چهارم ، شماره 1183 ژانويه 1997 ، سال بهمن 1375 ، 29 چهارشنبه 10
|
|
نوزدهم شب نگارستان
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
عليهالسلام علي امام مصلاي:كوفه
تيرهگون ابريو آسمان.ميانگيخت بر گمانها و بود تاريك و سياه شب
فرو را كرانهايآسمان همه كپهاي بارانزاي گرانبار ابرهاي.بود
و سبك شب ، .راميدريد سياه ستبر پرده آن آذرخشي گاه.بود پوشانده
.بود آسيمهسر
خانهاش تنهاترين به زمين اين در كه آورد جاي به نيك ابوطالب ، پسر
!زمين دريغا.است رسيده
وزيدن نرمش به نميلرزاند ، هم را بيد كه بادهايي روز ، آن بامداد در
آغاز نگريستند ، گريستن را جهان كه همين و شدند باز چشمهايي گرفت ،
.كردند
مردي سرزمين ، اين از كرانهاي روحانيدر حسين محمد دكتر
فشار او بر سختي به تنهايي ، بيآشناييكه.بيآشناست و بيهمزبان
براي هرگز كه تنهايي اندوهان از چناندردمند مردي يكه.است آورده
.است نشده ديده هيچكس
دردي هر از ولي.بيگانهاند او مردمشبا يا ناآشناست مردمش با
تابناك دل در اندوهاني و پاكاوست جان بر فشاري مردمش ، درميان
.وي
.سرشارند او از روزگاران همه ولي ناآشناست روزگارش با
او از گفتاري هر هامون ، اين كه ميزيد بيهمزبان مردي سرزمين اين در
.برميشمارد را بزرگش كارهاي همه ميداردو بهياد را
ستمروا او بر ;نميگيرد و ميدهد هستكه تنها مردي سرزمين ، اين در
كيفري توانمندي بس از ناتوانيكه روي از نه ولي ميدارند
و ميبخشايد را او آنگاه و دستميگشايد بدسگال بر.روانميدارد
بدارد ، ستم دشمنش كه كسي بر.ميپيمايد بياندازه گذشت ، ساغر
دشت.تندرنميدهد گناه به ;بشمارد كهدوستش كسي درباره و نميراند
يك اشك چكهاي حتي ولي است سرشار او از دريا و كوه و بيابان و
جمجمه آبدارش تيغ باميگرداند توفاني را او اندوهزده ، يا رنجكشيده
سياهكاردريغ گرانجانان از حتي را عاطفهاش ولي ميشكافد را بهادران
چنگال از را داراييها و مينشيند داوري به بردمد خورشيد چون.نميدارد
سياهي شب ، چون و ;ميسپارد آنها خداوندان به و ميكشد بيرون زراندوزان
انديشوران و پاكان سرنوشت بر بپوشاند ، را همهجا تاريكي و بگستراند
.ميسرايد ايشان درباره عشق سرود و ميگريد درد به دانشمندان و
و ارزان پوشاكش است ، راست گفتارش كه هست تنها مردي سرزمين اين در
به بيشتر ديگران هرچه.همراهاست فروتني با رفتارش پاكيزهاست ،
.ميگيرد اوج بيشتر او پستيگرايند ،
(ره)عقيل مسلمبن مزار گنبد كوفه ، بزرگ مسجد شرقي ضلع:كوفه
در او از مردم كه است مرديبيهمزبان سرزمين اين از كرانهاي در
پاكش جان و مهربان دل و نرم دستخوي از او و ميبرند بسر آسايش
.است اندر بهرنج
است همان او باشد؟ ميتواند كه تنهايبيهمزبان نابغه ابر دلاور اين
دوستانش و گرفتند ناديدهاش آزمندي ، و زرپرستي روي از دشمنانش كه
تنها تنهاي او اينرو ، از و سپردند فراموشياش به آزار ، و گزند ازبيم
راست آييني پايه بر مردم با و كرد دنبال را تنآسائي و تباهي با نبرد
و نفريفت را او چشمگيري پيروزي هيچ.برخاست سازندگي به استوار ، و
.است راستي و درستي همان خود ، زيرااو نفرسود را او كمرشكني شكست هيچ
.بگريزند و بترسند او از گروهي و بگيرند ناديدهاش گروهي كه بادا
چهكسي عليبنابيطالب جز تنهايبيهمزبان مرد نابغه ابر دلاور اين
روزها ، تبهكار همين كه خنداني مرداندوهناك تهيدست باشد؟ ميتواند
هرزه ، و وترفندگي نيرنگباز زني كابين به اورا پلشت ، و پليد مردي
.غلتاند خواهد اندر خون و بهخاك
وتيرهگون ابري آسمان.گمانهابرميانگيخت و بود تاريك و سياه شب
و آسمانرافر كرانهاي همه كپهاي ، بارانزاي گرانبار ابرهاي.بود
سبك شب ، ميدريد را سياه ستبر پرده آن گاهآذرخشي ، .بودند پوشانده
.بود آسيمهسر و
فرداپاهايشان.بودند خفته زير وسربه آرام لانههايشان در كركسان
همگي زيرا نخواهندداشت پرواز توان وبالهايشان خيز و جست ياراي
.خواهندبود سوگوار (آسمانپيما پرندگان بزرگ)شاهين سوگ در
چكهايخواب بر كرد ، نتوانست هرچه.گرفت فرو بيخوابي را امام
كه هستند گيتيرنجديدگاني سراسر در.اندكيبرآسايد و يابد دسترس
آورده فشار ايشان بر وزندگي است كرده درمانده را بيداد ، ايشان
كه زورگويانند و ميآيند كهبالا فرومايگانند گيتي ، سراسر در.است
و ميشوند آواره كه بزرگانند.برميگيرند كام و ميرانند فرمان
و گزند پايه بر كه مردماند ودشمنان ميگردند پايمال كه زيردستانند
دست درستي و راستي پشتيباني از كه يارانند و ميشوند همداستان آزار
.ميشوند درمانده و زبون خود ، آنگاه و ميكشند
زيرااز گيرد آرام نتوانست هرچهكرد ، .گرفت فرو بيخوابي را امام
بوده وبرابري دادگري پشتوانه است ، جهانگشوده به ديده كه دم همان
ايشان دوستار و برادر;ستمديدگان و بنياديرنجديدگان ستون و است
به هميشه زبانش.است بيدادگرانبوده و خودكامگان بر آتشبارابر
ايشان از پشتيباني دندانهدارشبه شمشير و گويان سودمردم
نزديك گذشته روزگاران از برگههايي وي ، پندار در شب ، آن در.خونافشان
برابر در كه ميديد خردسال نوجواني را خود.گشتند نمايان دورش و
آزار خواري به;برميكشد نيام از تيغ قريشياش ، كسان دريده ديدگان
و ميرساند مژده ;ميكشد ايشان رخ به را آن شرنگسانشان ، گزند و ايشان
و بيباك مردمش ، آنك.ميكند پشتيباني پيامآور از و ميدهد هشدار
بههيچ را ديگران زندگي و ميروند و ميآيند افسوسكنان و بازيگر
.ميگيرند
سوز شمشيرهايجان آماج پيامبر بستر كردن ، در كوچ شب كه ديد را خود
و بتپرستان ابوسفيانو كه باشد است ، كينهتوزخفته سينههاي و
او.كنند گم پيام نبشتارو خداوند سوي به را مردمفروشان ، راه
.بدرد را ناداني روزگار تاريكيهاي پرده روشنايياش و رهايييابد
خود.خواند فرا را گذشتهاش يادوارههاي كه كوشيد بيشتر چه هر رنج با
است گشوده را دري هر ايمانش ، و عشق كه ديد اسلام پيكارهاي پهلوان را
بينوايان) دوستانش وي پيرامون برافكنده نابودي خاك بر را ددي هر و
را ميزندزمين شمشيرش كه كوبشي هر با.زدهاند چنبر (زبونگرفتگان و
.ميسايند خاك مينوازد ، مژگانبر دلش كه تپشي هر با بل ميبوسند
وي سترگ ، عشقي و مهريبزرگ با كه ديد را خدا گرامي پيامبر پسرعمويش
برادر اين:ميفرمايد و ديگرانفرامينمايد به و ميچسباند سينه به را
.است من
ديدگان دربرابر كه كرد زنده را گرامي پيامبر مرگ ياد انديشهاش در
را دورياو تاب فاطمه دختارجمندش و باخت جانان به ويجان خونبار
در چهل از كه را روزهايي و كشيد سر بر اندوه سياه چتر.نياورد
پاك پيكر علي.پيوست بهوي سيسالگي در و پيمود همي سرشك نگذشت ، شرنگ
دردمندي.گشت خانه رهسپار شب درپايان و سپرد بينشان دشت به فاطمهرا
.پايان و نگران را آسمان ستارگان شبها و بيپايانبود اندوهانش كه
زير در كه روزگاريآورد ياد به را همرزمش دوستان هنگامه ، آن در
يادر همانان ، اينكبودند همنبرد و همكار پيامبر سايبان و وي سايه
.گشتهاند همداستان وي زيان به يا نوشيدهاند جانبازي ساغر وي كنار
ايشان ، پاياستواران و پاكان اما.كامكاري كشته و آزمندفرمانرانياند
از دردا دريغا ، اي.. وبرابري دادگري و درستي و راستي دوستان
دادپرستي.تنهايند و بيهمزبان او نيزمانند ايشانايشان
پرده ستم ، هزاران و كشاند خون و خاك به را ايشان وبرابريخواهيشان ،
.ايشانفروهليد انديشه تابش برابر در فراموشي
سرنوشت واچه در گرامي ، پيامبر نزديك يار ابوذر غفاري ، مرد آن اما
را زندگي به بيپروايي كه بود مردي بزرگوار.گرفت را گريبانش شومي
را او اينكبرميداشت شورش به كار ، سر اين برابر در و نميداشت روا
پيامبر سوي به شتابان ;است پيچيده پارهاش عباي رادر خود كه ميبيند
.ميسايم برآستانت سر راستي ، و درستي ساختن استوار براي:تابگويد
او ياوري بر قلبش تپش و چرخشخون با و ميماند پيمان سر بر آنگاه
به سر ستمديدگان و بينوايان سود سرانجامبهميايستد استوار
ميكنند رادستگير او حكم ، مروان دستيارش و فرماندار تا شورشبرميدارد
پيش.سپرد جان بيكران دردشت شبي چنين راست ، .ميرانند بيرون شهر از و
دامان در را او سر مهربانش زن و مردند ازگرسنگي همگي فرزندانش او از
دوبارشرنگ تا بستاند جانش -شوي از پيش كه هميخواست ازخدا و گرفت
اين در و مرد گرسنگي از امويان دست بر ابوذر.نچشد را مرگ جانگزاي
.بود ايشان دستان در جهان هنگام ، دارايي
بينوا آن برادرش و ياور ديروز ، همين پيش ، ساعتي چند شبي ، چنين در
.نوشيد جانبازي ساغر ياسر عمار استوار ، كردار درست پرهيزكار مرد
.پايدرآورد از را او صفين جنگ بيدادگردر گروه
پاييدند درستي برپايه و پوييدند راهراست به كه برادران آن كو.آري
نكشيدند؟ دست پيمان از و
جانان؟ پاكيزه آن رفتند كجا
زبانان؟ شيرين آن رفتند كجا
گرم اوهمچنان اما.گذشت كار كاراز و درگذشتند همگي كه دريغا
.است ستمكاران و ستم با هراسناك و خونبار پيكاري
وي فراوان كهياران بود زماني.تنهايتنهاست آن در او كه پيكاري
.ميساختند سرشار را دلها و چشمان راستي ، و درستي پشتوانياز در
و بماند خروشان سركش ، خيزاب سان به او زيان به ميخواهند كه پيكاري
و گداختن از كه باشد نيستان در مانندآتشي ياكشد كام در را چيز هر
خرمي كه كساني ميان پيكار.ندهد راه خود به باك هيچ خشك ، و تر سوختن
ميخواهند كه باكساني ميخواهند ، مردمان براي را گيتي سرسبزي و زمين
خارها گاهان رستن به وايشان بربايند كسان دست از را ميوه و گياه
.بنشانند گردبادها گاهان وزش بر و بكشانند
ياد به چيزي پيكار و رنج جز آن در كه زندگي اين از دردا دريغا ،
.نميآورد
را گيتي اين يكايك.پرستان حق و راستان از دريغا !جهان نيكان واي اي
و است روزافزون بيداد كه روست اين از هم.ميگذرند در ميگذارندو
.خون و اشك از لبالب دريايي در شناور مردم سرنوشت
گريه و سرداد گريه و خودبرد سپيد و انبوه و بلند ريش راست ، فرا دست
.كشاند درازا به را
دور و تيزبين چشمان با را آسمان ابرهاي و ستارگان ابوطالب ، پسر
تاريكي كه بود سياه شبي در اين و گرفت پاييدن خود كاو ژرف و پرواز
را تهيدستان كوخهاي و ميبخشيد بيشتري آرامش خودكامگان كاخهاي به آن ،
دژ در را بازان نيرنگ ترفند و ميكشيد بيشتري سياهي فشار زير
يك به و سان يك) پاكان مرگبار زندگي و ميپوشيد استوارتري
.مينوشيد آن از جانگدازتري ، شرنگ(اندازه
زيباييهاي به گرايشي هيچ كه ديد و نگريست دلش با.نگريست گيتي به
!گيتي!گيتي:برآورد فرياد.ندارد لبريزش كامجوييهاي و شورانگيز
.بفريب مرا جز ديگري
عليهالسلام علي اميرمومنان خانه چاه:كوفه
بر بيشتري تاريكي ;ميتاخت پيش به سنگين گامهاي با همچنان شب
.مينواخت جانكاهتري سرودهاي و ميانداخت تاريكيها
خانهاش تنهاترين به زمين اين در كه آورد جاي به نيك ابوطالب پسر
رخساره چه است ، تنگي خانه چه !زمين اين از دريغا.است رسيده
از مالامال فرمانراني دستگاه چه پرنيرنگي ، بازرگاني چه پرآژنگي ،
جنگي ، بسيارها چه سرمايه سر شرنگي ، بر پر عشق چهجامهاي ننگي ،
رابنگي ، سازنده خرد كه آموزشهايي سنگي ، را جان آبگينه كه نيايشهايي
و آزادي و آبادي به رسيدن براي خدنگي ، را رستگاري آهوي كه آييني
!لنگي پاهاي چه با پويش فراواني ، و ارزاني و بهروزي
ديرنده شب آن سهمناك رخدادهاي از گويي.شدند خسته و خشك چشمانش
!سعادتيفر رويايي و خوشبختيآور آرماني از خوابي نيم.بودند پرگشته
پيامبر اي:زد فرياد.ديد خويش روياروي را گرامي پيامبر ناگاه به
به كه فريبها و دروغ و پيمودند من بر مردمانت كه تلخ جامهاي خدا ، چه
بارخدايا ، :گفت پسرابوطالب.كن نفرين را ايشان:فرمود !نمودند فرا من
ستمكارترينان من ، جاي به و ارزانيدار من به بهتريناني ايشان جاي به
.بگمار برايشان را
نرمش به نميلرزاندند ، هم را بيد كه بادهايي روز ، آن بامداد در
گريستن رانگريستند ، جهان كه همين.شدند باز چشمهايي.گرفتند وزيدن
.نهاد آغاز را نمازگاه سوي به خراميدن ابوطالب پسر.نهادند راآغاز
كوچههاي و ديوار و در و آسمان و زمين با واژههايي گامهايش گويي
گويد بدرود سايه و خورشيد با كه ميسزد را او:ميگفتند باريك كاهنماي
در بر را ديد واپسين ميسزد را اوديد نخواهد را كدام هيچ ديگر زيرا
توانگر را مردم تا برد سر به تهيدست آنها در كه بيفكند ديواري و
.سازد
و راستي سوي در مردم..اگر گويد ، بدرود را جهان اين كه نبود باكي
آهورايي انديشه و خرد و روانشناسي و مغز و دل از ميپيمودند ، درستي
نبشتار ، و كيش و آيين بازارگانان اندرزهاي و ميگرفتند رهنمود خود
.فروميافكندند خاكروبهدان نخستين در را خدا و مردم دشمنان
خدمت در خامهها فروخته ، وجدانها است ، انباشته زندانها..دريغ اما
آزاد شكنجهگران سيم ، پله در سنگين همواره داد ترازوي زرپرستان ،
خدا پيامبر كه است همان اهريمن آزار ، آوردگاه بيشترين دادن براي
!بازار:فرمود
كهبرخي ميداد فرصت لختي ابوطالب پسر به كاش ميشد؟ چه را جهان اين
!گردد دگرگون چيزها برخي كه نپذيرفت گيتي.ميساخت دگرگون را چيزها
پيش به بيزبازگشت سرنوشت سوي به را او گامهايش كه آورد جاي به علي
.ميرانند
به و يكسان ودوستانش دشمنان كه مردي نابغه ابر آن برود ميان از بايد
!راندند بيداد او بر اندازه يك
.زانوزاد كردگار برابر در درآمدو نمازگاه به علي
همزمان (خارجي سه)مرد سه:راند زبان بر را خود بدشگون واژه سرنوشت ،
:سرداد خارجيان شعار و كشيد شمشير وردان نخست.تاختند او بر
خدا ويژه فرمانراني كاش اي:فرمود علي !خداست ويژه فرمانروايي
به عليآهيخت تيغ خارجه بن برك بيدرنگ.كشيد واپس را سرش !ميبود
آورد فرود شمشير كه بود ملجم عبدرحمان كس سومين.كشيد واپس سر چابكي
علي.ساخت شناور خون از دريايي در را او و گرفت علي از را فرصت و
كه (ص)محمد كردگار بهشدم رستگار كه كعبه خداي به:برآورد فرياد
.نبگريزد شما دست از مرد كه بنگريد.گشتم آسوده
آغاز دوستانه گلهاي با قاتل از بازپرسي.آوردند علي نزد به را او
مادر از:گفت نبودم؟ مهربان برايت:يافت پايان و گشت
به كس هيچ از:گفت نكردم؟ نيكيها راستايت به:پرسيد.بودي مهربانتر
چهل:گفت داشت؟ كار اين بر را تو چه:پرسيد.نديدم نيكي تو اندازه
خواستم خدا از همي و دادم آب زهر به و كردم همي تيز را شمشيرم روز
بزهكارترين:فرمود.بكشد آن با را شايستهاش بندگان از يكي نه كه
نزدمبيرون از را او.شد خواهي كشته آن با كه هستي خودت خدا ، بندگان
.بريد
رفتند؟ كجا به و بودند كيان يارانت:نپرسيد حتي
بودي؟ كيان با و گذراندي كجا در را ديشب:نپرسيد حتي