دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۳
سينما
Front Page

نگاهي به فيلم «بهار، تابستان، پاييز، زمستان ... و بهار» ساخته كي _ دوك كيم
انسان و طبيعت
009873.jpg
حميد گرشاسبي
در چند سال اخير، سينمايي از قاره آسيا ظهور كرده و اكنون به جايگاه ارزنده اي دست يافته است؛به طوري كه اغلب ساخته هاي فيلمسازان اين كشور آذين بخش جشنواره ها شده اند. اين سينما متعلق به كشور كره جنوبي است كه از نيمه دوم دهه نود به رشد چشمگيري دست يافته است. از ميان كارگردانان كره اي به نظر مي رسد كه كي- دوك كيم و البته برادران پنگ، بخت و اقبال بلندتري داشته اند. كي- دوك كيم حالا ديگر يك كارگردان كاملاً  شناخته شده است كه آثارش طرفداران زيادي دارد و البته به همان حد، مخالفان نيز وجود دارند؛ چرا كه نوع فيلمسازي او، منجر به ارائه نظراتي متضاد در بينندگان مي شود. با اين وجود، او در دو ساخته اخير خود موفق شد از جشنواره هايي معتبر جايزه بگيرد. او براي فيلم «دختر سامري» ، خرس نقره اي جشنواره برلين را گرفت و براي فيلم «۳-Iron» جايزه بهترين كارگرداني را از جشنواره ونيز كسب كرد. او همچون اغلب فيلمسازان غير تجاري، در كشور خود فيلمساز محبوبي نيست، در عوض باب طبع كشورهاي ديگر است. كه اين موضوع بيشتر از غرابت فضاي آثارش ناشي مي شود. او از جمله فيلمسازاني است كه در خلق آثار خود به شدت و به شكلي فوق العاده، پرسش هايي هستي شناسانه را مطرح مي سازند. اين پرسش ها از يك سو، بيننده فيلم را مورد خطاب قرار مي دهند و از ديگر سو، خود فيلمساز نيز در اين دايره واقع مي شود. در واقع او با ساخت فيلم، جهان اطراف و جايگاه خود را در آن كشف مي كند.
داستان «بهار، تابستان...» در جايي غريب و به غايت زيبا اتفاق مي افتد؛ جايي دور افتاده و در انزوا. اينجا ناكجاآبادي است كه هر انساني مي تواند به خويشتن خويش بازگردد و مأوايي است براي آرامش دردهاي انساني. اين ناكجاآباد، تالابي است كه در ميانه آن معبدي ساخته شده از چوب شناور است. براي وارد شدن به اين تالاب، هرگاه (در هر اپيزود از فيلم) دري باز شده و ما وارد آن مي شويم، گويي كه اكنون به جايي پا گذاشته ايم كه ما را كاملاً از پيرامون خود منتزع مي كند. در مدخل ورودي اين مكان مقدس، در به عنوان فرصت مشترك درون و برون دنياي فيلم عمل مي كند؛ همانطور كه زائران را به درون مي كشد، از ورود غريبه ها نيز جلوگيري مي كند. هر كس كه به اين دنيا وارد شود بايد آداب زندگي پيشين خود را كنار گذاشته و به سلك ديرنشينان درآيد. معبد روي آب، جايي است براي پي بردن به ذات هستي و چگونه زيستن.
«بهار، تابستان...» در پنج فصل مي گذرد؛ آنچنان كه از نام فيلم بر مي آيد، اين پنج فصل، روندي از زندگي را نشان مي دهند كه براي يك راهب و شاگردش اتفاق مي افتد. راهبي پير در معبد به پسري خردسال تعاليم بودايي را آموزش مي دهد. كودك گاه شيطنت هايي مي كند و مثلاً  حيوانات را اذيت مي كند. راهب  پير براي متنبه كردن شاگرد خود، سنگي به او مي بندد و از او مي خواهد، حيواناتي را كه اذيت كرده، پيدا كند. در فصل تابستان، كودك خردسال تبديل به جواني شده است. دختري بيمار وارد دير شده و دل از او مي ربايد. دختر پس از كسب سلامت، از دير مي رود و پسر كه در تمناي وصال اوست، پيرمرد را تنها مي گذارد. در پاييز، راهب پير دوباره شاهد ورود شاگرد خود مي شود كه اكنون در مرز سي سالگي است. او به خاطر خيانت همسرش، او را كشته و اكنون عذاب مي كشد. دو پليس مي آيند و مرد را مي برند. راهب پير خود را در ميان آتش مي سوزاند. در زمستان، مرد دوباره برمي گردد و زني كودكش را براي تعليم به نزد او مي آورد. در بهار، راهب آماده است تا به كودكي خردسال، آموزه هايش را منتقل كند.
009870.jpg
از همين چند خط و بدون ديدن فيلم، مي توان حدس زد كه قرار است فيلم «بهار، تابستان...» بر مداري دايره اي شكل حركت كند. در بهار كه مقدمه اي است براي معرفي شخصيت هاي اصلي و مكان وقوع حوادث، با مهم ترين عنصر همراه با زندگي انسان آشنا مي شويم. وقتي كودك به حيوانات سنگ مي بندد، چندي بعد خود نيز با چنين مخمصه اي روبه رو مي شود. او از خواب برمي خيزد و مي بيند كه به پشت او سنگي بسته شده است. او خيلي زود بازتاب گناهي را كه مرتكب شده، در زندگي اش مي بيند. راهب پير به او مي گويد اگر آن حيوانات بميرند،  او براي هميشه در دل خود، وجود سنگي عظيم را احساس خواهد كرد. تلنگر استاد در گوش و دل او طنين انداز مي شود تا زماني كه او به سنين جواني مي رسد؛ زماني كه او از مرگ همسرش دچار عذابي مي شود كه از آن خلاصي ندارد. فصل بهار و پاييز، كاركردي قرينه مي يابند. اگر او در بهار با خشونت موجود در زندگي آشنا مي شود، در پاييز در مي يابد كه چگونه خشونتي كه باعث شده، گريبانگيرش مي شود و او مجبور مي شود تاوانش را بپردازد. اكنون او سنگي ناپيدا را در دل حمل مي كند و باز استاد به كمكش مي آيد. او دست به عملي ناصواب مي زند و درصدد برمي آيد كه به زندگي اش پايان دهد، اما استاد دوباره نعمت زنده بودن و زيستن را به او يادآور مي شود. استاد براي شاگرد خود آرامشي دوباره را به ارمغان مي آورد. جوان مجبور مي شود روي كف چوبي معبد، سوتراهاي بودايي را حك كرده و به آنان رنگ بزند. حك كردن نمايشي است از اين كه او چگونه توبه مي كند و رنگ ها كه اكنون كف معبد را به يك تابلوي نقاشي تبديل كرده اند، احساسي از زندگي مجدد و تولد را به نمايش مي گذارند. در اينجا حضور راهب پير، بيشتر به ناظري هميشگي مي ماند كه شاگرد (در كليت آن،  نمودي از بشر) را به فرجامي نيكو مي كشاند. خامدستي شاگرد و بعد بلوغ و رشد او، نياز به يك نظارت دارد كه راهب چنين نيازي را مرتفع مي سازد.
راهب نيز آنگاه كه به نيازهاي بشري پوشش مي دهد، احساس مي كند مي تواند از اين معبد(مكاني براي انتقال آموزه ها) فارغ شود. عدم تغيير در شكل ظاهري او و اين كه در سرتاسر فيلم كه به نظر مي رسد بيش از سي سال را از پي مي گذرانيم، استواري اش را از دست نمي دهد، از او كالبدي فرا انساني مي سازد. گويا او به اين مكان آمده تا رسالتي را به انجام رسانده و بعد به جايي ديگر برود. اكنون است كه او خود را به شكلي فيزيكي فنا مي كند تا شايد در جايي ديگر تبلور يابد. (او چشم بند مي زند و روي هيزم هايي كه خود به آنها آتش مي زند، مي نشيند تا ذره ذره وجودش به خاكستر تبديل شود. اين فصل شباهت غريبي با خودسوزي اسد در فيلم «پري» داريوش مهرجويي دارد.) البته مي توان براساس اعتقادات بودايي، گمان كرد كه او وجودش را در جانداري ديگر باز مي يابد. بعد از مرگ راهب،  ماري را مي بينيم كه از كنار قايق آتش گرفته عبور مي كند و بعدتر، در فصل زمستان، همين مار را در كنار مجسمه بودا مي بينيم؛ گويي كه او نگهبان آن تنديس است.
بهار، تابستان... از نظر عناصر داستاني و اوج و فرود، رويكردي ميني ماليستي دارد و كارگردان بيشتر تلاش خود را معطوف به فضاسازي كرده است و الحق كه در اين تلاش، به اوج رسيده است. تصاوير به حدي زيبا و تغزلي است كه بيننده را مدهوش مي كند. به نظر مي  رسد كه پيشينه فيلمساز به عنوان يك نقاش، كمك مؤثري در اين زمينه بوده است. با وجود تماتيك فيلم كه مبتني بر ارتباط انسان و طبيعت است،  لانگ شات ها كه بيشترين حجم تصويري فيلم را شامل مي شوند، در گسترش و نمايش دغدغه  هاي فيلمساز به نحوي فوق العاده در خدمت فيلم هستند.

دو نگاه به فيلم «دشت گريان» ساخته تئو آنجلوپولوس
حس برجسته درد
ترجمه: پويان صدر

فيلم «دشت گريان» اولين فيلم از تريلوژي كارگردان يوناني، تئو آنجلوپولوس است. دشت گريان زندگي زني را از سال ۱۹۱۹ تا اواخر دهه چهل به تصوير مي كشد.
فرار يونانيان از ادسا، كشمكش هاي ميان دولت و اتحاديه هاي كارگري، ورود به جنگ جهاني دوم و جنگ داخلي بين فاشيستها و كمونيستها در همين دوره روي داده است. در اين فيلم كه حدودا سه ساعت به طول مي انجامد قسمت عمده اي از تاريخ معاصر يونان در پس زمينه داستان مرور مي شود.الني (الكساندر آيديني) در زمان انقلاب به عنوان پناهنده اي از ادسا در خانواده اي به فرزندي پذيرفته مي شود. اين خانواده پسري هم سن او دارد كه رفته رفته استعداد موسيقي اش آشكار مي گردد.
الني، با اين كه در اصل به عنوان خواهر او در خانواده  حامي اش پرورش يافته است، اما رفته رفته شيفته او مي شود. اين در حالي است كه پس از رسيدن الني به سن قانوني، اسپيرس پدر خانواده (واسيليس كلوس) تصميم مي گيرد كه با او ازدواج كند. الني در روز عروسي اسپيرس مراسمي را كه پدر ترتيب داده ترك مي گويد و همراه پسر مي گريزد. آن دو از اسپيرس فراري مي شوند.
مشخصه آنجلوپولوس، برداشت هاي خيلي طولاني اوست كه دست كمي از برداشت هاي كشدار تاركوفسكي و آموس جيتاي ندارد؛ اما درعين حال اين برداشت ها جذاب تر و حاوي جزئيات بيشتر هستند. مثلا در يكي از اين برداشت ها او با چرخش افقي و آهسته دوربين يك دهكده يوناني را با حرفه ها و ساير فعاليت هايش به تصوير مي كشد. در صحنه اي ديگر او مي كوشد يك مراسم خاكسپاري يوناني را كه روي آب برگزار مي شود به تصوير بكشد. در اين فيلم آب همواره با درد و مرگ همراه است. باتوجه به ارتباط معمول آب با چرخه حيات، شايد او سعي دارد كه بگويد: درد و مرگ هر دو از رخدادهاي طبيعي زندگي محسوب مي شوند. الني هم مطمئنا همين عقيده را دارد.
به گفته آنجلو پولوس، او تصميم داشته كه شرايط انساني مملو از احساسات ژرف و صادقانه را با اين فيلم مورد بررسي قرار دهد. بدون شك برجسته ترين حسي كه در اين فيلم جريان دارد، درد است.فيلم يك سند تكان دهنده است و به نظر نمي رسد در ايالات متحده اكران گسترده داشته باشد، چراكه در فيلم هاي سينماي آمريكا، كشتن و كشته شدن امري رايج و پيش پاافتاده است و ردپاي درد به ندرت در آن ديده مي شود.
مطمئنم كه قسمت هاي دوم و سوم فيلم هم زندگي الني را موضوع خود قرار مي دهند. البته قبول اين واقعيت كه او باوجود تجربيات و رنج هايش هنوز دوسوم ماجرا را نگفته باشد، برايم دشوار است.
مارك آرليپر
009876.jpg
يك تريلوژي از تاريخ يونان
فليني و آنتونيوني با خلق سينماي شخصي، مبهم و نمادين خود درواقع راه گذر از رئاليسم سنتي را پيمودند. آندره تاركوفسكي و تئو آنجلوپولوس را مي توان دو وارث اصلي اين سينما دانست. هردوي آ نها با بازيگران مكتب شرق اروپا مثل گانز، مارچلو مارستورياني و ارلند ژوزفسن كاركرده اند و هردو در نوشتن فيلمنامه هايشان با تونينو گوئرا، فيلمنامه نويس آثار فليني و آنتونيوني همكاري داشته اند. سينماي آنها بيش از آنكه جذاب باشد، قابل احترام است. سينمايي كه با برداشت هاي طولاني و استادانه، تصاوير آگاهانه و تكان دهنده، ضرباهنگ به شدت كند (كه حتي از سرعت حركت يك حلزون هم كمتر است)، سبك خاص بازيگري، خودستايي فلسفي، فقدان دردناك شوخ طبعي، بينشي تيره و بدبينانه و وسواس فكري نسبت به آب و گل مشخص مي شود.نگاه خيره اوليس، محصول سال ،۱۹۹۵  اولين فيلم آنجلوپولوس بود كه از آن لذت بردم. دشت گريان اولين فيلم از يك تريلوژي در باب تاريخ يونان قرن بيستم سند ديگري است بر اين حقيقت كه ابداع ماراتن در واقع حكم بيان همان دغدغه مهم يوناني را داشت.
فيلم، به سرگذشت گروهي از يونانيان تبعيدي مي پردازد كه در سال ۱۹۱۹ از ارتش سرخ درادسا مي گريزند و در دهانه رودخانه اي نزديك تسالي مقيم مي شوند. به نظر كارگردان، داستان فيلم بر پايه افسانه پادشاه اوديپ و هفت تاختگران شهر تيب استوار است؛ اما اساسا حول شخصيت اصلي خود كه نام سمبوليك الني برايش انتخاب شده است، مي چرخد. الني زني يتيم است كه از الكساندر موسيقيدان يك دوقلو دارد. او پس از آن با اسپايرس، پدر ميانسال الكساندر، ازدواج مي كند و در فاصله بين مراسم ازدواج و ضيافت عروسي مي گريزد.فيلم ناگهان چندين سال به جلو مي رود و به بيننده اجازه مي دهد كه از روي سروصداهاي مربوط به جريانات سياسي بر پرده تاريك، موقعيت جديد را حدس بزنند و براي اين كار از شخصيتش كمك نمي گيرد. همان گونه كه الني در پايان مي گويد (در حدود سال ۱۹۴۹)، يونيفورم ها تغيير مي كنند، اما كساني كه آنها را به تن مي كنند عوض نمي شوند .
فيليپ فرنچ

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   فرهنگ   |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |