پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۴
سيري در انديشه هاي «السدر مك اينتاير» ؛ فيلسوف ناقد ليبراليسم _ واپسين بخش
توهم روشنگري
002667.jpg
مسعود خيرخواه
در نخستين بخش مطلب حاضر، ابتدا به نقد مك اينتاير از تفكر اخلاقي موجود در غرب و اينكه اين نقد تأثير زيادي بر فلسفه اخلاق و سياست معاصر داشته، اشاره شد و سپس آراي مك اينتاير از خلال كتاب «پايان فضيلت» وي در زمينه علوم اجتماعي و فلسفه سياسي ليبراليسم به بحث گذاشته شد. واپسين بخش مطلب حاضر را با هم مي خوانيم:
قدم بعدي در سير احتجاج مك اينتاير، بيان محتواي اجتماعي مكتب عاطفه گرايي و نشان دادن پيامدهاي اجتماعي سوء تحقق اين مكتب در صحنه اجتماع است. وي معتقد است، هر مكتبي در فلسفه اخلاق، مستلزم نوعي جامعه شناسي است. زيرا هر فلسفه اخلاقي به تحليل مفهومي رابطه ميان فاعل از يك سو و افعال، انگيزه ها و دلايل از سوي ديگر مي پردازد و آن را ناظر به آنچه در جامعه بالفعل يا بالقوه موجود است، مي داند. لذا براي درك كامل ادعاهاي هر مكتب اخلاقي بايد فهميد كه تجسم اجتماعي آن چگونه خواهد بود و هرگاه معلوم شود كه يك مكتب اخلاقي بايد فهميد كه تجسم اجتماعي آن چگونه خواهد بود و هرگاه معلوم شود كه يك مكتب اخلاقي در ارزيابي ها و تحليل هايش از واقعيت، عاجز از محقق ساختن قوه اخلاقي است، نبايد در بطلان آن ترديد كرد. تسلط نويسنده بر علوم اجتماعي و فلسفه اين علم و نيز قدرت او بر تحليل تاريخي مسايل اجتماعي كه در جاي جاي كتاب «پايان فضيلت» و به ويژه در اين قسمت و برخي قسمت هاي آينده ظاهر شده است،موجب شده است دامنه تأثير اين كتاب از حوزه اخلاق فراتر رفته و به علوم اجتماعي و سياست نيز كشيده شود. تسلط او بر ادبيات و آثار متفكران و رمان نويسان غربي كه در اين بخش به خوبي نمايان است، وي را در تحليل فرهنگ عصر روشنگري و فرهنگ معاصر و تقويت ديدگاه هاي خويش بسيار كمك مي كند. اصولاً براي درك فرهنگ هر عصر و روح زمانه نمي توان به كتاب هاي علمي و فلسفي اكتفا كرد. اگر نگوييم بيشتر، لااقل بايد بگوييم كه اين كتاب ها به اندازه كتاب هاي علمي و فلسفي، رمان ها و داستان ها در اين زمينه رهگشا هستند، زيرا ارتباط مستقيم تري با توده مردم دارند. داستان ها نه تنها تأثير بيشتري بر مردم دارند، بلكه تأثر بيشتري نيز از روحيات، خواست ها و سلايق مردم زمان خويش دارند. نكته ديگر اين كه، اصولاً برخي فيلسوفان و به طور مشخص اگزيستانسياليست ها معتقدند كه بحث هاي برهاني يا اقناعي براي هم رأي ساختن مخاطبان چندان مؤثر نيست و اصولاً با احترام به آزادي افراد، بايد حداكثر تلاش نمود تا آنها خود از درون به نتيجه برسند. از اين رو، بسياري از فيلسوفان اگزيستانسياليست همچون سارتر به داستان نويسي روي آوردند و آراي ايشان را از اين راه مي توان به دست آورد.
مك اينتاير در اين بخش به بيان سه چهره شاخص فرهنگ جديد مي پردازد. اين چهره ها اخلاقيات هر فرهنگ را تعريف مي كنند و لذا با شناخت آنها مي توان ويژگي هاي هر فرهنگي را درك كرد. اين سه چهره عبارتند از: «فرد لذت طلب» ، «مدير اداري» و «روان درمانگر» . البته باورهاي اخلاقي كه در چهره هاي يك فرهنگ تجسم مي يابد، لازم نيست از يك تأييد كلي و فراگير در درون آن فرهنگ برخوردار باشد،  بلكه گاهي چون چهره ها محل اختلاف نظر در جامعه هستند، نقش تعيين كننده خود را انجام مي دهند. به طور مثال، تعيين كنندگي اخلاقي نقش مديريت در فرهنگ غرب، تقريباً به همان اندازه كه با پذيرفتن نظريه ها و اعمال مديريتي مشهود است، با حملات مختلف بر آنها نيز معلوم مي شود. كساني كه دائماً به نظام اداري حمله مي كنند، در واقع اين انديشه را تقويت مي كنند كه فرد تنها برحسب ارتباط با نظام اداري مي تواند خود را تعريف كند.
در اين جا مك اينتاير به بيان ديدگاه هاي سنتي و جديد درباره «خود» مي پردازد. «خود» در عصر جديد كه مي توان آن را «خود عاطفه گرا» ناميد، در قضاوت ها هيچ محدوديتي فراروي خويش نمي بيند، زيرا هرگونه محدوديتي تنها مي تواند برگرفته از معيارهاي عقلاني براي ارزيابي باشد و حال آن كه «خود عاطفه گرا» فاقد چنين معيارهايي است. هر چيزي مي تواند مطابق با هر ديدگاهي كه «خود» پذيرفته است، نقد شود و اين شامل خود آن ديدگاه نيز مي شود. سارتر، مدعي است «خود» فاقد ذات است و آزادانه هر نقشي را ايفا مي كند (ديدگاه اگزيستانسياليستي). در حوزه جامعه شناسي نيز عقيده مشابهي توسط «آروينگ گافمن» مطرح شده است كه براساس آن «خود» فاقد صفات ذاتي است و صرفاً فشارهاي اجتماعي نقش هاي مختلف را برآن تحميل مي كند. هر دو ديدگاه «خود» را امري انتزاعي مي دانند. نويسنده، اين ديدگاه را با ديدگاه جوامع سنتي مقايسه مي كند و مي گويد در بسياري از جوامع سنتي، «خود» از خلال عضويت در گروه هاي مختلف اجتماعي تعريف مي شود. به طور مثال، برادر، پسر عمو يا نوه بودن، عضو اين خانواده، اين روستا و اين قبيله بودن ويژگي هاي تعيين كننده اي هستند كه براي درك «خود» واقعي، اهميت دارد. تكاليف و وظايف هر شخصي از موقعيت هاي فرد در جامعه ناشي مي شود و اين موقعيت ها مستلزم غاياتي است كه فرد براي رسيدن به آن تلاش مي كند. فرد را بايد در نقطه خاصي از يك سير هدفمند در نظر گرفت. مرگ نقطه اي است كه در آن مي توان راجع به سعادت و شقاوت هر كس قضاوت كرد.
قدم بعدي، بررسي فرهنگ عصر «روشنگري» و تهيه توجيهي عقلاني براي اخلاق است. مك اينتاير معتقد است، مقاطعي از تاريخ اجتماعي كه اخلاق را تغيير داده و بلكه تا حد زيادي كنار گذاشته و زمينه را براي «خود عاطفه گرا» فراهم ساخت، بخشي از تاريخ فلسفه است و تنها در پرتو فهم آن تاريخ، مي توان ويژگي هاي زبان اخلاقي معاصر را فهميد. رشته هاي برخي مسايل فلسفي كه امروزه توجه متخصصان فلسفه را به خود مشغول ساخته، با ريشه هاي برخي مشكلات اساسي زندگي اجتماعي و عملي روزمره ما يكي هستند و بدون فهم يكي نمي توان به فهم ديگري نايل شد. به عبارت روشن تر، شكست فرهنگ «روشنگري» در حل مشكلات علمي و فلسفي خود، نقش تعيين كننده اي در مشكلات فلسفي دانشگاهي (آكادميك) و مشكلات علمي اجتماعي كه امروزه غرب را به ستوه درآورده است، دارد. در فرهنگ «روشنگري» سؤالات اساسي راجع به توجيه باورها و بيش از همه باورهاي اخلاقي مطرح مي شود، زيرا در اين فرهنگ باورها و معتقدات حتي براي متدينان نيز تغيير مي كند و دنيوي(سكولار) شدن مذهب پروتستان جلوه اي از آن است. اين ديدگاه جديد كه بحث ها و نزاع هاي اخلاقي را صرفاً به عنوان تقابل ميان مقدمات اخلاقي، ناسازگار تلقي مي كند و اخلاق را مبتني بر گزينشي بي معيار مي داند، يعني گزينشي كه براي آن توجيهي عقلاني نمي توان ارايه كرد، نخستين بار توسط كركگور در سال ۱۸۴۳ بيان شد.
موضع اخلاقي كركگور دچار ناسازگاري دروني عميقي است. او از يك سو معتقد است اصول اخلاقي، مستقل از موضع گيري ها، ترجيحات و احساسات بر اشخاص حاكميت دارد و از سوي ديگر معتقد است، اصول اخلاقي بايد بدون دليل و تنها بر اساس انتخاب و گزينش پذيرفته شوند. چگونه، آنچه پذيرفته و برگزيده ماست، مي تواند بر ما حاكميت داشته باشد. نكته ديگر اين است كه كركگور در باب محتواي اخلاق داراي نظريات محافظه كارانه و سنتي است. او در واقع، در مقام فراهم آوردن اساس علمي و فلسفي جديدي براي همان نحوه زندگي قديمي و سنتي است. شايد همين آميختگي تجدد و سنت است كه موجب آن ناسازگاري دروني عميقي مي شود.
002664.jpg
شكست فرهنگ «روشنگري» در حل مشكلات علمي و فلسفي خود ، نقش تعيين كننده اي در مشكلات فلسفي دانشگاهي (آكادميك) و مشكلات علمي اجتماعي كه امروزه غرب را به ستوه درآورده است، دارد
مك اينتاير معتقد است، براي درك زمينه تاريخي افكار كركگور بايد به آراي كانت و هيوم توجه كنيم. كركگور در تلاش كانت و هگل براي بنانهادن نظام هاي عقلاني براي اخلاق، ناكفايتي هايي را مشاهده مي كرد. كانت نتوانست با استمداد از تعميم پذيري، مبنايي عقلاني براي اخلاق فراهم آورد. هيوم نيز با اذعان به اين مطلب سعي كرد تا با استفاده از عواطف و انفعالات، مبنايي غيرعقلاني براي اخلاق فراهم آورد. راه حل هيوم نيز ناكام بود و لذا كركگور به اين نتيجه رسيد كه اخلاق را بايد فاقد مبنا دانست،چرا كه اخلاق صرفاً مبتني بر گزينشي بنيادين و بي معيار است.
بدينسان، طرح فراهم آوردن توجيهي عقلاني براي اخلاق به نحو قاطعي شكست خورد و از اين پس بود كه اخلاق در فرهنگ دوره قبل از ما و به دنبال آن در فرهنگ خود ما فاقد هر گونه توجيه يا مباني مشترك مورد قبول عموم گرديد. در جهاني كه عقلانيت، دنيوي (سكولار) شده است، ديگر دين نيز نمي تواند چنين اساس و پشتوانه اي را براي اخلاق فراهم سازد. فلسفه نيز نتوانست اين كار را انجام دهد و اين عامل مهمي براي كاهش اهميت فلسفه شد. فلسفه نقش محوري خود را در فرهنگ از دست داد و تبديل به موضوعي جنبي و صرفاً دانشگاهي (آكادميك) شد.
به نظر مك اينتاير، شكست طرح كانت، هيوم و كركگور از باب تصادف و يا ناكفايتي قوت و توان ذهني صاحبان آنها نبود، بلكه اصولاً چنان كاري ناشدني بود. ميان برداشت هاي وي از اخلاقيات و برداشت هاي مشترك ايشان از توجيه عقلاني اخلاق براساس ماهيت انسان، ناسازگاري غيرقابل حلي وجود دارد كه هر طرحي از اين نوع را محكوم به شكست مي گرداند. براي روشن شدن اين مطلب، بايد ديدگاه آنها راجع به قواعد اخلاقي و ماهيت انسان را با ديدگاه ارسطويي حاكم بر قرون وسطي مقايسه كرد. در قرون وسطي، گفتن اين كه فرد بايد چه كاري را انجام دهد، به منزله گفتن اين بود كه چه عملي منجر به غايت حقيقي او مي شود. اين چيزي است كه قوانين الهي توصيه و عقل نيز درك مي كند. عقل و وحي در داوري راجع به اخلاق هماهنگ هستند. اما بعد از حركت اصلاحي لوتر، عقل عاجز از درك غايت حقيقي انسان تلقي شد، زيرا قدرت عقل با هبوط آدم نابود شد. در نتيجه حمله پروتستاني بر فلسفه مدرسي ارسطويي، قدرت عقل براي درك ذوات يا انتقال از قوه به فعل مورد انكار قرار گرفت. در پرتو علم ضد ارسطويي، قواي عقل در معرض محدوديت هاي جدي قرار مي گيرد. عقل محاسبه گر است؛ عقل تنها همراه با تجربه مي تواند حقايق و نسب رياضي را ارزيابي كند و نه بيشتر. لذا فيلسوفان جديد، ديدگاهي محاسبه گرايانه راجع به عقل و ديدگاهي راجع به انسان آن گونه كه هست، بدون تصوري از ذات يا غايت انسان، دارد. اما اخلاقي كه آنها در صدد دفاع و توجيهش بودند، در اصل براي اين بود كه انسان را براي گذار از حالت فعلي به غايت خويش قادر سازد. كانت در جايي مي پذيرد كه بدون چارچوب اين شناخت، كل طرح اخلاق غيرمعقول است.
يكي از مهم ترين نتايج اين ديد ضعيف شده راجع به عقل و طرد غايت شناسي، اين انديشه است كه «بايد» از «هست» نمي تواند اخذ شود (به اصطلاح مغالطه طبيعت گرايانه). طرح «مغالطه طبيعت گرايانه» توسط «جي.اي.مور» در سال ۱۹۰۳ ميلادي هم به جدايي كامل از سنت ارسطويي اشاره مي كند و هم دليل بر سقوط قطعي طرح قرن هجدهم براي توجيه عقلاني اخلاق در زمينه اي شكل گرفته از اجزاي ناسازگار باقيمانده از سنت است. در حالي كه برخي از نويسندگان غربي، تفكر و فرهنگ اسلامي را به عنوان تفكر و فرهنگ «ماقبل روشنگري» يا «سنتي» مورد انتقاد قرار مي دهند و برخي روشنفكران مسلمان نيز زماني را انتظار مي كشند كه نوعي حركت اصلاحي همچون پروتستانتيزم، عالم اسلامي را فرا گيرد، مك اينتاير به ما هشدار مي دهد كه «روشنگري» يك شكست بود.
مك اينتاير سپس به بررسي برخي پيامدهاي شكست طرح عصر «روشنگري» مي پردازد. يكي از مشكلات، فقدان هر گونه پشتوانه اي براي احكام اخلاقي است. از يك سو، فاعل اخلاقي خود را مستقل مي بيند و از سوي ديگر، قواعد اخلاقي به جاي مانده از گذشته ابقاء شده اند و بر زبان ها جاري مي شوند. سودانگاران و وظيفه گرايان (پيروان كانت) هر كدام به نوعي سعي مي كنند تا جايگاه جديدي براي قواعد اخلاقي بيابند، ولي اين دو تلاش ناموفق بوده است. نويسنده، ضمن بيان ويژگي هاي هريك از اين دو تلاش و معايب آن، به بررسي سه مفهوم اساسي در تفكر اخلاقي جديد، يعني مفهوم «حقوق» ، «اعتراض» و «افشاگري» مي پردازد.
در شرايطي كه امروزه حاميان حقوق بشر، نظام هاي حقوقي مبتني بر دين را محكوم مي كنند يا ضعيف مي پندارند، مك اينتاير معتقد است: «مفهوم حقوق در فرهنگ جديد از موهومات اخلاقي است» . حقوق طبيعي كه امروزه «حقوق بشر» ناميده مي شود- يعني حقوقي كه ادعا مي شود به طور مساوي به تمام انسان ها بدون توجه به جنس، نژاد، دين، مواهب و استعدادهايشان تعلق دارد- موهوم است، زيرا فيلسوفان اخلاق جديد نتوانسته اند تاييد نظري براي آن فراهم كند.
در قرن هجدهم ادعا مي شود كه اين حقوق بديهي اند، ولي ادعاي بداهت ديگر مقبول نيست. برخي در قرن بيستم به «شهود» متوسل شده اند. در اعلاميه حقوق بشر سازمان ملل متحد (۱۹۴۹) شيوه اي به كار گرفته شد كه از آن پس شيوه متعارف سازمان ملل گرديد و آن اين است كه براي هيچ نظري دليل معتبر ارائه نشود. آخرين مدافع اين حقوق، «رونالد دوركين» در كتاب «بررسي جدي حقوق» (۱۹۷۶) مي پذيرد كه وجود اين حقوق را نمي توان مبرهن ساخت.
از جمله مباحث جالب كتاب «پايان فضيلت» ، بحث راجع به كارايي مديران اداري و به طور كلي علوم مديريتي است. سخن مك اينتاير در اين بخش، متفكران و برنامه ريزان را به تأملي جدي پيرامون كارايي و علمي بودن نظريه هاي مديريتي و شيوه هاي توسعه فرامي خواند. البته به سختي مي توان با وي كاملاً موافقت كرد و نظام هاي اداري(بوروكراتيك) را مطلقاً دست خالي دانست. اما به هر حال، نقد مك اينتاير جدي است و حداقل موجب اعتدال و پختگي انتخاب ما خواهدبود.
به نظر مك اينتاير، در ميان موهومات اخلاقي اين عصر، علاوه بر حقوق، بايد توهم ديگري را نيز كه شايد به لحاظ فرهنگي قدرت مندترين ايشان باشد، قرار دهيم و آن كارايي ادعاي مديران در تدبير(كنترل) جنبه هايي از واقعيت اجتماعي است. اين امر ممكن است در ابتدا عجيب به نظر آيد. زيرا اولاً ما عادت نكرده ايم تا در كارايي مديران، در وصول به اهدافشان شك كنيم. ثانياً ما عادت نكرده ايم تا كارايي را يك مفهوم اخلاقي بدانيم. مديران و نيز بسياري از نويسندگان در زمينه مديريت، خود را چهره هايي مي دانند كه به لحاظ اخلاقي خنثي و بي طرف اند و صرفاً داراي مهارت هايي هستند كه آنها را قادر مي سازد تا مؤثرترين وسايل را براي نيل به هر هدف پيشنهادي طراحي و تدبير كنند. مطابق ديدگاه رايج، كارا يا غير كارابودن يك مدير، ارتباطي به اخلاقي بودن اهداف مورد نظر او ندارد. نقد مك اينتاير در اين باب دو بعد دارد: اولاً وي كارايي را يك ارزش اخلاقاً خنثي نمي داند و ثانياً كارايي مديران را ادعايي بيش نمي داند. اصولاً تخصص مديريتي نيازمند دانش هايي است كه در اختيار نيستند. مدير بايد دانشي داشته باشد كه شامل مجموعه اي از تعميم هاي قانون وار باشد تا او را قادر سازد در صورت وقوع يك حادثه يا كار، نتيجه آن را پيش بيني كند. برخلاف علوم طبيعي، علوم اجتماعي نظام تعميم هاي قانون  وار را بسط نداده اند. با اين وجود، اين دانشمندان علوم اجتماعي باز هم به فلسفه اي از علم معتقدند كه هدف اين علوم را كشف قوانين پيش بيني گر مي داند. مك اينتاير معتقد است، دليل كافي براي انتظارداشتن تعميم هاي پيش بيني گر موفق از علوم اجتماعي، وجود ندارد. چرا كه موفقيت سازمان ها و پيش بيني ناپذيري با يكديگر منافات دارند. گفته شده است، موفق ترين سازمان آن است كه در آن وظايف افراد مستمراً تغيير كند و تعريف مجدد شود، ارتباط از راه اطلاعات و توصيه باشد، نه از راه دستور و فرمان؛ و معرفت بتواند در هر جاي شبكه سازماني قرار داده شود. اين ويژگي ها مانع از پيش بيني پذيري مي شوند و لذا ادعاي تخصص دانشمندان مديريت به واسطه مهارت در دانش هايي كه قدرت پيش بيني در اختيار ايشان مي نهد و كنترل و قدرت آنها را توجيه مي كند، اشتباه است.
وي در اين بخش، همچنين به بررسي مفهوم «تجربه» و تفاوت ميان دانشمندان علوم طبيعي و فيلسوفان تجربي مسلك و نقش ديدگاه هاي نظري در مقام مشاهده و تجربه مي پردازد. با بيان ديدگاه ارسطويي در بررسي افعال انسان، تفاوت آن با ديدگاه مكانيكي رايج در قرن هفدهم و هجدهم كه مبتني بر تفكيك ارزش ها از واقعيت ها و ناديده گرفتن غايات است، نيز مورد بررسي قرار مي گيرد.
مك اينتاير معتقد است، زبان اخلاقي در فرهنگ جديد، پوششي است براي اراده ذهنيت گرايانه (سوبژكيتو)، و او نيچه را اولين كسي مي داند كه به اين مطلب پي مي برد. البته، نيچه به اشتباه فكر مي كرد كه اين به دليل ماهيت گفتار اخلاقي است و حال آن كه، اين مشكل ناشي از رد تفكر ارسطويي در عصر «روشنگري» است. صحت نظريه نيچه منوط به اين بررسي است كه آيا طرد ارسطو در مرحله نخست صحيح بود يا خير؟ نويسنده معتقد است كه، نظريه اخلاق ارسطويي خود را در فرهنگ يوناني، يهودي، مسيحي و اسلامي به تأييد رسانده است و به لحاظ فلسفي، قوي ترين نظريه اخلاقي قبل از عصر جديد است و لذا اگر بناست نظريه رد شود، بايد از چيزي شبيه اخلاق ارسطويي استفاده كرد.
مك اينتاير سپس به اين مسأله مي پردازد كه چگونه بايد ميان نيچه يا ارسطو، يكي را برگزيد. اين تعيين بايد بر اين اساس انجام شود كه، يك فرد چه شخصي مي خواهد بشود(غايت چيست؟). متفكران عصر روشنگري و جديد و متفكران بعد از ايشان، با طرد غايت شناسي، تقدم را با قواعد دانستند. به طور مثال، «راولز» فضيلت را چنين تعريف مي كند: «گرايش اجمالي براي عمل بر طبق قواعد صحيح» . در مقابل، تفكر ارسطويي فضايل را مقدم مي داند.
مهمترين وسيله تعليم و تربيت اخلاقي در فرهنگ هاي سنتي، داستان و به ويژه حماسه هاي ملي و داستان هاي ديني است. درك فرهنگ هاي سنتي براي ارزيابي جايگاه فضايل در اخلاق ارسطويي و نظام هاي اخلاقي مشابه كه در آن فضيلت و غايت شناسي مركزي و اساسي است، ضروري است.
در جوامع قهرماني(هيروئيك) كه درباره آنها حماسه هاي ملي نوشته مي شود، سرنوشت اخلاق هميشه تا حدي به امور اجتماعي جزيي و محلي گره خورده است. آرزوهاي اخلاقي عصر تجددخواهي براي رسيدن به كليتي رها از هر گونه جزئيت، توهمي بيش نيست. همچنين راهي براي كسب فضايل جز به عنوان جزيي از سنتي كه در آن فضايل را به ارث مي بريم، وجود ندارد. بدين سان مي توانيم به گونه جديدي، تقابل ميان آزادي در گزينش ارزش ها- كه تجددخواهي به آن مي بالد- و فقدان چنين گزينشي در جوامع قهرماني را درك كنيم. اين آزادي محصول تجزيه(اتميزاسيون) جامعه و متلاشي شدن قيود است و حال آن كه مطابق توصيف هومر، حماسه سراي يونان باستان، فضيلت ها در زمينه همين قيود اجتماعي به دست مي آيند.
مك اينتاير معتقد است، فيلسوفان و نمايشنامه نويسان يوناني در قرن پنجم پيش از ميلاد با نوعي بحران اخلاقي مبارزه مي كردند. سؤالات سقراط در مورد فضايل براي اين بود كه نشان دهد تلقي هومري از فضايل، از دست رفته است. مورخان، فيلسوفان و شعراي متعددي سعي كردند تا ديدگاه هاي كمابيش سازگاري از فضايل را مطرح كنند، ولي هيچ اتفاق نظري حاصل نمي شد. مك اينتاير، ضمن مقايسه ديدگاه هاي سوفيست ها، افلاطون، سوفلكس و ارسطو، اذعان مي دارد كه ديدگاه ارسطو از همه مهمتر است. به نظر وي، مهمترين نقص تبيين ارسطويي، عدم حساسيت لازم نسبت به تاريخ است. اين نقص بايد توسط متفكران ديني كه در تاريخ ديني تربيت مي شوند، جبران شود. نويسنده همچنين حمايت ارسطو از پادشاهي مقدونيه را ناشي از اين فقدان آگاهي تاريخي مي داند. دفاع ارسطو از برده داري نيز مورد نقد مشابهي قرار مي گيرد؛ اين انديشه كه بعضي از مردم بردگان طبيعي هستند، ناشي از ناآگاهي نسبت به امكان رشد تاريخي افراد است.
مك اينتاير همچنين مي پذيرد كه براي زيست شناسي مابعدالطبيعي ارسطو كه بر اساس آن، غايت انسان تعريف مي شد، بايد جايگزيني يافت شود. همچنين نظريه سياسي ارسطو در مورد دولتشهر نمي تواند در مورد دولتهاي جهان جديد اعمال شود.
مفصل ترين استخراج ها و بازنگري ها در مورد نظريه ارسطو، در جوامع قرون وسطايي انجام شد. وي معتقد است، براي درك جايگاه نظري و عملي فضايل در جوامع قرون وسطايي بايد مواضع درگير در فرهنگ قرون وسطايي را بازشناسي كرد. نظريه فضايل به طرق مختلف با مسائل سياسي ارتباط دارد. دليل نخست اين است كه در جوامع قرون وسطايي تفكيك ميان اخلاق و قانون كه در نظريه هاي ليبرالي جديد يافت مي شود، وجود نداشت و در فرهنگ سنتي، قانوني، داراي غايت اخلاقي تلقي مي شد. دليل دوم اين است كه مسائل سياسي و توسعه تشكيلاتي(نهادي) از ديدگاه متفكران قرون وسطي به تعليم و تربيت اخلاقي ارتباط پيدا مي كرد؛ چگونه بايد كسي را تربيت كرد كه بتواند مشكلات جامعه و حكومت را در زمينه هاي فرهنگي متنوع كه در حال حاضر موجودند، حل كند. پيوند ديدگاه تاريخي- ديني با ديدگاه ارسطويي در بررسي  فضليت ها، دستاورد بي همتاي قرون وسطي در تفكر يهودي، مسيحي و اسلامي است.
نظر مك اينتاير اين است كه، مفهوم فضيلت در سه مرحله بايد بسط داده شود: نخست در «عمل» ، دوم در «يك زندگي شخصي واحد» و سوم در «سنت اخلاقي» . منظور از «عمل» در نظم روايي، هر شكل سازگار و پيچيده فعاليت مشاركت آميز در اجتماع است كه به واسطه آن، خيرهاي دروني آن شكل از فعاليت، در فرآيند تلاش براي تحصيل آن معيارهاي تعالي كه مناسب آن فعاليت و تا حدي تعيين كننده آن فعاليت هستند، تحقق مي يابند. هنر و علوم از نمونه هاي اين نوع از «عمل» است. «عمل ها» داراي تاريخي هستند كه بر اساس آن تاريخ، بايد معيارشان درك شود. خيرهاي دروني، خيرهايي هستند كه مي توانند تنها از طريق آن «عمل» يا چيزي مشابه آن به تحقق برسند و تنها با تجربه شركت در «عمل» مورد نظر، قابل معرفي و تشخيص هستند. خيرهاي بيروني اموري شبيه شهرت، پول و قدرت هستند كه به واسطه هر وسيله اي قابل تحصيل اند. به نظر مك  اينتاير، صداقت (راستگويي) و عدالت، فضيلت هايي هستند كه بدون آنها نمي توان «عمل» را حفظ كرد. به علاوه براي حفظ «عمل» به مدت زمان طولاني، نهادهايي لازم است: «... نهادها و«عمل »هاي يك نظم، علت واحدي را تشكيل مي دهند كه در آن، آرمان ها و ابتكاري بودن«عمل»هميشه در معرض آسيب ديدگي از اكتسابي بودن نهادها است و توجه مشاركت آميز نسبت به خيرهاي مشترك«عمل ها» هميشه از رقابت آميزبودن نهاد، آسيب پذير است. در اين زمينه، عملكرد ذاتي فضيلت ها آشكار است. بدون آنها، بدون عدالت، دليري و صداقت،«عمل ها» نمي توانند در مقابل قدرت مخرب نهادها مقاومت كنند.» نويسنده، به قدري درباره گرايش هاي مخرب نهادهاي جديد حساس است كه آنها را براي مربيان اخلاق از هر گروهي كه باشند، نامناسب مي داند.
«زندگي خوب براي انسان، اين زندگي است كه در راه رسيدن به زندگي خوب براي انسان مصرف شود و فضيلت هاي ضروري براي اين تلاش، فضيلت هايي هستند كه ما را هر چه بيشتر بر شناخت زندگي خوب قادر سازند.» البته، اين تبيين نهايي مك اينتاير از فضيلت نيست. زيرا، وي مي خواهد اين مفهوم را با مفهوم سنت پيوند زند. البته دفاع از سنت ربطي به ميهن دوستي ندارد. بلكه مراد قراردادن شخص در زمينه يك روايت تاريخي است. از اين رو، تعريف خود را از فضيلت چنين تكميل مي كند: «فضيلت ها، نكته و غرض خود را نه صرفاً در حفظ روابطي كه براي تحصيل خيرهاي دروني«عمل» ضروري اند و نه صرفاً در حفظ صورت يك زندگي فردي كه در آن، فرد ممكن است در كل زندگي خود دنبال يك خير باشد، بلكه همچنين در حفظ آن سنت هايي كه هم«عمل ها» و هم زندگي فردي را با زمينه تاريخي ضروري شان حفظ مي كنند، مي يابند.» نويسنده با نقد نظريه اخلاقي معاصر و حالت اخلاقي فرهنگ غربي معاصر بر اساس تبيين خود از فضيلت، بحث را به پايان مي رساند.
مك اينتاير پيش بيني مي كند كه از سه ناحيه با ديدگاه هايش مخالفت شود، «مدافعان ليبراليسم» ، «مخالفان تفسير او از سنت ارسطويي» و «ماركسيست ها».

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |