پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۵
حدوث نيمايي غزل
004722.jpg
ابراهيم اسماعيلي اراضي
مي گفت: «در آن سال ها من خودم را يك شاعر نيمايي مي دانستم و غزل برايم بيشتر به يك تفنن شبيه بود و البته نه اينكه آن را سرسري بگيرم» .
شايد همين نقل قول نشانه اي باشد بر اين كه منزوي جوان به تمامي، شيفته پير يوش و شعرها و نظراتش بوده است. اگر چه منزوي نوجوان، شعر را در انجمني نه چندان گسترده و پربار، با شعر كلاسيك آغاز مي كند و با شعرهايي در اين قالب ها خودش را به رخ ديگران مي كشد، اما اولين برخوردهاي جدي او با شعر، دقيقاً  در ايستگاه هايي اتفاق مي افتد كه همگي به نوعي در مسير نيما و شعرش واقع شده اند.
مي گفت: اولين بار، شعرم در صفحه شعر خوانندگان يكي از مجلات معتبر آن روزها چاپ شد. همين كه فهميدم، با تمام توانم تا جايي كه مي دانستم مي توانم پدرم را پيدا كنم دويدم و مقداري پول خواستم. پدرم پرسيد: براي چي؟ و من توضيح دادم كه شعرم چاپ شده و مي خواهم بروم فلان مجله را بخرم. بعد از خريد مجله، باز هم دوان دوان رفتم و آن را به پدرم نشان دادم. سري تكان داد و گفت: البته خيلي خوب است كه شعرت چاپ شده ولي صفحه خوانندگان آنقدرها معيار مهمي نيست و بايد تلاش كني كه آثارت در صفحه اصلي« شعر» مجله جاي خود را باز كند .
همين انگيزه باعث مي شود كه عزم منزوي جوان جزم تر شود تا بتواند مسئول بخش شعر مجله كه كسي جز «فريدون مشيري» نبوده را مجاب كند. اين تلاش ادامه پيدا مي كند تا زماني كه منزوي، دانشجوي تهران مي شود و يك روز چند تا از سروده هايش را برمي دارد و سراغ مشيري مي رود. مرد ميانسال ابتدا شك مي كند كه آيا اين جوان، خودش اين شعرها را سروده يا از جاي ديگري به امانت!  گرفته است. خلاصه اينكه محك مشيري، عيار شعر منزوي را به درستي مي سنجد و بالاخره شعر او (دو قطعه شعر كوتاه) به صفحه شعر مجله راه پيدا مي كند.
مي گفت: «آن روزها سروصداي شعر آتشي خيلي بالا گرفته بود. از طرف ديگر، قرار بود اولين شب شعر گسترده زنجان را برگزار كنيم. به همين خاطر به اين فكر افتادم كه آتشي را دعوت كنيم و اين دعوت انجام شد و آتشي آمد و برنامه با شور و شكوه تمام برگزار شد» .
اين اولين برخورد منزوي جوان با منوچهر آتشي است كه حدود ۲۰ سال بعد در مقدمه اي بر «از شوكران و شكر»، منزوي را «شاعر» مي خواند و توضيح مي دهد كه اين عنوان را به اين راحتي ها به كسي اطلاق نمي كند.
مي گفت: «گهگاه براي ديدن دوستي به او سر مي زدم (اگر نگارنده اشتباه نكند، دوست مزبور، محمد گلبن بوده است). روزي به من گفت كه من مي  خواهم براي ديدن كسي، جايي بروم؛ تو هم مي آيي؟ و من هم قبول كردم. يك كارتن را پر از كتاب كرد و به دست من داد. رفتيم و رفتيم تا به زندان رسيديم. تعجب كردم و پرسيدم ولي هر بار به صبر دعوت شدم. وقتي وارد شديم و راهروها و كريدورها را طي كرديم با كسي مواجه شدم كه ديدن او را در خواب آرزو مي كردم» . براي اولين بار، حسين منزوي محضر زنده ياد مهدي اخوان ثالث را درك مي كند.
مي گفت: «خيلي آرزو داشتم كه بتوانم فروغ و شاملو را ببينم. تازه به تهران آمده بودم و مشتاق بودم كه هر چه زودتر مسيري پيدا كنم و اين ديدارها اتفاق بيفتد، اما در ناگهان ناباوري، خبر درگذشت فروغ را شنيدم. اولين و آخرين ديدار من با فروغ و اولين ديدار من با شاملو در ظهير الدوله اتفاق افتاد؛ در حالي كه همان طور كه خود فروغ گفته بود، برف مي باريد و ...» .
حسين منزوي در اين روزها تازه بيست ويكي، دو سال دارد.
مي گفت: «عمده ترين بخش درآمد معلمي پدرم صرف خريد كتاب و خصوصاً  مجلات و نشريه هاي ادبي و فرهنگي مي شد و مادرم مي گفت اين مرد پول هايش را خرج اين چيزها مي كند كه بچه هايش بدبخت شوند» . البته مادر حسين منزوي- كه عمرش درازباد- اين جمله را از سر دردي مي گفته كه در برابر نامرادي ها به جانش افتاده بود وگرنه تأثير شخصيت فرهنگي چنين مادري بر منزوي تا حدي بوده كه او هميشه ذكر مي كرد كه اگر چه پدرم شاعر و باسواد بود ولي من بخش عمده پرورش ذهني و دانسته هايم در خصوص افسانه  ها و باورها و... را مديون مادرم هستم و ترديد ندارم كه اگر چنين مادري نبود، شعر من شكل نمي گرفت.
* * *
نقل قول هايي كه آمد، نه از سر تفنن ذكر شد و نه به خاطر اينكه برگ هايي از تاريخ ادبيات معاصر ايران ورق زده شده باشد؛ غرض اصلي، فراهم آمدن پيش زمينه هايي ذهني براي كساني بود كه با حسين منزوي آشنايي كمتري دارند يا كساني كه او را به عنوان يك غزلسراي صرف مي شناسند، بدون اينكه متوجه وجوه تمايز و تشخيص شعر او با ديگر غزلسرايان پيش و پس از او باشند. اگر بخواهيم به همه اين وجوه بپردازيم، مسلماً  مجالي بسيار گسترده مي طلبد چرا كه پيشنهادهاي تازه منزوي به غزل، چه در ساختار (در مباحثي مثل موسيقي، فرم، روايت، تصوير و ...) و چه در ماهيت( در زمينه نوع انديشه، لحن تغزل و...) آنقدر هست كه بتوان صفحات زيادي را به نگارش در مورد آنها اختصاص داد. پس تنها راهي كه مي ماند،  اين است كه به يكي از اين سرفصل ها بسنده كنيم. در بين سرفصل هاي موجود، آنكه مي تواند بيش ازديگر سرفصل ها تأثير منزوي از نيما و پيروي از او را نشان دهد مسلماً  موسيقي شعر اوست، چرا كه اساساً در بين پيشنهادات نيما نيز تصرفات يا اصلاحات موسيقايي شعر او بيش از ديگر جنبه ها مورد توجه قرار گرفته است و بسياري هنوز هم در اين اشتباه بزرگ غوطه مي خورند كه نيما، كسي بود كه ساختار موسيقايي متساوي ابيات كلاسيك را به هم ريخت و مصراع ها را بلند و كوتاه كرد.
اما براي اينكه بتوان از موسيقي شعر نيما به موسيقي شعر حسين منزوي رسيد، چاره اي نيست كه به تحولات موسيقايي كليت شعر فارسي نيز توجه داشت. پس براي اينكه باز هم از حرف هاي كلي بپرهيزيم، بحث را به موسيقي غزل هاي منزوي محدود مي كنيم و تطورات موسيقايي غزل را در اين دوره از نظر مي گذرانيم.
شايد بهترين نمونه براي دريافت اين تأثير، بيش از هر چيز رجوع به آثار كلاسيك نيما باشد(و متأسفانه بسياري از ما فراموش كرده ايم كه اين آثار هم سروده شخصي مثل نيما هستند و اگر هم فراموش نكرده ايم، سعي مي كنيم فكر كنيم كه اين آثار مربوط به زماني است كه نيما هنوز سروده هاي آزاد را تجربه نكرده و پي نگرفته است). در اين دسته از آثار نيما (چه در غزل ها و چه در رباعي ها) و حتي در پيشنهادات و دست نوشته هايي از قبيل «نامه هاي همسايه» به وضوح مي توان نگاه او به غزل و متقابلا انتظارش را دريافت؛ نگاهي كه چندان سرسري هم نيست و آنقدر پيگير هست كه مثلاً  در «نامه هاي همسايه» در حدود ۶۰ مورد بازتاب صريح داشته باشد. در سروده هاي كلاسيك نيما نيز مي توانيم دقيقاً  انعكاس همين نظرات را ببينيم كه شايد سرلوحه همه اين پيشنهادات نيز رجوع به طبيعت زبان و موسيقي آن باشد.
اولين غزلسرايي كه پس از نيما مي تواند تا حد زيادي فحواي پيام او را درك كند، هوشنگ ابتهاج است (و شايد دليل اين درك درست و عميق موسيقايي سايه در غزل نيز دليلي جز نيمايي سرابودن او نداشته باشد).
سايه آنقدر هوشمند و مدبر هست كه بتواند ضرورت حركت قدم به قدم و مبتني بر شرايط را به خوبي درك كند و سعي كند اين اعتدال را در همه جوانب غزل خود رعايت كند. پرداختن او به زباني حافظانه، اصلاً  حاصل شيفتگي او در شاعري نسبت به حافظ نيست (اگر چه ممكن است علاقه او به حافظ به عنوان يك مخاطب، در بيشترين حد باشد ولي مسلماً  هيچ شاعر مستقلي دوست ندارد تكرار ديگري باشد، چرا كه اين علاقه، مهلكه فناست).شايد سايه قرار دارد مخاطب عادت زده اش را دست بگيرد و پا به پا ببرد و براي اين كار چاره اي جز شروع كردن از منزل اول ندارد. او خوب مي داند كه اگر قدمش را قدري بلندتر بردارد، مخاطبش چون طفلي ناتوان به زمين خواهد افتاد و از ادامه راه، روي خواهد گرداند. به عبارتي مي توان گفت كه سايه براي حركت خود، برنامه اي مدون دارد و به همين دليل است كه بنا به عقيده بسياري و به قول محمدعلي بهمني، سايه اولين كسي است كه پل عبور غزل از فضاي كلاسيك به شعر امروز را احداث مي كند و نشان مي دهد. در بين شاعران غزلسراي معاصر جز سايه، ديگراني هم هستند كه هم ذوق تغزلي برجسته اي دارند و هم مشتاق نوآوري اند، اما گويي شوق آنها هيچ گاه با آينده نگري همراه نيست و در لحظه، گل مي كند.
بنا به قول بسياري، ظهور فروغ فرخزاد در جبهه نوگرايان به عنوان يك زن نوگرا باعث مي شود كه جناح كلاسيك شعر معاصر نيز متوجه استعداد شعري سيمين بهبهاني شود و بنا به قول خود سيمين (رجوع كنيد به گفت وگوي او با ناصر حريري در مجموعه «درباره هنر و ادبيات» ) رقابت اين دو سر بگيرد. به اينكه اساساً  چنين رقابتي درست بوده يا نه و حتي به اينكه اساساً  رقابتي ادبي بوده است يا نه، كاري نداريم چون كه در آن صورت لازم است به مباحث ديگري از قبيل جامعه شناسي و سياست روز نيز بپردازيم كه نه كار من است و نه اينجا براي اين كار محل مناسبي است. بهترين پيامدي كه اين توجه در پي دارد، ايجاد انگيزه هايي بيشتر و دامنه دارتر براي سيمين بهبهاني است كه باعث مي شود او متوجه مسئوليت خود نسبت به شعر كلاسيك باشد.
اما در كنار اين تلاش مجدانه، متأسفانه گاهي نيز ديگران سعي مي  كنند خود را شريك ماجرا نشان دهند و همين دوستي هاي ندانسته باعث مي شود كه اساساً  موانع و گاه بيراهه  هايي در مسيري كه سيمين به نوعي پيشتاز آن به شمار مي رفته، ايجاد شود.كسي، او و شعرش را نشانه امتداد حركت شعر كلاسيك، به روز بودن آن و بي نيازي اش از جريان شعر روز مي داند و ديگري او را «نيماي غزل» مي خواند، بدون اينكه به ياد داشته باشد كه شعر پارسي را يك نيما بس بود، چرا كه پيام او محدوده خاصي نداشت و آنقدر فراگير بود كه در محدوده قالب ها و فرم ها گير نيفتد.
از سوي ديگر نيم نگاه تعدادي از شاعران نيمايي سرا در آن زمان به غزل- كه به نوعي يا شاگرد مستقيم نيما به شمار مي روند، يا به عنوان اولين نسل پس از او، متاثر از پيام هايش هستند- نيز كاملاً تاثيرگذار است. هنوز هم كافي است نگاهي به برخي سروده هاي امثال نادرپور، نصرت رحماني، مهدي اخوان ثالث و... در غزل و حتي همان تك غزل هميشه درخشان فروغ فرخزاد بيندازيم تا متوجه شويم كه حتي اين طلايه داران شعر آزاد نيز در حركت غزل به پيش، سهم بسياري داشته اند.
در چنين فضاي مستعد و پويايي، پاي منزوي جوان به تهران دهه ۴۰ مي رسد؛ جواني كه به رغم زندگي در شهرستان، در خانه پدرش آنقدر به كتاب ها و مطبوعات دسترسي داشته كه از قافله عقب نماند و بي خبر نباشد. اولين بار او در انجمن هاي كلاسيك حضور مي يابد. انجمن هايي كه شعرا غزل هايشان را يك بيت، يك بيت مي خوانده اند و منتظر مي مانده اند كه حضرت استاد «اصلاح بفرمايند» . سركشي هاي او شايد اولين بار در يكي از همين جلسات گل مي كند؛ وقتي كه بدون اينكه منتظر «اصلاح» بماند، تا پايان غزلش را مي خواند. البته اين سركشي آنقدرها هم خام سرانه نبوده و به اين نكته مستدل مي شده كه وقتي يك غزل بيت به بيت خوانده شود و در بين هر دو بيت فاصله اي زماني صرف شود كه استاد نظرشان را بگويند، فضاي شعر، هم براي استاد و هم براي ديگر مخاطبان از دست مي رود. چنين استدلالي نمي تواند دليلي داشته باشد، مگر دانسته هاي شاعر و اعتقادات او به گفته هاي نيما و شاگردانش كه شعر را يك موجوديت يكپارچه و واحد مي دانند؛ خواه اين شعر غزل باشد، خواه نيمايي و خواه....
آوازه منزوي فراگير مي شود. تنها غزل «۴» او با مطلع «لبت صريح ترين آيه شكوفايي است» پس از انتشار، آنچنان ولوله اي درمي اندازد كه حدود ۲۰ نفر از شاعران غزلسراي شناخته شده آن روزها از آن استقبال مي كنند. منزوي، تازه بيست وسه ساله است. همين آوازه فراگير، كار را به جايي مي رساند كه منزوي كم كم به حلقه بزرگاني از قبيل اخوان، آتشي، نصرت رحماني، نادر نادرپور و ... راه مي يابد و در تمام اين مراحل، او هنوز خودش را شاعري نيمايي مي داند (و او تا پايان عمر نيز خود را به حق «شاعر» مي دانست و لفظ صرف «غزلسرا» را چندان نمي پسنديد؛ اعتقادي كه بررسي آن با رجوع به آثار غيركلاسيك چندان مشكل نيست، اگر حوصله اي باشد و انصافي...). حالا ديگر منزوي جوان، درس هاي نيما را از طريق شاگردان مستقيم و باواسطه اش به خوبي دوره مي كند و به گونه اي خود نيز از طريق اخوان و نصرت، به يكي از شاگردان باواسطه نيما تبديل مي شود. آنچه براي منزوي ملاك قرار مي گيرد، ماهيت نگاه نيما به شعر است؛ ماهيتي كه به منزوي مي فهماند آنچه به عنوان موسيقي شعر مطرح است، به كليت موسيقايي آن مربوط مي شود و براي اين نگاه كلي و ارگانيك، نمي توان وزن و قافيه و... را از ديگر عناصر جدا كرد. اين درك، از همان آغازين سال ها در شعر منزوي نقش مي بندد. نگاهي به بيت اول غزل «۲» او كه دو سه سال پيش از چاپ اولين مجموعه اش (حنجره زخمي تغزل/ ۱۳۵۰) نوشته شده بيندازيد:
درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست
آنجا كه بايد دل به دريا زد، همين جاست
از نحو ساده و طبيعي مصراع ها كه بيشتر به مبحث زبان مربوط مي شود، مي گذريم و به تناسب موسيقي برگزيده شده (توسط شعر و مسلماً فارغ از اراده تمام آگاهانه شاعر) با تصوير و مضمون مي پردازيم.
در هر دو مصراع با وجود اينكه ركن «مستفعلن» پيكره اصلي وزن را تشكيل مي دهد، موسيقي به دو بخش پرهياهو و آرام تقسيم مي شود. در بخش پرهياهوي اول هر مصراع كه مستلزم تلاطم درياست موسيقي سرشار از ضرباهنگي پياپي است، اما در بخش دوم كه نويدبخش آرامش است، همه چيز به سمت سكون پيش مي رود و به ساحل سلامت مي رسد. انگار زنجيره هاي امواج مي كوبند و مي آيند و ناگهان با رسيدن به ساحل، خود را رها مي كنند. از اين نمونه ها در غزل هاي منزوي بسيار به چشم مي آيد. حتي در غزل هاي پرشور مولاناوار او مي توان اين همهمه و آرامش را در نهايت درستي دريافت.
يكي ديگر از ويژگي هاي موسيقايي غزل هاي منزوي، استفاده درست از سكوت ها و زحافات است. توضيح اضافه را مي گذارم و به يك نمونه اشاره مي كنم؛ با اين توضيح كه غزل «۴» نيز در همان سال هاي پيش از ۱۳۵۰ (۲۵سالگي منزوي) سروده شده است:
لبت صريح ترين آيه شكوفايي است
و چشم هايت! شعر سياه  گويايي است
خودش تعريف مي كرد: «وقتي اين غزل را در انجمن هاي آن زمان خواندم، بسياري از حضرات فرمودند كه بايد مي گفتي: و چشم هاي تو، شعر سياه گويايي است ، در صورتي كه من مي دانستم چرا اين كار را كرده ام. توقف، تعجب، تحسين، لكنت و بسياري ديگر از حالات را مي توان در همين يك هجاي مسكون يافت؛ البته اين را همه كس درنمي يابد، خصوصاً اگر شاعرش «منزوي» باشد و... .
بعدها كه غزل هاي منزوي به سمت بلوغ پيش مي رود، به كارگيري امكانات موسيقايي نيز به همان نسبت در غزل هاي او فني تر و به تبع آن پيچيده تر مي شود، به گونه اي كه حتي گاهي به خرق عاداتي نيز مي انجامد. به عنوان مثال مي توان به غزلي از او با مطلع «تقدير، تقويم خود را تماماً به خون مي كشيد/ روزي كه رستم تهيگاه سهراب را مي دريد» اشاره كرد كه منزوي در آن با استفاده از غرابت ذهن مخاطب با اين وزن، بعضي مصراع ها را كوتاه و بلند مي آورد و اين اتفاق، بعدها در غزل محمدعلي بهمني نيز از زاويه اي ديگر رخ مي دهد (نگارنده در كتاب «كسي هنوز عيار تو را نسنجيده است» در مقاله اي به طور كامل به اين موضوع پرداخته است).
همه اين دانسته ها و يافته ها باعث مي شود كه منزوي، نه تنها حركت كسي مثل سايه را در غزل به مرحله اي فراتر برساند، بلكه اشتباهاتي كه ديگران مرتكب شدند را نيز از پيش پاي منزوي برمي دارد. اين اشتباهات اغلب به دو صورت رخ داده اند، اگرچه ريشه همه آنها سوءتفاهمي بيش نيست؛ عدم درك درست شخصيت، جايگاه و پيام هاي نيما.
اگر به تجربه هاي موسيقايي ناموفقي كه به قصد انجام كاري تازه شكل گرفته اند نگاهي بكنيم، خواهيم ديد كه مهمترين دلايل ناكامي اين تجربه ها پيش زمينه هاي غلطي است كه داشته اند. اگر چه هميشه وقتي كه صحبت از نيما پيش آمده، افراد گوناگون به يگانه بودن او اعتراف كرده اند، اما گهگاه وسوسه «نيما شدن» به جان برخي افتاده و هر كدام از زاويه اي كوشيده اند به اين آرزو جامه  عمل بپوشانند. در اين راستا همان طور كه پيش تر هم ذكر شد، چون مشخص ترين تفاوت هاي شعر نيما در موسيقي شعرش رخ نموده، عده اي ديگر فكر كرده اند كه با ايجاد تغييراتي ديگر در موسيقي شعر مي توانند به تشخص و تمايز دست پيدا كنند. در غزل نيز اين سودا به دو روش ابتدايي منجر شده است. در روش اول، افراد براي به دست آوردن وزن جديد (كه آن را با نگاه تازه به موسيقي اشتباه گرفته اند) به صورت اتفاقي دست به چينش متفاوت اركان عروضي زده اند و سپس بر اساس اين بحور خودساخته من درآوردي، مصراع هايي را به ضرب و زور پس و پيش كردن صامت ها و مصوت ها صادر كرده اند، در حالي كه در آن فضا تمام حواس شاعر به درست درآمدن وزن بوده و تنها چيزي كه اثري در سروده ندارد، شعر است. در روش دوم، سازنده موصوف براي دست يافتن به موسيقي زبان معيار، جمله اي را در معرض تقطيع قرار داده و سپس بر اساس ترتيب به دست آمده، چند مصراع ديگر هم ساخته اند تا مصراع طبيعي شان تنها نماند و به حد يك غزل برسد و نتيجه اين تلاش هاي نه چندان شاعرانه نيز پيش روي ماست.
اما «حسين منزوي» آنقدر توانسته موسيقي شعر فارسي را در خود دروني كند كه هيچ گاه در غزل دچار تنگناي موسيقي نشود (اگرچه او آنقدر با خودش و شعر، روراست هست كه در چنين مواقعي سراغ ديگر قالب ها برود). شاهد اين مدعا توجه نداشتن او به اوزان غيرمعمول و عدم تلاش صرف براي ايجاد آنهاست. البته منزوي اينجا هم استثناهايي دارد تا ثابت كند در شعر، هيچ دستور مطلقي به رستگاري نمي انجامد. غزل او با مطلع «زني كه صاعقه وار آنك، رداي شعله به تن دارد/ فرونيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد» كه در وزني تازه و بي سابقه سروده شد، آنقدر طبيعي و شنيدني بود كه باز هم بسياري را به رونويسي از آثار منزوي تشويق كند.
نمونه هاي تازه موسيقايي در غزل هاي منزوي بسيارند، اما شايد همين اشارات كافي باشد و شايد بتوان از مجموع اين مثال ها و مستندات به يك نتيجه ساده رسيد و آن نتيجه چيزي نيست جز اينكه «حسين منزوي» مظهر تعبير نظرات نيما در غزل فارسي است. نتيجه اي كه براي روشن ترشدن آن مجالي بيشتر لازم است تا به ساير زواياي شعر منزوي هم پرداخته شود.

بهانه هايي براي حسين منزوي -بخش پاياني
پياده روهاي قديمي
004719.jpg
عمران صلاحي
ديروز در قسمت نخست اين مقاله، همراه با عمران صلاحي، به مرور خاطرات آشنايي و رفاقت و پياده روي هاي شبانه او و منزوي در شاهراه شاعري نشستيم.
درادامه، خوانش دو غزل منزوي از عمران صلاحي، نخستين و واپسين ستايش زنده ياد منوچهر آتشي از منزوي، بيانيه ي او در باره غزل امروز و در پايان، مؤخره  اي از عمران صلاحي را با هم مي خوانيم.
آنچه بسيار ضروري است، سياستگزاري از بهروز منزوي، شاعر معاصر و برادر حسين منزوي است كه اين مقاله را در اختيار ما قرار داد. قرار است اين مقاله به عنوان مقدمه مجموعه كامل اشعار منزوي منتشر شود.
قسمت نخست اين يادداشت ديروز منتشر شد، شش تابلو از حسين منزوي به روايت مرتضي اميري اسفندقه. امروز دو تابلو پاياني را تماشا مي كنيم.

شاعر در تمام دوران ها، همان انسان ابتدايي است كه نيرويي جز كلام ندارد و كلام، رشته ارتباط بين شاعر و معشوق است و خوانده بوديم كه شاعر چگونه در معشوق، روح بهار مي دمد و چگونه درختي خشك بر اثر آمدن معشوق به شكوفه مي نشيند.
از آمدن معشوق حسين منزوي حتي در به رقص و سماع درمي آيد و خانه، غزلخوان مي شود. منزوي در اجسام بي جان، چنان جاني دميده است كه شنونده شعرش، رقصيدن در را به روي پاشنه و غزلخوان شدن خانه با تمام پنجره هايش را حس مي كند. غزل با به رقص درآوردن در و غزلخوان كردن خانه، طنزي شيرين به دست مي دهد. شاعر در بيت دوم غزل، با تكرار حرف جيم، حالت رقص را جلوه بيشتري مي بخشد و آن را محسوس تر مي سازد:
خانه بي جان ز تو جان يافته جانا، نه عجب
گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت
و اين رقص و سماع، شنونده يا خواننده شعر را به ياد مولانا مي اندازد. حس مي كني كه مولانا نيز همراه خانه و در، در غزل منزوي به رقص و سماع برخاسته است. اين حس را خود شاعر نيز دارد و حتي شاعر آنجا كه از وصف معشوق درمي ماند، از مولانا ياري مي طلبد:
پير من از بلخ مگر وصف جمال تو كند
وصف نيارست يقين، ور نه غزل هاي منت
منزوي، ديگربار با طنزي به شيريني لب يار، از يار مدد مي جويد تا به ياري سخن او به وصفش بنشيند، زيرا هيچ سخني را شيرين تر از سخن معشوق نمي داند؛ حتي سخن مولانا را كه در اين غزل، پير منزوي است. و در اينجا ديگر منزوي، همه چشم است؛ چشمي در تن دارد و چشمي در دل، اما چشم دلش گشوده و بينا نيست و از معشوق مي خواهد با گشودن پيراهن، چشم او را نيز بگشايد. انگار چشم شاعر به پيراهن دلدار پيوسته است و اين پيوستگي را منزوي چه خوب نشان مي دهد:
يوسف من، چشم دلم باز كن از پيرهنت
از اين گذشته، شاعر حالت پير كنعان را به خويش مي گيرد و به بوي پيراهن يوسف مي نشيند. در اينجا معشوق، مقامي والاتر و بعدي بيشتر پيدا مي كند و حس مي كني كه يكباره از زمين كنده مي شود.
منزوي ديگر اسير معشوق و معبود خويش است و جان و تن خويش را به زنجيري مي سپارد كه عشق از گيسوي نگار بافته است.
و اينك معشوق در تمام ذرات منزوي تابندگي دارد و ذرات وجود منزوي نيز در فضاي شرقي غزلش رقصي عارفانه و عاشقانه. به هر كجاي غزلش كه نگاه كني، جلوه معشوق را مي بيني. در آخر، حسين منزوي از معشوق نيز مي خواهد كه غزل كوتاه او را چون آينه اي به دست گيرد و خويش را در آن ببيند. اين آينه، آينه اي تمام نماست و ما اكنون آن را در برابر شما مي نهيم:
در به سماع آمده است از خبر آمدنت
خانه غزلخوان شده از زمزمه در زدنت
خانه بي جان ز تو جان يافته جانا! نه عجب
گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت
پير من از بلخ مگر وصف جمال تو كند
وصف نيارست يقين ور نه غزل هاي منت
يا تو خود اي جان غزل! اي همه ديوان غزل!
لب بگشايي كه سخن وام كنم از دهنت
از همه شيرين دهنان وز همه شيرين سخنان
جز تو كسي نيست شكر، هم دهنت هم سخنت
بي كه فراقت ببرد روشني از چشم تنم
يوسف من! چشم دلم باز كن از پيرهنت
عشق پي بستن من، بستن جان و تن من
بافته زنجيري از آن زلف شكن درشكنت
آينه اي شد غزلم- آينه كوچك تو-
خيز و در اين آينه بين جلوه اي از خويشتنت
آنچه خوانديد، مطلبي بود از من كه در نيمه اول دهه پنجاه نوشته بودم و در يك برنامه راديويي در حضور منزوي خوانده بودم؛ روزگاري كه هر دو در گروه ادب امروز راديوهمكاري داشتيم.
در خانه ما شتر(موتور) با بارش گم مي شود. از عجايب روزگار است كه اين نوشته را پيدا كرده ام. مطلب، چيزي نيست جز توضيح واضحات؛ به سبك بعضي از منتقدان كه برمي دارند مضمون شعر يا داستاني را بازنويسي مي كنند، در حالي كه خود اثر بهتر مي تواند خودش را بيان كند. اين نوشته را چون يادگار آن دوران بود، گفتم در اينجا بياورم... .
خوانش شعري ديگر از منزوي
همان طور كه نيما با فاصله گذاري بين بخش هاي مختلف يك شعر، خواننده را به ديدن و انديشيدن بيشتر وامي دارد، منزوي هم با فاصله گذاري در بعضي از غزل هايش دست به چنين كاري مي زند.
در غزلي از نخستين غزل هايش ابتدا از زبان «قصه» اي سخن مي گويد كه قصه گوي زمانه او را فراموش كرده است. «قصه» ، شاعر را به ياد آن «دو كبوتر» مي اندازد كه بر شاخه درختي با هم نجوا دارند. اين بار از زبان مرغي سخن مي گويد كه پر و بالش را شكسته اند و جفتش را از كنارش ربوده اند. شاخه درخت، تداعي كننده «تك درخت» است.
شاعر اين بار از زبان تك درختي سخن مي گويد كه دژخيم پاييز بر تنش تازيانه كوفته و فروغ جواني و اميد جوانه را از بين برده است. تك درخت را كجا بيشتر مي توان يافت؟ در دل بيابان و كوير. شاعر اين بار خود را جاي كويري مي گذارد و از زبان او سخن مي گويد؛ كويري خشك و سوزان كه دست اندوه در آن دامن افشانده؛ كويري كران تا كران حسرت بي كرانه. غزلي است يكپارچه با نگاه و فاصله گذاري نيمايي، مثل بيشتر غزل هاي منزوي. غزل را بخوانيم:
مجوييد در من ز شادي نشانه
من و تا ابد اين غم جاودانه
من آن قصه تلخ درد آفرينم
كه ديگر نپرسند از من نشانه
نجويد مرا چشم افسانه جويي
نگويد مرا قصه گوي زمانه
*
من آن مرغ غمگين تنهانشينم
كه ديگر ندارم هواي ترانه
ربودند جفت مرا از كنارم
شكستند بال مرا، بي بهانه
*
من آن تكدرختم كه دژخيم پاييز
چنان كوفته بر تنم تازيانه
كه خفته ست در من فروغ جواني
كه مرده ست در من اميد جوانه
نه دست بهاري نوازد تنم را
نه مرغي به شاخم كند آشيانه
من آن بي  كران كويرم كه در من
نيفشانده جز دست اندوه، دانه
چه مي پرسي از قصه غصه هايم
كه از من تو را خود همين بس فسانه
كه من دشت خشكم كه در من نشسته ست
كران تا كران، حسرتي بي كرانه
كارمند تمام وقت شعر
همان طور كه كارمند تمام وقت و نيمه وقت و پاره وقت داريم، شاعر تمام وقت و نيمه وقت و پاره وقت هم داريم. منزوي با آنكه از نظر اداري هيچ گاه شغلي نداشت، كارمند تمام وقت شعر بود.
حسين منزوي لحظه اي از شعر جدا نبود؛ يا او به دنبال شعر بود، يا شعر به دنبال او. منزوي و شعر، دست به دست هم و پابه پاي هم، راه رفتند و دويدند و عرق ريختند و عاشق شدند و خنديدند و گريستند و مردند و زنده شدند و نفس كشيدند و نفس تازه كردند.
منزوي مثل كرم (عاشق افسانه اي آذربايجان كه در صداي سازش سوخت) در شعر خود خاكستر شد تا بار ديگر ققنوس وار از خاكستر خود زاده شود.
گنج تو را اي خانه ويران كسي نشناخت
* حسين منزوي سال ۶۹ مرثيه اي در سوگ مهدي اخوان ثالث سرود كه انگار زبان حال خود اوست. چند بيت از آن را مي خوانيم:
شاعر، تو را زين خيل بي دردان كسي نشناخت
تو مشكلي و هرگزت آسان كسي نشناخت
كنج خرابت را بسي تسخر زدند، اما
گنج تو را اي خانه ويران كسي نشناخت
جسم تو را تشريح كردند از براي هم
اما تو را اي روح سرگردان كسي نشناخت...
هر كس رسيد از عشق ورزيدن به انسان گفت
اما تو را اي عاشق انسان كسي نشناخت
*
حسين منزوي مشاغل زودگذري هم داشت؛ مثل همكاري با گروه ادب امروز راديو و شركت انتشارات علمي و آموزشي اما كار اصلي او شعر بود و عشق. از او حدود ۱۵ كتاب به چاپ رسيده است و آثار منتشرنشده زيادي هم دارد.ديگر زياده عرضي نيست، اگرچه عرض مان به طول انجاميد.

براي تو غزل تازه اي رقم زده ام- بخش پاياني
شش تابلو
مرتضي اميري اسفندقه
قسمت نخست اين يادداشت ديروز منتشر شد، شش تابلو از حسين منزوي به روايت مرتضي اميري اسفندقه. امروز سه تابلو پاياني را تماشا مي كنيم.
به ارسباران _ باز هم آمد- يكبار يعني فقط دوبار!
و ديگر در دوران تدريس من درآنجا- به آنجا نيامد!
در انديشه پرسه مي زد!
(۴)
با او- سرچهارراه طالقاني دعوايم شد!من به او گير دادم! او به من گيرداد!دعوا اوج گرفت! دورمان جمع شدند! من سر شعرهاي او،  و سر خود او داد مي زدم! و او زير لب مي غريد و ...و من و او با هم قهر كرديم! قهر قهر _ ولو نه تا روز قيامت!چند ماه بعد- آمد-
اول كسي فرستاد- نامه رساني كه نامه او را براي من آورده بود. نامه اينجاست!نوشته بود: مرتضاي هنوز عزيز - بعد از گرد و خاكي كه ... به راه انداختي - ...و با هم آشتي كرديم- با چينگ و چينگ!
اما آشتي در گرفت! من آن روز- چندين غزلم را برايش خواندم. كاري كه هرگز از من سر نمي زد!پس از آن هم- هر وقت مي آمد- غزلي- قطعه اي، بيتي،  مصراعي، از خودم برايش مي خواندم! و شعرخواني پيش او- كار هر كسي نبود! كه او در شنيدن شعر- آن هم شعري غير از شعر خودش- يك حسين منزوي ديگر بود.
۵
غروب، ديدمش، عصباني و خشماگين.او را خيلي به ندرت مي توانستي عبوس ببيني،  اغلب غمگين بود، تا خشمگين! اما اين بار خشمگين بود!شايد خنده ام گرفت! نخستين بار بود كه او را چنين آشوبگر مي ديدم سبب پرسيدم!گفت مپرس!گفتم مي پرسم! گفت فلاني آمريكايي شده است! هم خودش، هم ماشينش. كوغيرت! كو رفاقت!بگو نامرد! ايراني ها مرام دارند!
هر چقدر هم كه خراب باشند، در همان خرابي  آبادند!گفتم چه مي گويي! روشن تر حرف بزن!گفت فلاني! آمريكايي شده!!دلش از دست يكي از هنرمندان اهل آواز و موسيقي پر بود.مي گفت پولم را خورده است.گفتم مگر تو با او از قديم قديم ها دوست نبوده اي. گفت: ديگه دل مثل قديم عاشق و شيدا نمي شه.سه روز است كه صبح و ظهر و شب، به سراغش مي روم يا پنهان مي شود! يا نيست! يا گم مي شود! يا مي ميرد! با خنده گفتم: آيا اينها دليل بر آمريكايي  بودن اوست؟گفت: ديروز- صبح كله سحر رفتم سركوچه اش!آمد از خانه بيرون! رفتم سراغش! سوار ماشين شد و مثل آمريكايي ها. تيركرد و گريخت و مرا ديد و وانمود كرد كه نديده است و... آن شب با من سري گفت: نگران ۸۰ هزار تومان نيستم. اگرچه ۸۰ هزار تومان براي من، هم اينك بسيار، بسيار است. نگران مرام اويم كه چنين زير و رو شده است!او آدم درستي بود چرا چنين شد!آن قدر عصباني بود كه دلش مي خواست من بروم و او را بزنم حتي شايد از من خواست كه او را گوشمالي بدهم!
از آن شب تا الان، آن هنرمند اهل آواز- از چشمم افتاده است و چاره اي نيست!
۶
آخرين ديدار
تنها جايي كه ديدم او كاملاً درست و حسابي مي خندد
بعد از مرگش بود و در خواب!او را ديدم شاد شاد شاد! موهايش با ابرها گره خورده بود .نيمي از ابرها موهاي او و نيمي از موهاي او ابرها!ابر موهاي او و موهاي ابري او در خواب، همراه با قد او كه در هوا بود! در ميانه آسمان! و چشم مهربانش روي با من داشت و از دهانش قهقهه مي باريد!
من براي او شعر مي خواندم با مطلع:
براي تو غزل تازه اي رقم زده ام
كه راه و رسم كهن را در آن به هم زده ام
و او _ اين غزل را تحويل مي گرفت و تحسين مي كرد.
مطلع اين غزل را خودش به من هديه داده بود!
روزي اين مطلع را برايم خواند- گفتم: به به! گفت: قشنگ است؟ گفتم: خيلي! گفت: مال تو- به مقطعش برسان! و من هيچ نگفتم و شايد كمي هم به من بر خورد اما به مقطعش رساندم بعدها! مقطعش هست:
زمانه- شاد مرا بيش از اين نمي خواهد
چنين كه قرعه قسمت به نام غم زده ام
در خواب _ مي خواستم به او بگويم كه مطلع اين غزل از توست! مستانه خودش را به كوچه علي چپ زد! به رويش نگذاشت بياورم...و بعد از اين- هنوز ديگر _ جز در انزواي دلم- او را نديده ام و نمي بينم!

ادبيات
اجتماعي
انديشه
ايران
علم
فرهنگ
كتاب
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  ايران  |  علم  |  فرهنگ   |  كتاب  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |