سه شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۸۴ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۷۱
به مناسبت درگذشت استاد اسماعيل نواب صفا،پير ترانه و ترنم
قصه شمع تمام شد
032268.jpg
آرش نصيري
حسرت يك كار انجام نشده
سيدابوالحسن مختاباد
اول: درگذشت استاد نواب صفا، حسرت كاري انجام نشده را بردلم نهاد؛ كاري كه جرقه هاي آن از يكي، دو سال قبل خورده بود و حتي به ملا قاتي با آن زنده ياد - در ميانه زمستان و در سهمگين ترين برف 30 سال اخير - انجاميد. اما چه كنيم كه به قول مولا نا مرگ خبر نمي كند و هر لحظه اجل، سروري را از دياري به دياري ديگر برمي كشاند.
دوم: يك سال و نيم قبل كه نوار بهشت من منتشر شد (در اين اثر دو ترانه از زنده ياد نواب صفا هم در ميان ساير آثار تازه و بازسازي شده، بازخواني شده بود) و چند ماهي پس از انتشار عمومي اين آلبوم، دوستي تماس گرفت و گفت كه به دليل آنكه خواننده اين اثر برادر شماست، آقاي نواب صفا از ايشان به مركز موسيقي شكايت كرده است كه بدون اجازه ايشان شعرش را خوانده است. با برادرم تماس گرفتم و ماجرا را پرسيدم؛ گفت كه من خواننده كارم و دستمزدي گرفته ام و كار را خوانده ام و اموري چون دريافت مجوز و خريد شعر و اين مسايل به عهده تهيه كننده يا شركتي است كه كار را توليد و هزينه هاي آن را پرداخت مي كند. بعد كه پي جويي كردم، تهيه كننده كار هم گفت كه كل اثر را از فرزند آقاي محسني كه آهنگساز كار بوده، خريداري كرده است و ايشان (فرزند آقاي محسني) خود تعهد كرده كه پول شاعر و ترانه سرا را هم بپردازد. پرسيدم: در هر حال حقي از اين بنده خدا تضييع شده است، بايد پيگيري كرد يا با ريش سفيدي يا با نشاندن طرفين پاي يك ميز و كسب رضايت استاد، كار را به انجامي خوش رسانيد. گفت كه به ايران مي آيم و ماجرا را پي مي گيرم. پس از اين گپ و گفت به استاد نواب صفا زنگ زدم و ماجرا را جويا شدم. ايشان سخت از اوضاع گله مند بود و حتي توضيحات من در اين زمينه شايد به لحاظ حقوقي ماجرا قانعش كرده باشد (حتي مثال آوردم كه در ماجراي نوار ياد استاد، اگرچه نام عليرضا افتخاري و آهنگساز اثر به عنوان كساني كه رعايت سازنده آهنگ و شاعر را نكردند انتشار يافت، اما در نهايت وقتي كار به شكايت و دادگاه كشيده شد، اين تهيه كننده اثر بود كه به لحاظ حقوقي در جايگاه متهم قرار گرفت و آقايان افتخاري و آهنگساز تبرئه شدند) اما پيرمرد همچنان دلچركين بود و گويي از من و شغلم (روزنامه نگاري) توقع داشت كه بيشتر پيگير كار شوم و مسووليتم را تا به پايان ايفا كنم. وقتي اخوي به تهران آمد (آن زمان مشغول تحصيل در انگليس بود) به وي پيشنهاد دادم كه بهتر است به ملا قات استاد برويم. در اين ميان يكي از دوستان شريف و هنردوست وقتي ماجرا را شنيد و از وضعيت مالي نه چندان مناسب استاد آگاهي يافت، علا قه مند شد كه به حضور استاد رسيده و بحث كاري جدي را با دستمزدي مناسب و در شان استاد به سرا و سرانجامي برساند. يك روز مانده به ملا قات به منزل استاد زنگ زدم و گفتم كه ساعت 4 عصر فردا مي آييم، اما شب هنگام از ولا يتمان تماس گرفتند كه عموي بزرگمان به ديار باقي شتافته است. اين ماجرا ما را به شمال كشور كشاند و فرداي آن روز هم كه برادرمان پرواز به انگليس داشت و در نتيجه ديدارمان با استاد به تاخير افتاد.
حدود 3 يا 4 ماه بعد و درميانه زمستان و با آمدن آقاي مختاباد به ايران، روزي به دفتر كارش رفتم. خود من هم ديگر از اين ديدار نااميد شده بودم، اما آن روز وي گفت كه مي رود سري به پيرمرد بزند و قرار كاري جدي را بگذارند و در پي اش مسايل گذشته را نيز حل و فصل كنند. آقاي زجاجي (همان مرد خير كه به رغم گمنامي گشاده دست و نيكوخصال است)، همراهمان آمد و در نهايت در آن روز برفي به سراغ استاد در يكي از خيابان هاي پاسداران رفتيم.
خوش پوش و تميز روي صندلي نشسته بود. صحبت از هر جا رفت، از جمله بحث خليج فارس كه آن روزها به دليل خطاي نابخشودني نشريه نشنال جئوگرافيك، بحث روز بود. استاد گفت كه سالها قبل يكي از دولتمردان پيشنهاد تغيير نام خليج فارس را داده بود كه وي در شعري كه در مطبوعات آن زمان (ابتداي انقلا ب) چاپ شد، آورد كه نام خليج و فارس به هم پيوسته است و اين خليج هميشه فارس باقي خواهد ماند.
سپس بحث سرودن شعري از سوي استاد براي معلولا ن ذهني مطرح شد كه وي در كمال صراحت و شجاعت گفت كه ديگر توان فكر كردن و سرودن شعر را ندارند، اما مجموعه ترانه ها و اشعارش را كه در كتابي با عنوان تكدرخت منتشر كرده بود، پيش آورد و گفت: از اينها انتخاب و كار كنيد. قرار شد پس از عيد كه كار جدي تر شد به نزدش برويم و آن كار را صورت و سيرتي اجرايي دهيم كه اجل مهلت نداد و استاد به ديار باقي شتافت. اكنون من مانده ام و آن همه وقت تلف شده . خبر را عبدالحسين (مختاباد) به من داد كه در شمال بودم، هر دو در پشت تلفن مدتي سكوت كرديم؛ گويي به همديگر مي گفتيم كه چرا اين همه معطلي و چرا اين همه تلف كردن و چرا اين همه روزمرگي ها، كارهاي اساسي را از ذهن و زبانمان بيرون مي كند. قطع دارم كه اين اتفاق تلنگري است به ما و ديگران كه بپذيريم مرگ بسيار به ما نزديك و نزديك تر از رگ گردن به ما،خداست و انجام كارهاي اساسي تر را بر كارهاي روزمره ترجيح دهيم.
شب ترانه آهنگ را ساخت. اول براي مادرش خواند و بعد براي مستخدم خانه شان. فرداي آن شب هم رفت به چاپخانه توفيق، چاپخانه سعادت در خيابان ناصريه كه روزنامه آنجا چاپ مي شد. سردبير روزنامه آقاي خطيبي بود، غلط گيري مي كرد و كريم فكور هم با ايشان همكاري داشت. گفت: بچه ها من يك ترانه ساختم. گفتند: چيه؟ ترانه را با آهنگ خواند و هر دو تايشان گفتند اين خيلي خوب شده. گفت: ولي من خواننده اي را نمي شناسم. خطيبي گفت: الا ن تلفن مي كنم به روحبخش. يك شب شنبه اي اين آهنگ با اركستر مجيد وفادار از راديوي ايران براي اولين بار پخش شد. تاسيس راديو در سال 1319 است و در سال 1324 نخستين آهنگ استاد اسماعيل نواب صفا از راديو پخش شد، يعني 5 سال پس از تاسيس راديو. آن موقع استاد 21 سال داشت و اين آغاز او بود. اين آغاز در ساعت 11 صبح روز جمعه نوزدهم فروردين كه مصادف با 28 صفر بود، به پايان رسيد؛ وقتي كه استاد و پيشكسوت ترانه سرايان در پي يك بيماري طولا ني مدت و چندين سال نابينايي و پس از بهبود نسبي سكته مغزي هفته قبلش در منزلش واقع در خيابان پاسداران درگذشت.
افسوس كه من و ساتيار به استاد نواب صفا بدهكار مانديم. رفته بوديم براي مصاحبه و بعد از چاپ آن استاد از عكس ها خوشش آمده و خواسته بود كه يكسري كپي از آنها را به ايشان برسانيم. گفته بودم چشم.
چندين بار تلفني و به بهانه هاي مختلف صحبت كرديم، اما بار دوم كه از نزديك ديدمشان وقتي بود كه انجمن ترانه سرايان برايشان مجلس بزرگداشتي گرفته بود و بسياري از بزرگان قديم و جديد موسيقي و ترانه ايران در آنجا حاضر بودند و استاد بسيار مشعوف بود. عنوان جلسه را گذاشته بودند: ترانه هاي آسماني كه هم اشاره اي بود به حلول ماه مبارك رمضان و هم ترانه هاي پير ترانه و ترنم. جلو رفتم و خودم را معرفي كردم. با وجود آنكه بسيار مشعوف بود از آنكه آنهمه آدم آمده بودند براي ديدار و تجليل از ايشان، گفت: عكس ها را چرا نياوردي؟ و من حواله اش دادم به ساتيار كه معمولا  خوش قول است.
032271.jpg
من از هيچ  آهنگسازي تقاضا نكردم كه  آهنگ به من بدهد. خوشبختانه، زماني كه من شروع كردم،  آهنگسازان برجسته اي چون مرتضي محجوبي، حسين ياحقي و روح الله خالقي زنده بودند
من از بابت ترانه ها اصلا  پولي نمي گرفتم. مقدار ناچيزي همان اوايل گرفتم. تمامش شايد پانصد تومان گرفتم. من نان از ترانه نخوردم. نه در راديو و نه در بيرون

وقتي سيدعباس سجادي، دبير انجمن ترانه سرايان، ايشان را به پشت تريبون فراخواند، سالن آمفي تئاتر فرهنگسراي هنر (ارسباران) مملو از تشويق شد و استاد همايون خرم حلقه گل را به گردن ايشان انداخت و استاد يكي از آخرين سخنراني هايشان را پشت يك تريبون رسمي ارايه كرد: از 70گذشته ام و به 80 رسيده ام. اگر بخواهم حديث اين 80 سال را بگويم، خسته كننده هست و آموزنده نيست...! براي اينكه اگر آموزنده بود، من ديگر دنبال شعر و شاعري نمي رفتم. آن را وسط كار رها مي كردم و مي گفتم برو دنبال كارت، ولي حالا  مي فهمم كه بعد از 80 سال، اين همه دوست دارم، اين همه مردمي كه فرهيخته اند، مردم فهميده، مردمي كه وقت خود را گذاشته اند و آمده اند تا با بنده ملا قات كنند...

تجليل از استاد نواب صفا، كاري شايسته تجليل بود كه به همت و ابتكار انجمن ترانه سرايان و تلا ش و همت مركز آفرينش هاي ادبي سازمان فرهنگي _ هنري شهرداري تهران برگزار شد و اين برخلا ف عادت معمول ماست كه بعد از فوت بزرگانمان ياد بزرگداشت مي افتيم. اين انجمن البته در نظر دارد كه مراسم بزرگداشت و ترحيمي نيز براي مرحوم نواب صفا برگزار كند؛ براي آنكه نشان دهد ياد استاد فراموش شدني نيست.

من اما يك بدهكاري ديگر هم دارم و اين بار به خودم بدهكارم. من هنوز كتاب قصه شمع استاد را به صورت كامل نخوانده ام. شما بخوانيد خاطرات يك عمر زندگي آميخته به موسيقي و ترانه را با خاطرات جمعي از بزرگترين و ماندگارترين چهره هاي موسيقي اصيل ايراني.

اما آنچه مانده است آخرين گفت وگو با استاد است كه البته ناتمام مانده است. ناتمام نه از آن جهت كه خواندني نيست، بلكه از آن جهت كه مقرر بود پس از سلا متي ايشان كاملش كنيم، اما مرگ...

_ اولين بار آقاي مستعان را در كجا ديديد؟
يك شب آقاي حسينقلي مستعان كه رئيس راديو بود آمد جامعه باربد. ما بچه هاي آن دوره، هميشه داستان هاي ايشان را مي خوانديم. هر ماه يك داستان مي نوشت؛ داستان هاي ماه.
_ آن موقع كجا مي نوشت؟
مجله اي به نام راهنماي زندگي داشت. با خانم معترف پسيان ازدواج كرد و آن مجله را منتشر كرد. اين قبل از شهريور است يعني قبل از آنكه مجله اطلا عات هفتگي و اينها بيرون بيايد. مجله به صورت مجلا ت امروز را اولين بار مستعان بود كه درآورد. آن موقع كه من ديدمش حدود 40 سالش بود.
_ مشوق اصلي شما در راه ترانه سرايي و ادامه آن چه كسي بود؟
اولين كسي كه در سر راهش قرار گرفتم و مرا كشيد به طرف راديو، استاد فقيد حسينقلي خان مستعان، نويسنده و مترجم معروف و مترجم بينوايان ويكتور هوگو بود كه به شما گفتم كه در باربد با هم ديدار كرديم. در   ۲۲ سالگي سر راهش قرار گرفتم. چندين پيش پرده براي مهرتاش ساخته بودم. پيش پرده بين پرده ها خوانده مي شد. يكي از پيش پرده هايي كه من ساخته بودم، مناظره بين توت فرنگي و توت بود. جنگ دوم تازه تمام شده بود و در اين مناظره توت كه مظهر ايرانيت بود، برنده مي شد و احساسات ملي مردم به شدت ابراز مي شد. براي اينكه آن موقع در ايران يك دسته طرفدار روس بود، يك دسته ديگر طرفدار آلمان بود، عده اي هم طرفدار انگليس بودند. هر طرف ايران يك حالتي پيدا كرده بود، يك طرف سوسياليست و يك طرف فاشيست بود. خلا صه آنكه در آن مناظره بالا خره توت برنده مي شد. اين تصنيف توت و توت فرنگي خيلي مورد علا قه مردم بود و نماينده بي.بي.سي هم اين را جداگانه ضبط كرده بود و براي آنجا فرستاد.
_ خواننده اش چه كسي بود؟
عباس برومند. تهيه كننده امير معز بود و محل اجرا اداره اطلا عات سفارت انگليس. آهنگش را هم همانطوري كه گفتم عباس مهرتاش ساخته بود.
_ بعد از آن چه شد؟
آقاي مستعان از من دعوت كرد به همكاري و من از آنجا وارد كار راديو شدم با عنوان عضو شوراي نويسندگان و تا پايان دوره خدمات دولتي، جز چند سالي كوتاه، از راديو و كار راديو جدا نبودم.
_ شما گفته بوديد كه در ترانه سازي قائل به استفاده از زبان عاميانه و شكسته نيستيد. در اين كار چطور؟ آيا اينجا هم از زبان رسمي استفاده كرديد؟
آن مال وقتي بود كه ترانه مي گفتم در جاي خودش و در ترانه سازي آن طور كار مي كردم، اين يك پيش پرده است و ربطي به آن ندارد. اينجا طرف توت فروش است.
_ از آن پيش پرده به يادتان مانده كه چند بندش را بخوانيد؟
نه بابا.
_ آن موقع آقاي مستعان در چه موقعيتي بود؟
ايشان رئيس راديو بود.
_ از لحاظ ادبي در چه جايگاهي بود؟
مترجم معروف دوران خودش. اثر مشهور ويكتور هوگو يعني بينوايان را در 20 سالگي ترجمه كرده بود. به 4، 5 زبان مسلط بود. استعداد فوق العاده اي بود و نويسنده اي زبردست. از شغل دولتي هم بيزار بود.
_ اولين بار با كدام  آهنگسازان كار مي كرديد؟
بعضي از  آهنگسازان و ترانه سرايان كارشان را با هم شروع كردند، بعضي از خوانندگان هم همينطور. مهدي خالدي كارش را با من شروع كرد.
_ آهنگ ترانه تكدرخت را آقاي خالدي ساخته بودند؟
نه، تكدرخت مال عباس شاپوري است.
_ اول  آهنگ ساخته شده بود يا ترانه گفته شده بود؟
گفتم كه ترانه سرا روي  آهنگ شعر مي گذارد. يعني در قرن چهاردهم باب شده. اين كار را ما نخستين بار كرديم. اولين كسي كه اين كار را كرد، من بودم كه به طريق روشن و  آشكار اين كار را كردم. تا  آن موقع  آهنگ را مي گذاشتند روي شعر. حالا  به صورت هاي مختلف. به هر صورتش كه بوده  آهنگ را مي گذاشتند روي شعر. از قرن چهاردهم هم شعر گذاشتن روي  آهنگ شروع مي شود. يعني در واقع از شيدا و عارف شروع مي شود. منظور من شعرهاي مبتذل نيست، چون در صفحات بسيار قديمي كه به صورت استوانه هم بوده، خواننده ها شعرهايي خواندند، ولي بسيار مبتذل تا بعد طاهرزاده و اين قبيل خواننده هاي قديمي مي روند به باكو و صفحه ضبط مي كنند. درواقع از 1304 به بعد مي شود كه شيدا و عارف شعر ساختند بعد ملك الشعرا، امير جاهد، نير سينا و سالك و ... بهترين  آنها ملك الشعرا است و امير جاهد.
_ آيا ساختن شعر بر اساس آهنگ باعث مصنوعي شدن كلا م نمي شود؟
ما كه مي ساختيم و به دل مردم هم مي نشست. نمي توانند نكنند. حالا  اگر برعكس باشد،  آهنگي كه روي شعر مي گذارند، مصنوعي نمي شود؟
_ بله اين جواب خيلي خوبي است. شايد بهترين حالت اين است كه  آهنگساز و ترانه سرا با هم و در كنار هم كار كنند و از احساسات همديگر كمك بگيرند و در واقع يك كار مشترك ارايه كنند...
چندين بار اين كار را كرديم. در واقع بيشتر كارها را اينطوري كار كرديم. حتي به  آهنگساز مي گفتم كه اين قسمت ملودي را حذف كند، چون نمي شود روي  آن شعر گذاشت. در همان تكدرخت هم، قسمتي از ملودي را من ساختم. بله اگر شاعر و  آهنگساز همدل و همفكر باشند، مي شود.
_ با كدام  آهنگسازان همدل و همفكر و هماهنگ بوديد؟
من از هيچ  آهنگسازي تقاضا نكردم كه  آهنگ به من بدهد. خوشبختانه، زماني كه من شروع كردم،  آهنگسازان برجسته اي چون مرتضي محجوبي، حسين ياحقي و روح الله خالقي زنده بودند. بعد هم استعدادهاي تازه اي مثل مجيد وفادار، علي تجويدي، عباس شاپوري، مهدي خالدي، همايون خرم، پرويز ياحقي، حبيب الله بديعي و انوشيروان روحاني  آمدند. مثلا  انوشيروان تازه از مدرسه  آمده بود بيرون و روي اولين  آهنگش من شعر گذاشتم. بالنتيجه بهترين  آهنگسازان را درك كردم و با  آنها كار كردم و اين همدلي و همروحي در بيشتر  آهنگسازاني كه با ايشان كار كردم وجود داشت. حتي 10 سال پيش، آهنگي را تجويدي ساخت كه نه من پا داشتم بروم و نه او مي توانست بيايد. تلفني برايم خواند و من روي آن شعر گذاشتم. آهنگي به نام باغبان است كه گلپايگاني خوانده.
_ از اين اسامي كه فرموديد با كدامشان راحت تر بوديد؟
غير از استاداني كه نام بردم و من بيشترين شعر را براي آنها ساختم، 4 شعر را براي مرتضي خان محجوبي ساختم (مرحوم رهي هم در همين حدود يا بيشتر براي ايشان ترانه ساخت.) بعد از آن حسين ياحقي است كه دو آهنگ را روي شعر من و دو آهنگ را براي مرحوم رهي ساخته. با پرويز بيشتر كار كردم. يعني بيشترين كارهاي من مال پرويز ياحقي، عباس شاپوري تجويدي، حبيب الله بديعي و انوشيروان روحاني است؛ جواني بود ديگر. اين محصول 8 سال كار بود. بعد از آن من مسووليت سنگين داشتم.
_ چند ترانه ساختيد؟
حدود 110 تا كه در كتابم هم چاپ كردم.
_ آن موقع براي ترانه چه مبلغي گرفته بوديد؟
من از بابت ترانه ها اصلا  پولي نمي گرفتم. مقدار ناچيزي همان اوايل گرفتم. تمامش شايد پانصد تومان گرفتم. من نان از ترانه نخوردم. نه در راديو و نه در بيرون. قبل از آنكه آقاي معينيان مرا دعوت كند من يك مقاله انتقاد آميز نوشتم و ايشان هم گفتند شما خودتان بياييد كار كنيد. آن مقاله در اطلا عات چاپ شده بود. ايشان يك نفر كه خانه را مي دانست فرستاد دنبال من و من رفتم آ نجا و همكاري ما شروع شد. اين نه مرا بالا  برد و نه پايين آورد.
_ آن موقعي كه در راديو مسووليت داشتيد ديگر ترانه نمي گفتيد؟
نه آقا، من ديگر مدير كل شده بودم. ديگر نمي توانستم ترانه بسازم. آنجا ديگر كار من كار دولتي بود.
_ به هر حال بعضي از ترانه هاي شما هنوز هم خوانده مي شود و تقريبا تمام آنها هنوز و هميشه شنيدني است...
الا ن فقط تاسف من اين است كه تصنيف هاي من بدون اجازه من چه در ايران و چه در خارج خوانده مي شود. مثل اينكه حكم سرنوشت اين است كه ما هميشه سواري بدهيم.
چه خواننده هايي كه با تصنيف من شهرت پيدا كردند! تصنيف  آمد نوبهار را ببينيد. آيا بهتر از اين مي شود براي بهار ترانه ساخت. بيشتر ترانه در برنامه گل ها متعلق به من است.
_ ترانه نيلوفر را كي ساختيد؟
براي از سال 36 تا سال 41 است.
_ يعني دوراني كه به پختگي و صلا بت رسيده بوديد...
ترانه  هاي من از همان اول پخته بود. كدامش نپخته بود؟ من خواهرزاده نشاط اصفهاني، شاعر معروف عصر قاچار هستم. او درسش را داد به من. شعر در خون من است.

به ياد سيداسماعيل نواب صفا، ترانه سرا و شاعر
پايان قصه صفا
سيدعليرضا ميرعلي نقي -مرشد صفا ، 80 سال زيست و با همان لبخند تلخ هميشگي - لبخندي كه شناسه او بود - سفر جاوداني خود را بار ديگر آغاز كرد. 25 سال از اين زندگي 80 ساله اش در شرايطي گذشت كه تحمل آن براي همه كس ممكن نبود. تمام دردها و تنهايي ها يك طرف، محروميت از خواندن و نوشتن، رنج بزرگتري بود كه از پس آن مهم با شكيبايي و خويشتنداري برآمد و بار سنگين عمر را به آخرين منزل رساند. آقامنش و بااصالت باقي ماند، نه فريب وعده هاي توخالي را خورد و نه گذشته فاخر و محترمش را به دلا لا ن هنر و موسيقي امروز، فروخت. تا آنجا كه اجازه نداد هيچ كدام از ترانه هاي قديمش، دوباره اجرا شوند و خاطرات زيباي گذشته را خراب كنند. مي گفت كه طي وصيت نامه اي، عوايد برخاسته از آنها را وقف منظوري فرهنگي كرده است.
درباره اين قضيه، افراد مطلع تري حضور دارند و شايد بتوانند توضيح بيشتري بدهند. سالهاي رنج و تنهايي، قامت او را خم كرد و دلش را فراوان شكست، ولي ثمرات سنگين و وزين خود را هم داد: 2 جلد سفرنامه و منشات فرهاد ميرزامعتمدالدوله (تصحيح دقيق و تحشيه اي عالمانه)، 2 جلد مجموعه اشعار و مجموعه ترانه ها با عنوان تك درخت و از ياد رفته ، تعدادي ترانه جديد كه البته قابل مقايسه با آثار قديم او نبودند و بالا خره كتاب جذاب و ماندگار قصه شمع( خاطرات هنري) كه گويا به چاپ چندم رسيده و انصاف را كه از شيواترين و صميمي ترين متن هايي است كه خواننده مشتاق را به فضاي موسيقيدانان مهم تهران در سالهاي 1320 - 1340 مي برد و اعترافاتي دردناك از وضع سلوك آنها و نيز خود او - اسماعيل نواب صفا - را با خواننده در ميان مي گذارد. او تنها كسي است كه با صراحت از ابتلا ئات موسيقيدانان سالهاي 1330 سخن گفته و خود را از آنها مبري ندانسته است. اين شجاعت و روراستي را بين اهل موسيقي و ترانه، تنها او داشت كه درد تنهايي، رويارويي با بيماري و مرگ، وقوف به معرفت انساني، اعتقاد به عالم غيب و ايمان به محبت ناياب آدميان را با خون و استخوان آزموده بود. به مصداق سخن حافظ:
از نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است
و از ننگ چه پرسي كه مرا نام ز ننگ است
نواب صفا، حداقل 20 سال بود كه مرگ را انتظار مي كشيد و اين را از گوشه و كنار نوشته هايش، از سال 1362 تا به حال، مي توان ديد. تقريبا همه دوستان صميمي او مرده بودند: تاج، اديب، بنان، مجد، خالدي، بديع زاده، اصغر سعادت، ورزي، خطيبي، حسين ياحقي و ... آدم هاي ديگري كه تنها سالخوردگان ادبي آنها را مي شناختند. نواب صفا از سرنوشت خود، با همه دردها و شكنجه هاي اين 25 سال گذشته، با رضايت خاطر ياد مي كرد و هميشه مي گفت: جواني من در بهترين دوره و با بهترين آدم ها گذشته است. ترانه سرايي و شاعري شغل او نبود، مشغله دل او بود. مقامات اداري مهمي داشت و چندين بار مدير كل و شهردار شد، حتي به نمايندگي مجلس هم رسيد ودر آنجا هم فراموش نكرد كه به سياست هاي رضا قطبي و راديو تلويزيون او بتازد. فراموش نكرد كه از بديع زاده و تاج اصفهاني دلجويي و دستگيري كند، فراموش نكرد كه درويش زاده است و از طبقه اعيان فرهيخته اي كه با بي ريشه هاي عصر اميرعباس هويدا فاصله اي بعيد دارد. او و دوست هنرمندش مجيد محسني، به خاطر پرونده پاك و بي خدشه شان از لحاظ سياسي و اخلا قي و مالي، تنها نمايندگاني بودند كه بعد از انقلا ب، از پس دادن حقوق نمايندگي مجلس، معاف شدند. حتي مي گفتند كه اوايل بازنشاندگي از خدمات دولتي، دوباره از او دعوت به كار شده كه نپذيرفته بود و با وجود محروميت از تمام امتيازات زندگي اجتماعي گذشته اش، هميشه اين هوشياري را داشت كه درباره افراد و موقعيت ها و ايجاب ها، به درستي و انصاف قضاوت كند.

عمر ترانه سرايي حرفه اي نواب صفا در موسيقي ايران كمي بيشتر از 20 سال بود، با اين وجود تاثير خود را بر ترانه سازي معاصر ايران گذاشت. به تحقيق، او از مقتدرترين چهره هاي ترانه سرايي كلا سيك فارسي در نسل بعد از رهي معيري است و كلا م او، دنياي حسي و عاطفي خاص خود را معرفي مي كند. آثاري مثل چه شب ها (با آهنگ مرتضي محجوبي)، مستي عاشقان (با آهنگ روح الله خالقي)، آمد نوبهار (با آهنگ مهدي خالدي)، رفتم و بار سفر بستم (با آهنگ تجويدي)، سرگشته (با آهنگ پرويز ياحقي) و جواني (با آهنگ حسين ياحقي) كه با مجهزترين اركسترها و صداي برجسته ترين خوانندگان نظير بنان و قوامي اجرا شده، در شمار آثار هميشه ماندگار موسيقي و ترانه در ايران و يادگار در ذهن زمانه است. كلا م او فاخر و عفيف است و نشان از مطالعه وسيع او در ادب فارسي و حكايت از آشنايي او با مشرب عرفاني و حال و هواي اهل تصوف دارد. شايد او اولين كسي باشد كه مفاهيم عرفاني را به نحوي لطيف و پوشيده، وارد ترانه سرايي كرده است. او شعر طنز هم مي گفت و در جواني با نشريات توفيق و حاجي بابا همكاري مي كرد و تخلصش مرشد صفا بود و در معاشرت با جوان هاي اهل موسيقي هم، اين تخلص دوره جواني اش مصداق درست پيدا مي كرد. حساسيت هاي زباني او، طنز تلخ، تك بيت هاي پرمعنا، خاطره هاي تكان دهنده، رفتار شكيبا و با مناعت طبع، اعتقاد به عالم ماوراي ماديات، بي تظاهري و درويش مسلكي، يادگارهايي ناب از نواب صفا در ذهن و حافظه ما هستند. به اضافه تعدادي غزل خوب و شيوا و تعدادي ترانه هاي دلنشين كه بازگوكننده حكايت زندگي او خواهند بود.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |