پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۵
درباره چگونگي انتقال و تحميل فرهنگ
خود همه كاره است
006105.jpg
مريم  هاشمي جنّت آبادي
1.حرف اول، حرف دل
براي برآوردن مقصود اين نوشته، روش معمول اين است كه ابتدا مفردات، يا به اصطلاح امروزي، كليدواژه هاي آن را شناسايي كنيم. اين روش با قواعد امروزي پژوهش سازگار است؛ امّا به دلايلي بهتر است فعلاً اين روش را كنار بگذاريم و به جاي آن، موضوع اين نوشته را بر يكي از وجوه وضعيّت موجود خودمان تطبيق كنيم. منظور از وضعيّت موجود ، وضعيت فرهنگي و منظور از خودمان ، نسل جوان است. لازمه وفاداري به آن روشِ به اصطلاح علمي مثلاً يكي اين است كه مفهوم فرهنگ را - كه مفهوم مركزي اين نوشته است - توضيح دهيم.
مي دانيم كه فرهنگ، از اين جهت كه با گونه  هاي مختلف دانش نسبت برقرار مي كند، مفهومي چند وجهي است؛ يعني مثلاً جامعه شناس، مورّخ، فيلسوف، هنرمند و... هر يك فرهنگ را به گونه اي مي فهمند. پس بايد معلوم كنيم كدام يك از اين وجوه و يا كدام يك از مؤلّفه هاي آن با كمك ابزارهاي انتقال دهنده يا تحميل كننده، در يك حوزه انساني مطرح مي شود.
علاوه بر اين، هر يك از ما، دركي، اگرچه ابتدايي و اجمالي، از فرهنگ داريم و نمودهاي آن را در حوزه زيست خود ملاحظه مي كنيم. منظور ما از فرهنگ، همين معناي متعارف است كه ما، با نگاهي به وضعيت خودمان، آن را ضعيف و عقب مانده مي شماريم و يا آن را عميق و داراي پشتوانه مي بينيم. همچنين، به پيروي از روش علمي، بايد حوزه  هاي مختلفي را كه فرهنگ از آنها تأثير مي پذيرد و يا بر آنها تأثير مي گذارد، شناسايي كنيم و آن گاه با ذكر دلايل كافي معلوم كنيم كه كدام يك از اين حوزه ها حضور عيني تر و قابل قبول تري در انتقال يا تحميل فرهنگ دارند و تازه همه اينها در حكم مقدّماتي هستند تا بتوانيم با اعتماد برآنها داوري نهايي خود را ارائه كنيم.
ما در اين نوشته به دنبال اين توصيف  هاي كلان نيستيم، بلكه مي خواهيم ببينيم خودِ ما به عنوان فرد ، با تمام توانايي ها و ناتواني  هاي فردي، چه مي كنيم و چگونه مي انديشيم تا تبديل به سوژه اي براي تحميل يا انتقال فرهنگ مي شويم. ناگفته پيداست كه منظور از فرهنگ در اين جا، فرهنگ غير خودي است. توضيح معناي فرهنگ غيرخودي نيز براي خود، معركه آرايي است. گروهي هستند كه بر اساس ذائقه تاريخي و استعمار گَزيده خود، معنايي منفي و مردود از آن مراد مي كنند و ترجيح مي دهند آن را بيشتر فرهنگ بيگانه بنامند تا غير خودي . در مقابل، گروه ديگر، اين ايده را پيشداورانه و نمونه محافظه كاري و استغراق در سنّت مي دانند. در هر حال، منظور ما از فرهنگ غير خودي، در توصيفي ساده و عامْ فهم، فرهنگي است كه بيرون از جهان شناخت  هاي فطري، عقلاني و تاريخي ماست.
۲ . عشق من، لجن!؟
شما حتماً دخترها و پسرهاي جواني را ديده ايد كه لباس  هاي عجيب و غريب مي پوشند. روي بعضي از اين لباس ها به زبان خارجي جملاتي نوشته شده كه بسياري از آن جوان ها معناي آن را نمي دانند. نويسنده محترمي كه از بي فكري و سر به هواييِ بعضي جوان ها دل پرخوني داشت، مي گفت: يك بار كه براي تعمير اتومبيلم به تعميرگاهي رفته بودم، از ظاهر غريب جوانكي چهارده - پانزده ساله كه كارهاي ابتدايي و دمِ دستيِ تعميرگاه را انجام مي داد، تعجّب كردم. آن جوان كه به گفته خودش تا كلاس پنجم بيشتر درس نخوانده بود و قاعدتاً از انگليسي چيزي نمي دانست، پيراهن سياهي بر تن داشت كه روي آن به انگليسي عبارتي نوشته شده بود كه ترجمه فارسي اش مي شد: عشق من، لجن! . بالاي نوشته هم كلّه بي موي جواني نقش بسته بود كه با قدرت و نفرت فرياد مي كشيد. بعد معلوم شد كه آن جوان، فقط به پيروي از مُد، يا به قول خودش بچه  هاي محل، آن پيراهن را پوشيده بود.
اين جوان و جوانان نظير او نمي دانند كه پوشيدن لباس  ها و آرايش سر و صورت آن چناني، تنها در فضاي فرهنگ غربي، يا به عبارت بهتر غير خودي ، معنا دارد. غرب در دوران تاريخي خودش، مراحلي از تغيير نگرش را پشت سر گذاشته است. غرب اين تغيير نگرش را - كه فعلاً به درستي يا نادرستي آن كاري نداريم - در تمام حوزه  هاي عملي و رفتاري خودش ظاهر كرده است: در سياست، اقتصاد، صنعت، علم، اخلاق و...؛ بنابراين نوع خاصّ زندگي غربي، در جلوه  هاي گوناگون آن، در واقع، مطابق اقتضاي فرهنگ غربي و جزء طبيعت آن است.
اكنون بايد بگوييم فرد يا قومي  كه از آن زمينه  هاي تاريخي كه در نگرش عمومي او تغيير جدّي به وجود آورده باشد، برخوردار نيست، اگر در روابط و رفتارهاي فردي از نمونه  هاي غربي پيروي كند، مي توانيم او را مصداق بارز پذيرش اجباري فرهنگ بدانيم. رفتار چنين فردي بي ارزش به نظر مي رسد؛ چرا كه با آگاهي همراه نيست. آگاهي نيز محصول مستقيم انديشه است. انسان غربي به شيوه غربي مي انديشد و مي فهمد؛ بنابراين رفتار بيروني او نيز برخاسته از همان انديشه آگاهي آور است كه البتّه، چنان كه گفتيم، در همان فضا معنادار است؛ امّا انسان غيرغربي براي آن كه رفتارهاي فردي و جمعي خود را به شيوه غربي سامان دهد، بايد انديشه غربي را به رسميّت بشناسد و براي اين كار، بايد پس از گذر از مراحل تاريخي اجتناب ناپذير، به آگاهي لازم براي تغيير نگرش دست يابد.
دليل ديگر نپذيرفتن چنين رفتاري، علاوه بر آگاهانه نبودن آن، اين است كه نمونه بارز ظاهربيني است. غرب، يا هر فرهنگ غيرخودي ديگر، جلوه هاي درخشان فرهنگي نيز دارد كه محصول انديشه جستجوگر، تلاش خلاّقانه و صداقت علمي اوست. اگر قرار بر اقتباس و انتقال است، چرا به اين جلوه  هاي حقيقي توجّه نمي شود؟ چرا فقط به ظاهر بيروني آن توجّه مي كنيم.
3 . شرايط پذيرنده فرهنگ: آگاهي و احساس ضرورت
از لابه لاي اين حرف ها معلوم شد كه ميان انتقال و تحميل ، مرزهاي مشخّصي وجود دارد. ما، در اين جا با بخشي از اين فرق ها سر و كار داريم كه به فردِ گيرنده فرهنگ مربوط است: در انتقال فرهنگ، آگاهي در ميان است؛ آگاهي از ضرورت، حدود و ثغور و احياناً نقايص احتمالي آنچه به عنوان فرهنگ منتقل مي شود. اين آگاهي باعث مي شود تا مخاطبانِ فرهنگ جديد نه در مقابل آن سپر بيندازند و راه انفعال و تقليد را در پيش بگيرند و نه اگر آن را نامطلوب يافتند، وحشت كنند و آن را يكسره پس بزنند؛ امّا در تحميل فرهنگ، مخاطبان، نداشته ها و حسرت  هاي خود را در آينه پيشرفت و كمال فرهنگ غيرخودي مي بينند و چون از آگاهي و زمينه تاريخي خبري نيست، به جلوه  هاي ظاهري آن فرهنگ ها توجّه مي شود.
گفتيم كه از نشانه  هاي فرهنگ تحميل شده، ظاهربيني و توجّه به لايه  هاي رويين آن است. اين ظاهربيني، علاوه بر اين كه تزوير و بي صداقتي را به همراه مي آورد، به روحيه تفنّن گرايي، مصرف كنندگي و نيازمنديِ هميشه به فرهنگِ غيرخودي نيز دامن مي زند؛ مثلاً اگر فرض كنيم يك فرهنگ غالب، معارف و دانش  هايي را در رشته  هاي گوناگون توليد، دسته بندي و ارائه كند، مخاطبان دست دوم كه اين معارف براي آنان به عنوان واردات مطرح است، فقط آن را مصرف مي كنند و اين مصرف كنندگيِ صِرف، به علم زدگي، مدرك گرايي، دانشگاه دوستي، بي سوادي، تفاخر و فريب منتهي مي شود.
يكي ديگر از شرايط تحميل فرهنگ، اين است كه هيچ يك از زمينه  هاي موجود در فرد پذيرنده، مانند علم، مذهب، زبان و... آن قدر قوي نباشد كه در مقابل فرهنگ غيرخودي مقاومت كند. بنابراين، ناآگاهي افراد از فرهنگ وارداتي و بي اعتباري و كافي نبودن داشته  هاي فرهنگي آنان، دست به دست هم مي دهند تا پديده اي كه در جايگاه اصلي خود معتبر است، در جامعه اي جا باز كند كه آن جامعه فاقد نيروي فكري و رواني لازم براي فهم و ارزيابي آن است.
۴ . شرايط خود فرهنگ: مربوط بودن
و معقول بودن
فرض مي كنيم كه ما به آنچه به عنوان فرهنگ انتقال مي يابد، هم آگاهي داريم و هم دوره تاريخي مربوط به انتقال را پشت سرگذاشته ايم. همه اين ها شرايط ضروري پذيرنده فرهنگ بود. خودِ محتواي فرهنگ هم، آن گاه كه با ما و داشته  هاي فرهنگي ما نسبت برقرار مي كند، هم بايد شرايطي داشته باشد: اوّل اين كه بايد مربوط باشد . مربوط بودن به اين معناست كه مسائلي كه آن فرهنگ توليد مي كند، مسأله ما باشد و به كار ما بيايد و مشكلي از مشكلات ما را از راه بردارد، نه اين كه حيرت و انفعال ايجاد كند، شبهه بسازد و باورهاي ما را سست و تباه كند. در اين جا خوب است، به مناسبت، به يكي از ابزارهاي تحميل فرهنگ اشاره كنيم و بگوييم كه يكي از پيامدهاي اين ابزار، اين است كه باعث مي شود تا محتوايي كه در واقع مسئله ما نيست، در فضاي فكري ما به طور مصنوعي رواج پيدا كند و به جاي حلّ بحران، بحران ساز شود. اين ابزار همان زبان است. تحميل فرهنگ به وسيله زبان، معاني و جلوه  هاي مختلف دارد و ما، در اين جا به يكي از ابعاد آن اشاره مي كنيم: ترجمه .
ترديد نداريم كه اصل ترجمه كاري است لازم، داراي ابعاد هنري و آسان ترين وسيله براي انتقال و گزارش انديشه از راه نوشته؛ امّا حرف بر سرِ اين است كه وقتي ترجمه فقط ترجمه باشد و ادبيات(مثلاً رمان هاي دست چندم)، اخلاق، هنر، دين، سياست و هزار چيز ملل ديگر را چشم بسته و دربست به ما برساند، اين كار فقط باعث مي شود كه نوعي از فرهنگ عاريتي به جامعه عرضه شود. فرهنگي نبودن اين ترجمه  ها و در واقع اين نوع استفاده از زبان، به اين دليل است كه موضوع اين ترجمه  ها فقط مربوط به بخش خاصّي از فرهنگ غيرخودي است و به اصطلاح، به گرايش خاصّي تعلق دارد؛ همان گرايشي كه لزوماً مسئله ما نيست. اين كار ديگر انتقال فرهنگ نيست، بلكه گرته برداري و ظاهربيني است.
شرط ديگر محتواي فرهنگ غيرخودي براي انتقال، معقول بودن آن است. منظور، اين است كه حتّي اگر فرض كنيم كه ما به جلوه اي از فرهنگ غيرخودي توجّه كرده ايم كه به وضعيّت خودمان مربوط است، باز هم نمي توانيم مطمئن باشيم كه آن جلوه  هاي برگزيده شده، در سنّت فكري ما هم قابل فهم باشد. معناي ديگر معقول بودن، اين است كه محتواي فرهنگ وارداتي را بتوانيم در چارچوب فكري قوم و قبيله خودمان سازمان دهيم و جوانب عقلي آن را معلوم كنيم.
۵ . خود همه كاره است
ممكن است بگوييد كه فرهنگ و فرهنگ سازي پديده اي جمعي است و آنچه به شكل فرهنگ تحميل مي شود، عبارت از وضعيّتي است كه مجموعه اي از عوامل در ايجاد آن دخالت داشته اند نه يك فرد. منظور از اين حرف را اين طور هم مي توان توضيح داد كه ايجاد يك وضعيّت فرهنگي، تابع بسياري از جريان هايي است كه پيش از فرهنگ وجود داشته اند؛ مثلاً اقتصاد و سياست ناهنجار و ناسالم، كه فرهنگ غير خودي - و نيز فرد - گاه كوچك ترين دخالتي در ظهور آن نداشته اند، باعث پيدايش جلوه  هاي نادرست فرهنگ در جامعه مي شود. اين حرف درست است، امّا نه به طور مطلق. بله! سردمداران فرهنگي مي توانند با برنامه ريزي ناقص يا غلط، رشد فرهنگي فرد را محدود كنند، امّا نمي توانند يكسره مانع آن شوند. حتّي در محيط ها و نظام  هاي كاملاً ناروا، فرد يا گروه هايي بوده اند كه تسلّط وضع موجود را نشانه درستي و حقيقت آن نمي دانسته اند. پس فرد، اگر چه جزيي از مجموعه است، امّا خود ش نيز هست و اين خود مي تواند، با وجود رواج بسياري از مظاهر ضدّ فرهنگ در فضاي جمعي، از جلوه هاي نادرست آن تأثير نپذيرد.
۶ . حرف آخر
اسمِ فرهنگ كه مي آيد، هر كس نمودي از آن را به ذهن مي آورد. از هر يك از اين نمودها هم تصوّرهاي گوناگوني به ذهن مي آيد. آنچه در اين نوشته خوانديد، يك گونه از اين نمودها و تصوّرهاست كه به خود ما و به فرديّت ما مربوط مي شود. فرهنگ انتقال يافته، زماني به درد ما مي خورد كه با فرديّت ما رابطه برقرار كند و تبديل به تجربه ما شود، به گونه اي كه آن را از آنِ خود كنيم. اگر چنين شود، آن گاه كه با تعالي و شكوه فرهنگ غير خودي روبه رو مي شويم و آن را نه به چشم دلدادگي و حيرت، بلكه با نگاه عبرت مي بينيم و خوشا كه چنين شود!

مروري بر عوامل ، نتايج و آسيب هاي توسعه
توسعه و منتقدان
006102.jpg
سيد حسين امامي
گذار از جامعه سنتي به جامعه نوين يكي از مباحث مهم درعلوم مربوط به جامعه مانند اقتصاد، جامعه شناسي، سياست و... در همه كشورها بخصوص در كشورهاي در حال توسعه است.
انقلاب فكري كه بعد از رنسانس در اروپا رخ داد، توانمندي هاي بالقوه آنها را شكوفا كرد.اما متأسفانه درهمين دوران، كشورهاي شرقي روند رو به  رشدي را تجربه نكرده و بعضاً سيري نزولي طي كردند.تنهاكشورآسيايي كه تاحدي با جريان رشد قرن نوزده واوايل قرن بيستم ميلادي غرب همراه شد، كشورژاپن بود.
البته بعضاً حركت هاي مقطعي و موردي دراين كشورها صورت گرفت اما از آنجايي كه با كليت جامعه و فرهنگ عمومي تناسب كافي نداشت، به سرعت مضمحل شد.اما به دليل نقش انكار ناپذير توسعه در بهبود زندگي مردم، رويكرد و اقبال به توسعه ازسطح متخصصين رشته هاي مختلف به سطح مردم وافكارعمومي نيز كشيده شد و سئوالات جدي و قابل تأملي رادرميان قشرهاي مختلف جامعه مطرح كرد، ازجمله اين سئوالات كه ذهن همه را به خود مشغول كرد اين است: عوامل اساسي رشدوتوسعه اقتصادي درنظريه هاي توسعه چيست؟ راهبردهاي توسعه درجهان سوم چه نتايجي را دربرداشته و نقد انديشمندان مكتب فرانكفورت دراين باره چه مي باشد؟مقاله حاضر حول اين سه سئوال سامان يافته است.
***
توسعه درلغت به معناي رشد تدريجي درجهت پيشرفت  وقدرت است.طبق تعريف، توسعه كوششي است براي ايجاد تعادلي تحقق  نيافته ياراه حلي است درجهت رفع فشارها ومشكلاتي كه پيوسته بين بخش هاي مختلف زندگي اجتماعي وانساني وجود دارد.به طور كلي توسعه جرياني است كه درخود، تجديد سازمان و سمت گيري متفاوت كل نظام اقتصادي-اجتماعي را به همراه دارد.توسعه علاوه براين كه بهبود ميزان توليد ودرآمد را در بردارد شامل دگرگوني هاي اساسي درساخت هاي نهادي، اجتماعي- اداري وهمچنين ايستارها و ديدگاه هاي عمومي مردم است.توسعه دربسياري ازموارد حتي عادات ورسوم وعقايد مردم را نيز در برمي گيرد.اين انديشه هاوبصيرت هاي تازه دردوران مدرن، شامل سه انديشه علم باوري، انسان باوري وآينده  باوري است.
به همين منظوربايد براي نيل به توسعه سه اقدام اساسي درك وهضم انديشه هاي جديد، تشريح وتفصيل اين انديشه ها وايجاد نهادهاي جديد براي تحقق عملي اين انديشه هاصورت پذيرد.به  هرتقديرامروزتلقي ما از مفهوم توسعه فرآيندي همه جانبه است.
ازنظر تاريخي، نظريه پردازي اقتصادي به زمان انتشار كتاب ثروت ملل آدام اسميت به سال 1776ميلادي برمي گردد.
دراين زمان انديشمندان ونظريه پردازان مكتب كلاسيك اقتصاد، به ويژه آدام اسميت و ديويد ريكاردو، نخستين تحليل هاي خود را از توسعه مطرح كردند.
به زعم اين متفكران عواملي چون افزايش جمعيت، افزايش قلمرو و دامنه بازار، تقسيم كار، انباشت سرمايه، پيشرفت فني و افزايش بهره وري و تجارت آزاد، به علاوه دولتي كه شرايط مناسب را براي فعاليت هاي بخش خصوصي فراهم كند وحداقل دخالت در امور اقتصادي را داشته باشد، عوامل اساسي رشد و توسعه محسوب مي شوند.اقتصاددانان كلاسيك، چگونگي ارتباط اين عوامل با يكديگر و تأثيري كه بر رشد و توسعه مي گذارند را دريك چارچوب تحليلي كلان نشان دادند.چارچوب تحليلي كه بعدها به نام جان مينارد كينز در تاريخ انديشه هاي اقتصادي ثبت شد.
با ظهور مكتب نئوكلاسيك، از يك سو چارچوب تحليلي اقتصاددانان كلاسيك و از سوي ديگر، اهميت تجزيه و تحليل مسئله رشد و توسعه مورد بي مهري قرار گرفت و مسئله تخصيص بهينه عوامل كمياب در چارچوب تحليلي خرد اقتصادي كه طي آن وضعيت هاي خاص مانند: اثرات تغيير تعرفه هاي كالاهاي كشاورزي بر واردات و توليدكالاهاي كشاورزي مورد مطالعه قرار مي گيرد، مورد تأكيد روزافزون قرارگرفت.مقاله توسعه اقتصادي باعرضه نامحدود نيروي كار آرتور لوئيس كه پس از جنگ جهاني دوم انتشار يافت موضوع رشد وتوسعه اقتصادي را مجددا به عنوان محور مباحث علم اقتصاد حداقل براي كشورهاي توسعه نيافته مطرح كرد.اين مقاله به كارگيري چارچوب تحليل كلاسيك را به طور جدي مطرح و بي اعتباربودن تحليل نئوكلاسيك را براي كشورهاي توسعه نيافته اعلام كرد.از آن پس اقتصاددانان تلاش هاي فراواني را مبذول داشتند تا ضمن باز آرايي انديشه هاي كلاسيك، چارچوبي رابراي تحليل مسائل رشد و توسعه كشورهاي توسعه نيافته فراهم كنند.
آرتور لوئيس در اثر مشهورخود نظريه رشد اقتصادي مي گويد: هدف توسعه، افزايش طيف انتخاب انساني است.
اما اوتحليل خود را صرفا بر روي رشد سرانه متمركز كرد.دليل اواين بود كه اين كار به انسان قدرت كنترل بيشتري بر محيط اطرافش داده و بدين وسيله آزادي او را افزايش مي دهد.
فرآيند توسعه در ذات خود به مفهوم گذار از شرايط و ساختارهاي قديمي به شرايط و ساختارهاي نوين است.
مؤلفه هاي اين گذار به طور هم بسته نخستين بار در جهان، در قرن هجدهم در قسمت هايي از شمال غربي اروپا وخاصه در بريتانياي كبير ظاهرشد، سپس طي قرن نوزدهم بتدريج در جهت جنوب و شرق در اروپا گسترش يافت.در پايان قرن نوزدهم برخي جنبه هاي آغازين آن درشرقي ترين نواحي اروپا مشتمل بر روسيه و نيز در ژاپن قابل تشخيص بود.
فرآيند كم وبيش مشابهي ازاوائل قرن نوزدهم در نواحي اي كه اروپائيان مهاجر در آن اسكان يافته بودند نيز به وقوع پيوست و به اين ترتيب نخست ايالات متحده وبه دنبال آن كانادا، استراليا و زلاندنو در قرن نوزدهم و سپس بخش هايي از آمريكاي لاتين در اوائل قرن بيستم به كاروان نوسازي و توسعه جهاني پيوستند.در نيمه اول قرن بيستم و به طور فزاينده از بعد جنگ جهاني دوم نشانه هاي اوليه توسعه در بخشهايي از آسيا و درمقياسي محدودتر دربرخي نواحي آفريقا نمايان شد.
در پايان نيمه اول قرن بيستم فقط براي حدود يك چهارم از جمعيت جهان ،گذاراز جامعه سنتي به جامعه نوين آن اندازه پيشرفت داشته كه بتوان آنها را بر حسب اكثر شاخص هاي مورد توافق توسعه يعني صنعتي شدن، وجود طبقه متوسط گسترده ودموكراسي واقعي، توسعه يافته تلقي كرد.در هر يك از رشته هاي علوم اجتماعي برداشت و رويكرد خاص از توسعه مي توان يافت.
توسعه در بعد جامعه شناسي برحسب دلالت هاي آن در آثار جامعه شناختي چند دهه اخير فرآيندي است كه به كاهش فقر، افزايش رفاه، ايجاداشتغال و افزايش يكپارچگي اجتماعي دلالت دارد.اين فرآيند همچنين با عدالت اجتماعي، برابري همه مردم در مقابل قانون، حقوق اقليت ها، گسترش آموزش و پرورش نيز ارتباطي بي واسطه دارد.مباحث توسعه اقتصادي از قرن هفدهم وهجدهم ميلادي در كشورهاي اروپايي مطرح گرديد.
فشار صنعتي  شدن و رشد فناوري دراين كشورهاتوام با تصاحب بازار كشورهاي ضعيف مستعمراتي باعث شد تا در زماني كوتاه، شكاف بين دو قطب پيشرفته وعقب مانده عميق شده و دو طيف از كشورها درجهان شكل گيرد: كشورهاي پيشرفته يا توسعه يافته و كشورهاي عقب  مانده يا توسعه  نيافته.
با خاموش  شدن آتش جنگ جهاني دوم و شكل گيري نظمي عمومي در جهان (در كناربه استقلال رسيدن بسياري ازكشورهاي مستعمره اي)، اين شكاف به  خوبي نمايان شد و در اين دوران بسياري از مردم وانديشمندان چه در كشورهاي پيشرفته و چه در كشورهاي جهان سوم تقصير را به گردن كشورهاي قدرتمند و استعمارگر نيندازند.
بعضي نيز مدرن  نشدن (حاكم نشدن تفكرمدرنيته برتمامي اركان زندگي جوامع سنتي) را علت اصلي مي دانند و مدرن  شدن به سبك غرب راتنها راهكار مي دانند.بعضي ديگر نيزوجود حكومت هاي فاسد و ديكتاتوري در كشورهاي توسعه نيافته و ضعف هاي فرهنگي واجتماعي اين ملل را مسبب اصلي معرفي مي نمايند.عده  اي هم دين وثروت هاي ملي  راعلت رخوت وعدم  حركت مثبت اين ملل تلقي مي نمايند.
بررسي آراءتوسعه اي
صاحب نظران توسعه اقتصادي وجامعه شناسي توسعه به خاطرشناخت الگوها و مدل هاي توسعه ازحيث ريشه يابي دگرگوني هاي اجتماعي و برخي مشكلات سياسي در جوامع جهان سومي پس از جنگ جهاني دوم نيز واجد اهميت است.
مرور و تأمل در آراء صاحب نظران توسعه، از يك سو به طور مستقيم بازگوي نوسان ها و چرخشهاي ضروري و يا نالازمي است كه در الگوهاي توسعه قابل تشخيص است و از سوي ديگربه طور غيرمستقيم بازگوي تغيير سمت گيري ها در كشورهاي جهان سوم و يا به سخن ديگرتغيير مستمر هدف ها در برنامه ريزي دگرگوني هاي اجتماعي در اين كشورهاست.
تأمل در آراء توسعه اي صاحب نظران توسعه نشان مي دهد كه الگوهاي نشأت گرفته از اين آراء تا چه اندازه به سوي تجربه جوامع غربي و خصوصا اروپايي جهت گيري شده است و نيز نشان مي دهد كه اين آراء به رغم توجه بنيانگذاران آن به تجربه هاي علمي تا چه اندازه ايدئولوژيك و مبتني بر تعاريف آرماني مدرنيته و نوگرايي است.
نقد توسعه
در نقد توسعه دو مكتب متفاوت وجود دارد كه منتقدين توسعه به يكي ازاين دو جريان فكري تعلق دارند.
موافقين مكتب نخست، طي روزهاي شكوفايي و رونق يعني از سالهاي دهه 1950 تا سالهاي دهه،۱۹۷۰ تجربه هاي توسعه اگر چه هم سطح و هم تراز نبودند، اما در مجموع مثبت بوده اند.از آن پس تاكنون اين روند متوقف شده است.پس موضوع اين است كه يكبارديگر اين روند را به راه اندازيم.
به عقيده اين منتقدين، علت اين وقفه، بحران عمومي است كه بر كانون هاي توسعه يافته اقتصاد جهاني اثر گذارده است.
برخي ريشه اين بحران را در سياستهايي رديابي مي كنند كه در جريان توسعه دنبال شده است؛سياست هايي كه به طور افراطي ملي گرايانه ارزيابي مي شوند و به همين دليل آنها را با اقتضائات جهاني ناسازگار مي دانند.ديگران مسئله را حاصل و نتيجه تلاقي و تلفيق آثار هر دو روند مي دانند.
بديهي است كه اين گونه منتقدين هنوز توسعه را با گسترش سرمايه داري درسراسرجهان مرادف مي دانند.
ازديدگاه اينان، روند توسعه نوعي نتيجه طبيعي سرمايه داري است، گرچه برخي از آنان ممكن است اين نكته را هم اضافه كنند كه لازم است گسترش سرمايه داري درمجاري بررسي شده و در راستاي سياست هايي سنجيده و مناسب هدايت شود، به نحوي كه لبه هاي ناصاف وبرنده آن صاف وهموار شود.به طور خلاصه اين نوع نقد درمحدوده پارامترهاي رويكرد مديريتي باقي مي ماند.
از سوي ديگر منتقدين مكتب مخالف وجود دارند كه معتقدند روند توسعه مورد بحث از اين رو در بحران قرارگرفته است و از ايفاي تعهدات خود سرباز زده است؛ از اين رو در بحران قرارگرفته كه طي روندي - كه به جاي يكپارچه كردن همه لايه هاي اجتماعي با يكديگر وساختن يك نظام باثبات تر، كه پيوسته لايه هاي بيشتري از جوامع را در برگيرد، فقر و حاشيه اي شدن مردم ومناطق محروم جهان را تشديد كرده و بر وخامت آن افزوده است - اين نظام منجربه پيدايش الگوهاي هر روز نابرابرتر توزيع درآمد بين جوامع مختلف درقياس جهان و در درون جوامع مناطق پيراموني خودشده است؛ و بالاخره از اين رو در بحران قرار گرفته كه موجب شده است منابع طبيعي غير قابل تجديد جهان، به طرز خطرناكي تلف شود وبه شكل هولناكي موجب غارت و ويراني محيط زيست گرديده است.
انتقادهاي صاحب نظران مكتب انتقادي فرانكفورت از جامعه نوين كه طبيعتا مي توان آنرا به مدرنيسم ومدرنيزاسيون نيز نسبت داد، اززمره كوبنده ترين انتقادهايي است كه به طور غيرمستقيم به فرآيند توسعه و نوسازي در دوران معاصرشده است.
عصاره و جوهر نقادي مكتب فرانكفورت از جامعه نوين و نيز فرآيند نوسازي درايده هربرت ماركوزه درباره عقلاني بودن عقلانيت واساسا غيرعقلاني بودن جامعه نوين ونيزنقادي صريح او از ماهيت آزادي سوز و سلطه آفرين تكنولوژي نهفته است.
او مي گويد: درجامعه صنعتي امروزعمل توليد، نقش ويرانگري را بازي مي كندو پيوسته اين بازي، گسترش مي يابد.
انسانيت درمعرض يك نابودي كامل قرار گرفته، انديشه وبيم و اميد انسانها بازيچه قدرتهاي بزرگ گرديده، فقر و بدبختي در كنار توانگري هاي نو ظهورخود نمايي مي كند وازاين روست كه توسعه، تكامل و نظام فكري اين جامعه ها دراساس غيرمنطقي به نظرمي رسد.از ديد صاحب نظران مكتب انتقادي جامعه نوين غيرعقلاني است زيرا دست تطاول برافراد، نيازها وتوانايي هايشان گشوده است و در چنين جامعه اي به رغم وجود وسائل وامكانات كافي مردم فقير، سركوب شده واستثمار شده اند و قادر به شكوفا كردن خودشان نيستند.يورگن هابرماس آخرين بازمانده مكتب فرانكفورت مانندجامعه شناسان كلاسيك فرآيند توسعه را در قالب گذار از جامعه سنتي به مدرنيته تحليل مي كند كه اين تحليل در واقع كوششي براي بازسازي نظريه عقلاني سازي ماكس وبر است.
مدرنيته فرآيندي است كه آغاز آن در اروپا به عصرروشنگري و از آن طريق به رنسانس واصلاح ديني در قرن چهاردهم بازمي گردد، در حالي كه مدرنيزاسيون نام عمومي فرآيندهاي مرتبط با الگوهاي عملياتي مبتني بر نظريه هاي جامعه شناختي توسعه است كه به ويژه از دهه۱۹۵۰ به بعد در كشورهاي موسوم به در حال توسعه به كار بسته شد، با اين حال بايد پذيرفت كه الگوي نوسازي همواره از روند تاريخي تجدد تبعيت كرده است.
متن كامل را در همشهري آنلاين بخوانيد.

www .hamshahrion line.ir

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
كتاب
شهرآرا
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  كتاب  |  شهرآرا  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |