پنجم ، شماره 1293 جولاي 1997 ، سال تير 1376 ، 2 چهارشنبه 11
|
|
راهي آن در پليدي و ناپاكي كه دنيايي
نيست
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
را بدنش غيرطبيعي گرماي و ميگيرم دست در را ناتوانش و كوچك دستهاي
كرده برافروخته را آسمانياش سيماي و دربرگرفته را او تبي.ميكنم حس
به بيدرنگ است ، امابينتيجه ميكنم ، تلاش او تخفيفتب براياست
همه ميشوم ، چشمها وارد كه مطب اتاقانتظار به ميكنم ، رجوع پزشكمعالجش
.داردبرميگردند جسمي مشكل كه وفرزندم من سوي به يكباره
را جايي و ميروم جلو تلوتلوخوران خاليشده ، پايم زير ميكنم احساس
وهمه كنم متمركز را افكارم نميتوانم ديگر ولي مييابم نشستن براي
باامير تا بودم داده جرات خود به و بودم زده خود با كه را حرفهايي
به آدمهاييكه به و شوم بياعتنا نگاهها همه به نسبت ميروم بيرون كه
.ميشود بازهمفراموشم ندهم ، اهميت نظرمياندازند ، ما به ترحم ديده
را صدايم ندارم ، احتياج دلسوزيها اين به كه كنم ثابت آنها به چگونه
من انزواي و گوشهنشيني سبب نگريستنها اين كه برسانم گوششان به چگونه
يا شوم ، خارج خانه از نميدهم اجازه خود به وناچار است شده فرزندم و
من ازديد ;شده من نصيب كه است موهبتالهي يك او البته !باامير لااقل
آغوش در را وقتياو.است داشته مرحمت من خداوندبه كه است فرشته او
بهخاطر شب از تاديرباز وقتي ميكوشم ، او گرسنگي برايرفع وقتي ميگيرم ،
هيچوقتحس را نظيرش كه ميدهد مندست به آرامش احساس بيدارميمانم ، او
.نكردهام
نگاهش از را اين باشد ، اويكسان براي من نبود و بود شايد
مرا زندگي گذاشته ، دنيا اين به هنگامكهپا آن از ولي فهميدهام ،
خوبيها ميماند ، آرام و بيتفاوت حوادث توفان در اواست كرده دگرگون
كه دنيايي ميكند ، سير پاكيها دنياي در او نميكند ، حس را بديها و
مثل و عوضنميشود شرايطي هيچ تحت نيست ، او راه آن در پليدي و ناپاكي
من ديدن از مردم.ميكنم كسب آن از را گمشدهام آرامش كه پايگاهياست
چه فهميدمن نخواهند هيچگاه آنها ميسوزانند ، ولي دل ما براي امير و
خدا از او داشتن بهخاطر چقدر فهميد نخواهند هيچگاه و دارم فرشتهاي
اين است ، عطرآگين اينچنين كه اوست وجود بهخاطر ما خانه فضاي.ممنونم
و روح كه است رواني آب لبان او ميشود ، ساطع او وجود از نور شعاعهاي
محشر ، وادي اين در است نيلوفري او.ميكند سيراب مرا تشنه جسم
مرا پاي دوام ، درتكاپوي كه اوست وجود و نجات دستاويزياستبراي
.استوارميگرداند
ذكايي