دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۸۵ - سال سيزدهم - شماره ۳۹۵۰ - Apr 3, 2006
گفت وگو با تقي رحيمي (جانباز)
روايت  سال هاي باراني
رضا رئيسي
009399.jpg
دهكده شلمچه - يگان مهندسي رزمي لشگر ۱۷
از چپ جانباز محمدتقي رحيمي، جانباز تقي رحيمي، جانباز جواد طيبي، جانباز داوود ياوري
009402.jpg
شهيد محمد علي رحيمي
009408.jpg
با آقاي رحيمي، اتفاقي آشنا شديم. جزو آدم هايي  است كه بينش تازه اي نسبت به زندگي مي دهد. اهل دل است و پر از خاطرات تلخ و شيرين دوران هشت ساله جنگ تحميلي. ساده و صميمي؛ مثل خيلي از آدم ها كه در كنار من و شما راه مي روند و تك  نگاهي هم به آنها نمي اندازيم، حال آنكه تنها چيزي كه براي آنها اهميت ندارد اين است كه مورد توجه قرار گيرند. آدم هاي غني و پُر پُر كه بدون حسابگري، محبت مي كنند و چيزي از طرف مقابل انتظار ندارند. اين گفت وگو پنجره اي است به گوشه اي از زندگي ايشان.
***
از خودت شروع كن.
تقي رحيمي هستم. متولد قم. تا سال ۵۴ تحصيل مي كردم و از آن به بعد تا انقلاب، مشغول كار بودم. با جرقه انقلاب همراه بقيه اعضاء خانواده وارد مبارزات شديم و... با اولين تهديدات عراق، وارد بسيج شدم و بعد جنگ شروع شد و رفتيم به جبهه.
اولين باري كه به منطقه اعزام شدي كي بود؟
اولين اعزام ۱/۹/۵۹ بود. يك گروه شديم و با ميني بوس حركت كرديم به سمت اهواز. از آنجا به ماهشهر رفتيم و بعد هم از راه دريا (با لنج) وارد آبادان شديم. چند روز در هتل آبادان و هتل پرشن بوديم. يك هتل مي گو يم، يك هتل مي شنويد؛ ويرانه هايي زير آتش توپ و خمپاره دشمن. چند روز بعد هم در جبهه ذوالفقار مستقر شديم. گروه ما با جهاد استان فارس در آبادان همكاري مي كرد. در ذوالفقاريه نيروها احتياج به سنگر و خاكريز داشتند تا جان شان در امان بماند. اين بود كه تصميم گرفتيم وارد كار سنگركني شويم، اما ابزار كار نداشتيم؛ نه لودر بود، نه بيل مكانيكي و نه بولدوزر... . من يك موتورسيكلت وسپا پيدا كردم و در طول روز با دوستان در آبادان و اطراف آن گشت مي زديم، بلكه از شركت ها و كارخانه هايي كه تعطيل شده بودند، امكانات و وسايل مورد نيازمان را جفت و جور كنيم.
جفت و جور شد؟
بالاخره پشت پالايشگاه آبادان (لب مرز) شركتي بود به اسم رمينكو؛ اگر اشتباه نكنم. لودري آنجا پيدا كرديم كه سيم گاز نداشت. يك طناب بستيم به جاي سيم گاز، اما ديديم پيچ هوا هم ندارد.
به دستگاه ها وارد بوديد؟
من قبلاً توي كار مكانيكي بودم و تا حدودي با ماشين هاي دستگاه دار آشنايي داشتم. «شهيد احمد پورميداني» ، «شهيد حسين عبداللهي» و «شهيد عطاءالله حسيني» با من بودند. احمد پورميداني صافكار بود و آشناتر از بقيه. رفت و پيچ سپر تويوتا هايسي را باز كرد، آورد و بست روي لودر و آن را حركت داديم. اين كار براي ما يك فتح بزرگ به حساب مي آمد. لودر را آورديم مقر و كارمان را شروع كرديم.
بلد بوديد سنگر بزنيد؟
ما نه، اما حاج يدالله شمايلي، آن موقع تا حدودي وارد بود. هم خودش كار مي كرد و هم به ما ياد مي داد. آمديم در ايستگاه ذوالفقاريه. اول چاله چاله درمي آورديم و بعد با پيشنهاد مسئول بالاترمان (آقاي جزايري) چاله ها را به هم وصل كرديم و اولين سنگر را به طول يك متر برپا كرديم. اين در حالي بود كه عراقي ها مقابل چشم  ما داشتند با برانكارد، مين مي آوردند و خالي مي كردند روي زمين. مي توانستند راحت ما را بزنند. جالب اينكه ما اسلحه هم نداشتيم. آن موقع آنقدر ناشي بوديم كه نمي دانستيم كار با لودر و بولدورز در روز چقدر خطرناك است. كم كم ياد گرفتيم شب كار كنيم تا در امان بمانيم. در نخل هاي ذوالفقاريه به سمت راست، با بچه هاي جزيره خارك شروع كرديم به سنگرزدن به سمت دريا. ما شبي دو،سه ساعت كار مي كرديم.
كار سنگرسازي و خاكريززدن چه وقت به طور كامل شكل گرفت؟
اولين خاكريز را در ذوالفقاريه زديم و كم كم بچه هاي جهاد تهران، آبادان و خميني  شهر هم آمدند و هم به كار تداركات و تأمين غذا سر و سامان دادند، هم كمكي ما شدند. از همان موقع خاكريزها و سنگرها شكل گرفت. اين اولين حضور ما در جنگ بود كه ۵/۴ ماه طول كشيد؛ سال ۱۳۵۹ شد ۱۳۶۰.
در اين مدت ما فهميديم كه بايد يك خانواده باشيم. همين كه خبر مي رسيد كه در خط ارتش يا سپاه يا محلي ديگر نيروها در معرض خطرند و احتياج به خاكريز يا سنگر دارند، بي اينكه زور و اجباري در كار باشد و با آنكه تمام روز درگير كار بوديم و خسته، شب حركت مي كرديم و مي رفتيم براي آنها خاكريز يا سنگر مي زديم.
از سختي هاي اول جنگ بگوييد
نيروهاي ارتش در جبهه آبادان فقط يك كاتيوشا داشتند؛ يك قبضه چهل موشكه بود. سربازي آمد و گفت براي من سنگر بزنيد. گفتيم كجا؟ گفت هر شب بايد يك جا سنگر بزنيد تا قبضه را بتوانيم جابه جا كنيم وگرنه اگر در يك محل مستقر باشيم، عراقي ها گراي ما را مي گيرند و كاتيوشا را مي زنند. گفتيم بسيار خب. هر شب در يك نقطه سنگر مي زديم و سهم كاتيوشا هم يك يا دو گلوله بيشتر نبود. وقتي كاتيوشا گلوله را مي زد، ما مي رفتيم تا شب بعد. جالب اينكه بسيجي ها هم از نظر مهمات در مضيقه بودند. يكي از كارهايي كه مي كرديم، اين بود كه وقتي مي رفتيم براي ارتشي ها خاكريز مي زديم، بده بستان مي كرديم؛ مثلاً به ازاي چند بيل خاك كه روي سنگر يا خاكريز مي ريختيم، يك گلوله آر.پي. جي مي گرفتيم و مي آورديم براي بسيجي  ها.
از قرار معلوم شما همزمان با پنج برادر ديگرتان در منطقه حضور داشتيد و هر شش نفر هم در كار سنگرسازي بوده ايد؟
بله... ما جمعاً يازده برادر بوديم و دو تا خواهر. جمع خانواده در كار انقلاب و جنگ حضور داشتيم. استارت اول را در جنگ، برادرم غلام زد. بزرگ تر از من بود. غلام با اينكه منقضي خدمت ۵۶ بود، داوطلبانه وارد ارتش شد و رفت منطقه غرب. بعد هم در عمليات مطلع الفجر به شهادت رسيد. من بعداز ۵/۴ماه حضور در منطقه، وقتي به مرخصي آمدم، محمد - برادر ديگرمان- را با خودم بردم. محمد رفت كوت شيخ. بار ديگر كه به مرخصي آمدم، اين بار علي، حسين و عباس را هم با خودم بردم آبادان و به اين ترتيب برادران رحيمي شدند يك تيم سنگرسازي. رضا هم بعداً به ما پيوست. علي كوچك تر از همه ما بود؛ چهارده سال داشت. او را گذاشتيم اذان گوي مقر جهاد. در كارهاي تعميرات لودر هم مشغول بود و بعد هم شد اذان گوي راديو آبادان. مدتي هم كه گذشت، شد كمك لودرچي.
از حضور برادران رحيمي در عمليات ها تعريف كنيد! 
در عمليات رمضان مسئوليت سنگرسازي و خاكريززدن در منطقه و پاسگاه زيد را ما برادرها بر عهده گرفتيم؛ من، رضا، حسين، عباس و علي كه علي، كمكي عباس بود؛ همه با هم بوديم. تمام شب تا صبح، پنج نفرمان با هم روي لودرها كار مي كرديم. شوق يك چيز را داشتيم؛ خسته كه مي شديم به هم نگاه مي كرديم و خستگي  مان در مي رفت. چون روي دستگاه كه همديگر را مي ديديم، خوشحال بوديم كه هنوز هستيم. گلوله براي ما معني نداشت. در اولين شب حمله، ما تمام شب زير آتش تانك و خمپاره دشمن كار مي كرديم و چون نيروهاي خودي پيشروي كرده بودند و احتياج به خاكريز و سنگر داشتند، تا صبح، لحظه اي توقف نكرديم. زير آتش گلوله هاي عراقي ها كار كرديم. با اين حال كارمان تا طلوع خورشيد طول كشيد و تازه، دشمن پاتك خود را شروع كرد. سابقه نداشت كه ما تا طلوع خورشيد- يعني در روشنايي روز- كا ر كنيم. در معرض ديد دشمن بوديم، اما مجبور بوديم كار كنيم. اول صبح يك خاكريز بيست متري زده بوديم و دشمن، چنان عرصه را به نيروهاي خودي تنگ كرده بود كه در اين فضاي بيست متري، بيشتر از پنجاه نفر سنگر گرفته بودند. وقتي چشم باز كرديم، ديديم در فاصله اي كمتر از پانصد متر با دشمن هستيم و بيش از يكصد تانك عراقي مقابل چشم مان مانور مي دهند. اين، در حالي بود كه برادرها در رفتن روي لودر، از هم سبقت مي گرفتند.
بالاخره كاري از پيش برديد يا نه؟
تانك هاي دشمن آرايش گرفته بودند و داشتند مي آمدند جلو. شرايط به صورتي بود كه ما مجبور بوديم عقب نشيني كنيم. من و شهيد حسين عبداللهي لودرها را فرستاديم عقب پشت دژ. خودمان مانديم با دو تا لودر و يك بولدوزر. دلمان نمي آمد ماشين ها را جا بگذاريم و بيفتد دست دشمن. گفتيم چه كنيم؟  نيروها همه عقب  نشيني كرده بودند؛ حتي زخمي ها را هم برده بودند. گفتيم يكي از ماشين ها را هم عقب ببريم، غنيمت است. نمي شد رفت بالاي بولدوزر؛ در ديد مستقيم دشمن بوديم. آمديم چفيه هايمان را بستيم به دسته ليبرهاي بولدوزر. بيل آن را هم بالا داديم و بولدوزر را جلوي چشم عراقي ها روشن كرديم. بولدوزر را با دنده عقب حركت داديم به عقب. بعد پريديم پايين و پياده دنبال بولدوزر دويديم تا بعد از دورشدن از عراقي ها، بپريم پشت بولدوزر و آن را از منطقه دور كنيم. بولدوزر همين طور كه عقب مي رفت گرد و خاك زيادي برپا مي كرد و ما در آن گرد و غبار گم شديم. از طرفي گلوله هاي دشمن پشت هم مي خورد به بيل بولدوزر و صدا مي كرد. بولدوزر در حال رفتن، افتاد داخل يكي از چاله هاي سنگرهاي كمين دشمن و شني آن دور خودش چرخيد. رفتيم و با زحمت زياد، بولدوزر را آورديم عقب كه فردا شب از نو عمليات ادامه پيدا كرد.
در واقع وارد مرحله دوم عمليات شديد؟
بله... در اين مرحله قبل از عمليات «شهيد مهدي باكري» -كه آن زمان، زياد او را نمي شناختم- با تويوتا آمد و پرسيد شما نيروهاي كي هستيد؟ گفتيم خدا. گفت با چه لشكري همكاري داريد؟ گفتيم هر كه بجنگد. از ما خواست تا پشت سر گرداني كه مسئوليت حمله را بر عهده داشت حركت كنيم. لودر و بولدوزر را روشن كرديم و با بقيه برادران راه افتاديم. نيمه شب به منطقه رسيديم. گردان عمل كننده رفت جلو، اما پشت ميدان مين گير كرد. وقت تنگ بود و كاري از نيروها ساخته نبود. قرار شد ما با بولدوزر و لودر، ميدان مين را پاكسازي كنيم، چون راه ديگري نداشتيم.
باز هم برادران رحيمي با هم بوديد؟
اين بار فقط ما نبوديم؛ «شهيد حسين عبداللهي»، «حسين مقيم(جانباز)» و چند نفر ديگر هم همراه ما بودند، اما عبور و پاكسازي ميدان مين با بولدوزر به عهده من و شهيد عبدالهي بود. بقيه با لودر ماندند كنار ميدان تا ما برويم؛ گردان هم منتظر. من و حسين عبداللهي با بولدوزر، علي- برادرم- با يك لودر. محمد و رضا هم با يك لودر آمده بودند جلو. من و حسين رفتيم براي بازكردن خط. بولدوزر را آورديم جلو و تيغ آن را بيست سانت فرو برديم در زمين و حركت كرديم. مين  ها جلو تيغ بولدوزر تلنبار شد. بيشتر مين ها ضد نفر بود و يكي يكي منفجر مي شد. تا اينجا خطر در كار نبود؛ كمي جلوتر كه رفتيم. خورديم به مين هاي تله اي و فسفري. يكباره منورها روشن شد. منطقه  پر از نور شد. با اين حال، صد متر ميدان مين به لطف خدا باز شد و نيروهاي خودي هجوم بردند به طرف عراقي ها. وقتي راه باز شد، من و حسين خودمان را رسانديم پاي دژهاي مثلثي. محمد و علي و حسين هم آمدند و تازه، راه كاملاً باز شد براي نيروها. ما به پاي دژ كه رسيديم، اول براي دستگاه ها جان پناه درست كرديم، بعد رفتيم كنار دژها. ديديم كه عراقي ها چه دژ هايي درست كرده اند؛ قطر زياد، ارتفاع بالا، بلوك بندي شده، كانال بندي و خيلي فني و مكانيزه شده. به خودمان گفتيم اگر اينها دژ باشد، كار ما چيه؟ رفتيم سراغ يكي از بيل مكانيكي هاي عراقي. با ابزارآلاتي كه داشتيم آن را به حركت درآورديم و دژ را شكافتيم تا نيروها مجبور نشوند از بالاي دژ عبور كنند؛ اين طوري آمار تلفات بالا مي رفت. نيروها از شكافي كه در دژ ايجاد كرديم گذشتند و ريختند داخل مثلثي ها. ما شروع كرديم به خاكريززدن. دو تا نعل اسبي زديم، اما ديگر صبح شد. شكست دژها كمكي نكرد. صبح روز بعد عراقي ها با تمام قوا حمله كردند و باز هم دستور عقب نشيني صادر شد.
از شهادت غلام و محمد بگوييد!
غلام در ارتش خدمت مي كرد و محمد در كنار ما بود. علي - برادر كوچك ترمان- هر بار با يكي از برادرها همراه مي شد. زماني كه غلام شهيد شد، علي با غلام بود؛ در منطقه عملياتي شياكو. به علي گفته بودند برادرت مجروح شده. غلام و چند شهيد ديگر جنازه شان در منطقه مانده بود. ما مدتي از اين ماجرا بي خبر بوديم. سپس برادرم محمد رفت براي پيگيري جنازه غلام. گفته بودند جنازه غلام بين خطوط خودي و دشمن مانده است. محمد داوطلبانه نفوذ مي كند داخل خط و چند جنازه را زير چشم عراقي ها عقب مي آورد كه متأسفانه جنازه غلام را نتوانسته بود پيدا كند. محمد هم سال ۶۶(عمليات والفجر۱۰) به شهادت رسيد. محمد بارها مجروح شده بود. برادرهاي ديگر هم بارها روي بولدوزر و لودر مجروح شدند. محمد در بمباران شيميايي سه راه دزلي در غرب به شهادت رسيد. عراقي ها به چادر محمد و دوستانش بمب شيميايي مي زنند. محمد و بقيه پناه مي برند بالاي ارتفاع، اما يكي از همرزمانش به نام بابلي پايين مي ماند و دست و پا مي زند. محمد برمي گردد پايين ارتفاع تا به بابلي كمك كند و ماسك خودش را به صورت بابلي مي زند، اما از آنجا كه شيميايي، سيانور بوده محمد در حالي كه زير بغل شهيد بابلي را گرفته تا او را بلند كند، هر دو در جا خشك مي شوند و به شهادت مي رسند. محمد جثه خوبي داشت. روي سنگ قبر محمد نوشته اند شيرمحمد رحيمي، چون بسيار شجاع بود.
آن زمان شما كجا بوديد؟
من و علي با اينكه آسيب ديده بوديم، در منطقه عملياتي والفجر ۱۰ در حال خاكريززدن بوديم. شنيديم كه محمد شهيد شده، اما گرفتار كار بوديم؛ كاري كه در آن پول و ماديات نبود؛ شرايط جنگ بود. از طرفي سال ها در جنگ بوديم و دلمان مي خواست اجر آن را مي گرفتيم.
راجع به مجروحيت هاي خودت بگو!
من سيزده بار مجروح شده ام. ۴۷ تركش به بدنم اصابت كرده و دو بار شيميايي شده ام. آخرين بار در حلبچه مجروح شيميايي شدم و در برگشت به عقب، به مراسم چهلم محمد رسيدم؛ سه روز مرخصي داشتم. يك روز در مراسم چهلم بودم. يك روز هم رفتم مشهد براي زيارت و روز سوم هم از نو برگشتم به منطقه.
بيشترين جراحت را در كدام عمليات داشتي؟
در عمليات فتح المبين. صبح عمليات من و شهيد حسين عبداللهي داشتيم سنگر مي زديم. سنگر اول را كه زديم، تانك ها شروع كردند به شليك هاي جانانه. گلوله ها چپ و راست از ما عبور مي كرد. طلوع آفتاب بود. در آن موقع باك بولدوزر من پر از گازوئيل بود. در حال دورزدن بودم كه يك گلوله تانك ناقابل آمد داخل باك بولدوزر و انفجار صورت گرفت. از شدت انفجار، شعله  آتش بالا رفت و من كه روي صندلي نشسته بودم، سر و صورت و دست و پا، همه سوراخ سوراخ. من در آن لحظه انفجار از جا كنده شدم و در قلمبه آتش رفتم هوا و برگشتم سر جاي اولم. به زور خودم را انداختم بيرون. ديگر چيزي متوجه نشدم و از قرار معلوم، تشخيص داده بودند كه من شهيد شده ام. مرا از منطقه دور مي كنند. دو روز بين شهدا مانده بودم و وقتي براي جابه جايي شهدا آمده بودند متوجه مي شوند من نفس مي كشم. مرا مي برند بيمارستان شوش. آنجا من به خودم آمدم. مرا بردند اتاق عمل. دهانم پر از خون بود. آنجا معلوم شد مهره كمر، كتف و سرم صدمه ديده است؛ مهره پنجم و ششم ام آسيب ديده بود و دمر خوابيده بودم روي تخت. خونريزي ام بند نمي آمد. ساعت ده و يازده عكسبرداري شد. در هر عكسي چند تركش ديده مي شد. آنجا چون حال مناسبي نداشتم، اعزام شدم به تبريز... . خوشحالم از اين كه همه جور امتحان را پس دادم. از شروع كارم با اوستا كريم، رفاقت كردم و نتيجه هم گرفتم. احساس مي كنم اگر حالا سرم را زمين بگذارم، چيزي نيست كه از خدا خواسته باشم و به من نداده باشد.
از خانواده (همسر و مادرت) در دوران جنگ بگو! 
من و خانواده ام همه جور سختي را پشت سر گذاشتيم... . من هر دو،سه ماه يك بار كه برمي گشتم براي مرخصي، خانواده ام يك قاليچه بافته بودند. قاليچه را مي فروختم و پول آن را مي دادم سوهان، گز، آبليمو و خوراكي هاي ديگر مي بردم براي رزمندگان؛ يعني از همين هم دريغ نداشتيم. روز چهلم برادرم، بنا بود مراسم برگزار كنيم. گفتم مادر ! ما پولي در بساط نداريم كه بخواهيم شام بدهيم و آبرو داري كنيم. مادرم گفت پول مهر من پيش فلاني است، برويد آن را بگيريد و مرغ بخريد و مراسم را برگزار كنيد. رفتيم پول را گرفتيم و خرج كرديم. مادرم هميشه مي گويد اين پول مهر چقدر ارزش داشته است كه خرج چنين مراسمي شده است.
تجربه اي كه از دوران جنگ به دست آوردي!
مي گويند با خدا باش و پادشاهي كن؛ ما در جنگ سختي زيادي كشيديم، اما همين سختي ها به ما فهماند كه بايد ياد بگيريم هيچ راهي جز به پشتوانه خداوند فتح نمي  شود. مديريت، رهبري، امكانات و ادوات، قسمتي از كار است، اما اصل كار، توكل و اميد به خداست.

گزارش سفر به مناطق دفاع مقدس
فرصتي براي كابوس و رويا
صبا رادمان
009405.jpg
روز چهارشنبه دهم اسفند هزار و سيصد و هشتاد و چهار، ساعت نوزده به ايستگاه راه آهن تهران رسيدم تا به اتفاق هنرمندان تئاتر به طرف مكاني حركت كنيم كه قدم به قدمش بوي ايثار و از همه چيز گذشتن مي دهد.
در هر حال ساعت هفت، يعني نيم ساعت قبل از حركت قطار از ماشين پياده شده و به سمت جمعي آمدم كه با سر و صداي زياد مشغول صحبت و حرف و شوخي بودند. هر كس چيزي مي گفت و با كسي شوخي مي كرد. در اين ميان «مسافر آستانه» مديرعامل انجمن تئاتر دفاع مقدس، با لبخند هميشگي اش به تك تك بچه ها خوش آمد مي گفت. هرچه زمان بيشتر مي گذشت هنرمندان و خبرنگاران بيشتري به اين جمع اضافه مي شدند تا اين كه زمان گذشت و ساعت روي عدد ۳۰:۱۹ متوقف شد و همگي به سمت قطار انديمشك حركت كرديم.
***
پنج شنبه يازده اسفند هشتاد و چهار، ساعت هفت بامداد به انديمشك رسيده و با پياده شدن از قطار و سوار شدن به اتوبوس، سفر خود را در مناطق جنگي آغاز كرديم؛ سفري كه با تمامي سفرها قرار بود متفاوت باشد، اما چگونگي متفاوت شدنش را هيچ كدام نمي دانستيم.
در هر حال اتوبوس به راه افتاد و سفر رسماً آغاز شد. اولين ديدار ما با مناطق جنگي، «دوكوهه» بود. دو پادگان كه اولين حضور رزمندگان در منطقه جنگي به شمار مي آمد؛ محلي كه در آن رزمنده ها حضور يافته، تقسيم شده، به عمليات رفته و سپس با نام شهيد در ليست حضور و غياب ظاهر مي شدند.
در اين جا دو پادگان، يك حسينيه كوچك و يك حوضخانه به وسعت دل تك تك رزمندگان وجود دارد كه زماني نه چندان دور، جوانان بسياري در آن وضو گرفته و سپس به صف نماز ايستاده اند. نمازخانه اي كه هنوز هم زمزمه دعا از آن به گوش مي رسد.
در حسينيه نشسته ايم كه مسئولان تئاتر استان خوزستان به استقبال ما آمده و از هنرمندان مي خواهند كه پيام آور اين دشت گلگون باشند.
زماني مي گذرد. اكنون ما از «دوكوهه» خارج شده و در مسير «فكه» يا همان دشت لاله ها در حركت هستيم.
ناخودآگاه اين شعار مشهور زمان جنگ را با خود زمزمه مي كنم: «از خون شهدا، لاله دميده» ، آري ما به جايي مي رفتيم كه دشت خون بوده؛ خاكي كه يادگاري از خون بسياري از جوانان را در خود دارد. خاكي كه خون شهيد اهل قلم «مرتضي آويني» را بر خود دارد. به «فكه» مي رسيم و از اتوبوس پياده شده و به سمت دشت رهسپار مي شويم.
هنوز چند قدمي بر نداشته ايم كه به خاك كربلا مي رسيم. آري خاك كربلا و نه چيز ديگر. اشتباهي در كار نيست. خوابي هم در كار نيست. اين جا حقيقتاً خاك كربلاست. ماسه هاي خشك و شن هاي داغ اين دشت با خاك تمامي كشور تفاوت دارد. در همه جا خاك است و گل و ماسه هاي نرم، اما در اين جا نوع خاك هم متفاوت است. اي كاش همه بودند و مي ديدند.
در اين جا حتي خاك هم رنگ كربلا را به خود گرفته است.
چند قدمي ديگر به پيش مي رويم. در سمت راست و چپ محل عبورمان، درختاني قرار دارند كه از محل عبور جدا شده و تابلوي بزرگي در كنار آن قرار دارد كه بر آن نوشته شده: «ميدان مين، خطر مرگ» و چند قدم جلوتر نوشته شده! «به سمت محل شهادت سيدمرتضي آويني» تطبيق اين دو عبارت با هم در ذهن، حس شهادت مرتضي آويني را بيشتر در وجودم متبلور مي كند. قدم ها پيش مي رود اما دل و قلب در جايي ديگر سير مي كند؛ جايي چند قدم آن طرف تر، مكاني كه روزگاري نزديك تر از روزگاران جنگ، يكي از اصحاب قلم را قرباني خود كرده است. پيش تر و پيش تر مي رويم تا جايي كه تابلويي با اين عبارت خودنمايي مي كند: «محل عروج شهيد مرتضي آويني.»
سپس گروه به طرف كربلاي فكه حركت كرد؛ محلي كه خاكش، خاك كربلا و شهدايش به مظلوميت شهداي كربلا بودند.
اين جا محلي است كه ايثارگران، پس از راهپيمايي طولاني، چيزي حدود بيست، سي َ، چهل كيلومتر و يا شايد حتي بيشتر را براي والفجر مقدماتي طي كرده، با سختي و مشقتي باورنكردني به اين مكان رسيده اما تمامي لشكر در كمين دشمن مي افتند و زمان طولاني آتش بار دشمن را روي خود تاب آورده اما تسليم نشدند. آنان تا آخرين قطره خون مي جنگند و حتي يك نفر از اين لشكر عظيم هم زنده نمي ماند. تلخ تر اين جاست كه موضوع، به شهادت چيزي حدود يكهزار نفر ختم نشده و دشمن، لشكر ديگري را نيز به كمين انداخته و آنها را كشته و زخمي مي كند.
راوي اي كه همراه گروه است، اين گونه توضيح مي دهد كه به «تمامي بچه ها در اين جا با مظلوميتي ناگفتني،  يا شهيد و يا زخمي شده اند» - كابوس ماجرا در اين جاست كه به دليل فاصله زياد محل عمليات با جاده اصلي، تمامي اين زخمي ها در راه بازگشت به جاده، از تشنگي و حتي گرسنگي و به خصوص تشنگي بر خاك افتاده و با زبان تشنه راهي ديار حق شدند.
و پس از شهادت يك يك آنان است كه رژيم بعثي، اين منطقه را اشغال كرده و جنازه هاي آنان را تكه پاره شده روي خاك رها مي كنند؛ آن قدر كه ديگر هيچ اثري حتي از جنازه هاي آنان در اين ديار باقي نماند.
راوي مي گويد: «اين جا كربلاست. در اين جا شهدايي تا آخرين لحظه جنگيده اند و خون پاكشان را بر خاك رمزگونه اين جا ريخته اند و شايد همين رمز اين خاك باشد. اين كه چنين خاكي در ايران و در اين منطقه وجود داشته باشد، سؤالي است كه تنها با چشم دل مي توان به آن پاسخ داد.»
بازديدكنندگان اين محل، با پاي برهنه وارد شده و ناخودآگاه در فضاي غريبي قرار مي گيرند. فركانس هاي عجيبي در اين جا وجود دارد كه حتي افراد غيرمسلمان را هم از خود بي خود مي كند.
راوي سخن مي گفت و من با قدم هاي آهسته، پاهايم را بر خاكي مي گذاشتم كه تقدسش مشهود بود. پاهايم بدون اراده پيش مي رفتند. اختيار از دست داده بودم و بغضي تلخ گلويم را مي فشرد. بر خاك زانو زدم و شنيدم كه راوي مي گفت: «همين اواخر، گروهي از بازديدكنندگان كه زانو زده و خاك را زير و رو مي كردند به استخوان قلم پايي برخورد كردند كه روزگاري، ايثارگري را بر خود استوار مي داشت. اما اكنون، تنها يك تكه از استخوانش باقي مانده و بس! هوا كم كم رو به تاريكي مي رود. صداي اذان مغرب طنين انداز مي شود. چقدر دلم مي خواهد به ياد شهدايي كه بر اين خاك نماز گزارده اند با اين خاك، تيمم كرده و به نماز ايستم. صداي نماز و دعاي شهدا را مي شنوم و دست ها را بي اراده در خاك مي زنم، اما صداي مسئول گروه را مي شنوم كه مي گويد: هوا تاريك شده و بايد هر چه زودتر اين محل را ترك كنيم. دلم نمي خواهد بروم، مي خواهم همين جا و در همين لحظه، تا ابد باقي بمانم اما همه گروه، در حال حركت هستند و صداهاي بسياري است كه مرا به حركت و ترك اين مكان؛ مكاني كه هم  كابوس است و هم رويا دعوت مي كند.
جمعه دوازدهم اسفند ماه ۱۳۸۴ ساعت ۹ صبح
روز دوم سفر را با ديدار از هويزه، دومين كربلاي ايران آغاز كرديم. پس از كربلاي فكه، اين كربلاي هويزه است كه در تاريخ به عنوان سمبل جنايات رژيم بعثي عراق، ثبت شده است.
ديدار با هويزه از آرامگاه هفتاد و دو تن شهيد آغاز شد. جايي كه تمامي لشكر از فرمانده تا كوچكترين فرد اين سپاه در تاريخ شانزدهم دي ماه هزار و سيصد و پنجاه و نه همگي به شهادت رسيده اند.
شهادت آنان به گونه اي است كه تاريخ، هرگز اين همه وحشي گري و قساوت را به خود نديده و نشناخته است. اين جا محل مقاومت مردمي است.
«هويزه» نام شهري است كه با خاك يكسان شده است. مردم هويزه براي ايستادگي در برابر سلاح هاي ليزري عراق، از چوب و چماق و نهايتاً كوكتل مولوتف استفاده مي كردند. اما بيشترين اسلحه آنان سنگي بوده كه بر سر نخ بسته و پرتاب مي كردند.
مقاومت مردم هويزه به گونه اي بود كه براي دشمن، باورنكردني محسوب مي شد. مدافعان هويزه، با فرماندهي «شهيد حسين علم الهدي »آن چنان رشيدانه در جنگي نابرابر با دشمني مي جنگيدند كه در چند قدمي آنها با سلاح هاي شيميايي، ليزري و كارآمد وجود داشته است. ايثارگري اين شهدا به گونه اي بوده كه پس از جاري شدن آخرين قطره خون آخرين نفر و تسخير محل توسط دشمن، آن چنان عصباني به پيش مي آيند كه از روي جنازه هاي برخاك افتاده آنان با تانك هاي خود عبور مي كنند.
راوي توضيح مي دهد كه پس از شهادت اين هفتاد و دو عزيز، دشمن وارد شهر شده و خانه ها را يك يك بر سر صاحبانش خراب كرده است. او توضيح مي دهد كه مردم چگونه در برابر دشمن مقاومت كردند تا آن جا كه دشمن از روي غضب، حتي زني را هم كه با تكه اي چوب مي جنگيده، به آتش بسته است. او مي گويد و همگي مي شنويم. مي شنويم از اتفاقاتي كه شايد هرگز باورش نمي كرديم. راوي از رشادت مردم شهر مي گويد كه چگونه لباس و چتر خلبان ايراني اي را كه هواپيمايش سقوط كرده و خودش با چتر به شهر آنان وارد شده است، در زمين مدفون كرده و لباس عربي به او داده و مي گويند كه از كنار رودخانه حركت كند تا به سپاه ايراني ها رسيده و از دست دشمن برهد. راوي توضيح مي دهد كه عراقي ها وقتي چتر و لباس خلبان ايراني را پيدا كردند براي تهديد مردم شهر، چگونه تمامي مردان و پسران آن شهر را از نوزاد شش ماهه تا پيرمرد نود و دو ساله از خانه بيرون كشيده و اسلحه را به طرفشان گرفته و گفتند يا بگويند خلبان كجاست و يا همه را از دم به هلاكت مي رسانند.
اما مهر سكوت بر لبان تمامي اهالي هويزه، رگبار دشمن را به روي تمامي مردان و كودكان از بغل مادر بيرون كشيده هويزه را سبب مي شود.
راوي سخن مي گويد و من صداي مادراني را مي شنوم كه استوار و محكم، زبان مي گشايند كه اينان همگي فرزندان ما هستند و همگي با هم از اين دنيا به ديار باقي شتافتند. پس تفاوتي ميان آنها نيست و آنان در واقع يك روح هستند در كالبدهاي گوناگون. و سپس صداي بيل و كلنگ هايي را مي شنويم كه در دستان مادران و پدران پير اين شهيدان است. گريه آرام و بي صداي خواهران و مادران و پدراني را مي بينيم كه جوانانشان را به خاك مي سپارند. سپس مي بينم كه چگونه هفتاد و دو قبر نمادين براي جگر گوشه هايشان درست مي كنند تا لااقل فكر كنند جايي براي درددل با فرزند شهيدشان باقي مانده است.
بعد از هويزه، حركت ما به سمت ميعادگاه چمران است. جايي كه چمران و افراد لشكرش در آن جنگيده و سپس به ديار باقي شتافته اند.
در ميان راه، به چمران و به جايگاهي فكر مي كنم كه روح او را پس از سال ها مبارزه، مجروح كرده است. اتوبوس به مقصد مي رسد و من با هيجان غريبي براي ديدار با ميعادگاه شخصيت محبوبم از ماشين پياده مي شوم.
پس از ميعادگاه«چمران »به ديدار خرمشهر و مناطقي رفتيم كه روزگاري در آن جنگ وجود داشته اما اكنون به جز خانه هايي شبيه خانه هاي بسيار قديمي روستايي و محقر كه اتقافاً پس از جنگ هم ساخته شده، چيزي به چشم نمي خورد و اين بار دو حسرت را بر دل باقي مي گذاشت، يكي حسرت از بين رفتن بقاياي جنگ و ديگري از بين رفتن شهرهايي كه به واقع عروس خليج فارس بوده و اكنون اگر هم چنان بر سرپاهاي خود(به همان شكل) باقي مانده بود، چه بسا كه از تمام كشورهاي ديگر زيباتر و جذاب تر به نظر مي آمد، اما دريغ و افسوس كه در اين شهر، نه جنگي هشت ساله و مقاومتي بي نظير از مردم آن به چشم مي خورد و نه زيبايي اوليه خود را پس از هفده سال به دست آورده و اين اتفاقي است كه براي شهر هويزه نيز افتاده است. اين شهر با خاك يكسان شده كه پس از صلح، توسط آستان قدس رضوي بازسازي شده، به روستايي محقر، با خانه هاي گلي تبديل شده كه نه هويت قبلي خود را دارد و نه اثري تاريخي از جنگي نابرابر را آشكار مي سازد.

فرهنگ ماندگار
اجتماعي
اقتصادي
دانش فناوري
بـورس
زادبوم
حوادث
خارجي
سياسي
داخلي
شهرستان ها
شهري
راهنما
ورزش
يادداشت
صفحه آخر
همشهري ضميمه
همشهري ايرانشهر
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   فرهنگ ماندگار   |   دانش فناوري   |   بـورس   |   زادبوم   |   حوادث   |   خارجي   |  
|  سياسي   |   داخلي   |   شهرستان ها   |   شهري   |   راهنما   |   ورزش   |   يادداشت   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |