سه شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۸۴ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۷۱
فرزين و آيدا، راويان اشك هاي شمع
در اين سرا باد نمي آيد
032250.jpg
عكس : هادي مختاريان
همان موقع كه رضا را ترك مي دادم از جنس هايي كه درخانه اش بود برداشته بودم، فكرش را هم نمي كردم كه روزي گذرم به آن مواد بيفتد، كه افتاد...
پدرش در يك ميهماني به همه مي گويد كه از دست پسرش دق مي كند و كرد! همان شب فرزين از خانه بيرون مي رود و مي شود يك كارتن خواب معتاد تا سر از سراي احسان درمي آورد


علـيرضاكيواني نژاد
منتظر فرزين هستيم. من وعكاس. در سراي احسان كهريزك كه 2 كيلومتر آن طرف تر از خـانه از ياد رفته ها، بنا شده. زياد طول نمي كشد، آمدن منشي مدير سراي احسان كه بگويد: فرزين رفته آش نذري را كه همسرش براي خانم هاي اين مكان پخته بياورد. فردا بيست و هشتم صفر است و اين بهترين دليل براي پختن آش. آشي كه آيداي مسيحي ديروز و معصومه مسلمان امروز آن را پخته، نرم نرمك.
توي حياط سراي احسان قدم مـي زنيـم. كـارگران مشغول گذاشتن سنگ روي سنگ هستند. راه رفتن ما، اينجا، بعضي ها را زابراه كرده است، انگار. سكوت اينجا تو را به سمت نيمكتي مي برد در پناه سايه و وسوسه مي شوي به آن يله بدهي، ناغافل. گاهگداري، صداي بلندگو، مثل صداي نخراشيده داروغه، سكوت آسايشگاه را مي شكند، درهم. اين بار اما صداي وانتي كه وارد حياط شده، سكوت سرا را زيرپا گذاشته، مقدم بر بلندگو. فرزين را از روي قيافه اش نمي شناسم. فقط حدس مي زنم آنكه كنار راننده نشسته، فرزين است و نفر بغل دستي اش، آيداست. ببخشيد، معصومه. كنار حوض بي آب سرا، پياده مي شوند از وانت. بانو به كناري مي رود. چادر مشكي بانو، ... بگذريم. به فرزين كمك مي كنم تا ديگ آش را پايين بگذارد.
هنوز فتح باب نكرديم، من و فرزين.
-سلا م. من فرزينم.
دست چپش را جلو مي آورد تا با او دست بدهم. بعد باعكاس كه مشغول ثبت لحظات و شكار زواياست، دست مي دهد، با دست چپ! دعوتمان مي كند تا روي صندلي هاي ميز شطرنج بنشينيم و گپ بزنيم. آيدا، آش را توي كاسه ها مي ريزد. تعارف مي كند كه بخوريم.
-بخوريد. تميز است.
اين جواب آيدا است در پاسخ نگاه مردد ما. كاسه به دست، به سمت ميز شطرنج مي رويم. از كنار خواهري مي گذريم كه براي ديدن برادرش از كرج به اينجا آمده. اسم برادرش حسين است. ما، ضيافت دونفره آنها را به هم مي زنيم. در تمام اين مدت، به اين فكر مي كنم كه چطور با فرزين، سر صحبت را باز كنم. نگاه حسين، در كنار خواهرش، هنوز روي ما سـنگيني مي كند. فرزين اما خودش مي داند براي چه به سراغش آمده ام. اضطراب پيش خدمتي را دارم كه مي خواهد براي اولين بار خانه بزرگي را به خاندان سلطنتي نشان دهد. شايد دليلش اين است كه فرزين از همان اول طوري حرف زد و رفتار كرد كه با بقيه معتادها فرق داشت. مثل مسافر سريال مسافر شروع كرد به حرف زدن.
-من فرزينم، متولد 27 آبان 1337
اين اولين جمله قصه فرزين است. قصه اي كه دستمايه خلق فيلم شمعي در باد  به كارگرداني پوران درخشنده شد و سيمرغ بلورين جشنواره فيلم فجر را براي بهرام رادان به همراه داشت. سيگارش را روشن مي كند و سينه اش را صـاف كـرده، بـا تـــمــجــمـــــج مي گويد: متولد تـهـران هستـم. خيابان دلگشا و ميدان كلا نتري. دوران كــودكـي خـوبـي داشتـم. همين. بعد وارد دانشگاه شدم و تا سال دوم اقتصاد درس خواندم. فرزين از 4 هزار و 500 نمره اي كه بايد كسب مي كرد تا به مقطع ليسانس راه پيدا كند. 3 هزار و 711 نمره آورد و نفر 771 شد. ولـي بعـد از انقلا ب فـرهنگي چون واحدهاي پاس شده اش به عدد 40 نرسيد، درس را رها كرد! در گفتارش از كلماتي استفاده مي كند كه بيشتر مخصوص افراد تحصيلكرده و سطح بالا ست: بله، خانواده متوسط رو به بالا يي داشتم. پدرم دكتراي زبان فرانسه داشت و استاد دانشگاه بود و در شركت نفت كار مي كرد. آن زمان من گرايش سياسي نداشتم و مثل ماهي آزاد، خلا ف جهت شنا مي كردم. براي همين با خيلي ها دوست بودم. موهايم بلند بود و خب، اعتراف مي كنم سوسول بودم. اين را اول مي گويم كه بعدا نپرسي. هر بلا يي سرم آمد، خودم مسببش بودم. نه رفيق ناباب و نه دروغ و دبنگ ! آيدا، حالا  بـه جمـع ما اضافه مي شود. نبودنش محسوس نبود يا شايد هم بود و ما حس نمي كرديم. مي رود و يك راست مي نشيند كنار آقاجان آقا! آيدا، فرزين را آقاجان آقا صدا مي زند. فرزين انگار با آمدن آيدا، جان تازه اي مي گيرد، سيگارش را خاموش مي كند. ما - من وعكاس - مشغول آش خوردنيم و او حرف مي زند: فرزند سوم خانواده بودم. دو برادر و دو خواهر به جز خـودم دارم. هميشـه از تيزهوشي و شيطنت هاي من حرف مي زد، مرحوم پدرم! اما اعتياد... چه حادثه اي ناگوارتر از اين كه باد پنجره ات را ببرد و نفهمي، كجا. اين حادثه اي است كه در مورد فرزين اتفاق افتاده. اعتياد را مثل هر چيز ديگري سه بعدي مي داند و آن را چنين تشريح مي كند: جايگاه اجتماعي، شرايط وراثتي و روح و روان حساس فرد. اين 3 مساله دست به دست هم مي دهد تا فردي معتاد شود. من قصد توجيه كارهايم را ندارم اما وقتي معتاد شدم، حتي نمي دانستم معتادم. چون تصويري از يك معتاد در ذهن نداشتم.
انگار كارگرداني نامرئي، در اين سكانس كات مي دهد. چون فرزين، در پاسخ به صدايي كه او را فرا مي خواند به سمت رختشوي خــانــه مـي رود. دنبالش راه مي افتيم. دنـبـال كسـي كـه مي خواست روزي مـــثـــــل خــورشيـد روي سقف دنيا باز شود و حـــالا  مـثــل سـايـه اي زيرپا، زنده است. فرزين قصه ما، مسوول رخـتشوي خانه است؛ جايي كه بـالا ترين تفريح مردهاي اين بهشت است.
اينجا بهشت كارتن خواب هاي معتاد است. يكي از آنها به استقبال فرزين مي آيد. كلا ه روي سرش گذاشته، شايد نمي خواهد افكارش فرار كنند! در يك چشم به هم زدن، فرزين به كارها رسيدگي مي كند. راست و ريس كردن آنجا زياد هم ساده نيست، اما كارگرها براي كار كردن، سر و دست مي شكنند. تنهايي را مي شود فقط در شلوغي حس كرد. آنها همه تنها هستند. فرزين دستگاه ها را خاموش مي كند، لباسش را عوض كرده آماده رفتن است. عكاس او را كنار دستگاه  ها مي برد تا از او عكس بگيرد. زير ميز كار فرزين، كپي چندين مقاله و گزارش ديده مي شود؛ جملگي با سوژه فرزين!
از آنجا مي زنيم بيرون. همان كارگردان نامرئي، دوباره مي گويد: اكشن فرزين دوباره شروع مي كند به توضيح دادن: از حشيش و ترياك شروع كردم، فقط 14 سال داشتم. سالها بعد به كسي فكر مي كردم كه دوستش داشتم و نتوانستم با او ازدواج كنم. كتاب زياد مي خواندم. درست مثل همين حالا ، ولي چه فايده كه تمام آنها را با اعتياد، عوض كردم. هروئيني نبودم. از هروئين نفرت داشتم. حتي يكبار كه فهميدم رضا دوست صميمي ام هروئيني است، او را در هتلي ترك دادم. نمي خواستم آبروريزي شود. من شاهد و ناظر تمام لحظات درد كشيدن رضا بودم. آن صحنه ها را ديدم و باز رفتم سراغ مواد. يكبار هم علي همداني را در يوسف آباد - محل زندگي ام  با چاقو زدم. چون ديدم هروئين مي فروخت، ولي بعد... ولي ندارد. يك روز كه فرزين با دوستش سوار موتور بوده، بينشان حرفي از هروئين رد و بدل مي شود. دوستش، او را متهم مي كند به ترسو بودن و فرزين براي اينكه ثابت كند ترسو نيست مي رود تا هروئين بكشد، اما جنس از كجا آورده بود: همان موقع كه رضا را ترك مي دادم از جنس هايي كه درخانه اش بود برداشته بودم، فكرش را هم نمي كردم كه روزي گذرم به آن مواد بيفتد، كه افتاد...
هنوز توي حياط آسايشگاهيم. آيدا دوباره به جمع اضافه شده. فرزين ما را دعوت مي كند تا بقيه صحبت را در منزل از سر بگيريم. بين راه فرزين از ارتباطش با خانواده مي گويد: در حال حاضر دو خواهرم ايران هستند. برادرم ايتالياست. يكي از خواهرها، پزشك است و ارتباطي با او ندارم و با ديگري تنها در حد يك مكالمه تلفني . خاطره، امري است غير ارادي كه خواه ناخواه در ذهن ضبط مي شود پس طبيعي است كه فرزين مطالب را به صورت جسته و گريخته بيان كند. اما دوباره مي رود سراغ اصل ماجرا.
به خانه فرزين و آيدا مي رسيم. آيدا اما ميانه راه پياده شده بود تا براي ميهمانان ناخوانده، كمي خرت و پرت بخرد. فرزين جلوتر مي رود تا در را باز كند.
سلا م سيد خانم
اين سيد خانم است كه جواب سلا م فرزين را مي دهد. پيرزني دوست داشتني كه صاحبخانه است. از پله ها بالا  مي رويم. خانه اي تقريبا 30 متري كه تنها يك اتاق و آشپزخانه دارد به علا وه توالت و حمام. فرزين به اين در و آن در مي زند تا آب خنك جور كند و مدام مي گويد: الا ن آيدا مي رسد. او فرمانده خانه است. عكس عروسي فرزين و آيدا در كنار كساني كه دوستشان دارند، به ديوار است، توي چند قاب چوبي. امسال خردادماه، چهارمين سالگرد ازدواج آنهاست. صداي پا روي پله هاي آهني منتهي به خانه نويد آمدن  آيدا را مي دهد، حتما. آيدا كه مي آيد يك راست مي رود توي آشپزخانه و هرچه دارند و ندارند را مي آورد و مي چيند جلوي ما. بــالا خــره عيـد اسـت و آنهـا رسـم ميهمان نوازي را به جا مي آورند. حتي اگر 20 روز از سال نو گذشته باشد!
فرزين به تيغه ديوار كه توي دلش پستوي كوچكي را نگه داشته، يله داده، سيگارش را روشن مي كند. مثل ضبط صوتي كه دقايقي در وضعيت   Pause قرار داشته و حالا  از آن حالت خارج شده، شروع مي كند به حرف زدن . آيدا اما هنوز توي آشپزخانه است. فرزين مي گويد: كم كم درگيري هايم با خانواده شروع شد. من صداقت اين را نداشتم كه پاي زحمات پدر ومادرم بايستم. فريب، خصيصه اي است در هر انسان مبتلا ، اگرچه فريب در هر انساني مي تواند باشد. من خانواده  ام را فريب مي دادم، يك شب با دوستانم L.S.D مصرف كرديم. رفتيم و نشستيم لبه پرتگاهي در يوسف آباد كه به خيابان وليعصر عمود است. گفتم بچه ها من حوصله نشستن ندارم. مي خواهم آويزان شوم و شدم. حس كردم زير پاي راستم محكم است و بعد همين حس در مورد پاي چپم به من دست داد. پس با خيال راحت دستم را ول كردم و...
-گروپ
اين صداي احتمالي افتادن فرزين در خرابه است. طوري پرت مي شود كه چيزي ازاستخوان ترقوه اش باقي نمي ماند. همين آسيب ديدگي ها به درگيري هاي او با خانواده دامن مي زند. بعد از اين مسايل، فرزين از طرف پدرش مورد بازخواست قرار مي گيرد، اما اين بار پدر در جهت ترك دادن فرزندش وارد عمل مي شود. پدر كه مترجم زبان فرانسه بوده، جديدترين مقالا ت را از جرايدي چون فيگارو ترجمه مي كرده تا راهكارهاي ترك اعتياد را بهتر بشناسد. چند باري او را ترك مي دهند و حتي يك بار روانه امارات متحده عربي مي شود تا به قول معروف، آب وهوايي عوض كند، اما در بازگشت به تهران دوباره  آلوده مي شود. بعدا خانواده... بهتر است فرزين خودش تعريف كند.
اي كاش به ژاپن نمي رفتم!
فرزين مي گويد: با شوهر خواهرم رفتيم ژاپن تا لوازم يدكي بياوريم. من نه كاري بلد بودم، نه زبان ژاپني را مي فهميدم. فقط در هتل، منتظر شوهر خواهرم مي نشستم تا بيايد و برويم و دوري بزنيم. توي همين گير و دار، رفتم به پارك روبه روي هتل، در توكيو. بستني خريدم و قدم زنان به مردم نگاه مي كردم. تقريبا به اواخر پارك رسيده بودم كه ديدم چند تا موتورسوار با بدني خالكوبي شده كه از زير كاپشن معلوم بود، از كنارم رد شدند. جلوتر كه رفتم، پسري را ديدم عينك به صورت و چهره اش داد مي زد كه خلا فكار است. اعتنايي نكردم تا اينكه خودش جلو آمد. مرا به اسم صدا كرد! تعجب كردم. نشناختمش. عينكش را كه برداشت باز هم توفيري نكرد. بعد گفت كه مجتبي زاغي است. با او در زندان آشنا شده بودم. فرزين از زندان حرفي نزده بود تا آخر هم چيزي نگفت. شايد فكر مي كرد مي دانم به زندان افتادنش در ارتباط با موادمخدر است. آيدا شربت مي آورد و خودش هم مي نشيند كنار دست فرزين. وي ادامه مي دهد: مجتبي گفت من اينجا يك فلت دارم در طبقه نوزدهم. بعد دعوتم كرد كه با او بروم و شوت بــزنـم. صحبت از فوتبال نيست كه منظورش، استعمال نوعي ماده مخدر است، بسيار قوي به نام شابو . شابو همان ماده اي كه زير برگه سقوط آزاد فرزين را امضا كرد. باز ادامـه مي دهد: شيشه اي مثل شيشه پني سيلين درآورد. ماده مخدر در آن بود. مثل دانه هاي ريز شــكـــر، ولـــي كريستال و شيشه، 2( ماده معروف مخدر) نبود. يك دانه را توي چند قطره آب حل كرد و بـا سـرنگ زد به خـــودش. چنـد دقيقه بعد، از حال رفت. ترسيده بودم تـنها كاري كه به ذهنم رسيد انجام بدهم اين بود كه از كتري، آب جوش بكشم توي سرنگ و به او تزريق كنم. مجتبي به هوش آمد. بعد از كلي داد و بيداد كه سرش راه انداختم، گفت اين ماده را ببر به ايران. حداقل 200 هزارتومان ارزش دارد. من اول نخواستم، ولي بعد آوردمش تهران !
چهارم آبان ماه 73
چند وقتي نرفتم سراغ مواد، ولي بازهم آلوده شدم تا اينكه يك روز رفتم سراغ همان شيشه.
سه ماه مصرف مي كردم. هر بار يك دانه كافي بود تا 24 ساعت توپ توپ باشم. بالا خره چهارم آبان سال 73 رسيد. روزي كه ته شيشه فقط 2 دانه مانده بود. رفتم توي حمام. 2دانه را آماده تزريق كردم. مي دانستم زياد است، اما حاليم نبود. وان را پر آب كردم، اما يادم رفت آب سرد را باز كنم و وان پر شد از آب جوش جوش. ماده را به خودم تزريق كردم و زود اثر كرد. از خودم بي خود شدم. دست راستم يك ساعت ونيم توي آب جوش، آب پز شد. ديدم بالن قرمزي توي وان حمام است. نمي دانستم دستم... تازه فهميدم، چرا انگشت هايش از بين رفته و در بدو آشنايي، با دست چپ، دست داد.
او را به بيمارستان مي رسانند. با وجود 6تزريق مرفين، بيهوش نمي شود. او را با گاز بيهوش مي كنند و چهار مرتبه هم زير عـمل به هوش مي آيد. پزشك كشيك بيمارستان سوانح و سوختگي توحيد، دكتر مجيد جبلي بود، برادر همين حميد جبلي؛ بازيگر و نويسنده كلا ه قرمزي! آنها فقط از او مي پرسند: بگو چه ماده اي مصرف كردي كه بدنت مرفين را جذب نمي كند تا اگر روزي با بيماري مثل تو مواجه شديم، بدانيم چه كار كنيم، فرزين اما نمي گويد۳ ! ماه و 10 روز طول مي كشد تا بانداژ دستش را باز كنند. پدرش در يك ميهماني به همه مي گويد كه از دست پسرش دق مي كند و كرد! همان شب فرزين از خانه بيرون مي رود و مي شود يك كارتن خواب معتاد تا سر از سراي احسان درمي آورد و بخش هايي از زندگيش، مي شود سوژه فيلم شمعي در باد!
3سال طول كشيد تا كاملا  پاك پاك شد. توي حمام سراي احسان، پيرمردها و ســـايـــريــن را مي شست و از اين كار لذت مي برد تا اينكه او را مـســـــــــــوول رخــتشـوي خانه كردند درهمين گير و دار، آيدا را نيز به آنـجـا مي آورند. آيدا متولد 14 مرداد 1356 اســـــت. خيلي ساده معتاد شـد. در رفت و آمدش به خانه دختري كه مورد علا قه برادرش بود، سيگاري مي شود و بعد.... در اين مكان دور افتاده به پيشنهاد دو نفر از مددكاران با فرزين ازدواج مي كند و حالا  بزرگترين آرزويش، بچه دار شدن است. دختر مي خواهد.
 دماغ پسر بچه هميشه آويزان است و دختر تميز.
اين دليل آيداست براي بچه دار شدن. بعد از اينكه مسلمان شده، او را معصومه صدا مي زنند. فرزين و آيدا حالا  كنار هم نشستند. فرزين از ادبيات مي گويد و برايم تعجب آور بود كه چقدر به اين حيطه مسلط است. از ادبيات ايران گرفته تا ادبيات روز دنيا و حتي ادبيات كلا سيك. آخر سر هم مي گويد: من دوست ندارم تصويري كه از معتاد در فيلم ها مي بينيد، هميشگي باشد. اين را به پوران درخشنده هم گفتم، اما... من در اين آسايشگاه متوجه شدم، طبيعت، گاهي انسان ها را منزوي مي كند، اما درمورد من، تنها وتنها خودم مقصرم. از روزي كه روي دايو رفتم تا روزي كه به انتهاي استخر رسيدم و سرم خورد به سـراميـك هاي كف استخر ! فرزين حرف هاي ديگري هم زد كه بيشتر درد دل بود. آنها را به رسم امانت پيش خودم نگه داشتم. شايد روزي به دردم بخورد در جايي ديگر . يادم آمد، راه رستگاري انسان ها از روي لبه تيغ مي گذرد و به خاطر همين است كه عده آدم هاي موفق، بسيار قليل است! همين.

ستون ما و شما
در اين سرا باد نمي آيد
به اين فكر مي كنم كه چطور با فرزين، سر صحبت را باز كنم. نگاه حسين، در كنار خواهرش، هنوز روي ما سـنگيني مي كند. فرزين اما خودش مي داند براي چه به سراغش آمده ام. اضطراب پيش خدمتي را دارم كه مي خواهد براي اولين بار خانه بزرگي را به خاندان سلطنتي نشان دهد. شايد دليلش اين است كه فرزين از همان اول طوري حرف زد و رفتار كرد كه با بقيه معتادها فرق داشت.
اين داستان زندگي پسري است كه حالا  در سراي احسان آرام گرفته. فيلم نامه شمعي در باد از زندگي او الهام گرفته شده.
درشهر
۱۸ سالگي و كلا س اول

با تصويب آئين نامه جديد كه فرزندان اتباع خارجي مقيم ايران بعد از 18 سال مي توانند شناسنامه دايم بگيرند، افغان هايي كه اين مدت را در ايران سپري كرده اند، بالا خره مي توانند به مدارس ايراني بروند. حساب كنيد يك جوان 18 ساله در كلا س اول... جالب است!
زيباشهر
نظر شما...؟

صفحه زيباشهر با دبيري كه اسم زيبايش در تمام ايرانشهر طنين انداز است، بالا خره اين روز معمار را به ثبت مي رساند. گروه زيباشهر در آخرين اقدام با 10معمار برجسته در اين باره به گفت وگو نشسته است. اگر مي خواهيد بدانيد نظر خود آقايان درباره روزشان چيست، زيباشهر را از دست ندهيد.
سفر و طبيعت
چرخ چرخ، اصفهان

دوستي است كه با دوچرخه كوبيده و رفته اصفهان. گزارش بلند او از اين سفر - با دوچرخه كوهستان - به قلب ايران جذاب است. به جز اين مي توانيد آخرين اخبار يوزپلنگين ! را در صفحه 18 بخوانيد و ببينيد در دنيا براي بقاي نسل اين جانور زيبا چه مي كنند!
يك شهروند
صفا از ترانه رفت

صفحه امروز ما آميخه با حسرت و اندوه است. استاد اسماعيل نواب صفا، ترانه سراي قديمي ايران درگذشت و امروزساعت 8: 30 صبح زمان تشييع پيكر ايشان از بيمارستان ايرانمهر به قطعه هنرمندان بهشت زهرا است؛ هنرمندي كه بسياري از ترانه هايي را كه ساخته همه ما شنيده ايم و لحظات خوشي را با آنها سپري كرده ايم و امروز بايد يادداشت هايي را درباره ايشان در كنار آخرين گفت وگويشان با حسرت و اندوه بخوانيم.
دخل و خرج
همه صفحه!

دخل و خرجي ها كلي گله كرده اند كه پس ما ديروز كجا بوديم؟ در اين راستا، توجه شما را به تمام دخل و خرج كه از گرامي ترين صفحات ماست و دبير سرويسش تر و تميز، بدون اينكه آب در دل گنده ما تكان بخورد، كارش را مي كند، جلب مي كنيم!
تهرانشهر
آخر آخر

اشكال تهرانشهر اين است كه آخر كلا س مي نشيند، بنابراين يكسره مي رويم سراغ ستون مظلوم امروز كه گزارشي است كوتاه از فرودگاه به هنگام پخش مستقيم مسابقات ليگ قهرمانان... يك هفته از ماجراي سه شنبه گذشته و ممكن است امشب و فرداشب دوباره دنيا شبيه گذشته باشد.

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |