دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۵ - سال چهاردهم - شماره ۳۹۷۳ - May 1, 2006
گفت وگو با مهران تمدن،نويسنده و مستند ساز
پاريس، سيزده آبان و يك حس مشترك
سعيد علاميان
* برايم خيلي جالب بود. ديدم همان حسي كه او در شلمچه داشته من همان حس را در پاريس داشتم
* آن بلوك سيماني، آن تابلوي آلومينيومي كمدي كه مادر داخل آن شلنگ و وسايلش را قرار مي دهد و هر هفته سراغ آن مي رود، تمام اين ها زندگي است كه آنجا جريان دارد
000264.jpg
000267.jpg
مهران تمدن متولد سال ۱۳۵۱ تهران در سال ۶۳ يعني در دوازده سالگي به فرانسه رفت و در همان جا تحصيلاتش را ادامه داد و مدرك معماري گرفت. او سال ۷۹ به ايران بازمي گردد و دو كتاب يكي به نام «دوستي» و ديگري «مدت احتضار» منتشر مي كند. تمدن در سال ۸۲ برحسب اتفاقي كه برايم بازگو كرد به ساخت يك فيلم مستند با عنوان «مادران شهدا در بهشت زهرا» مي پردازد كه به پنج جشنواره خارجي راه مي يابد. اين فيلم بهانه گفت وگويم با مهران تمدن است:

* درباره كارهايتان بگوييد.
- من پس از بازگشت به ايران دو كتاب نوشتم. يك كتاب درباره دوستي و يك كتاب هم به نام مدت احتضار.
* كتاب دوستي چه مضموني دارد؟
- در واقع يك تحقيق و بحث نظري درباره دوستي است. درباره روابط آدم ها و اينكه روابط غيرخانوادگي چطور رشد مي كند و چرا روابط خانوادگي در محيطي كه زندگي مي كنيم خيلي كم شده و بيشتر روابط دوستي رشد كرده است. چيزي كه به آن بي ريشه گي مي گويند، يعني در واقع به خاطر روابط جهاني و اينترنت و... روابطي به وجود آمده كه افقي تر است و ريشه نمي دهد. مثل درخت نيست كه توي زمين و خانواده برود و ريشه بدهد.
* و كتاب مدت احتضار؟
- در اين كتاب سعي كرده ام بگويم آن چيزهايي كه ما هميشه به چشم ضعف نگاه مي كنيم، مي توانيم به عنوان يك نقطه قوت ببينيم.
* چرا آن را مدت احتضار ناميديد؟
- به خاطر اينكه خيلي سريع نوشتم و انگار كل كتاب در يك چشم بر هم زدن نوشته شد و گفتم انگار اين لحظه احتضار است. مدت احتضار سبك نوشتاري خودم جديد است، براي خودم هم جديد و تازه بود.
* حرف اين كتاب چيست؟
- بحثي كه در مدت احتضار دارم اين است كه ما چطور مي توانيم اتفاقاتي را كه در ايران رخ مي دهد و به چشم نقطه ضعف نگاه مي كنيم، از زاويه اي ديگر ببينيم. مثلاً درباره راننده به جاي اينكه بگوييم خاك بر سرمان بلد نيستيم رانندگي كنيم، هرج ومرج وجود دارد و نظم ندارد، ببينيم به همين رانندگي از چه جهتي مي شود نگاه كرد كه نقطه قوت را ديد. آمدم رانندگي ايراني ها را با سيالات مقايسه كردم و ربط بين ترافيك تهران و جريان آب و باد را مثال زدم. اينكه چطور آب در مقابل يك سنگ مي گردد تا رد شود. همين را مي توان در مسأله ترافيك ديد.
* بعد از اين دو كار چه كرديد؟
- يك كاري هم در موزه هنرهاي معاصر داشتم. سال ۸۱
* اين كار چه بود؟
- هنرهاي معاصر هر سال يك نمايشگاه به عنوان هنرهاي مفهومي مي گذارد. آن سال من كاري داشتم به اسم «نگاه يك پرسه گر» كه در واقع نگاه به شهر است. اين كار يك اتاقي را نشان مي داد كه از كف تا ديوارهايش را عكس هاي ريز پوشانده بود. بالاي چهل هزار عكس ريز. بعد از آن فيلمي مستند درباره مادرهاي شهدا در بهشت زهراي تهران ساختم.
* چطور به اين گرايش رسيديد؟
- اين گرايش اصلاً گرايش مذهبي از طرف من نبود. من اتفاقي با يك سري بسيجي و مادران شهدا برخورد كردم و ديدم اين ها نازنين و دوست داشتني هستند. گفتم اين را بايد نشان داد و معرفي كرد.
* آن اتفاق چه بود؟
- دختر خانمي از آشناهايمان مي خواست از شيميايي هاي جنگ در محله ۱۳ آبان فيلمبرداري كند. ساعت يك نصف شب زنگ زد كه دارم مي روم فيلمبرداري. گفتم اين موقع شب خطرناك است. در عمرم آنجاها نرفته بودم، فقط مي دانستم در جنوبي ترين نقطه تهران و حومه شهرري است. همراهش رفتم. كلي گشتيم تا آنجا را پيدا كرديم. شب عاشورا بود. بسيجي ها چادر زده بودند. من توي ماشين ماندم، برايم جالب نبود ببينم آن جا چه خبر است. گفتم تو برو فيلمبرداري كن، من توي ماشين منتظر مي مانم. او رفت و مدتي گذشت و نيامد. نگران شدم، آمدم بيرون ماشين را قفل كردم و داخل چادر شدم. مراسم تمام شده بود.
مشغول تماشاي عكس هايي شدم كه توي چادر زده بودند، از جمله عكس هاي شهدا. چند بسيجي بودند. با يكي از آنها سر صحبت باز شد. آقاي شهبازي بود كه بعداً فهميدم توي جنگ خيلي زحمت كشيده است. با او خيلي روراست حرف زدم. گفتم كه من در فرانسه بزرگ شده ام و دين و ايمانم هم در حد يك ايراني است كه در خارج زندگي كرده است. خوب، من دنياي آنها را نمي شناختم و هر لحظه فكر مي كردم يك كشيده توي صورتم خواهم خورد، اما ديدم اين اتفاق نيفتاد، ما كلي حرف زديم و شوخي كرديم.
* درباره چه چيزهايي حرف زديد؟
- برايم خيلي جالب بود. اين بسيجي دو سال از من بزرگ تر است و آن موقع كه من در هواپيما نشسته بودم و به فرانسه مي رفتم او هم در سن ۱۴ سالگي عازم جبهه جنگ بوده. از من پرسيد در فرانسه چطور زندگي مي كردي؟ به او گفتم وضع مالي ام در فرانسه روبه راه نبود، چون ما اينجا مرفه هستيم، ولي آنجا زندگي گران است، قيمت يك بليت مترو يكهزار تومان است. براي همين من يك دوچرخه داشتم و با آن اين طرف و آن طرف مي رفتم. آنجا باد و باران هاي خيلي بدي دارد و سرد است، ولي من در همه اين شرايط با دوچرخه بيرون مي رفتم، اما حسنش اين بود كه احساس زندگي كردن مي كردم. اين را در ايران كمتر دارم، به خاطر اينكه در ايران مرا مرفه بي درد مي شناسند، اما آنجا مرفه بي درد نيستم و احساس زنده بودن مي كردم. او هم برايم از جبهه گفت. ديدم خيلي جالب است همان حسي كه او در شلمچه داشته من همان حس را در پاريس داشتم. به او گفتم تويي كه يك بسيجي اهل ۱۳ آبان هستي با مني كه اهل جردن هستم و از دوازده سالگي رفته ام فرانسه، يعني دو تا نقطه كاملاً متفاوت يك حس مشترك داشته ايم. خنده مان گرفته بود و قاه قاه مي خنديديم. او گفت نخند الان عاشوراست، الان از بيرون مي آيند و مي گويند اين بسيجي ها دارند اين وسط چه كار مي كنند، خلاصه اين شد كه تصميم گرفتم اين اتفاق را يك طوري منتقل كنم. به همين سبب پايم به بهشت زهرا باز شد و منجر به فيلم مستند مادران شهدا شد.
* اين فيلم چه بازتابي داشت؟
- فيلم به پنج جشنواره رفت. مادران شهدا همه مذهبي هستند و هيچ حرف غيرمذهبي هم در آن گفته نشده، همه حرف هايي كه زده ام اعتقادشان بود، اما جالب اين بود وقتي اين فيلم در فرانسه پخش مي شد فرانسوي ها دقت نكردند. اين ها چادر روي سرشان است، يعني نديدند. در حالي كه اينها همان چادري هايي هستند كه بقيه نشان مي دهند، اما آنجا كسي دقت به اين نداشت چون بحث چيز ديگري بود.
* چه بحثي است؟
- موضوع اين است در محيطي كه من و دوستان من و همه آدم هايي كه در اين دنيا زندگي مي كنند هيچ برخورد و شناختي از بسيجي ها و مادران شهدا ندارند. تنها تصاويري كه مي بينند تصاويري است كه تلويزيون پخش مي كند يك سري جملات كليشه اي است كه ۲۰ سال است تكرار مي شود و براي اين قشرها بي خاصيت شده است.
* نگاه شما چيست؟
- ببينيد، بايد آدم هاي اين دو فضا و دنيا بتوانند با هم ارتباط برقرار كنند. بتوانند پاي يك ميز بنشينند با هم حرف بزنند. الان اين طور نيست. ۱۷ سال از جنگ گذشته، ۱۷ سال، يك نسل است، اما الان اگر يك كسي بيايد تهران و فرضاً خبر نداشته باشد ممكن است فكر كند جنگ ۶ ماه پيش تمام شده است. اين را فقط من نمي گويم يك فرانسوي هم كه به تهران آمده بود، مي گفت. در واقع جنگ يك چيز قشنگي نيست. يك مسأله تاريخي و آرشيوي است.
* بگذاريد توضيحي بدهم. كسي نمي خواهد جنگ را تحسين و تبليغ كند. بله، جنگ في نفسه چيز بدي است، اما از دوران جنگ و دفاع ما فرهنگ و ارزش هايي به دست آمده كه به درد امروز جامعه ما مي خورد. شما در كتابتان رابطه سيالات و ترافيك را بحث كرده ايد. يكي از ارزش هاي دفاع مقدس ايثار انسان ها بود، يعني ديگران را بر خود ترجيح دادن، بنابراين من هم مي توانم بگويم اگر مفهوم ايثار در مردم شايع بشود ممكن است در مسأله ترافيك منجر به فرهنگ حق تقدم دادن به ديگران بشود و بخشي از معضل ترافيك تهران را حل كند. حالا شما مي گوييد از اين قوت استفاده نكنيم. آن را كنار بگذاريد و آرشيو كنيم؟ اين را مي پسنديد؟
-شما بايد در جامعه باشيد. بيشتر دوستانم كه در ايران هم بزرگ شده اند و در دنياي من هستند اين ايثاري كه شما مي گوييد، نمي بينند. از اين مفاهيم سردرنمي آورند. من كي گفتم كنار بگذاريم. مني كه خودم درباره مادران شهدا كار كرده ام و فيلم ساخته ام. من مي گويم نحوه مطرح كردنش صحيح نيست و زبانش اشتباه است. حرف من اين است كه من به عنوان يك شهروند بايد بتوانم انتخاب كنم. شاملو در شعري مي گويد «عاشقان سرشكسته گذشتند، سرشار ترانه هاي بي هنگام خويش» از كسي پرسيدم چرا گفته است «بي هنگام» ؟ گفت به خاطر اين كه من و تو داريم در مورد يك كسي كه عاشقش هستيم حرف مي زنيم، يا داريم براي عشق شعر مي گوييم، اما از طرف ديگر همه از انرژي هسته اي مي گويند. يعني اين حرف هايي كه ما مي زنيم كاملاً بي هنگام است و من اين وسط نمي توانم انتخاب بكنم.
* در فيلم مستند شما چه چيزي ديده مي شود؟
- زندگي. زندگي مادران شهدا در مزار شهداي بهشت زهراي تهران. مادرها حرف مي زنند، مي شنوند، غذا مي پزند. هر پنجشنبه آنها جامعه كوچكي تشكيل مي دهند، جامعه اي زنده و من از آنها فيلمبرداري كرده ام.
* كمي در اين باره توضيح بدهيد.
- ببينيد، اين جامعه اي است كه بر محيط تاثير گذاشته است و آن را متنوع و زيبا كرده است. مي بينيم يكي آمده سكويي درست كرده كه بتواند بنشيند كنار قبر. اين را يك آرشيتكت به وجود نياورده، اين را زندگي به وجود آورده. چون آرشيتكت چيزي به وجود مي آورد كه به ما تحميل مي شود، ولي اينجا اين طور نيست. يك قبرستان زيبايي در پاريس هست به نام «پرلاشرز» كه در دنيا به زيبايي معروف است و صادق هدايت هم در آنجا دفن است. قبرستان بسيار قشنگي است، اما زنده نيست. خاصيت قطعه شهدا در قبرستان تهران اين است كه زنده است. بله، مي توانيم بگوييم آلومينيوم زياد قشنگ نيست و اگر سنگ بود قشنگ تر بود،  اما اين ها مهم نيست. جرياني كه باعث شده اين قطعه خيلي قشنگ و ديدني باشد به خاطر اين است كه زندگي در آن است. آن بلوك سيماني، آن تابلوي آلومينيومي، كمدي كه مادر داخل آن شلنگ و وسايلش را قرار مي دهد و هر هفته سراغ آن مي رود، تمام اين ها زندگي است كه آنجا جريان دارد.
* با اين توصيف شما بايد مخالف نوسازي و ساماندهي مزار شهدا باشيد.
- هم مخالفم و هم جداً خطري براي نابودي يك ميراث باارزش مي دانم. اين مكان را بايد حفظ كرد به عنوان ميراثي كه در دنيا بي نظير است. دست زدن به آن فضا و تغيير دادن آن بي توجهي به ابعاد و اندازه واقعي يك بدن است. در واقع خياطي است كه براي خودش لباس دوخته، اونيفورم نيست. اگر ما آنجا را يكدست كنيم چيزي كه از بين مي رود، زندگي است. يك سري قبر مي ماند و مادرهايي كه به مدت چند سال مي آيند و فاتحه مي خوانند و مي روند. يك خانه اي كه طراحي شده باشد ديگر كسي جرأت نمي كند به آن دست بزند، كسي نمي تواند در ساختنش سهيم باشد. در حالي كه مادرهاي شهدا توانسته اند اين فضا را مال خود بكنند، اما اگر در آن دخالت بشود و يكدست بشود ديگر نمي توانند آن را مال خود كنند.
* شما در كار مستند طبعاً بايستي در همه ابعاد سند ارائه كنيد. در مورد آرمان ها و اعتقادات بسيجي ها و مادران شهدا چه سندي داده ايد؟
- سند من آن چيزي است كه مشاهده مي كنم و واقعيت ها را آن طوري كه هست نشان مي دهم . وقتي دوربين دستم است نشان مي دهم كه مادر قبر بچه اش را مي شويد و ناز مي كند، فاتحه مي خواند، قرآن مي خواند. مي گويد من از شهدا مي خواهم نزد خداوند ما را شفاعت كنند. مادري مي گويد من قبر آنهايي را كه مادرانشان فوت كرده اند، مي شويم. هر هفته ۶۰ تا ۷۰ قبر را مي شويم و تا عمر دارم اين كار را مي كنم به اميد اينكه ما را شفاعت كنند.
* كار ديگري هم در دست داريد؟
- بله، مي خواهم درباره بسيجي ها كار كنم. البته با بسيجي كار كردن خيلي سخت است، چون ممكن است بسيجي به من اعتماد نكند و فكر كند من جاسوس فرانسه هستم و مي خواهم از آنها سوءاستفاده كنم.
* بالاخره، مار گزيده هستند.
- بله مارگزيده هستند و از اين سوءاستفاده ها شده است. آنهايي كه فيلم من را نديده اند خيلي ها به من گفته اند كه تو مي خواهي سوءاستفاده كني و آخر سر مي روي خارج و گند مي زني. در واقع هدف من در فيلم دوم اين است كه ديد انتزاعي را از شهدا و بسيجي ها برداريم. مي خواهم نشان بدهم كه اين ها آدم هاي ملموسي هستند و همزادپنداري با آنها امكا ن پذير است. من با فيلمي كه مي گويد بياييد بسيجي ها و مادران شهدا را دوست داشته باشيد، مخالفم. من مي گويم بسيجي ها و مادران شهدا را دوست دارم، چون دوست داشتني هستند. مثل همه آدم هاي معمولي.

ويلچرنشيني هم عالمي دارد
زينب پشت مشهدي
000261.jpg
صبح كلاس داشتم، نزديك ظهر براي تهيه جزوه به ساختمانB رفتم. دانشكده شلوغ بود، دانشجوهاي جوان با شور و حال وافري در گوش باد، غزل جواني مي سرودند؛ قصه رقص عطر گل يخ را با باد تكرار و آهنگ هستي را زمزمه مي كردند؛ از همه چيز مي گفتند، قصه ابر و هوا، قصه چلچله ها، قصه ساغر و مستي،  قصه جام تهي، قصه بستن عهد در روز الست، قصه رنگ و ريا و... باري از همه چيز و همه جا سخن مي گفتند. زندگي جاري بود. همه روي پاي خود، روي پاي خود حركت مي كردند. كفش ها هركدام رنگي بود، مي رفتند، مي آمدند، دوتا دوتا، سه تا سه تا، با هم، تنها، بي خيال از دنياي اطرافشان، بي توجه به لحظه هاي رفته، به عقربه هاي ساعت كه گويا تنها دغدغه شان همان لحظه است، هركسي چيزي مي گفت. يكي مي گفت: چي شد، استاد چه گفت، حوصله كلاسش را نداشتم، دوست نداشتم تحملش كنم. ديگري مي گويد حرف هايش جذاب نيست، تكراري است. آمدم روي نيمكت توي حياط نشستم و آن يكي: حيف از اين همه شهريه كه پرداخت مي كنم. بعدي هم با شيطنت خاصي مي گويد: فقط ۱۰دقيقه اول كلاس را مي مانم بعد هم جيم مي زنم و مي روم دنبال كارم. در كل هر كسي به يك بهانه اي كلاس را ترك مي كند و تعدادي هم از درس و جزوه و كلاس حرف مي زنند. باجه هاي تلفن خيلي شلوغ است، بچه ها براي تماس گرفتن صفي ساخته اند. به دور از همه اينها دو مرد با نگاهشان آنها را استقبال و بدرقه مي كنند. قبل از ورود هر دانشجو به ساختمان، نگاهشان همراه گام هاي آنها حركت مي كند، تا پاي پله ها مي آيند و با آنها از پله ها بالا مي روند. نگاه آنها هم تا آنجا كه مي شود همراه دانشجويان حركت و آنها را همراهي مي كند. تا زماني كه دور و دورتر مي شوند و بعد هم ناپديد...
اين دو مرد صبح همراه و همپاي من وارد دانشكده شده بودند با يك تفاوت، من روي پاهاي خودم، آنها روي ويلچر! از كنارشان گذشتم، گذشته بي تفاوت! اما الان حس ديگري دارم. نمي دانم چرا؟ مي خواهم با آنها حرف بزنم. دلم مي خواهد آنها از مرگ شقايق ها برايم غزل بخوانند يا از گريه خورشيد تابان، در پرپر شدن گل مرجان ها در طلوع فجر قصه بگويند. در اين لحظه ديوار، تنها تكيه گاهم بود. آنچه از آنها به من متواتر مي شد در ذهنم ضبط مي كردم، نگاه هاي همسو، خنده هاي محزون، چهره هاي جذاب، غرورهاي مردانه، گام هاي پرصلابت، معرفتي ژرف، اما روي ويلچر! روي ويلچر! نمي دانم چه مي گويند، آرام و بي صدا، با كنايه، نمي دانم چه مي گويند؟
طرح تبسمي كمرنگ بر لب هايشان است، يكي از آنها گهگاه ويلچرش را حركت مي دهد، حركتي كند با خشمي پنهان! نمي دانم چه مي گويند. به بهانه اي از كنارشان مي گذرم. كنجكاوم، مي خواهم بدانم چه مي گويند، هزاران سؤال در ذهنم ايجاد مي شود. يكي دو بار از جلويشان مي گذرم. دلم مي خواهد بدانم كه از چه چيزي اينگونه آزرده خاطرند. شايد علو آنها و فرود اجازه ورود من به حريم تنهايي شان را نمي دهد، همچنان ثانيه ها مي گذرند. دلم مي خواهد زمان ساكن مي ماند تا بتوانم وارد دنياي آنها شوم، اما زمان كار خودش را مي كند. زمان وظيفه شناس تر از آن است كه بخواهد مرا درك كند، شايد هم خودخواه تر از آن است كه لحظه اي بايستد تا ديگران به كارشان برسند. دلم آرام نمي گيرد، نزديك تر مي روم، آنها نگاهي به هم مي كنند. باز چيزي مي گويند. احساس مي كنم درباره من پچ پچ كردند گويا صحبت از ترحم و خواهر راهبه و از اينجور چيزهاست. بي توجه به لبخندهاي كنايه آميزشان، نزديك مي شوم. اعتمادم را تقويت مي كنم، نزديك مي روم و مي گويم:
- سلام!
- خب، عليك سلام!!
- شما دانشجو هستيد؟
- برفرض گيريم كه اينطور باشد، امري بود؟
- مي خواستم براي تحقيق كمي وقتتان را بگيرم. اجازه مي فرماييد؟
- بفرماييد! فعلاً چيزي كه زياد داريم وقت است. اگر كاري از دست ما بربيايد قطعاً كوتاهي نمي كنيم.
تشكر مي كنم و باب صحبت را مي گشايم.
- اگر اجازه بدهيد اول مي خواهم بدانم شما چه رشته اي مي خوانيد؟ راستي، چرا از صبح تا به حال اينجاييد.
مي گويند دانشجوييم اما چه فرقي مي كند كه ما چه مي خوانيم، اين مهم است كه چند ساعت مسافت راه را طي كرديم كه به درسمان برسيم، اما متأسفانه به علت خرابي آسانسور از صبح تا به حال اينجا مانديم و نمي توانيم از كلاس استفاده كنيم بنابراين اينجا راه رفتن افراد را تماشا مي كنيم و خدا را شاكريم كه اگر ما روي ويلچر نشستيم لااقل مردم جامعه شادند و مي گويند و مي خندند و مي آيند و مي روند. اين خود، لذتي دارد.
ديگري كه كمي شوخ طبع به نظر مي رسد، مي گويد: روي ويلچر نشستن هم عالمي دارد. كفش هاي ما هيچ وقت كهنه نمي شود. ديگري مي گويد: تازه بندهايش هم زير پاي ديگرمان نمي ماند كه زمين بخوريم. دوتايي مي خندند؛ خنده هاي محزون، نگاه هايي آرام،  گويي كشتي نگاهشان تا عمق اقيانوس ها را درنورديده و مي دانند كه چيزي براي ديدن نمانده است. شايد مي گويند: براي نديدن بايد وقت گذاشت نديدني ها بيشتر از ديدني هاست. يكي از آنها آرام با نوك انگشت روي پايش مي زند؛ احساس مي كنم درد دارد! اما گويي امان درد را نيز بريده است. با لبخند مي گويد: باز هم گرفت. نگاهش مي كنم، مي گويد: اين رگ  رو مي گويم، اين يكي خيلي دوستم داره، نمي گذارد فراموش كنم كه پا هم دارم. ديگر سخني نمي گويم. فقط مي شنوم يا بهتر بگويم اين دو نفر با هم حرف مي زنند و من از شرم، آب مي شوم. من از نگاه اين دو ماهي در تنگناي تنگ، بي تاب مي شوم و شرمگين! اصلاً پيش چشمان آنها آب مي شوم. بي قرار و شرمسار از لبخندهايشان، از نگاه شان، براي تغيير فضاي موجود اين پا و آن پا مي كنم تا شايد دريچه اي براي رهايي پيدا كنم. هزار بار از شرم در وجودم مي  ميرم و غبطه به روح و جان پاكشان مي خورم. به خود مي آيم اما آنها همچنان مشغول بذله گويي اند. يكي مي گويد نمي توانيم راه برويم، ديگري مي گويد عوضش سهميه داريم. باز يكي مي گويد حسرت قدم زدن در كوچه باغ هاي شهر و ديارمان بر دلمان مانده.
ديگري مي گويد در عوض دانشگاه مي آييم. باز يكي مي گويد همسرم هرچند روز يك بار مي گويد كاش لااقل مي توانستي روزي يك ساعت روي پاهايت بايستي تا دچار عارضه زخم بستر نمي شدي، ديگري مي گويد بابا بي خيال، بنياد شهيد و امور ايثارگران داروي مجاني مي دهد. ديگري مي گويد از صبح تا بعدازظهر اينجا مانديم يكي نيومد بپرسد كه خرتان به چند... ديگري مي گويد: آه چقدر نق مي زني، قرار است درصدهاي جانبازان را اضافه كنند. تازه وقتي بميري اگر بالاي ۶۰درصد باشي، شهيد اعلامت مي كنند.
ناگهان يكي شان خنده بلندي سر مي دهد و مي گويد نگاه كن ما حتي از نماز خواندن در نمازخانه دانشگاه محروميم. نگاه مي كنم، مي بينم نرده اي پشت در ورودي نمازخانه قرار گرفته كه مانع عبور ويلچر مي شود. بيشتر از پيش شرمنده مي شوم. رساتر از هر فريادي در دل فرياد مي زنم و رهاتر از هر آتشي، خود را رها مي سازم. در دل خون مي گريم كه چرا؟ چرا؟ يكي شان مي گويد بارها ما در سالهاي جنگ شنيده بوديم كه در شهرهاي مرزي، دشمن متجاوز چه كرد! چگونه خورد و برد و غارت كرد. ما بارها در متون تاريخ كشورمان خوانده ايم كه فلان كشور در فلان سال آمدند و كشتند و بردند و غارت كردند و همه چيزمان را به يغما بردند و اين بار نيز شنيدم كه چگونه دشمن به پير و جوان مردم شهرهاي مرزي ما رحم نكرد، اما نمي دانم بعد از جنگ از خود پرسيده ايد كه چه كساني در آن هشت سال، جان و سينه هاي نازنين خود را مزرعه گلوله هاي فولادين دشمن ساختند، از پيكر يوسف صورتان و حسين سيرتان مزارستان هاي ما را لاله گون كردند تا سرزمين ما سربلند و مفتخر دوباره سرود سلحشورانه زيستن سردهد.
شما هر روز يا چند روز يك بار از طريق رسانه ها مي خوانيد و مي شنويد كه يكي از جانبازان از فلان شهر يا در فلان روستا در همين نزديكي خانه هاي ما، در همين همسايگي ما، ديروز چشمان خود را بر هرچه در اين دنيا هست، بست و رفت و با انوار هستي بخش جان آرام بيعت كرد و طرفي پهناي هفت آسمان را درنورديد و اينك اين سؤال باقي است كه آيا من و هم ميهنانم در برابر واژه بلند ايثار در مقابل كساني كه پيشگام در ايثار بودند و فدايي ما شده اند، چه كرده ايم. من خاموش نمي نشينم؛ در كنار ديوار اين دانشكده، متنفر از دنياي اطرافم كه چگونه نامم را انسان نهاده اند.
و اينك خاكستر شمع وجودم بي رمق در جلوه انوار اين خورشيد هاي تابان روي زمين، با خاك يكسان مي شوم، خرد مي شوم، البته گاهي صدايشان را مي شنوم كه مي گويند ما با هر جوانه جوشش نور و سرور عشق، زنده مي شويم و حركت مي كنيم و با سينه هاي پرشده از شوق زيستن، پرواز مي كنيم!
مي گويم آيا اجازه دارم پاي اين حصار با چندان رمق مختصري كه دارم در سايه بلند اين درختان دمي بياسايم يا بايد همچنان غريب از اين راه بگذرم.

نماينده ولي فقيه در نيروي مقاومت بسيج:
استقامت در برابر دشمن
از ويژگي هاي پيامبر اعظم(ص) است
صادق اسدي- در جلسه هيئت محبان العسگري، نماينده ولي فقيه در نيروي مقاومت بسيج در جمع اعضاي اين هيئت و تعدادي از رزمندگان و بسيجيان طي سخناني با اشاره به سال پيامبر اعظم(ص) گفت: بهترين معرف رسول خدا خود خداوند است. بيش از ۲۰ مورد خداوند متعال، حضرت محمد(ص) را در قرآن معرفي كرده است از جمله؛ اختصاص يك سوره از ۱۱۴ سوره قرآن به نام سوره محمد و تكرار ۴ بار نام مخصوص پيغمبر اكرم (محمد) و يك بار نام ديگرش (احمد) ذكر شده است.
حجت الاسلام محمدي با اشاره به اينكه حضرت محمد(ص) تنها پيامبري است كه در حق امتش نفرين نكرده است، گفت: روايتي از پيامبر اكرم (ص) نقل است كه فرمود: هيچ پيامبري به اندازه من آزار و اذيت نشد. وي در ادامه به بعد حكومتي ويژگي هاي رسول اكرم، استقامت و پايداري بي نظير ايشان را كه مقام معظم رهبري نيز بدان تأكيد داشتند اشاره واستقامت پيامبر اعظم را در دو جهت قابل بررسي دانست:
۱- استقامت در برابر خواهش هاي نفساني اعم از مال دنيا، غرايز جنسي و مقام و ...
۲- استقامت در برابر دشمن اعم از فشار و سختگيري دشمن _ اقدامات خصمانه دشمن و مشكلاتي كه براي مسلمين ايجاد مي كند.
در ابتداي جلسه سردار غياثي راد دبير اين جلسه خواستار ادامه اين جلسات شد و از تمامي شركت كنندگان و نماينده ولي فقيه تشكر و قدرداني كرد.
سردار سيدقاسم قريشي نيز در اين مراسم موفقيت هاي چشمگير و ارزشمند به ويژه در زمينه هسته اي را حاصل تلاش دانشمندان، تدابير مفيد و حياتي مقام معظم رهبري، اتحاد و همدلي دولت و مجموعه نظام و حمايت مردم دانست.
وي به دخالت ها و توطئه چيني هاي غربي ها به ويژه آمريكا و انگليس در دو نقطه از كشورمان (خوزستان- سيستان و بلوچستان) را تحت فشار قرار دادن جمهوري اسلامي در داخل دانست و اظهار داشت: به علت وجود فضاي انسجام و وحدت در كشور و عدم وجود پايگاه مردمي دشمنان در داخل كشور آنها رو به بمب گذاري هاي وسيع در خوزستان آوردند و اسناد و مدارك به دست آمده توسط وزارت اطلاعات نشان از دخالت مستقيم دولت انگليس در اين طرح بود. وي افزود: انگليسي ها وقتي نتوانستند برنامه هايشان را در خوزستان عملي كنند به تجهيز اشرار و قاچاقچي ها در ديگر نقطه مرزي كشورمان (سيستان و بلوچستان) روي آوردند و اين اشرار با حمايت آنها به بستن جاده زابل _ زاهدان اقدام كردند كه متأسفانه تعدادي از عزيزانمان در آنجا به شهادت رسيدند.

همايش ادبي بسيج دانشجويي
همايش ادبي بسيج دانشجويي استان تهران در هفته اول خرداد ماه برگزار مي شود.
معاونت فرهنگي بسيج دانشجويي استان تهران اعلام نمود به مناسبت بزرگداشت سوم خرداد، روز فتح خرمشهر، نخستين همايش ادبي يادمان فتح خرمشهر برگزار مي شود. در اين همايش به صاحبان آثار برتر هداياي نفيس تقديم خواهد شد.
گودرزي افزود: اين همايش ويژه ارزش هاي دفاع مقدس برگزار مي گردد و عزيزان دانشجو در انتخاب موضوع آزادند. دانشجويان مي توانند آثار خود را در قالب شعر، قطعه ادبي و داستان تا تاريخ ۲۰/۲/۱۳۸۵به نشاني تهران، خيابان انقلاب، تقاطع فلسطين، جنب كلانتري۱۴۸ ارسال نمايند. اين همايش در خرداد ماه برگزار شده و زمان دقيق و مكان آن متعاقباً اعلام خواهد شد.

فرهنگ ماندگار
اجتماعي
اقتصادي
دانش فناوري
بـورس
زادبوم
حوادث
خارجي
سياسي
داخلي
شهرستان ها
شهري
علمي فرهنگي
راهنما
ورزش
صفحه آخر
همشهري ضميمه
همشهري ايرانشهر
|  اجتماعي   |   اقتصادي   |   فرهنگ ماندگار   |   دانش فناوري   |   بـورس   |   زادبوم   |   حوادث   |   خارجي   |  
|  سياسي   |   داخلي   |   شهرستان ها   |   شهري   |   علمي فرهنگي   |   راهنما   |   ورزش   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |