پنجم ، شماره 1239 آوريل 1997 ، سال ارديبهشت 1376 ، 24 پنجشنبه 4
|
|
...راهم در چشم من را ، تو
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
خاتمي سيدمحمد دكتر به نامهاي
آقاي...آمد باران در مرد آن آمد ، اسب با مرد آن آمد ، مرد آن
.بودم برده ياد از كه بود سالها را ابتدايي اول كلاس درس اين خاتمي ،
را آن معلممان خانم وقتي پاييزي ، روز آن در هست يادم حالاينكه
تا ميكردم گمان كه نشست برجانم رازآلود تصويرهايي خواند ، برايمان
آن ميكردهام خيال هميشه چرا نميدانم و ماند خواهد همراهم عمر آخر
دوستداشتنيترين و نجيبترين مهربانترين ، بايد ميآمد باران در كه مردي
عذابي نيز آمدنش انتظار و آرامكننده و رازآلود آمدنش و باشد مردها
.هولانگيز و شيرين
پسرم ميخواهم نوشت نامهاش در بار يك.بود جبهه در پدرم روزها آن
جبهه توي پدرت بنويس ، سينا:گفت مادرمبنويسد نامه خودشبرايم
.بودم گرفته ياد را آمد مرد درسآن تازه كه من.ميشود تازه روحيهاش
هم مادرم و.تو حتي نخواند ، را آن كس هيچ كه مينويسم شرطي به:گفتم
مثل جبهه از پدرم بازگشتن ميكردم خيال هميشه كه من و نخواند را آن
هنوز كه هنوز پدرم:نوشتم نامه است ، برايش باران در مرد آن آمدن
را نامه آن جواب هم من نگهداشته ماغذهايش كاغذ توي را نامه آن است ،
همانجا از.نگهداشتهام هنوز سالها از بعد است ، كرده امضا پدرم كه
مرد آن پاياسب صداي دوباره من.شد ابدي پدرم و من بين راز آن كه بود
به كه را او مهربان تصوير و شنيدهام را باران شرشر آرام صداي و
.ديدهام است ، ميآمده سويما
كه شنيدم را مردي آرام و سنگين پاي صداي ديگر بار يك من بعد ، سالها
آرام پاي همراه باز قديمي راز آن.برميداشت گام آسفالتكوچهمان بر
ميآمد؟ كسي چه بار اين خدايا ، :ميزد جوانه قلبم در مرد اين
به قلبم من و ايستاد خانهمان در پشت.بود آشنا صدا.دادم فرا گوش
.افتاد تپش
انتظار همان باز بود؟ كرده انتخاب را ما خانه در كه بود كسي چه
باز در لاي.رفت گيج سرم من و چرخيد در قفل در كليد.شيرين و كشنده
.بود ايستاده در آستانه در بسيجياش بالباس كه ديدم را پدرم من و شد
.بود جبههآمده از كه بود پدرم مرد بارآن اين
پدرم و خودم محدوده از را رازم دايره دارم ميبينيد اگر خاتمي آقاي
درون را پايتان همخواهينخواهي شما كه است آن خاطر ميكنم ، به بزرگتر
اجازه قلبهايمان و پدرم و من از بدونآنكه گذاشتهايد ، دايره اين
.باشيد گرفته
يادت را نامهام آن پدر ، :گفتم پدرم به و زدم دريا به دل روزي
هست؟
چي؟ را مشتركمان گفتمراز.بود يادش
بله خب ، :گفت
.ميشنوم پايي صداي انگار باز من پدر ، :گفتم
كنه ، احساس قلبش با آدم كه پايي صداي اماميآد هميشه پا صداي:گفت
...ميآد فقطگاهي
.شنيدم قلبم با من را صدا اين خب:گفتم
صداي كني ، گوش كه خوب.است سيدنجيب يك پاي صداي.شنيدم هم من:گفت
گفته برايت دربارهاش چقدر هست كه يادت.ميشناسي را موسوي مهندس پاي
...بودم
يك احسان و من !پدر:گفتم.نوجوانان كتاب جمعهبازار:بهمن جمعه 26
غرفه ، توي ببرم بده خواندهاي ، كه اضافي كتاب هرچه.غرفهگرفتهايم
و مرد گذاشتهايمغرفه هم را غرفهمان اسم.بگيرم جديد كتابهاي برايت
اشاره رازي چه به غرفهمان اسم كه نياورد خودش روي به پدرم.باران
.ميكند
.بودم شده گيج شلوغي همه آن از من و بود شلوغ خيلي كتاب بازار جمعه
ساعت 5/10 پدرم.ميشنيدم را پا صداي آن ميآمدم خودم به كه گاهي اما
.نيست خودت به حواست چيه؟:گفت.آمد كه بود
توي آمدميشد بازشكفته نيز او سينه در راز آن شايد.كرد سكوت پدرم
من و گرفت اوج پا صداي يكدفعه ساعت 5/11نشست صندلي وروي ما غرفه
صداي و را باران شرشر صداي و را مرد آن پاي صداي طنين روشني به
سينا؟ شده چهات:گفت پدرم.شنيدم ميآمد ، كه را اسبي رويايي
.صداست همان باز پدر ، :گفتم
بازار جمعه وارد كه را خنداني و مهربان سيد ;ديدم را او يكدفعه كه
.آمد ما بهطرف و ميشد كتاب
.بدهد ادامه نتوانست را بقيهاش و..خاتمي دكتر:گفت پدرم
تو ميخنديدي ، تو.كنم سلام نتوانستم حتي من ما ، غرفه جلوي آمدي وقتي
سئوالهايت بايد.ميزدم حرف بايد من و نجيب ، و بودي ومهربان ساده
صداي كه ميگفتم بايد ميدادم ، جواب بود ، عالم سئوالهاي سادهترين كه
حتي اماشنيدهام دورتر كيلومترها از پيش ، مدتها از را آمدنت
و سكوت از دريايي در.بدهم جواب لبخندي با را لبخندت نتوانستم
.شد زنده ابدي تصوير آن تازه رفتي وقتي.بودم حيران خاموشي
پس؟ نگفتي چيزي چرا:گفت پدرم
.نتوانستم:گفتم
.نكرد تمام را جملهاش و...لااقل كاش:گفت
حالا ما مشترك راز.ميشنود را صدا آن مرتب هم پدرم ديگر روز آن از
و كرد تراوش پدرم چشم از آنشب كه مرموز رطوبت آن.است زندهشده باز
گريخته او چشمهاي از بود گريانده را او موسوي مهندس غمانگيز نامه
كس اگر:ميگويم كرد ، لانه چشمهايش در برقمهرباني آن جاي به و است
توي بيايد برسد چه نميگرفت ، راتحويل نوجوانها اصلا بود ، ديگري
.بچههايش همراه هم آن.كتابشان جمعهبازار
.ميشناسم نزديك از را خاتمي دكتر من.نميشناسياش تو:ميگويد پدرم
وزير وقتي حتي.ديدي كتاب جمعهبازار در كه است سادگي بههمان هميشه
از وقتي.فنگ و دنگ و تشريفات بدونبوده ميانمردم در هميشه بود
كه هم وزير.نبرد خودش با هم پيكان ماشين يك حتي رفت ارشاد وزارت
و مديرها به كه ميگذاشت احترام قدر همان مستخدمها و آبدارچي به بود
.خودش معاونهاي
را مرد يك تصوير مرتب.است گوشم توي صدا آن مرتب حالا:ميگويم
و است نوراني صورتش كه مرد يك.ما سمت ميآيد باران كهتوي ميبينيم
.ميآورد خودش همراه را عجيبي عطر يك
.را (ع)علي و (ص)محمد عطردارد را اجدادش عطر:ميگويد
بود؟ بهراه چشم بايد چقدر:ميگويم
قلبهايمان ، تپش با اما.زياد خيلي خيلي ، رسمي ، ساعت با:ميگويد
.شود باز و شود فشرده بار يك كه آنقدر
شب آن كه ميكنم فكر ناديدهاي دوست آن به دلتنگم كمي.است جمعه غروب
او پدر لبهاي به لبخند يعني ميپرسم خود از.بود ديده را گريهپدرش
زمزمه كوچه در كسيميشود فشرده قلبم بيدليل.است بازگشته هم
...راهم چشمدر من را تو...نميكاهم يادت از من:ميكند
ساله 17- تهران از محسني سينا