دغدغه است. دغدغه اي كه مي خواهد از سربلندي تفكر ديني بگويد اما با آنچه مواجه شده كه مشخصه هاي سربلندي را ندارد. اقبال لاهوري مي گويد بايد دوباره بسازم.
«Reconstruction of Religious Thought in Islam» بازسازي تفكر ديني در اسلام اقبال در اين بازسازي از مولانا مدد مي گيرد و معارف مثنوي را به ياري مي طلبد او آينه  مولوي مي شود. همان مولوي كه مي گفت من آيينه علي (ع) هستم.
از تو بر من تافت پنهان چون كني
بي زبان چون ماه پرتو مي زني
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است
يا بگويم آنچه بر من تافته است
ماه بي گفتن چو باشد رهنما
چون بگويد شد ضيا اندر ضيا(۴)
خورشيد علي (ع) در آيينه مولوي مي تابد و مولوي در اقبال. فيض كاشاني به مدد غزالي مي آيد و جلوات اقبال در شريعتي تابيدن مي گيرد. آنگونه كه شريعتي در فصلي مشبع نسبت تاريخي «ما و اقبال» را تبيين مي كند:
«اقبال در تاريخ فلسفه جهان و در تاريخ تفكر امروز دنيا، شخصيتي است كه در برابر برگسون و در كنار دكارت مطرح مي شود و اين يك افتخار بزرگي است كه هنوز علي رغم همه علل و عوامل سياسي و استعماري و ارتجاعي و مادي كه مانع رشد و پيشرفت شخصيت ها و نبوغ ها در جامعه هاي اسلامي هست اسلام چون گذشته، قدرت سازندگي انسان و پرورش دهندگي نبوغ را در خود حفظ كرده، نشانه اش اقبال است از نظر جهاني. اقبال هم مرد تفكر فلسفي است و هم مرد تفكر علمي، هم عالي ترين تحصيلات امروز دنيا را دارد و هم مرد سياست و انديشيدن به سرنوشت جامعه است. مرد عمل است، مرد مبارزه است، مرد شعر است،مرد قبول تعهدهاي سنگين در برابر جامعه خودش است و مردي كه در همه ابعاد گوناگون عالي ترين تجلي را داشته، شاعر، فيلسوف،مبارز فكري، مجاهد بيدار سياسي، اهل خلوت و دعا و تامل هاي روحي، اهل مبارزه اجتماعي، اهل مبارزه عليه استعمار، اهل بيداري فكري جامعه، اهل احياي فرهنگ و ايمان اسلامي»(۵)
شاندل در دفترهاي سبز مي گويد، هنگامي كه يك انسان بزرگ را مي شناسيم كه در زندگي موفق زيسته است، روح او را در كالبد خويش مي دميم و با او زندگي مي كنيم و اين ما را حياتي دوباره مي بخشد. و اقبال شريعتي را حياتي دوباره بخشيد. شريعتي دردهاي دروني اش را با عشق آميخت و از سرمايه ذهن و ضميرش برگرفت و اقبال را چراغ راه خويش كرد. بذر بازسازي و اصلاح تفكر ديني در اين سرزمين پاشيده شد تا امروز همه روشنفكران ميراث خوار شريعتي و استادش اقبال لاهوري باشند. اما ماجرا به اين جا ختم نشد، اين تازه آغاز داستاني بود كه انتهايي غم انگيز داشت. داستان تئوري ها و آدم ها. تئوري  آدم ها و آدم تئوري ها.
اقبال با همه تيزبيني در فهم و شناخت غرب از آن غافل شد و گرچه مي گفت باطن اين عصر را نشناختي به تفكيك تكنولوژي و عالم غربي از ذات و ماهيتش پرداخت
«اقبال همه منزل هاي فلسفي و روحي اين عصر را با بينش و جهت يابي ايمان و عرفان اسلامي خويش پيموده است و مي توان گفت وي يك مهاجر مسلمان است كه از اعماق اقيانوس پر اسرار هند سر زد و تا بلندترين قله هاي كوهستان پراقتدار اروپا بالا رفت، اما نماند و به ميان ما بازگشت تا ره آورد سفري اين چنين شگفت را به ملت خويش يعني به ما ارزاني دارد و من در شخصيت او مي بينم كه يك بار ديگر، اسلام براي نسل خودآگاه و دردمند اما پريشان خويش، در قرن بيستم، نمونه سازي كرده است»(۶)
اقبال غرب را از سر گذرانده است و همين است كه او شريعتي را به سوي خود فرا مي خواند
008133.jpg
بگذر از خاور و افسوني افرنگ مشو
كه نيرزد به جوي اين همه ديرينه و نو
چون پركاه كه در رهگذر باد افتاد
رفت اسكندر و دارا و قباد و خسرو(۷)
او از سويي ارمغان دنياي جديد را در كوله بار خود آورده و از سويي اين ارمغان را پالوده است، از همه آنچه كه به فرهنگ معنوي ما تعلقي ندارد، پاك كرده و به ما هديه مي دهد.
«پيام اقبال اين است كه آتش خويش را در دل هايمان برافروزيم و روح ايمان و عرفان و آن عشق بزرگ انسان پرور را دوباره در جان هايمان مشتعل سازيم تا با روح هستي و معني جان و راز طبيعت و هدف نهايي وجود، آشناتر گرديم و در اوج قدرت و موفقيت و رفاه مادي و صنعتي همچون اروپا به بن بست و پوچي و سياه انديشي و پريشاني ايمان و گمراهي انديشه دچار نشويم و مذهب را در خويش نيرو دهيم تا به قدرت او بر خويش تسلط يابيم و از قيد تمايلات ضدانساني و هوس هاي پستانه و خيانت آميز و طمع ها و ترس ها و ضعف هاي روح و خوي خويش رها شويم و به آزادي رسيم و هم علم و تكنيك پيشرفته و منطق زندگي جهان غرب را بگيريم تا بر عالم تسلط يابيم و طبيعت را مسخر خويش سازيم و به ياري اين دو بر فقر و ضعف و عوامل قاهر طبيعت چيره گرديم و با بي نيازي از خواست هاي مادي خويش كه به دست علم و تكنيك جديد ممكن است، راه تكامل معنوي و حقيقت جويي و پيشرفت نوع انساني را سبكبارتر و سرمايه دارتر ادامه دهيم.»(۸)
و اين، همان است كه امروز به توصيه ديروز اقبال جوامعي چون ما كه نه سر سپرده سنت اند و نه دل به تجدد سپرده ، به آن گرفتار آمده اند. اقبال با همه تيزبيني در فهم و شناخت غرب از آن غافل شد و گرچه مي گفت، باطن اين عصر را نشناختي، به تفكيك تكنولوژي و عالم غربي از ذات و ماهيتش پرداخت. اقبال و شاگرد شيك پوش خوش سخنش در ايران، هيچگاه به غرب از منظر كل واحد ننگريستند و از ذات آن غافل شدند و «آه كه همواره شرق، «شرق» و غرب، «غرب» است و اين دو همزاد هرگز تا زماني كه آسمان و زمين در برابر پيشگاه عدل خداوندي قد برافراشته اند، به هم نمي پيوندند.» اين شايد درست ترين جمله روديارد كيپلينگ درباره شرق و غرب باشد.

«و سرّ خودي اقبال اين است. جز اين كه آگاهي عرفاني - ديني در مقايسه با آگاهي فلسفي - علمي از نوعي ديگر است، آنچه آن را مشخص مي سازد، اين است كه آن آگاهي با سه عنصر درد، عشق و عمل سرشته است. سه عنصري كه فلسفه پيچيده هگل و چشم خشك علمي فرانسيس بيكن از آن محروم اند و تمدن مقتدر عصر جديد را اين چنين خشن و بي روح و انسان پيشرفته معاصر را سرد و سنگ و در عين حال، اين همه ضعيف و آسيب پذير ساخته است. انساني كه به تعبير آقاي پل سيمون ديگر در انتظار هيچ چيز نيست جز رسيدن تاكسي!»(۹)

«اقبال، مرد دين و دنيا، ايمان و دانش، عقل و احساس، فلسفه و ادب، عرفان و سياست، خدا و مردم، پرستش و جهاد، عقيده و فرهنگ، مرد ديروز و امروز، پارساي شب و شير روز بود، مسلمان بود»(۱۰) و اين مسلمان پويايي و دغدغه خلوص را با هم آميخت و در روزگار غربت اسلام، نوايي تازه سر داد. بدا الاسلام غريباً و سيعود غريباً فطوبي للغرباء الذين يصلحون ما افسده الناس من السنة.
اسلام غريب آغاز شد و باز هم غريب خواهد شد. پس خوشا به حال غريباني كه در غربت مجدد اسلام روش و سنت را از مفاسدي كه مردم بر آنها پوشانده اند، اصلاح مي كنند.
اي غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز
كاشانه ما رفت به تاراج غمان خيز
از ناله مرغ سحر از بانگ اذان خيز
از گرمي هنگامه آتش  نفسان خيز
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خيز

پي نوشت ها:
۱ - ما و اقبال - علي شريعتي - انتشارات الهام - چاپ چهارم، تابستان ،۶۹ ص ۵۵
۲ - «و من خروج نكردم از براي فساد و تباهي و شر و ظلم، بلكه خروج كردم براي سامان بخشيدن به نابساماني هاي امت جدم»
۳ - «المحجة البيضاء في احياء الاحياء علوم الدين» نام كتاب معروف ملامحسن فيض كاشاني است كه در حقيقت بازنويسي و تصحيح كتاب احياء علوم الدين ابوحامد محمدغزالي است.
۴ - مثنوي، دفتر اول، ابيات ۳۷۶۲ - ۳۷۵۸.
۵ - شماره ۱ - ص ۱۱ و ۱۲.
۶ - شماره ۱- ص ۳۸ و ۳۹.
۷ - كليات اقبال، زبور عجم از انتشارات كتابخانه سنايي ۱۳۴۳- ص ۱۵۵.
۸ - شماره ۱- ص ۱۱۰ و ۱۱۱.
۹ - شماره ۱- ص ۱۷۲.
۱۰ - شماره ۱- ص ۹.

تاريخ جهان
۲۰ نوامبر (۳۰ آبان) سالروز درگذشت تولستوي
مرد جنگ و صلح
008136.jpg
فرشاد كوشا
لئو تولستوي همواره دستخوش اضطرابي عظيم و استثنايي بود تا هر لحظه مشخص كند در كجاي اين جهان قرار دارد تمام زندگي اش وقف آن بود كه موضع خود را بجويد و تبيين كند. اين كه گفته اند مسئله تولستوي از همان اول خود تولستوي بوده است سخن بي وجهي نيست. هسته تمام جد و جهدها و جست وجوهايش در خود او جاي داشت و كارش تا واپسين دم آن بود كه بكوشد تا موضع خود را در برابر هر حمله اي تزلزل ناپذير سازد. حمله نه از رهگذر انتقاد بلكه از رهگذر شك ها و ترديدهاي خودش.
لئو تولستوي چهارمين و كوچكترين پسر نيكولاي تولستوي در خانواده اي اشرافي به دنيا آمد. در دو سالگي مادر و در هشت سالگي پدرش را از دست داد. او در اين سال ها زير نظر عمه و مادربزرگش در محيط بسته و مذهبي روستاي خود بارآمد. تاكيد او براهميت خانواده به عنوان اساس جامعه و اعتقاد به برتري اخلاقي روستا بر شهر حاصل زندگي در چنين فضايي است. تولستوي زير نظر معلمان سرخانه چيز چنداني نياموخت همچنان كه سال هاي اقامت او در دانشگاه غازان حاصلي برايش نداشت. با اين همه زندگي دروني پربار تولستوي او را به تحصيل پيش خود ناگزير كرد.
اگر از چند سال بي سود و ثمري كه تولستوي در دانشگاه غازان گذراند (يعني از سال هاي ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۷) و طي آن وارد رشته زبان هاي شرقي شد و بعد به رشته حقوق رفت و سپس اين را هم ناتمام رها كرد، بگذريم آموزش او تقريباً زير نظر خودش صورت گرفت. او در سال ۱۸۴۴ وارد دانشگاه غازان شد. در آن جا نخست به تحصيل زبان و سپس در رشته حقوق به تحصيل پرداخت اما پس از چهار سال بي آن كه مدركي بگيرد دانشگاه را رها كرد و به زادگاهش بازگشت. ابتدا تصميم گرفت در آن جا اقامت كند و به زراعت مشغول شود و وقتش را صرف بهبود وضع روستاييان كند اما چيزي نگذشت كه با جوانان هم طبقه خود يك زندگاني توام با عيش و تجمل و خوشگذراني را آغاز كرد و مدتي را به باده خواري و بي بندوباري گذراند و در اين راه تا آن جا پيش رفت كه يك بار براي آن كه وامي را كه در نتيجه قمار به گردنش افتاده بود، بپردازد مجبور شد خانه قديمي در زادگاهش را كه قسمتي از ارثيه او بود بفروشد. در سال ۱۸۵۱ بر آن شد تا زندگاني خود را تغيير دهد؛ خانه را ترك كرد و به همراه برادر سربازش به قفقاز رفت و به عنوان دانشجوي دانشكده افسري به ارتش پيوست و در قسمت توپخانه ارتش امپراتوري شروع به خدمت كرد. در همين ايام ذوق و قريحه نويسندگي را در خود احساس كرد و اولين داستان خود را تحت عنوان «كودكي» نوشت. در سال ۱۸۵۴ تولستوي به درجه افسري رسيد و به درخواست خود به سپاهي كه در سواحل دانوب با ترك هاي عثماني در حال جنگ بود، پيوست.
پس از آن مشاهده مناظر جنگ «كريمه» و كشتارها و فجايع اين جنگ روح اين افسر را كه به مجمع ادباي پترزبورگ نيز راه يافته بود آزرد و اين تاثير تا حدي بود كه در سال ۱۸۵۷ از خدمت در ارتش بيرون آمد و در سن پترزبورگ اقامت گزيد.
تولستوي تا سال ۱۸۶۰ دو سفر به اروپا رفت. حاصل اين سفرها نگاهي بدبينانه نسبت به اروپا بود. حضور در مراسم اعدام با گيوتين كه در پاريس شاهد آن بود و نيز ديدن رفتار عوامانه جهانگردان انگليسي خشم او را برانگيخت. بار ديگر در زادگاهش اقامت گزيد و براي مدتي مصرانه تصميم گرفت براي كودكان روستايي مدرسه اي تاسيس كند تا با روش مورد نظرش به تعليم و تربيت آنها بپردازد. اين كار را هم انجام داد اما پس از مدتي به نتيجه دلخواهش نرسيد و آن را رها كرد.
در همين سال ها بود كه با نويسندگان كشورش آشنا شد و محافل ادبي نيز از او به گرمي استقبال كردند اما خصلت هاي اشرافي او مانع از آن مي شد تا روشنفكراني را كه سمت و سوي اجتماعي و انقلابي داشتند، پذيرا باشد. در سال ۱۸۶۱ رياست پستي را كه براي نظارت بر اجراي فرمان آزادي رعيت ها، تاسيس شده بود پذيرفت. سال بعد يعني در سي وچهار سالگي به دنبال ازدواج با سوفي برس جريان زندگي اش به كلي تغيير كرد. از آن پس تا پانزده سال را تولستوي با خانواده اش در املاك وسيع خود و گاهي در مسكو سپري مي كرد. اين دوره از ايام عمر او ظاهراً با سعادت و خوشي آميخته بود. همسرش زني دلسوز و فداكار بود و در كارهاي ادبي به شوهرش كمك مي كرد تا آن جا كه رمان پرحجم و عظيم «جنگ و صلح» را هفت بار براي شوهرش بازنويسي كرد. تولستوي نيز اوقاتش را صرف نوشتن، شكار و مراقبت از املاك خود مي كرد. تولستوي پس از جنگ و صلح از سال ۱۸۷۳ به مدت پنج سال مشغول نوشتن رمان «آناكارنينا» شد. طي سال هاي نگارش اين رمان، جدالي روحاني در ضمير او بين نفس بشري و روح الهي در كشاكش بود و اين بحران در نهايت به تغيير مسلك او انجاميد. سال ها طول كشيد تا تولستوي درباره اعتقادات و نظريات خود تصميم نهايي را گرفت. شيفتگي تولستوي به مذهب طي سال هاي ۱۸۸۰ روي داد و مقارن با تحول عميقي است كه در نظريات و مفاهيم ادبي و هنري او صورت گرفت. به يكباره شكار و تفريحات مورد علاقه اش را رها كرد، دشمن هر نوع خشونتي گرديد، گياهخوار شد و به لباس روستاييان درآمد و پا به پاي آنها به كار پرداخت. گرچه همسر و فرزندانش با اينگونه كارهاي او مخالف بودند ولي با صبر و تحمل، بسياري از آنها را پذيرفتند. تولستوي با اين كه از زندگي در شهر گريزان بود به اصرار زنش پذيرفت زمستان ها را به مسكو بروند. در پايتخت او از اختلاف زندگي ثروتمندان و فقرا به شدت آزرده شد و سرانجام به ستوه آمد و در هشتاد و دوسالگي بي خبر از خانه گريخت و با قطار راهي جنوب شد تا باقي عمر را در كنج انزوا سپري كند اما در حين سفر ذات الريه گرفت و ۱۰ روز بعد در بيستم نوامبر ۱۹۱۰ درگذشت.

قصص قرآن
سوره مباركه بقره
از پيامبر اكرم (ص) نقل است: «هر كه سوره بقره برخواند مستوجب رحمت گردد و ثواب غزوه (جنگي كه در ركاب حضرت رسول باشد) و جهاد يكساله بيابد.» و باز از حضرت است: «سوره بقره سراپرده قرآن است. بياموزيد كه آموختن آن بركت است و از دست دادن آن حسرت.»

خوانديد كه موسي(ع) به رغم زنهاري كه به فرعون داده بودند، پا به هستي نهاد. او از بني اسرائيل بود. پس براي نجات قوم خود همراه بني اسرائيل از مصر گريخت تا به دريا رسيد. فرعون و لشكريانش از پي آنان بودند. دريا به اذن خداوند از هم شكافت و بني اسرائيل از آن گذشتند. اينك ادامه ماجرا:
به هم برآمدن دريا
چو ايشان در رفتند آن ميغ (ابر) سپيد از پيش برخواست. لشكر فرعون بديدند كه لشكر بني اسرائيل در دريا رفتند. فرعون گفت: هين، كه ايشان از بيم ما خويشتن را در دريا افگندند، تا بگيريم ايشان را.
چون فرعون دريا را چنان بديد «هامان»۱ را گفت: دريا از بيم ما چنين بشكافت.
هامان گفت: چنين مگو، نه همانيم كه با هم از «پوشنگ» آمده ايم؟ مرتبت تو بدين جا نرسيده است، اين جز به دعاي موسي نيست. عنان باز كش (برگرد) كه تو هم اكنون خود را و ما را هلاك كني.
فرعون خواست تا عنان باز كشد جبرئيل (ع) بر ماديان وديق (ماديان خواهان جفت) نشسته بود، در پيش فرعون آمد، اسب فرعون بوي آن ماديان بيافت، آهنگ به وي داد.
فرعون لعنة ا... نتوانست او را فرود آرد و شرم داشت كسي را گفتي كه مرا نگاه داريد، از آنچه خود دعوي خدايي مي كرد، (از آن جايي كه خود را خدا ناميده بود شرم داشت از كسي كمك بخواهد) همي فرا گذاشت. در همين هنگام جبرئيل خطي فرا پيش او داشت. (نوشته اي را به او نشان داد). فرعون آن را بديد و بدانست كه كار از دست بشد.
و حكايت آن كاغذ آن بود كه سالياني پيش از اين جبرئيل بر هيات شباني نزد فرعون آمد، او را پرسيد كه چه گويي كسي بنده اي دارد او را نيكو مي دارد و به ناز مي پرورد. يك چندي برآيد، آن بنده بر خداوند بيرون آيد و گويد: خداوند منم، نه تو. مكافات او چيست؟
فرعون گفت: مكافات آن بنده آن بود كه او را فراگيرند و در درياي قلزم (سرخ) افگنند تا هلاك شود.
جبرئيل گفت: مرا بر اين مثالي ده.
فرعون او را دست خط خود بداد.
آن روز كه به كنار دريا رسيد آن دست خط خود را بديد، دل از جان برداشت. (نااميد شد)
همي در وقت جبرئيل برگشت با فرشتگان، از پس ايشان برآمدند و فرعون را با همه لشكر در پيش كرد تا همه را به يك بار در دريا راند. چون ايشان همه در دريا شدند، لشكر موسي از ديگر سو گذاره شدند. امر آمد دريا را تا فراهم افتاد. فرعون خواست تا به خداي موسي ايمان آرد از بيم جان. انگشت برآورد تا شهادت گويد، جبرئيل مشتي لوش (آب گل آلود) از دريا برآورد و در دهان او آگند و در ساعت هلاك شد. باقي قصه در سورت طه گفته آيد.
بني اسرائيل و گاو
آن بود كه در بني اسرائيل مردي بود، در روزگار موسي(ع)، نام وي عاميل، بازرگان و توانگر. وي را دختري بود و برادرزاده اي با آن دختر همزاد و همبازي. هميشه آن پسر دل بر آن داشت كه دختر به وي دهند. پس آن دختر را خواستاري كرد. عاميل اجابت نكرد از آن كه پسر درويش (فقير) بود. وي كين آن در دل گرفت. قصد كرد تا عاميل را هلاك كند و ميراث او برگيرد و آن دختر او را به زني كند. آمد و وي را گفت: اي عم در آن شهر كه نزديك تر بود به شهر عاميل، بازرگانان آمده اند و بضاعت هاي(كالاهاي) بسيار آورده، چه بود اگر براي من رنجي برگيري بيايي تا به حشمت تو لختي بضاعت مرا دهند تا من در آن تجارت كنم.
عاميل برخاست، به شب همي شد. يك فرسنگ بود تا بدان شهر. در ميان راه برادرزاده وي را بكشت و به خانه باز آمد و ديگر روز جامه بر دريد و خاك بر سر كرد و به خون عم بر هر دو شهر دعوي كرد. (دعوي خونخواهي و ديه از هر دو شهر كرد.) اهل هر دو شهر هر چند تجسس و تفحص كردند قاتل او را بنه نداستند(پيدا نكردند). قسامه۲ كردند و ديه او را برپذيرفتند و مدافعت و اختلاف كردند. اهل آن دو شهر به موسي استعانت كردند كه از خداي تعالي درخواه مگر قاتل او پديد آيد. موسي دعا كرد. خداي تعالي وحي فرستاد كه قوم را بفرماي تا گاوي بكشند و گوشت او را بر عاميل زنند تا زنده گردد بگويد كه مرا كه كشت. ايشان صفت هاي آن گاو در مي خواستند از موسي (نشاني آن گاو خاص را از موسي خواستند) و موسي از حق تعالي در مي خواست، تا دور بكشيد.(زمان زيادي گذشت). آخر بدان نشان گاوي طلب كردند، نيافتند مگر به نزديك بازرگان جوهري (طلا فروش).

پي نوشت:
۱ـ در آثار چنين آمده است كه فرعون در اصل اهل بلخ بود. به سياحي برخواست و روي به ديار مغرب نهاد. به پوشنگ رسيد. پوشنگ قريه اي بوده است در مغرب هرات به فاصله يك روز راه، در محل شهر امروزي غوريان و در ساحل هيرمند. هامان از پوشنگ بود. وي را گفت: كجا مي روي؟ گفت: به سياحت مي روم تا به كجا برسم. هامان نيز با وي برفت. هر دو مي رفتند سياح وار تا به مصر رسيدند.
۲ـ سوگنددادن ۵۰ نفر را بعد از كشته شدن كسي از اهل قريه و معلوم نبودن قاتل و لوث شدن خون او.

پنجره
ايران
هفته
جهان
داستان
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |