پنجم ، شماره 1283 ژوئن 1997 ، سال خرداد 1376 ، 19 پنجشنبه 29
|
|
...بود شريعتي اگر
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
شريعتي علي دكتر شهادت سالروز بهمناسبت
.عارفبود و فيلسوف باشد ، واحتماعي سياسي كه آن از بيش شريعتي
خويش جوف در را انسان دو ، هر اين عشق ، اما صاحب و بود فكر صاحب
صاحب و بود درد صاحب ميديد ، آفرينش تراژدي را انسان چون و ميپرورد
.ميكشاند عمل به را او دردي
مينگريست زمين به شريعتي
(حافظ مثل)
(مولوي مثل)مينگريست آسماني اما
ميديد گشوده آن معماري در را خود دست اما بود زميني انسان او دغدغه
فكري جايگاه كدامين بود؟ بود ، چگونه ما كنار در شريعتي امروز اگر
او ، حواريان ذهن به بارها شايد اينسوال ميكرد؟ اشغال را فرهنگي و
ناگزير پاسخهاييهم و باشد ، كرده خطور معاندانهم و منكران حتي يا و
و بروز و بود شريعتيچه انديشه لب بهراستي اما.است شده داده آن به
چه؟ آن ظهور
و روش پيرنگياز عملگرا ، مشي و نقدگزنده عاصي ، روح كه است اين حق
مينمود توانا بيشتر شكستن كار به كه نشاند ، خاطرهها ورق بر او منش
و زيبايي زمام ناآرام ، و رام يكه ، اسبي همچون كه سخن سمند.بستن تا
حماسه ، و ضرباهنگ با داشت سمكوبي ميسپرد ، او كف به را خود قدرت
عاشقانه چنان و ميگشود ، مخيله به را رزم پاي بياختيار كه چابك آنقدر
چالاك و ميآمد رقص در كوه و ميشكافت برخود آن شور از خاك جسم كه
.ميشد
گنگ ، ندائيدر بازتابهاي توالي وتاب پيچ در ميراث آن از اينك
لرزان انگشتهاي آن براندازيم و پيامبرخيزيم كه است باقي خاطره خلا
ولي.ميكند نزديك خسته گوشهاي پرده به بيتوان و بيتوش را خود
كه امروز نيست ، طرفه.ميكشند درهم روي آن از ريخته لب حوصلههاي
داشته ، خشونت رنگ ناگزير كه تنشهايي در را خويش قهر قدرت جامعهما
بيداري بانگ آن از است ، سرور و سلامت راه در چشم است ، و كرده هزينه
سپر خصم و است شكسته شمشيرها كه اينك.نميخيزد ملال جز هشياري و
را شورآفرين رجزهاي مگر نه خسته ، سواران و كوفته اسبان انداخته ، و
سپرد؟ خاطرهها خطه به بايد هم
گرميميگرفت ، خطابه تنسوز زيرتازيانه كه واژهها رگبار روزي اگر
عريان ، رزم در را او رسالت اگر ميكرد ، رانيمخيز خودساخته انقلابي
اسطوره آن و زابلي سپهبد آن بهياد را آدمي اگر ميديد ، بيامان و خشن
/كمند و گرز به نيزه و شمشير به / آوردگاه در كه ميانداخت ايراني
حجمهاي اگر ببست ، و شكست و دريد و بريد /دست و پا و سروسينه را يلان
شهسواري آئين و سربداري سرود آن خلال تااز ميفشرد را عاطفه بسته
درست و پرگشودهاند تازه كه انديشههايي و مائيم اينك تراود ، بيرون
در روي عرياني از خجل كه ترديدهائي و مائيم نميدانند ، پرواز آئين
اين تندبادفكر مصاف در كه تصميمهائي و مائيم ميكشند ، حيا پرده
طلب چشم اخلاقيك ميلههاي پشت كه ميلهايي مائيمو سوكشانند ، آن سوكشان
نفس نشده تاديه وامهاي مائيمو.ميكنند نگاه كژكژ چشمشرمسار يك و كار
.است ديگر دنيايي ما عصر.ميزنند نفير ناخودآگاه چاه ازاعماق كه
استاز دريائي.هم آن علاج وادويه ادعيه لاجرم و است ديگر بيماريآن
از همبيشتر عقلي حيرتزدائي شناور ، درونآن آرزو از يخي كوه و حسرت
ذوب را دل آزادي ، هم آن در كه دنيايي.درياميريزد به و ميتراشد كوه
و شلوغي در حتي تنهايي آن در كه دنيايي.هم را ، عدالت زهره هم ميكند
غربت و مائيم هم ، اضطراب و حيرت است ، همآغوش آدمي با هم شادخواري
.جاودانگيغربت و جاودانگي
وستبراي خانهها ارتفاع بر حسرت كهنگاه مايهاي تنك كيسههاي دنياي
بيخانمانيتن و بيماري گرسنگي ، آن كهدر دنيايي.ميسايند خزانهها
صبرصبوري كاسه نابختياري و وناكاميابي ميكند ، نزار نيز را تقوي
را انسانيت گاه نيز كامروايي و سيري اينكه بغرنجتر و ميكند لبريز را
چشم در چشم را تراشنده تناقض اين و خويشميگوارد هاضمه پيچ و خم در
.آغوشند در دست چهسان شقاوت و سعادت كه مينشاند عقل
علائم كردن ، ترسيم مستقيم و كمعرض ورسمهاي راه فضايي چنين در
به را تمدن و تاريخ طاقه و افراشتن آن بركنار آزاد و ممنوع راهنمايي
اعمال و آمال و دريدن را علم احتشام و بريدن ايدئولوژي كوتاه قامت
را فرهنگ فر و فروختن ارزان تغيير به را تفسير و نشاندن بهجايآن را
باقيمانده و نگريستن جنگ زرادخانهايبراي چشم به چيز همه به ستاندنو
زمانرفتن ياد از اگر چيست كردن ونفرين نفرت تندباد ارزاني راخاكستري
شريعتي انديشه پوسته اين اما نيست؟ طفوليتانديشه خاطرات با بازي يا
و انقلاب عصر به تا نبود مبارزه او فكر جوهر.آن هسته نه بود
.شكسته نيام با باشد شمشيري آن نماد تا گيرد ، تعلق زيرورويي
از تركيبي.بود هستيگرا و آزاديخواه ، عدالتخواه مسلمان يك شريعتي
براي ناگزير كه عميق و تو بر تو بود ، فكري او فكر گوهر اينها اصول
.باشد داشته پيام ميتوانست ما نسل و ما عصر ازجمله و نسلي و عصر هر
سال پنجهزار پس از را مصر بردگان زنجيرهاي صداي و بود آزاديخواه او
عميق شكاف و بود عدالتخواه بود ، آرزويش آنان اعقاب آزادي و ميشنيد
واماندگي و بيگانگي اندوهتنهايي ، و بود هستيگرا برنميتافت ، طبقاتيرا
احساس به و مييافت ورز هم در هرسه اينميفشرد را او انسان
و محور معنوياش و مادي مشكلات انبوه و انسان كه ميداد شكل وانديشهاي
.بود آن مصدر
از فراتر البته و امور اين همه حاوي را اسلام از روايتي البته او
هم راه اين در و بپراكند را روايتي چنين تا كرد جهاد و ميديد آن
لبلباب به را ما چشم براينعناصر تاكيد همه اين با.شد شهيد البته
.بازميكند او فكري مايههاي
را فلسفي ظرافت و علمي دقت ومراعات نبود علمي محقق يك گرچه شريعتي
فيلسوفي بلكه و فكر اصل كلمه معناي عميقترين به درعينحال نميكرد ،
عملگرا كه ميتوانگرفت خرده البته او بر.زندگي فلسفهبود بزرگ
و جهاد كوره در بلكه ميكرد ، ذوب اجتماع بوته رادر همهچيز و بود
او طبيعت و يافتهها آموختهها ، گاهي ، -جاي شرايط اما ميسوزاند ، شهادت
را او انتخاب و آزادي و اختيار از عمدهاي بخش ديگري هركس همچون
.ميستاند
بااو كه نميتوانست اين جز و ميخواستبود انسان او كانونانديشه
او ناگزيرعقربه بود ، رقتبار ميديد او آنچنانكه وضعيت اما.كند همدلي
عالمانه اگرنكتهسنجيهاي بود همينرو از.تغييرميچرخيد و تحول سمت به
آزادي ، او اصلي ونيازهاي انسان به مستقيم خطي با كه هرچيزرا اصلا و
سخت گرههاي سنخ از نميشد ، كموبيشساده ، وصل تعاريفي با عدالت ، كرامت
:كه برميآورد تحذير به آميخته استهزاء بانك و ميديد تهي بركيسههاي
را عقده /گير بگشاده دگر چند عقده/پير تو گشتي عقدهها گشاد در
به آن از كه چيزي.تهي كيسه بر است سخت عقده /منتهي دهگيراي بگشا
حضرت در حضور نبود مبارزه صحنه در حضورميكرد تعبير صحنه در حضور
.ميطلبيد رزم لباس فضا آن در قضا از كه بود انسان
اين محوري انسان اما بود ، انديشه اهل كلمه معناي عميقترين به شريعتي
و جهاد ميوههاي بود كرده شيار ماركس كه زميني در كه بود بذري انديشه
كه بود توانا كافي قدر به البته او.ميداد انقلابي خودسازي و شهادت
اسلام تاريخ از را اسطورههايش ببيندو اسلام در را خويش افكار تصوير
را ابوذر ، برابري براي را بلال آزادي ، براي سميهرا.كشد بيرون
در حقيقت به.فكرنميبريد اندام به را تاريخي حقيقت.عدالت براي
سوغاتي بيآن اما.ميدانست همين را پيامدين و ميديد را همين آنان
بعيد البته دين از چنين اين قرائتي داشت همراه به جديد انديشه از كه
و بود فيلسوف باشد ، اجتماعي و سياسي كه اين از بيش شريعتي.بود
را انسانيت و انسان دو هر اين اما عشق ، صاحب و بود فكر صاحبعارف
درد صاحب ميديد ، آفرينش تراژدي را انسان چون و ميپرورد خويش جوف در
كه داشت لوازمي البته عمل و ميكشاند عمل به را او دردي صاحب و بود
اجزاء نظر دقت و سنجي نكته غياب در:بود آن از يكي ايدئولوژي ايده
كامل مجموعهاي و آميختن در هم به سو آن و سو اين از را گونهگوني
لشكري و دميدن عواطف كوره در و كردن تقديس را آن اهداف برآوردن ،
.او براي نو جهاني و انسان ساختن قصد به درآوردن حركت به جرار
را حافظ دغدغه كنيم ، شريعتي نظر اگر خود فرهنگ تاريخ منارههاي به
از رافائل كه نقشي اگربرگزيد آن براي را مولوي راه اما داشت
به ديگري و آسمان به انگشت با يكي كه است ، كشيده ارسطو و افلاطون
باشد ، گويا هم حافظ و مولوي باب در تفاوت قدري با ميكند ، اشاره زمين
.برگزيد را دو آن از مخلوطي شريعتي
زمين و پركشد ميخواستمينگريست آسماني و مينگريست ، آسمان به مولوي
نداشت ، سرسلوك و پرواز پر كه را انساني.وانهد خود به را زمينيان و
غفلت اهل انبوه.مينمود ملحق خران به بود ، مطلق شهوت محضو خشم
كه ميديد كشاني سرگين بود ، ناگزير وجودشان از هستي كارگاه كه را ،
با بتواند و باشد ، صفا آن از متقي قسم تا ميكنند گرم را جهان حمام
پهلوي به بازگشت و سفر آماده و شود سبك زمين به خود روح چرك ريختن
.آسماني مائدههاي سفره بركنار و معشوق
از قهار ارادهاي صفتدست خدا يعني مينگريست ، هم آسماني حال عين در
.آورد چنگ به مانعي بيهيچ ميخواست را هرآنچه تا مياورد در به آستين
ظل در كههمگي ميگرفت بازيچه چنان خود نگاه زير را ضعف و وجبر ترس
عفت صاحب و گريز عادت طلب ، گستاخ ، سربالا شجاع ، .ميشدند تبخير او جلالت
كه ازعلمي بيزار و بيايد سلوك كار به كه معرفتي وطالب بود تقوي و
او فكر ديدن آسمان.نيستش آسمانبر هفتم به ره /دنياستش همين با تعلق
ايناشعار مصداق بهترين خود او.را او عمل ديدن وآسماني ميداد جهت را
. بود
ميانه0 حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
شب به مسجد اين در ميخسبم طلبگفت بالا سر شهر غريب آن
بالاترم يقين از و گمان از
سرم نميگردد بر ملامت وز
عشق اندركيش نيست موئي ترس
عشق اندرپيش قربانند جمله
روم خانه چون گستاخ پانهم
روم كورانه نه نلرزانم پا
پشتگرم باشد خورشيد از كه هر
شرم نه را او بيم نه باشد سخترو
در بود انسان دغدغهاومينگريست زميني و مينگريست زمين به حافظ
همه و او ، كرامت البته و سلامت و ايمني و زيستن و روايتش معموليترين
كه است كساني تحفه همه از بيش گزندهاش طعنهاي.زمين برروي اينها
عارف و زاهد.ميفكنند فردا به امروز عشرت عمر ، نقد بيتضميني از غافل
و بود صنع قلم نكتهگير.ميديد بيوزن و مينشاند ترازو يك در را دو هر
حيرت و ترديد كه مييدترديد صاحب بود فردائي امروز پس از كه اين در
غم و ميديد را بودن رنج.هم بلاتكليفي و بيگانگي ميتراشد ، را آدمي
كه را او شرف و ميشد له تحقير زيرپاي كه را انسان كرامت.را رفتن
.بود آسمان و زمين بازيچه
بيادعا و تسليم مقابلآن در.نداشت سراغ خلاصي راه همه براين اما
كهگر ميگفت تعريض با.مينگريست كهزميني اين معني است همين.بود
لاجرم ميديد رابسته تغيير راه چون و را قضا كن تغيير تونميپسندي
تقدير بسته را چيز همهرا ما دار معذور پاكدامن شيخ ميگفتاي
از و ميديد مسئول طبيعت آستين در را تقدير دست.نه خلاص راه و ميديد
علت و ميديد را طبيعي علت يعني.سرگردان و بيهدف را دنيا سو آن
رندي و شباب و عشق چون بسيار ميوههاي بودكه شجرهاي اين و.غائيرانه
نكردن سرزنش خودگرائيو به تشويق مستي ، و عيش در كوشش و وضعبيخبري و
.روئيد آن شاخسار بر خودروئي ، به
حيرت به رهي رفتم كه طرف هر ميانه0چو حاشيه 0:شعرپلهاي-:312
بيخبري وضع و رندي و من سپس اين داشتاز
است مجموعهمراد رندي و شباب و عشق
برو تو به اگر نيكم اگر زدمن توان بيان گوي معاني شد جمع چون
باش را خود
نشناخت منجم هيچ مرا بخت نوشتكوكب نخواهند برتو دگران گناه كه
زادم طالع چه به گيتي مادر از يارب
كردهام نكته اين من بار جهانوهرچهدرآناستجملههيچدرهيچاستهزار
تحقيق
پرواز فكر به او.آسمانيمينگريست ولي مينگريست زمين به شريعتي اما
رنجهايش و دردها تمامي با را خاكي انسان نبود ، ملكوت به انسان
كه بود آن از هوشتر با.بود محزون نامرادي همه اين از و ميشناخت
گواه همه از بيش سياهش كتاب نبيند ، را شكسته پرهاي و بسته پاهاي
دنبال به مثلحافط او.انسانيت مرثيه و عريان واقعيت به است نگاهي
سريرهاي بر بيتزاحم و آدميانبينزاع آن در كه زمين روي بود بهشتي
اما بنوشند ، و بخورند و دهند ايمني و كنند وسلام زنند تكيه متقابل
سر بود وهمين.ميديد گشوده معماري اين در را خود دست مثلمولوي
كند درست احسن خلق اين قامت به شولائي تا بردوخت هم به چيز همه كه آن
اما داشت ، انسان درد او.بود بسيار آن جاي جاي در فراخ خللهاي كه
نيكسيرت اساطير همچون تا آورد در به قهر آستين از اراده دست صفت خدا
داشت حيرت به رهي رفت كه طرف هر از.دهد تغيير را انسان سرنوشت المپ
اما نشناخت ، منجم هيچ را بختش كوكب.نگرفت پيش در رندي ه را او اما
سرگين همراه ميداد ترجيح كه اين گو.نماند تقدير تسليم بسته دست او
گمان از معكوس راه اين در اما درآيد آن گرمابه به تا شود دنيا كشان
و پوچي عليرغم ميافزود ، لجاجتش بر ملامت و بود بالاتر يقين از و
سخترو ، و مينهاد پا آن در گستاخ ميديد ، دنيا اين در كه بياعتباري
.ميشد آن كردن رو و زير كار در شرم و بيبيم
هر به را شريعتيعمل كه نبود ازاينرو بود كار در تناقضي اگر پس
بود محتاجمجموعهاي نيز دو واين.هم را مبارزه و طلبميكرد قيمتي
باشد كامل و همسو شدهميبايست همكه زور ضرب به كه
هردو او عشق و ديگرعلم تعبير به يا او عرفان و فلسفه(ايدئولوژي)
شلاق بود كهدردميكشيد ، گرسنه معشوقيبود انسان.بود انسان متوجه
توفشو با را او و مينشاند اواشك برچشمعاشق واين ،..و ميخورد
بازهم مابود با اگرامروز شريعتي.ميداشت وا چارهجوئي گرانبه تپشي
و همدردي اين اما بود ، هستيگرا و عدالتخواه آزاديخواه ، مسلمان يك
كانونعشق.نميگرفت شهادت و جهاد فرهنگ شكل انسانلزوما با همنوائياش
آگاهي ديگري ، ظرفتاريخي در اما باشد همان ميتوانست او انديشه و
زد گمان ميتوان.مينهاد پا پيش ديگر وراهي ميداشت ديگر نمودي ديگر ،
به نه اگرچه مينگريست ، زمينيتر هم قدري مينگريست زمين اگربه كه
. هم مولوي اندازه به ولينه حافظ اندازه
مرديها سيدمرتضي