چهارم ، شماره 1066 سپتامبر 1996 ، سال شهريور 1375 ، 11 چهارشنبه 21
لاهيجي حزين كنگره برگزاري بهانه به
سالاران سخن غزليات در تتبعاتحزين
نوزاد فريدون
روزدوشنبه 27 به ايران ، تاريخ ومصيبت مذلت دوران غمانگيزترين در
بازمانده لاهيجاني ، ابيطالب شيخ خانواده در سال 1103هجري ربيعالاخر
مزار هم هنوز كه گيلاني ، زاهد ابراهيم تاجالدين شيخ نامور عارف
و پاكدل عارفان مطاف لاهيجان شرق كيلومتري سه شيخانهور در متبركش
نام با كودكي صفاست ، و عشق منزل سر وادي پويندگان و فاضل رهروان
سلطان جلوس و صفي شاه مرگ با زمان اين و نشست هستي دامان به محمدعلي
.دارد فاصله سال دو صفوي حسين
كه چنان گرفت ، خو شاعري شعرو به كودكي دوران از علي محمد
منعقدبود ، مستعدان از مجمعي والدعلامه منزل در روزي:مينويسد
از يكي بود ، ميان در سخنان جا هر از و طلبيدند مجلس آن در هم مرا
:برخواند را كاشي محتشم ملا بيت اين حاضران
تو كمند در قدان بلند قامت اي
تو بلند قد آفريده رعنائي
ديوان:كه فرمود مرحوم والد بليغنموده ، تحسين حضار از بعضي و
بينمك كلامش اما است ، استاد آن به شاعري درآمده ، من نظر به ملامحتشم
نمك كه آن با و ندارد كند بينمكي تدارك كه حلاوت از مقدار آن و است
بلند مطلع همين از كه چنان حلاوت ، از باشد گلوسوزتر كه شايد سخن در
افتاده ، درست اخير مصرع تنها ديگر شد ، تواند مستنبط معني اين او
با گفتن افتاده كمند در را قامت چه نميشود ، مانوس طبع به اول مصرع
در قدان بلند كه اي گفتي و نبودي قامت لفظ اگر نيست ، راست سليقه
متوجه پس نمودند ، تصديق حاضران بودي ، پسنديده كلام اين تواند ، كمند
در تواني اگر نيامدهاي ، باز هنوز شاعري از كه ميدانم:فرمود شده من
نظر چون و رسيد بخاطر مطلعي مرا لحظه همان بگو ، گفت ، بيتي غزل اين
:كه فرمود رسيده ، بخاطرم چيزي كه دريافتند افتاد ، من به باز ايشان
...برخواندم مطلع اين مكن ، حجاب و بخوان گفتي اگر
تو بلند جعد خم كشد حرم از صيد
تو كمند مشكين تطاول از فرياد
بودند درتحسين ايشان تا گفتند ، وآفرينها آمدند در جا از حاضران
:خواندم بر رسيد ديگربخاطر بيت مرا
عاشقان كوي آمدنت از طور رشك شد
تو سپند جانها خرده باد كه بنشين
آن:كه فرمود كرده تحسين و درآمد جا از نيز علامه والد مرتبه اين در
ديگر بيست اينهست ، در نيست ، ملامحتشم شعر در ميگفتم چه
....برخواندم
خوشدلم و عشق از دل كار شدست مشكل
تو پسند مشكل بخاطر رسد شايد
حضار خواندم ، تمام غزل تا ميگفتم ، ديگر بيت تاملي اندك به همچنين و
فرمود والد و نيست مقدور گفتنامروز بديهه شعر طرز اين:كه گفتند
ضايع وقت كه مقدار آن نه اما دادم گفتن شعر اجازت ترا الحال:كه
انعام مرا غزل اين نوشتن براي داشت خود كار سر در كه قلمداني و كني ،
باز اگرچه و (ترقي بيژن تصحيح حزين ديوان كليات و 11 ص 10.فرمود
شيخ كرام مشايخ قدوه معارف ، و حقايق عارف):چون مينويسد خود
و منع چندان آن از بود ، سخن به من ميل به طالقاني ، مطلع خليلالله
بودمميكردند گفته كه چيزي خواندن به امر گاهي بلكه نميفرمود ، زجر
در ولي (مرجع همين -.است ايشان گهربار زبان از حزين لفظ به تخلص و
و شاعر درد از سرشار شعر در را چنينتخلصي اعطاي انگيزه بايد واقع
جستجو خانوادگي مصايب و جامعه غمانگيز نابسامانيهاي از گرفته سرچشمه
پذيراي و متوكل و معتقد و آگاه دل عارفي حزين مقال هر به.نمود
معرفت كمال به بايد زندگي كوتاهمدت در ميداند و است محتوم سرنوشت
علم نور از را جان و نميايستد باز كوشش از راه اين در و برسد ،
قرار عام و خاص مرجع شد گفته هم آغاز در بطوريكه و ميكند فروزان
آزمايش به بايد شخص مقامي چنين وصول به يقين براي است بديهي.ميگيرد
و روشتضمين دو به آزمايش صورت بهترين شعرا براي و بپردازد خود
دادن نشان براي حزين.است ميسر اشعاربزرگان از استقبال و تتبع
پر و نغز و رسا كلام استقبال به خويش ، كمال درجه و كلامي خلاقيت قدرت
ادبي والاي مقام به ميتوان آنها مطالعه با كه است رفته بزرگاني مايه
خاقاني پايگاه بلند سخنآفرين استادان ازين يكي.برد پي او هنري و
استعارات و تشبيهات و تركيبات و لغات كه چيرهدست شاعري است ، شرواني
تصور بر افزون مهارتي كلمات و لغات بكارگيري در و ميزند موج كلامش در
:است نموده استقبال سان بدين را او از غزلي حزين دارد ،
نيست درمانپذير كه عشق درد درديست
در ميشويم متوجه اندك دقتي نيستبه گزير زجانان و هست گزير جان از
:ميسرايد كه وقتي است ، نهفته سرمستي و سوز چه حزين كلام
نيست دلير عشق حمله حريف عاشق ،
و منيعالطبع درندهاي شير.نيست شير همچو جگري ، اگر سينهاش ، در
بايد ، و است جنگل سلطان عليالاطلاق و وحوش تمام از قدرتمندتر و مهيب
تا باشد شير زهره با جانباز ، و گذشته خود از معنيواقعي به عاشقي
نميتواند عنصري سست هر وگرنه نهد ، پاي عشق آوردگاه به بتواند
:كه است آن بر خاقاني غزل همين در تابد ، بر را عشق زورآوري
نهاد توان چون او وعده اميد بر دل
و معني پر پرسشي را حزين نيستاما دستگير فلك و پايدار عمر چون
:ميكشاند وحدت اوج به خود با را خواننده پرسش اين در و است شگفت
رعشهدار ميخانه به خمار ، از كف دارم ،
فرو و دستگيري مغان پير نيست؟كار دستگير كسي به مگر مغان ، پير
چرا است ، عرفان و عشق ميخانه آستان به سرسايان و مريدان آلام نشاندن
شده سرشار او از و تهي خود از و فنا معشوق عشق در كه پاكبازي عاشق
بماند؟ محروم بايد
:ميگويد پرسش پاسخ در و
گل بوي مست اگر بلبل چو سري دارم
نيست حرير و خار بستر ميان فرقي
از و 13 مولوي از و 19 عطار از شش و نظامي از ديگر استقباليه سه
:ميپردازيم سخن استادمسلم اين از غزل بررسي 3 به كه دارد سعدي
:ميفرمايد سعدي
را فرمان ننهد گردن كه بنده ، كند چه
را چوگان نشود عاجز كه گوي ، كند چه
:فرمايد عاشقانه نگرشي با حزين
را حيران من كار عجب افتاده مشكل
را جانان وفا و مهر دهد ياد مگر دل
:فرمايد ديگر غزلي در سعدي
است حرام خرقه زدهام ، صبوحي كه من ، بر
است؟ كدام خرابات راه مجلسيان ، اي
رواني بگويم ، سخني كلام بودن ممتنع و سهل و بيان سلاست از نيست نيازي
گفتاري نادره از سخن فريادميكند و است واقعيت اين مويد خود كلام
بنابراين و (بس و شناسيم سعدي شهر اين در) تنها كه نفس ، شيرين است
....حزينميفرمايد اگر
است بجام كه اين است دل خون ما مجلس در
است حرام نتراويده دل از كه قطره هر
:ميداند خوب و درنورديده را موردپرسش خرابات
برخيز و نه خاكي تن فرق به گام يك
مصلحالدين اجل شيخ باز استو گام دو مقصود ، كعبه تا تو ، كوي از
كاشكي نبودي هرگز جهان در جانان عشق:ميفرمايد شيرازي سعدي
را بيعشق جهان حزين كاشكيولي فزودي كمتر دلم اندر بود چو يا
بودي تاثير دلش در را ، نالهام:مينالد شكوهمند چه و نميپسندد
كاشكي
استادي يك كدام كه نيست اين كاشكيسخن ميشنودي گاهگاهي را شكوهام
كه است سخناين رساندهاند ، بهگوش را طبع نواي و درون صداي
شود داده نشان كمنظير سخنپرداز دو رساي كلام و تفكر طرز از نمونههايي
به گرفته نديده را نسيمي از شده استقبال غزل شش روي اين از وبس ،
حافظ ، شمسالدينمحمد خواجه ميافكنيم ، نظري حافظ غزللسانالغيب سه
:ميفرمايد فرداها ، و امروز و ديروز در ايران مردم همه شاعر
كرد نتوان دوتا زلف آن حلقه در دست
گيلان ، بلندآوازه پاكباز رند كردو نتوان بادصبا و تو عهد بر تكيه
بجان عشق اين وبهصداقت است حافظ كلام شيفته سخت كه لاهيجاني حزين
كلامش در حافظ نام آوردن از و ميكند تضمين را او پرداخته مصراع نشسته
:فرمايد ندارد ، ابا
كرد نتوان جا كه هرچند تو سخت دل در
كرد نتوان رها دست از تو وصل دامن
است حرف يك ما ، افسانه دفتر سربهسر ،
كرد نتوان ادا بهتر اين از عشق سخن
حزين دست ، از دلم حافظ ، مصرع برد مي
ديگر غزلي در حافظ(كرد نتوان بادصبا و گل عهد بر تكيه)
:ميفرمايد
بس را ما جهان گلستان ز گلعذاري ،
بس را ما سروروان آن سايه چمن زين
ناانصافياست گله قسمت مشرب از حافظ ،
بس را ما روان غزلهاي و آب چون طبع
:فرمايد رسا و پرسوز بياني با شوريدهسر حزين و
بس را ما سروروان اي تو ، ناز جلوه
بس را ما جهان دو هر از تو ، وصل دولت
داريم صحرا سر نه چمن ، سير دل نه
بس را ما مغان خرابات كنج جهان در
حزين خشنود تو كلك از بود حافظ روح
بس را ما زبان ورد غزل ، تازه اين تو ، از
از غزلياتي همچنين و عراقي فخرالدين غزل و 8 اميرشاهي غزل حزين 8
محتشم از بافقي ، 8 وحشي از غزل و 7 بابافغاني از غزل و 26 جامي
كاشاني حكيم از آملي ، 28 ازطالب شيرازي ، 28 عرفي از كاشاني ، 24
استقبال غزل قمري30 ه در 1061 جانان به پيوسته و سال 1000 متولد
و احساس رقت از سرشار غزلهاي با حكيم ميدانيم است ، كرده
بشمار مسلم استادي بهحق و اصفهاني سبك رساننده كمال به انديشهدلنشين
دليل اقوي ميكند سخنسرائي او از پيروي به حزين بنابرايناگر ميرود ،
:فرمايد حكيم.است نو طرز نو ، يا كلام در وي قدرت و ناموري
را غماندود چرخ نگر ، كواكب اشك
را پردود خانه بود ، فراوان گريه
رساند بهجايي كار دهر بينمكيهاي
را نمكسود داغ كنم ، طالع كاختر
شده قافيه تكرار نمكسود تركيب دوبار و دود واژه دوبار غزل اين در
:است
ريختند دل سر بر كليم ، عالم دو نقد
را نمكسود داغ ربود ، بختم شوري
:فرمايد حزين اما و
را غمآلود جان چارهگر ، بود عشق
را نمكسود زخم نه ، الماس مرهم
دريغ ندارد كاش كوثرسرشت ، ساقي
را ميآلود لعل آتشجگر ، من از
شود گردگساري اگر ، ابليس خصمي
را مسجود آدم شكست ، نيارد قدر
و بود نامور سخنوران و ذوق صاحبان محسود هماره زندگي طول در حزين
اين اشعارش ابيات از بعضي در و ميكشيد رنج مسئله اين از نيز هميشه
كه ميكند بيان بهناگزير خشونتي و تيز و تند زباني با را رنجديدگي
.نمود تنظيم جدا مقالهاي ابيات اين سرايش انگيزه در ميتوان
استقباليه بيشترين اين و سروده تبريزي صائب استقبال به غزل حزين 138
و تذكرهنويسان اكثر را صائب چراكه باشد ، ميتواند ديگر شاعر از شاعري
هندي يا اصفهاني سبك كاملكننده ايران ، شعر امروز پژوهشگران حتي
شعر بهخدمت صفوي عصر در يكهتازسخنوري اين كه مضاميني به ميشناسند
زندهياد فوقالتصوراست ، كلامش رواني و بينظير خود نوع در گرفته
بايد جدا وي طبقه از رابنفسه صائب كه برآنست فيروزكوهي اميري
در كه افكار دقايق و حكم لطائف و معاني جواهر اينقدر زيرا كرد ،
بهحد نيز يكدستي و فصاحت حيث از آنها منتخب و موجود مرد اين اشعار
وجود او معاصرين از هيچيك اشعار در است ، رسيده تمامي غايت و كمال
با دادهاند ، قرار او تالي يا نظير را كاشاني كليم آنانكه و ندارد
و گرانقدر بسيار ديگران با نسبت مقام در واقعا كاشاني كليم اينكه
حق در هنوز كه پيداست است ، خويش معاصرين از بيشتري بر مرجح و ذيقيمت
از بايد كه آنطوري را ذخار بحر اين و نكرده پيدا كلي معرفت صائب
بهاستقبال حزين و صائب كليات مقدمه ص 14.نكردهاند مشاهده نزديك
كليم با اصفهاني يا هندي سبك نمايد ثابت تا ميرود شاعري چنين غزليات
.است نرسيده بهپايان صائب يا
نيست سخني رنگين به امروز من چو ديگر
را خود گهرافشاني دارم تو لعل از
:ميبريم آخر به حزين از غزلي با را مطلب
پيدا ميشود روزگاري تيرهروزان ، ما از پس
پيدا ميشود بهاري آخر خزان هر قفاي
دعوي گردن افسردهحالان ، با ايطور ، مكش
پيدا ميشود شراري هم ما خاكستر در كه
فروخوردن خواهم را مستانه گريه گر چنين
پيدا ميشود چشمهساري مو بن هر از مرا
بردم او داغ خود با ازبسكه خونينجگر ، من
پيدا ميشود لالهزاري بخاكم ، هرجا كني
سنگيندل برق اي من ، ز مگذر چنين بهاستغنا
پيدا ميشود مشتخاري هم آشيان در مرا
گيرم بهكف ساغر غم ، صهباي از كه بزمي ، بهر
پيدا ميشود سرمايهداري ترم ، مژگان ز
انگاري گمگشته ميان ، از را خويشتن ار حزين ،
پيدا ميشود كناري بيپايان دريا درين
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام