پنجم ، شماره 1226 آوريل 1997 ، سال فروردين 1376 ، 9 چهارشنبه 20
|
|
عشقآباد مثنوي
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
نمايش يك بر يادداشتي
ميرباقري داود:كارگردان و عشقآبادنويسنده:نمايش نام
...و نجفيان رسول پطروسيان ، ماهايا پرستويي ، پرويز:بازيگران
اصلي سالن شهر ، تئاتر:اجرا محل
هيچ استكه بلند شعري عشقآباد.دوري وزني با است ، مثنوي يك عشقآباد
قرار دراوج خود ، كه ميكند حلاجي را مسائلي بلكه نمييابد اوجي نقطه
حتي و نميرود پايين و بالا هيچگاه آن ريتم كه مثنوي يك.ميگيرند
.نميكند رها خواننده دردل را اميدها و مرگها
شيوه بگويم ، بهتر شايد و معنايي ارتباط مطلب اين حرف اساس اما
دكتر همان يا و صحنه داخل كارگردان توسط بيماريها درمان طريق و
.است اشكوري
و كرده عوض لباس گاهي كه است مواجه ديوانگاني با اشكوري دكتر
ديرينه عشق از خورده شكست عاشقاني با.ميشوند عاقلان از عاقلتر
.است كرده ذهنيشان ديوانهخانه راهي را كهآنها
كرده تحصيل كشور از خارج در سالها كه است روانپزشكي اشكوري آقاي
بايد اما.است آموخته را درماني خاطره جمله از جديدي راههاي و
خودمان ادبيات بطن از را درمان راه اين دقيقا اشكوري دكتر گفت
و ميرفته مكتب به دانشگاه جاي به سالها او.است فراگرفته
و مولانا حضرت با روشنتر عبارت به يا و ميخوانده داستانهايمثنوي
جديد تئوري يك حضرت ، آن سياق و سبك به و است بوده حكايتهايشآشنا
اصولا و خود بازيگري و نمايشي هنر تا ميكند خلق را ومدرنيزه
ادبيات عرصه و بكشد رخ به و نموده پررنگ را تئاتر و اعجازسينما
.كند نزديكتر يكديگر به را مدرن نمايش كلاسيكو
چگونه كشانيده ، جنون به را ما داستان كهنرگس داستانعشقي اصل
كهسياوش همانطور آيا شود؟ زدوده او خاطر از بايد وچگونه است عشقي
به را خود گذشته دو هر آيا ميسپارد؟ فراموشي به را خود گناهگذشته
خواهند خورده گره هم در آيندهاي و مشابه سرگذشتي آيا ياددارند؟
داشت؟
كلمهمرد اصيل معناي به مردي بر دل خود ، خيال به كه است دختري نرگس
از اواست غوطهور آننامرد ، بازگشت روياي در هنوز و است بوده بسته
ايفا را نقشمهمي مساله اين در نيز او پدر و ديده نامردانگي خود عشق
و است بيتوجه مردان ديگر به هنوزاست منتظر هنوز او حالا و است كرده
دكتر نظر به.است گرفته قرار او عشقي فرهنگنامه اوج در گذشتهاش عشق
اين از را او كه است عشقجديد يك واقع در چاره راه بهترين اشكوري ،
احساس نوعي و گذشته بافراموشي چگونه؟ اما برهاند ، ذهني ماليخولياي
عبارتي به و خود ستايش مردمورد به نسبت منفي حسي و آن به بيزاري
آينده؟ براي آمادگي و ذهني بهصورت محبوبش شخصيت قتل و مرگ نوعي
داستانپادشاهو و ميرسد اشكوري دكتر داد به مولانا كه اينجاست در
شيوهابداعي همان از او و ميكند بازگو دكتر براي را ، كنيزك به او عشق
را متفاوت ، گذشته شخصيتپذيريهاي و كردن بازي را ديگري نقش يعني خود
مييابد در ميخواهد ، ابتدا كه همانطور آنرا و ميكند بازسازي نرگس براي
:ميزند تحول به دست سپس و
اين از پيش زماني در شاهي ميانه 2بود حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
خواص سواربا روزي شد شاه اتفاقا دين ملك هم و بودش دنيا ملك
عشق دام در ناگهان دشت و كوه بر ميشدي صيدي بهرشكاربهر از خويش ،
شاه جان كنيزك آن غلام شاهراهشد در ديدشه كنيزك يك گشت صيد او
كه دوبارهاياست زندگي و عشق و روشن آينده كنيزك ، عاشق شاه واقع در
مهيا آن رابراي او بايد و است گرفته نظر در نرگس براي اشكوري دكتر
:اما.سازد
آن شد برخوردار و را او خريد چون ميانه 2 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
هر جان گفت راست و چپ از كرد جمع طبيبان شدشه بيمار قضا از كنيزك
خستهام و دردمند جانماوست جان است سهل من جان شماست دست در دو
اوست درمانم
دستيارشوارد زلفي ، او كنار در و بيمارستان رئيس يا عزراييل اينجا در
علاجبيماران براي را ممكن راه هر هركسي از پيش واقع در و ميشوند
:درآوردهاند اجرا به خود تيمارستان در را گذشته راههاي و كردهاند
جانبازي كه گفتندش (طبيبان) جمله ميانه 4 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
دواگشت از و علاج از كردند هرچه كنيم انبازي و گردآريم فهم كنيم
اشك از شاه چشم شد موي چون مرض از كنيزك آن ناروا حاجت و افزون رنج
مينمود خشكي بادام فزودروغن صفرا سركنگبين قضا از شد جوي چون خون
گريه ميان دويددر مسجد جانب پابرهنه بديد را طبيبان آن عجز چو شه
مژده شه اي گفت نمود رو پيري كه او خواب در ربودديد در خوابش
حاذق حكيمي او آيد كه چون زماست فردا ، آيدت غريبي گر رواست حاجاتت
وز ببين را مطلق سحر علاجش در است صادق و امين كاو دان صادقش است
ببين را حق قدرت مزاجش
كه ميرسد راه از طبيبي خانه ديوانه هميشگي جو و عادي روال ميان در
آستين از كه شيوههايي و تئوريها با اشكوري دكتر.آشناييم او نام با
خود دانش مغلوب را عزراييل و مسحور را زلفي كشيد ، خواهد بيرون خود
.كرد خواهد
و عشق با و است عاشق كه ميكند شروع نرگس از ابتدا اشكوري دكتر
و كرده رهبري را ديوانهها ديگر آن از حاصل مردانگي و قلدري با گاه
او پرونده از بايد حال ، پس.است سر همه از ديوانگي و عقلمندي در
ترفندهايي با يا زلفي از را تيمارستان به دادنش رجعت علل و شود جويا
:دريابد خودش ازطريق
تا برون شد و شاه كرد خالي خانه ميانه 4 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
هر اهل علاج كه كجاست تو شهر گفت نرمنرمك فسون او كنيزك از بپرسد
با پيوستگي و كيستت؟خويشي قرابت از شهر آن اندر و جداست شهري
زان فلك جور از ميپرسيد باز يك به يك و نهاد نبضش بر دست چيستت؟
دوستان حال ميپرسيد باز داستان طريق بر كنيزك
است مراقب را او كه پدري با شهر جنوب اهل يا است دهاتي دختري نرگس ،
:پرجمعيت قاعدتا خانواده يك از و
كردني قصه خانه خانه و ميانه 2شهرشهر حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
بپرسيد بيگزندتا بد خود برحال زردنبضاو گشت رخ ني جنبيد رگش
همچو شد روان چشمش از آب ماهروي آن كشيد بر سردي آه چوقند سمرقند از
جوي
يا بگريزد آنجا به دارد قصد كه ميگويد سخن عشقآباد از هميشه نرگس
:ميكند بازگشت محل همان به هم داستان اصل كه است بسته دل آنجا به
خواجه آوريد آنجا بازرگانم گفت ميانه 2 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
زرگر سمرقند شدكز زرد سرخش روي و جست نبض خريد شهرم آن در زرگر
شد فرد
و ذهني خاص نقطه نظر مورد كه است نامي بيكله اسماعيل نام واقع در
:است زده تندتر كه اوست نام با نبضش و ميدهد تشكيل را نرگس خاطراتي
زود چيست ، رنجت كه دانستم گفت ميانه 2 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
من تو مخوربر غم تو ميخورم تو نمودمنغم خواهم سحرها علاجت در
شمهاي زان را كردشاه شاه عزم آنبرخاست از بعد صدپدر از ترم مشفق
چيست تاخير موجب غم چنين در چيست تدبير بگو اكنون گفت كردشاه آگاه
را درد اين پي از آريم حاضر را مرد كان بود آن تدبير گفت
دروغ به ميخواستند كه را بيكلهاي اسمال كه مييابد در اشكوري دكتر
ناظر را نرگسي و بخشد حيات دوباره مرده ، يا و رفته بگويند او به
با و فراهم را اتوبوساسمال بنابراين.گرداند او شخصيت فعال حضور
قسمتي و ميكند پيدا شخصيتي و لحني دروني ، تغيير و قيافه تغيير اندكي
ارتباط و گذشته حال به را نرگس تا ميكند زنده را گذشته وقايع از
.بازيابد را معشوق با نزديك
غريب مرد آن راه از رسيد چون ميانه 2 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
زين بيخبر كار مشغول شد و مرد آن طبيبزرگرفت شه پيش به آوردش اندر
بدين را كنيزك آن مه سلطان كاي گفت حكيمش كارزارپس اين و حالت
شود آتش اين دفع وصلش آب شود خوش وصالش در كنيزك تا بده خواجه
(اسمالبيكله همان يعني) خود با را نرگس اشكوري دكتر كه اينجاست در
او به مراسمازدواج يك طي و سازد معتمد خود بر را او و ساخته همراه
وضعيت اين از نرگس.درآمده خود معشوق همسري به حالا كه كند تلقين
شدن فرزند صاحب حتي و گذشته آمال به خود تصور در و است راضي بسيار
:است يافته دست نيز
به تا كام ميراندند ماه شش مدت ميانه 5 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
بساخت شربت (اسمالبيكله)او بهر از آن از بعد تمام دختر آن آمد صحبت
شد زرد رخ و ناخوش و زشت كه چون ميگداخت دختر پيش و بخور تا
وي جان دشمن او جوي همچون چشم از دويد شدچون سرد او دردل اندكاندك
او روي آمد
آنچهبه با كه ميزند اعمالي به دست بيكله اسمال نقش در اشكوري دكتر
به چونبيقيدي مسائلي به او.ميكند بسيار تفاوت است داده وعده نرگس
آن از كهنرگس شدن تن خونين و ناموس خاطر به دعوا زن ، و خانواده
سرشار عشق و آرام زندگي آن تا ميزند دست بدمستي به حتي و است بيزار
حتي كه جايي تا.بنماياند بيپايه خيالي و بيهوده و خام را نرگس ذهني
.ميگردد گريزان و ترسان او از حتي و جسته دوري و بيزاري او از نرگس
نداند مي من مادون پي كشتتم آنكه ميانه 3 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
كس من چون خون است بروي فردا و امروز است من بر من خون نخسبد كه
و زرنج شد كنيزك آن خاك زير دم در رفت و بگفت اين است كي ضايع چنين
آينده ما سوي مرده كه چون نيست پاينده مردگان عشق زانكه پاك درد
نيست
متقابلاو ، ترك و بيكله اسمال از نرگس جدايي با طريق بديدن واقع در
به درواقع و ميرود بين از و شده خرد نرگس نظر در پولادين شخصيت آن
.ميرود خاك زير
كه است اشكوري دكتر اين نيست مردني آدمي در عشق عنصر كه آنجا از اما
از منفي ذهنيت زدودن و او ميان عشق ايجاد و سياوش شخصيت پروراندن با
پايه دو هر براي را نو عشقي و جديد زندگي بناي نرگس ، ذهنيت در مردان
.ميگذارد
است كاوباقي گزين زنده آن ميانه 2عشق حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
است ساقي جانفزايت وزشراب
حسيني روزبه