دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۴
نگاهي به فلسفه هيوم
تصور و يقين
نويسنده: جورج ادوارد مور
ترجمه از: اسماعيل ايزدي خواه
001533.jpg
هيوم تا پايان قرن هجدهم يگانه فيلسوف برجسته اي است كه تجربه باوري را به جد گرفت و كوشيد تا فلسفه تجربه باورانه هماهنگي را بپرورد. او تجربه باوري را به كمال خود رساند چنانكه تجربه باوران نوين همه آراء هيوم را پذيرفته اند و به شيوه هاي او، در بيان نظريه ها و تحليل هاي تجربه باورانه اقتدا مي جويند. از اين ميانه، مي توان از جورج ادوارد مور (۱۸۷۳- ۱۹۵۸) استاد دانشگاه كمبريج نام برد. او به نحله فلسفه تحليلي كه در كمبريج نشات گرفت متعلق است، اما اين نهضت در مراحل بعدي خود بيشتر به «فلسفه آكسفورد» نامبردار شد، به مناسبت سالروز تولد ديويد هيوم (در ماه مي) مقاله جورج ادوار مور را در مورد او مي خوانيم.
فكر مي كنم، هيوم در هر دو كتابش در باره فاهمه بشري يك موضوع اصلي را پيگيري مي كرده است. هيوم مي گويد قصدش كشف محدوده و قدرت فاهمه انساني است، تا بدين وسيله به ما تحليل دقيقي از ظرفيت ها و قوايش بدهد. آنچه را كه مراد هيوم بوده مي توان به اين شكل بيان كرد. همچنان كه ما معتقديم، انسان ها اغلب اوقات باورهايي را مي پذيرند، كه نمي توانند به صادق بودن آن باورها پي ببرند.
هيوم مي خواهد به ما نشان دهد كه خصوصيات آن باورهايي كه مي توانيم به صادق بودن آنها پي ببريم چيستند، با اين هدف كه ما را قانع سازد هر باوري داراي اين خصوصيات نباشد، از نوعي نيست كه بتوان به صادق بودن آن پي برد. با اين هدف اول از همه، تمام گزاره هايي را كه ما مي توانيم تصور كنيم به دو گروه تقسيم مي كند.
به نظر هيوم آنها يا گزاره هايي در باره نسبت هاي تصورات اند يا گزاره هايي در باره امور واقع اند. مراد هيوم از گزاره هاي درباره نسبت هاي تصورات گزاره هايي نظير دو ضرب در دو مساوي چهار يا اين كه سفيد متفاوت از سياه است، مي باشد. فكر مي كنم به هيچ وجه آسان نيست تا مشخص كنيم چه نوع گزاره هايي را هيوم مي خواست در اين تقسيم بندي بگنجاند، اگرچه منظور وي را به آساني مي توان فهميد. هيوم مي گويد آنها تنها گزاره هايي هستند كه در باب آنها مي توانيم يقين شهودي يا برهاني داشته باشيم. اما اكثر گزاره هايي را كه ما به آنها باور داريم و بيشتر مورد علاقه ما هستند متعلق به شق ديگر تقسيم اند؛ يعني گزاره هايي كه درباره امور واقع هستند. تا آنجايي كه كلمات هيوم مي رساند، او گزاره هايي را كه درباره امور واقع اند باز به دو گروه تقسيم مي كند. اين تقسيم اخير بين امور واقعي كه فراتر از شهادت حاضر حواس و ثبت هاي حافظه ما هستند، از يك طرف و امور واقعي كه براي آنها ما شهادت حواس و حافظه را داريم، برقرار مي شود. فكر مي كنم كاملاً روشن است كه اين كلمات به نحو كاملاً صحيحي تقسيمي را كه واقعاً مدنظر هيوم است آشكار نمي كند. او آشكارا از امور واقعي كه براي آنها ما شهادت حواس را داريم همه امور واقعي را مي خواست كه براي آنها ما شهادت مستقيم حواس را داديم. براي مثال چنان واقعياتي كه ما آنها را مشاهده مي كنيم هنگامي كه ترسيده يا عصباني هستيم به معناي دقيقش نمي توان گفت به وسيله حواسمان درك مي شوند. پس تقسيمي كه او واقعاً مي خواهد عرضه كند (به معناي دقيق) دو گروه دارد.
۱- گزاره هايي كه امور واقعي را بيان مي كنند كه من (به معناي دقيق كلمه) در يك لحظه در حال مشاهده كردنشان هستم يا من چنان مشاهداتي را در گذشته داشته ام و اكنون آنها را به خاطر مي آورم.
۲- گزاره هايي كه امور واقعي را بيان مي كنند كه من نه اكنون در حال مشاهده كردنشان هستم و نه هرگز در گذشته مشاهده شان كردم يا اگر در گذشته مشاهده شان كردم كاملاً فراموش شده اند. پس ما سه گروه داريم: ۱- گزاره هايي كه نسبت هاي تصورات را بيان مي كنند. ۲- گزاره هايي كه امور واقعي را بيان مي كنند كه براي آنها ما شهادت مشاهده مستقيم يا شهادت حافظه شخص را داريم. ۳- گزاره هايي كه امور واقعي را بيان مي كنند كه براي آنها ما چنين شهادتي را نداريم. با توجه به گزاره هاي گروه هاي اول و دوم به نظر نمي رسد درباره ظرفيت معرفتمان شكي وجود داشته باشد. هيوم شك ندارد كه ما مي توانيم به صدق گزاره هايي كه در باره نسبت هاي تصورات اند پي ببريم (البته نه به همه آنها). براي مثال او هرگز شك ندارد كه مي توان دانست كه دو ضرب در دو مساوي چهار است. هيوم همچنين فرض مي كند كه هر يك از ما مي توانيم صدق همه گزاره هايي را بدانيم كه برخي امور واقعي را بيان مي كنند كه ما خودمان به معناي دقيق در حال مشاهده مستقيمشان هستيم يا چنان مشاهده اي را در گذشته داشته ايم و اكنون آنها را به خاطر مي آوريم. درست است كه او در جايي شك مي كند كه آيا حافظه مان بدون چون و چرا قابل اعتماد است يا نه، اما عموماً فرض مي كند كه حافظه هميشه مي تواند قابل اعتماد باشد. در باب گزاره هاي گروه سوم است كه هيوم عمدتاً مشتاق است تا مشخص كند به صدق كدام يك از آنها مي توان پي برد و به صدق كدام يك نمي توان.در چه شرايطي انسان مي تواند امور واقعي را بداند كه خودش به نحو مستقيمي آنها را مشاهده نكرده است؟
فكر مي كنم نظر هيوم درباره اين پرسش است كه مهم ترين مسأله فلسفه او را شكل مي دهد. اول از همه هيوم به همراه پاسخ به سؤال قانوني را مطرح مي كند كه به اين شكل قابل بيان است. هيوم مي گويد هيچ انساني قادر به دانستن امور واقعي نيست كه خود آنها را مشاهده نكرده است، مگر اين كه بداند كه آن امور واقع به وسيله نسبت علت و معلول با برخي واقعياتي مرتبط اند كه او قبلاً مشاهده كرده است. همچنين هيچ انساني مگر با تجربه گذشته خودش قادر به دانستن اين مطلب نيست كه دو امر واقع به وسيله نسبت علي و معلولي با يكديگر مرتبط اند. به عبارت ديگر، اگر من واقعيتي نظير A را مي دانم كه خودم مشاهده اش نكرده ام، تجارب گذشته ام بايد به من بنيادهاي معيني براي اين باور بدهند كه A به نحو علي با واقعيتي نظير B مرتبط است كه من آن را قبلاً مشاهده كرده ام. هيوم ظاهراً تنها نوعي از تجربه گذشته را كه به من مبنايي براي چنين باوري را مي دهد به اين شكل بيان مي كند: من بايد در گذشته واقعيتي نظير A را به نحو ثابتي به هم پيوسته با واقعيتي نظير B يافته باشم، اين چيزي است كه او مي گويد و فكر مي كنم ما نبايد كلامش را آنچنان جدي بگيريم. براي مثال ممكن است بدانم كه A احتمالاً يك واقعيت است، حتي جايي كه به هم پيوستگي واقعياتي نظير A و B كاملاً ثابت نباشد، يا به جاي مشاهده واقعيتي نظير A كه متصل با واقعيتي نظير B است، ممكن است كه سلسله به هم پيوسته را مشاهده كنم، براي مثال بين A و C، Cو D، D و E، E و B و چنين سلسله اي هر چقدر هم طولاني باشد به خوبي ارتباط علي و معلولي بين A و B را اثبات مي كند گويي من به هم پيوستگي بين خود A و B را مستقيماً مشاهده كرده ام. فكر مي كنم هيوم جرح و تعديل هايي از اين دست را يقيناً مي پذيرد؛ اما اصلي را كه براي پذيرفتن اين موارد مدنظر دارد كاملاً روشن است.
هيوم دست كم اين نظر را بيان مي كند كه معرفت انساني كاملاً محدود به آن واقعياتي است كه او در حال مشاهده مستقيمشان در يك لحظه است يا اينكه در گذشته آنها را مشاهده كرده است و اكنون به خاطر مي آوردشان
هيوم معتقد است من هرگز نمي توانم امور واقعي را بدانم كه خودم آن را مشاهده نكرده ام مگر اينكه شبيه همين امور واقع را در گذشته مشاهده كرده باشم و ديده باشم كه آنها با امور واقعي كه اكنون مي نگرم يا به خاطر مي آورم (مستقيم يا غيرمستقيم) به هم پيوسته بوده اند. به اين معناست كه همه معرفتمان از امور واقعي كه فراتر از دسترسي مشاهده مان هستند مبتني بر تجربه اند. اين اصل مقدماتي هيوم است. اما هيوم چه نتايجي از اين اصل درباره انواع امور واقعي به دست مي آورد كه فراتر از مشاهدات خودمان مي توانيم آنها را بدانيم؟فكر مي كنم در باره نتايج اش سه نظريه كاملاً متفاوت را مي توان مشخص كرد، كه در قسمت هاي مختلف آثارش بيان مي كند. اولاً جايي كه او مخصوصاً مشغول تبيين اين اصل مقدماتي است به نحو يقيني ظاهراً فرض مي كند همه گزاره هايي از اين دست كه ما در زندگي روزانه مان فرض مي كنيم بايد به معناي ضروري اش مبتني بر تجربه باشند. او فرض مي كند كه ما اين بنيادها را در تجربه براي باورهايي نظير اين كه سنگ خواهد افتاد و آتش مي سوزاند و يوليوس سزار كشته شده است و خورشيد فردا طلوع خواهد كرد و اين كه همه مردم فاني هستند، داريم. او به گونه اي سخن مي گويد گويي كه تجربه آنها را صرفاً به عنوان محتمل عرضه نمي كند بلكه واقعاً اثبات مي كند كه آنها صادق هستند. هيوم مي گويد استدلالات تجربي به گونه اي هستند كه جاي هيچ شك و مخالفتي براي آن باقي نمي گذارد. تنها نوع باوري كه او مشخصاً بيان مي كند كه مبتني بر تجربه نيستند از يك طرف خرافات و از طرف ديگر برخي باورهاي فلسفي و مذهبي هستند. او ظاهراً فرض مي كند كه تعداد كمي (تعداد بسيار كمي) از باورهاي مذهبي بر تجربه مبتني باشند. اما با توجه به اكثر باورهاي مسيحيت به نظرش مي رسد روشن است كه آنها چنين مبنايي در تجربه ندارند. باور به معجزه روي تجربه بنا نشده است. همچنين اين باور فلسفي كه هر حادثه اي به وسيله اراده مستقيم الهي ايجاد شده است، مبنايي در تجربه ندارد. خلاصه در اين نظريه كه معرفتمان از امور واقع مشاهده نشده محدود به چنان مواردي است كه بر روي تجربه بنا شده اند، او مي خواست خط فكري اش را جايي ترسيم كند كه بسيار نزديك به انديشه لا ادري گري بود.
مي توانيم چنان امور واقعي را كه در كتاب هاي تاريخ، جغرافي، ستاره شناسي يا غير از آن سياست، فيزيك و شيمي بيان شده اند بدانيم، زيرا چنان بياناتي ممكن است روي تجربه بنا شده باشند؛ اما نمي توانيم قسمت اعظم مواردي را كه در كتاب هاي مقدس يا كتب مابعدالطبيعي بيان شده است بدانيم، زيرا چنين بياناتي هيچ مبنايي در تجربه ندارند. اين يكي از نظريات واضح هيوم بود، او مي خواست محدوديت هاي معرفتمان را در نقطه اي تثبيت كند كه اكثر گزاره هاي مذهبي و تعداد بسيار زيادي از گزاره هاي فلسفي به عنوان اين كه قادر به شناخته شدن هستند طرد مي شدند. هيوم فكر مي كرد تا آنجايي كه با موضوعاتي فراتر از تجربه شخصي مان سر و كار داريم اين برابر با اين است كه امكان مبتني بودن بر تجربه منتفي مي شود؛ اما اگر به بخش هاي ديگري از اثر وي بنگريم يك نظريه كاملاً متفاوت مي يابيم. در فصول كاملاً متمايزي از هر دو اثرش هيوم در باب اين باور كه ما با وجود اشياي بيروني سروكار داريم تحقيق مي كند. او دو نوع متفاوت از باور را مشخص مي كند كه ممكن است در اين موضوع به آن معتقد باشيم. هيوم مي گويد تقريباً همه انسان ها و خود فيلسوفان در بيشترين بخش از زندگي شان باور دارند كه چيزهايي كه احساس مي كنند و مي بينند، اشياي بيروني هستند، به اين معنا كه آنها به وجود خودشان ادامه مي دهند حتي وقتي كه ما ديدن و حس كردن خود را متوقف مي سازيم. از طرف ديگر فيلسوفان به رد كردن اين باور سوق داده شده اند و فرض مي كنند كه آنچه ما به وسيله حس دريافت مي كنيم وجود نداردمگر هنگامي كه آن را درك كنيم، اما اينكه اشياي بيروني ديگري مستقل از ما وجود دارد، و باعث ادراك آنچه ما ادراك مي كنيم مي شوند، هيوم درباره هر دو اين باورها در فصل طولاني از كتاب رساله اي در باب طبيعت آدمي و خيلي خلاصه تر در كتاب پژوهشي درباره فهم آدمي تحقيق مي كند و در هر دو كتاب نتيجه مي گيرد كه هيچ كدام نمي توانند مبنايي در تجربه به آن معنايي كه وي مد نظر دارد داشته باشند. با توجه به نظر اول يعني باور عامه او ظاهراً در رساله تصديق مي كند كه آن به يك معنا مبتني بر تجربه است اما هيوم تأكيد مي كند نه به آن معني كه او مد نظر دارد. جدا از اين مطلب او ظاهراً فكر مي كند دليل قطعي براي اعتقاد به اينكه باور عامه نمي تواند صادق باشد وجود دارد.
اما در باب باور دوم يعني باور فلسفي هيوم مي گويد: هر باوري به اشياي بيروني كه ما هرگز ادراك نمي كنيم مگر اينكه باعث ادراكمان شوند، نمي تواند مبتني بر تجربه باشد. به يك دليل ساده كه اگر اينگونه باشد نياز داريم برخي از اين اشياء و به هم پيوستگي شان را با آنچه ادراك مي كنيم به نحو مستقيمي مشاهده كنيم كه بنا به فرض نمي توان چنين كاري را انجام داد،  از آنجايي كه ما هرگز مشاهده مستقيمي از هيچ شيء بيروني نداريم. بنابراين هيوم در اين بخش از اثرش نتيجه مي گيرد كه نمي توانيم اصلاً به وجود هيچ شيء بيروني پي ببريم.
اگر چه در همه آنچه كه هيوم در باب اين موضوع مي گويد، به نحو واضحي فقط به اشياي مادي مي انديشد، فكر مي كنم اين اصل كه به وسيله آن هيوم مي كوشد اثبات كند كه ما نمي توانيم به اشياي بيروني پي ببريم همچنين بايد اثبات كند كه ما نه تنها نمي توانيم به وجود اشياي بيروني پي ببريم بلكه به وجود هيچ نفس انساني ديگر نيز نمي توانيم پي ببريم.
دليل هيوم اين است كه نمي توان هيچ شيء بيروني را به نحو مستقيمي مشاهده كرد مگر اينكه آن اشياء هنگامي كه ما آنها را مشاهده مي كنيم وجود داشته باشد. بنابراين نمي توان هيچ به هم پيوستگي را جز بين اشيايي از اين دست مشاهده كرد. از اين رو، براي گزاره هايي كه وجود نوع ديگري از اشياء را بيان مي كنند هيچ بنيادي در تجربه وجود ندارد، و بنابراين نمي توان به صدق چنين گزاره هايي پي برد. اين دليل به نحو آشكاري بايد براي همه احساسات و افكار و ادراكات ديگر انسان ها به كار گرفته شود و درست به همان اندازه كه براي اشياي مادي به كار گرفته مي شود.
انسان ها نمي توانند به صدق گزاره هاي امور واقع پي ببرند مگر اينكه صرفاً چيزي درباره حالات گذشته يا حال يا آينده ذهن خودشان بيان كنند، يعني درباره آنچه خودشان مستقيماً مشاهده كرده اند يا در حال مشاهده آن هستند يا مشاهده خواهند كرد
من هرگز نمي توانم بدانم كه ادراكاتم يا چيزي كه مشاهده كرده ام بايد معلول انسان هاي ديگر باشد،زيرا هرگز نمي توانم به هم پيوستگي ثابتي مشاهده كنم بين گرايش ها و احساسات و افكار انسان هاي ديگر و چيزهايي كه مستقيماً مشاهده مي كنم. بنابراين هرگز نمي توانم بدانم كه انسان هاي ديگر فكر يا احساسي را خواهند داشت يا خلاصه اصلاً انساني بيرون از من وجود دارد.
بنابراين اين نظر كه هيوم در اين بخش اثرش بيان مي كند به كلي مخالف آن نظري است كه اول بار به نظر مي رسيد به آن اعتقاد دارد. هيوم حالا مي گويد كه نمي توان دانست كه سنگ خواهد افتاد يا آتش خواهد سوزاند يا فردا خورشيد طلوع خواهد كرد، تنها چيزي كه بر طبق اصول فعلي اش مي توان دانست اين است كه من بايد ببينم سنگ مي افتد و بايد ببينم كه آتش مي سوزاند و بايد ببينم خورشيد فردا طلوع مي كند. حتي نمي توانم بدانم كه انسان هاي ديگر اين چيزها را خواهند ديد: زيرا نمي دانم كه انسان ديگري وجود دارد و به همين دليل نمي توانم بدانم كه يوليوس قيصر كشته شده است يا اينكه همه انسان ها فاني اند. زيرا اينها گزاره هايي هستند كه امور واقع بيروني را بيان مي كنند يعني واقعياتي كه وجود ندارند مگر آن دم كه من آنها را مشاهده مي كنم و برطبق اين نظريه فعلي اش احتمالاً نمي توان به صدق چنين گزاره هايي پي برد. انسان ها نمي توانند به صدق گزاره هاي امور واقع پي ببرند مگر اينكه صرفاً چيزي درباره حالات گذشته يا حال يا آينده ذهن خودشان بيان كنند، يعني درباره آنچه خودشان مستقيماً مشاهده كرده اند يا در حال مشاهده آن هستند يا مشاهده خواهند كرد. بنابراين اينجا نظريه كاملاً متفاوتي درباره محدوديت هاي معرفت انساني بيان شده است. حتي اين تمامي مطلب نيست، هنوز نظر سومي وجود دارد كه در تضاد با هر دو نظريه قبل است و هيوم آن را در بخش هايي از كتابش بيان كرده است. تا آنجايي كه تا كنون ديديم، هيوم به هيچ وجهي فرض اصلي اش را رد نكرده است يعني اين فرض را كه ما نمي توانيم امور واقعي را بدانيم كه هرگز خودمان مشاهده نكرده ايم. در اين نظريه دوم كه هم اكنون بيان كرديم هيوم اين نظر را كه مي توان همچنين امور واقعي را دانست مورد بحث و بررسي قرار نمي دهد، زيرا من مي دانم آنها بايد به طور علي مرتبط با واقعياتي باشند كه مشاهده شان كرده ام و همچنين اين نظر را مورد بحث و بررسي قرار نمي دهد كه من مي  توانم برخي امور واقعي را بدانم كه بايد به نحو علي با يكديگر مرتبط باشند. تنها چيزي كه مورد سؤال قرار مي دهد اين است كه آيا مي توان دانست واقعيات بيروني بايد به نحو علي با چيزي كه من مشاهده كرده ام مرتبط باشند؟
هيوم هنوز مي پذيرد من قادر به دانستن اين مطلب هستم كه حالت هاي آينده و گذشته اي كه فراموششان كرده ام به نحو علي با آنهايي مرتبط اند كه من اكنون مشاهده مي كنم يا به خاطر مي آورم شان. بنابراين در برخي موارد قادر به دانستن آنچه در آينده بايد تجربه كنيم يا تجربه اي از آن در گذشته داشته ايم و اكنون فراموش شان كرده ايم، هستيم.
منبع:كتاب مطالعات فلسفي

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
سينما
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |