پنجم ، شماره 1419 نوامبر 1997 ، سال آذر 1376 ، 27 پنجشنبه 6
|
|
حقيقت و هنر
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
هم با كار و سر حقيقت و فلسفه و هنر كه بگويد نميتواند هيچكس
يا هنر در علم اينكه نظير سخناني.نيست ميانشان مناسبت هيچ و ندارند
چيز آنها ميان مناسبت اما ;است سطحي غالبا ميگذارد ، اثر علم در هنر
.است ديگري
كاري حقيقت زيباييشناسيبا علم در نه و افلاطون نظر در نه هنر ،
مثال جديد دوره در كه قرارگرفت هنر متعلق زيبايي ، وقتي ندارد
.شد تحويل بشري تمثل به افلاطون
اردكاني داوري رضا دكتر
است ، پردامنه و مهم بحثي زيباييشناسي علم در حقيقت و رابطههنر
كه گفت كرد تاسيس را علم هيجدهماين قرن اواسط در كه بومگارتن زيرا
نيز حقيقت و ميكند بحث خير از اخلاق علم و علمزيبايياست اين متعلق
تفكيكرا و تقسيم اين اگر.است علوم و مابعدالطبيعه متعلقنظر
فرض به ولي كنيم؟ بحث حقيقت و هنر باب در ميتوانيم چگونه بپذيريم ،
كه) باشد نداشته كاري حقيقت به مستقيما زيباييشناسي اينكهعلم
و زيبايي ميان مناسبت و فلسفه با علم اين نسبت از ميتوان ،(ندارد
وساطت به و غيرمستقيم طور به هنر صورت اين در ظاهرا.كرد بحث حقيقت
باب در چرا ما كه است اين مهم نكته اما ;ميكند پيدا رابطه حقيقت با
چه ميكنيم ، مطرح را پرسش اين وقتي و ميانديشيم حقيقت و هنر نسبت
و حقيقت ارسطو و افلاطون جمله از و متقدمان.داريم حقيقت باب در نظري
جدايي اين زيرا نميدانستند مجزا قلمرو و منطقه سه را زيبايي و هنر
وقتي.شد مسجل هجدهم قرن در نبود ، بيسابقه فلسفه تاريخ در هرچند
ناظر سخنشان ميگفتند سخن زيبا شي ماهيت و زيبايي از ارسطو و افلاطون
نميآميخت ، اخلاق با را هنر ارسطو گرچهنبود هنري اثر و هنر به
و عمل در هم را ، وسط حد و اعتدال بلكه ;نميكرد جدا خير از را زيبايي
فعل كه طور همان و (a1109 ماك نيكو اخلاق) داشت نظر در ابداع ، در هم
افزود آن به يا كاست آن از چيزي نميتوان كه است عملي و فعل درست ،
نميتوان چيز هيچ هم هنر از (بند 9 ششم فصل دوم كتاب ماك نيكو اخلاق)
وصف را زيبايي ارسطو وقتي اما افزود ، نميتوان هيچ آن بر و كاست
.نبود هنر متعلق بيان و وصف مرادش ميكرد
تعبير تقليدطبيعت به آن از غلط به كه) محاكات او نظر در هنر
علم هيچ نه و فلسفه نه و تاريخاست نه محاكات اين ولي است (ميشود
هم هنر در و است جلوهگري طبيعت ، حقيقت نظريونانيان در ;ديگر
ميكند جلوه شودو مي ظاهر كه آنچه ولي ميشود متحقق و ظاهر حقيقت
مگر ولي.نيست است ، باطن كه ظهورچيزي ظهور ، از مراد ظاهرا چيست؟
افلاطون كه افتادهايم مشكل اين در آنجا از ما حقيقتنيست؟ ظهور هنر
حقايق سايه به كنند نظر مثل و حقايق به اينكه جاي به هنرمندان گفت
هنر كه بود جا همين از.ميسازند سايهها اين از سايهاي و ميكنند نگاه
يك به افلاطونشد دور حقيقت از حال عين در و يافت پيوند حقيقت با
زندگي زندگي ، و وجود علم علم ، ولي كرد زندگي و علم تابع را هنر معني
.بود عالم با همنوايي و طبيعت با
به را ما ارسطوميگفت كه محاكاتي.است ديگري چيز ارسطو درك اما
اخلاقي تهذيب صرف تهذيب ، اين.مهذبميكند و ميگرداند باز وجود تعادل
و زندگي تبع به را هنر ارسطو كه قول اين در بايد جهت اين به و نيست
دارد آن جاي حتي و كرد تامل و ترديد است ، ميآورده نظر در آن مصالح
افلاطون.است ميدانسته هنر به وابسته را زندگي او كه بگويد مفسري كه
نتيجه در و ميآورد نظر در وجود از جلوهاي و مرتبه با نسبت در را هنر
.ميدانست مدينه مصالح به مضر غالبا و حقيقت از دور بيش و كم را آن
و آزادي و بشر امكانات ظهور (تراژدي در لااقل و) هنر در ارسطو ولي
آنكه درد در (متن خواننده يا) تماشاگر كه ميگفت و ميديد را او شكست
جانش آمد ، خواهد پيش آنچه از خوف و ميشودوخشيت شريك است صحنه در
ابتذال از و وي شخصي هواهاي و كدورتها از را آن و فراميگيرد را
تاريخ از فراز هنر ميگفت كه فرويد ظاهرا.ميكند آزاد عادي ، زندگي
فاصله فرويد و ارسطو ميان اما بود آموخته ارسطو از چيزهايي.است
حقيقت نميتوانند و نميخواهند مردم كه ميگفت فرويداست زياد بسيار
هنر.ميگويند دروغ خود به لاجرم و كنند تصديق و ببينند را خود وجود
ميگفتند فرويد تاثير تحت هم سوررئاليستها.ميدرد را دروغ حجاب اين
است ، پنهان ريا و دروغ از پردههايي پشت كه آدمي ، حقيقت هنر ، در كه
ارسطويي تراژدي صحنه در آنچه با شدنها آشكار اين ولي ميشود آشكار
آدمي باطن و حقيقت هنر ، در كه است نگفته ارسطو.نيست يكي ميدهد روي
.اوست حقارت و عظمت و آدمي امكانات ظهور عرصه هنر بلكه ميشود ، آشكار
ولي ندارد ارتباط است منظور علم در كه معنايي به حقيقت با هنر پس
را آدم حقيقت فرويد بود؟ علم حقيقت ميگفت ، فرويد كه حقيقت ، مگر
تمدن در معلوم ، امر آن كه ميگفت و ميدانست معلوم بيش ، و كم امري ،
مدد به واقع در و سازد آشكار را آن بايد هنر و است شده پوشيده
در كه تحولي به رجوع با نبايد را حقيقت اين آيا.برخيزد پسيكاناليز
كرد؟ درك است ، آمده پديد حقيقت معني در جديد دوره
ندارند هم با سروكار حقيقت و فلسفه و هنر كه بگويد نميتواند كس هيچ
در هنر يا هنر در علم اينكه نظير سخناني.نيست ميانشان مناسبت هيچ و
ديگري چيز آنها ميان مناسبت اما ;است سطحي غالبا ميگذارد ، اثر علم
.است
و واقع با مطابق را حقيقت ديگر هجدهم قرن از مخصوصا و جديد دوره در
فلسفي مفاهيم از يكي معني تغير صرف تغيير ، اين و نميدانند نفسالامر
دگرگون آدمي شان و آن مقام و علم معني حقيقت ، در تحول اين با.نبود
تحول نيز هنر در بلكه آمد ، پديد زيباييشناسي بهنام علمي فقط نه و شد
پيدا وابستگي انسان به علم و حقيقت اولا تحول اين با.داد روي بزرگي
اكنون.شد انگاشته حقيقت مطلق بيش و كم علمي ، حقيقت ثانيا و كرد
كه تحولي تمام به بايد كند بحث هنر و حقيقت باب در بخواهد كسي اگر
پرسش معني كه بداند و كند توجه است ، داده روي فلسفه تاريخ در لااقل
گمان معمولا ميشود مطرح پرسشي چنين وقتي.چيست حقيقت و هنر نسبت
حقيقت كه ميدانيم يعني است معلوم ما براي نسبت طرف دو كه ميكنيم
و حقيقت باب هرچهدر آنكه حال و ;باخبريم هم هنر ماهيت از و چيست
ميپرسيم اگر پس.ميكنيم پيدا خودعلم جهل به بيشتر كنيم تحقيق هنر
چيز دو نسبت نميخواهيم اول وهله در دارد چهنسبت حقيقت با هنر
سوي دو شايد ميكنيمتا نظر نسبت به بلكه بدانيم ، را معلوم و معين
هر در ميپردازد بحث اين به فيلسوف وقتي اما.ببينيم روشنتر را نسبت
باب در خود نظر اقتضاي به نيز هنر به و دارد نظري حقيقت به صورت
صاحبنظران از بعضي و هيدگر و ارسطو بتوان شايد) ميكند نگاه حقيقت
ميان كه نشود تصور آنكه شرط به دانست مستثني را كانت تاحدي و معاصر
در.نيست مناسبتي هنر و حقيقت باب در كانت و هيدگر و ارسطو نظرهاي
و كنند فلسفه تابع را هنر نخواستهاند اينها كه است اين منظور اينجا
استنباط را هنر باب در حكم فلسفي معين مفاهيم و اصول از تكلف با
يافته را هنر باب در حكم فلسفي معاني خود تفكر در اينها شايد.كنند
.(نباشد ديگري از ماخوذ يكي حكم و باشند
اينكه يكيشويم بحثوارد اين در ميتوانيم طريق دو به ما بهطوركلي
در را دو اين و چيست حقيقت و چيست كههنر باشيم تحقيق صدد در صرفا
نظر در تحقيق و پژوهش به اينكه ديگر.ميكنيم درك هم با نسبتي چه
.بپردازيم فلاسفه
آن در كه يكيدورهاي.داد تشخيص ميتوان مهم دوره دو فلسفه تاريخ در
بسته آدمي وجود به حقيقت كه ديگردوراني و است مطابقت حقيقت ،
عميق اختلافنظرهاي متفكران و فيلسوفان دوره دو اين از هريك در.ميشود
آدمي وجود به حقيقت كه اخير ، دوره در گفتيم قبلا چنانكه اما.دارند
و ميگيرد تعلق علم قلمرو به بيشتر حقيقت ميشود ، وابسته او علم به و
به دو اين كشاندن مراد شود ، مطرح هم اخلاق و هنر ساحت در حتي اگر
صورت اين به هميشه علم دنبال به هنر و اخلاق كشاندن.است علم دنبال
علمي روشهاي و قواعد تابع بايد اخلاق و هنر:بگويند كه است نبوده
جاري زبان بر را سخنان اين كسي كمتر جديد دوره در خصوص به و ;باشد
نسبت هم با علم و هنر يا علم و اخلاق ميگويد برعكس بلكه ميكند ،
سخن اين ظاهر به اگر.نميشود ناشي علم از دو اين از يك هيچ و ندارند
اهميت خود خودي به كه است پرسشي به پاسخ و ندارد اهميت هيچ بنگريم ،
و درست و اصلي چيز يك عالم در كه است اين آن ، طرح از مراد و ندارد
و است متجدد و جديد دوره كارافزاي عقل و علم آن و دارد وجود حق
و فروع اين و است حاشيهاي و فرعي و تبعي امور باشد هرچه ديگر چيزهاي
يا كنند تحكيم را آن و كنند رعايت را متن و اصل حرمت بايد حواشي
.نباشند تعارض در آن با لااقل
كه دارد گله بهريچاردز موسوم معاصر پوزيتيويست ادبي نقاد يك
ميزانعلم ، در كه است موجودات از اوصافي قديممتضمن شاعران اشعار
شعر در را افسانه و بهافسون علاقه اين او.ندارد اعتبار و وزن
تلقي عادي امري را علاقه اين دوام گرچه و ميبيند نيز معاصر شاعران
بگيرند ياد كه دارد توقع ايشان از و ميدهد اندرز شاعران به ميكند ،
ديگر شاعر او نظر بهشوند همنوا است علم عالم كه جديد عالم با كه
در كه استعدادي و قدرت از بايد بلكه نيست عصر ناظر و شاهد مقام در
كه كند ياري را ما دارد كلمات بردن بكار طريق از احساسات برانگيختن
را وي اندرز اگر.شويم سازگار و هماهنگ كنوني جهان با بتوانيم بهتر
در كه ميآيد نظر در حقيقت و هنر ميان نسبت از ديگري صورت بگيريم جدي
كه اين از قبل ولي.كند سازگار علمي حقايق با را خود بايد هنر آن ،
زيان به عجيبي و تكاندهنده سخن نيچه بگويد ، را مطالب اين ريچاردز
ميكرد نابود را ما حقيقت نبود ، هنر اگر:بود گفته نيچه.بود آورده
را حقيقت جلوي ميتواند چطور هنر و ميكند نابود را ما حقيقت چگونه
شويم؟ نابود ما كه نگذارد و بگيرد
كه گفتهاند مفسران وبعضي است علمي حقيقت ميگويد نيچه كه حقيقتي
اين هنر در تنها و بوده چيز همه بر علمي استيلايروش نگران نيچه
و چيز همه بر علمي روش استيلاي و غلبه مانع كه است ميديده را قدرت
.شود جا همه
اين آن ، عيب منتهي نادرستاست ريچاردز ، سخن كه بگويد نميتواند كسي
شب شاعراندر است ديده كه او.نميدهد گوش آن شاعريبه هيچ كه است
پايشان پيش راهي و آورده ترحم ايشان حال به سرگردانند عدم ظلماني
باشد قرار اگر ولي.برسند آرامش و قرار منزل به شايد كه است گذاشته
ترحم مستحق هم او خود شايد نگذارند وقعي ريچاردز سخن به شاعران كه
او است ، گفته محال و بيهوده سخن كه بابت اين از كساني ، يعني ;باشد
مركب جهل هنر ، به نسبت او جهل كه بابت اين از گروهي و كنند تحقير را
نيچه سخن از اگر اما.بنگرند او گفته و نوشته در رقت نظر به است ،
طرفدارياز به و گذاشته علم مقابل در را هنر او كه نشود استنباط
علمي حقيقت و علم در است ، بحث كرده مخالفت علم با و برخاسته هنر
نيچه.است تفكر و شعر بر علمي روش استيلاي سر مطلببر بلكهنيست
البته و ميشد نابود هنرنداشت و شعر بشر اگر كه بگويد ميخواهد
هنر مرگ عين ريچاردز سفارش به عمل و آرزو تحقيق علميو روش استيلاي
اشباه و) نميدانست مينوشت ، را مزبور جمله ريچاردز وقتي مطمئنا.است
اين اگر كه (نميدانند ميگويند سخناني چنين شبيه كه هم او امثال و
ميخواهند ، را بشر صلاح اينها ;ميشود نابود بشر شود ، محقق آراء قبيل
صلاح براي كه راهي اما ميزنند ، دم بشر زندگي مصلحت رعايت از لااقل يا
نبايد وجود اين با ميرسد نابودي و تباهي وادي به ميدهند نشان
كسي تعجب كنوني عالم در كه است گفته سخني اوكرد ملامت را ريچاردز
از و جدي و درست را آن كسان بسياري كه چهبسا و برنميانگيزد را
هنر بر غلبه فلسفهسوداي سال هزار دو از بيشبدانند فكر روي
.ميراند بيرون ميدان از را فلسفه علميجديد ، زماني هر در و داشته
كند سفارش و علمبخواند اين از مشايعت به را هنر ميتواند يكفلسفه
.شود شريك عالم به دادن سامان در كه
بلكه ندارد حقيقت با نسبتزدايي هنر گفتيم تاكنون آنچه به توجه با
اين.استفادهكنند وسيله عنوان به هنر از حقيقت ، ميخواهند متكلمان
اهل همه تقريبا فلسفه ، تاريخ اودر از بعد و گذاشت افلاطون را بنا
.يافتهاند مقصدي به رسيدن براي وسيلهاي حكم در را هنر نظر ،
يعني ;ميكنند تقليد ازظواهر و مقلدند شاعر و هنرمند افلاطون نظر در
بهنظر حتي كه جمهوري دهم كتاب در.دورند سهمرتبه حقيقت اصل از
و اشباح صرفا حقايق از كه ميكند ملامت است نويسان تراژدي سر او خود
ديگر حقايق و بشر وجود حقيقت درك از و ميدهد نشان را سايههايي
از كه ميگويد سخناني مقام اين در افلاطون گاهي حتي.است ناتوان
و وزن اگر است گفته او.ميآيد نظر به عجيب و بعيد او چون متفكري
كه است چهرهاي مانند ميماند ، گفته از آنچه برداريم شعر از را قافيه
و شده پير اكنون و است داشته شادابي اما نبوده زبيا جواني در گرچه
است آن بيان اين تحليلاست گرفته را آن جاي پژمردگي و رفته شادابي
صرف لفاظي و ندارد مضموني هيچ شعر يعني ;نيست الفاظ جز چيزي شعر كه
از پس و بوده بيزار شعر از افلاطون كه نشود تصور همه اين با.است
دشمني آن با است شده متعهد كرده ، رها را شاعري كه سقراط با ملاقات
شاعري و شعر به علاقه آثارش جاي جاي در و نبوده شعر دشمن افلاطون.كند
پس.است علاقه اين مويد نيز شاعران آثار با او آشنايي.است هويدا
است داشته انس شعر با و بوده شاعري و شعر اهل جواني از كه كسي چگونه
است كرده طراحي خود كه مدينهاي از را شاعران و ميكند مخالفت شعر با
نيك مايه كارها چه ميداني چه تو:كه ميتازد هومر به حتي و ميراند
قانون كدام و كردهاي قوم تربيت در كوششي چه و ميشود جامعه يك بختي
افلاطون كردهاي؟ خدمت كشور كدام به و نوشته مدينه كدام براي اساسي
جوانيبه از كه محبتي و احترام چند هر كه عذرخواهيميكند طور اين
او به احترام ولي سخنانبازميدارد چنين گفتن از مرا داشتهام هومر
ميخواهدبگويد او كه حقيقتي.دارد باز حقيقت ازگفتن مرا نبايد
جزء با آنان سخن روي و سروكارندارند حقيقت با شاعران كه است اين
.برميانگيزد ما در را شهوات و ماست نفس زبون و پست
را ، خير و باشد مدحخدايان و وصف در كه ميپذيرفت را شعري افلاطون
كه اخلاقي و تربيتي اثر اعتبار به شعر و موردهنر در يعني.بستايد
طرد او مدينه از شاعران اگر و ميكرد حكم باشد ، داشته است ممكن
بدان بلكه نميداشت ، دوست را شعر افلاطون كه روست آن از نه ميشوند ،
از را روح و ميكند تحريك را شهوات و اميال شعر او نظر به كه بود جهت
پديد درد و وترحم لذت و شادي ما در شعرميسازد خارج نظم و سامان
در فلسفه مورخان از بعضي.ميشود ضعفخرد مايه همه ، اين و ميآورد
در كه را دومطلب هنر از بحث در بخصوص و افلاطون ازآراء بحث
اعتباري به هنوز افلاطون فلسفه در و مربوطشده بهم جديد زيباييشناسي
حد از بيش را افلاطون و آميخته هم به است بوده مستقل و همجدا از
زيبايي مراتب و بود معتقد زيبايي وجود به افلاطونكردهاند تلقي مدرن
متعلق كه است نگفته جا هيچ در هرگز اما است ، كرده ذكر تفصيل به را
توجه منتهي بود نشده زيباييشناسي اهل هنوز او.زيباست امر هنر ،
مقدمهاي حكم در تلقي ، همين و ميشود لذت مايه و زيباست هنر كه داشته
.زيباييشناسي افق و ساحت در هنر ورود براي است
كاري حقيقت با علمزيباييشناسي ، در نه و افلاطون ، نظر در نه هنر ،
ميدانست ، زيبايي مثال را حقيقي زيبايي افلاطون كه درستاست.ندارد
متجدد ، و جديد دوره در كه گرفت قرار هنر متعلق زيبايي ، وقتي اما
زيبا هنوز افلاطون تفكر در يعني.شد تحويل بشري تمثل به افلاطون مثال
يوناني تفكر در زيرا بود ، دور بنياد خود تجدد نظر وجهه از زيبايي و
آدمي ادراك و وجود به افلاطون نظر در مثال و نبود مدار ، دائر بشر
با.ميشد متوجه آن به آدمي نظر و داشت مستقل حقيقت بلكه نبود ، قائم
بزرگي تحول (افلاطون نظر در) مثال به زيبايي تبديل و تحويل وجود اين
رسيدن براي است واسطهاي تحول اين و است ، يوناني عالم در و تفكر در
وابسته بشر حكم و ادراك فضاي به زيبايي و زيبا آن در كه عالمي به
.ميشود
بلكه نيست چيزها زيبايي ديگر زيبايي است زيبايي مثال زيبايي ، وقتي
را استعداد اين مثالي صورت اما آنهاست صورتمثالي و چيزها از مفارق
تبديل ميآيد ، پديد ما در كه خيالي صور و تمثلات به بتدريج كه دارد
نگاهي و نظر تابع زيبايي پذيرد ، صورت تحول و تبدل اين چون و شود
زيبا محسوس اشياء افلاطون نظر در ميكنيم ، اشياء به ما كه ميشود
.است اشياء از مفارق كه دارند زيبايي مثال از بهرهاي بلكه نيستند ،
سوبژكتيو امر يك بلكه نيست ، شيء زيبايي زيبايي ، نيز متجددان نظر در
در و ما در كه زيباست چيزي يعني.است (بشر بنيادي خود به مربوط)
كانت ، نظر در نمونه براي آورد ، پديد احساساتي مينگرد ، آن به كه هركس
غرض هر از دور و خالص لذت ميآيد وجود به زيبايي اثر بر كه احساس اين
كردن حكم قوه همان زيبايي درك ذوق كه است گفته كانت.است سودايي و
و سودا هر از فارغ بيزاري يا لذت واسطه به تمثيلات يا چيزها باب در
از فارغ يعني ندارد ، لذت جز اثري اگر كه است چيزي نيز زيبا.است سود
مايه داريم ، اشياء به نسبت زندگي در كه تعلقي و ملاحظه و انديشه هر
.ميشود شادي و لذت
را نميخواهندوشاعران شعر مردم مگر چيست؟ از شاعر سرگرداني اين
شعر شاعر نميگويند ، شعر نقادي و شعر از همه اين مگر نميدارند ، دوست
رسالت شوند ، سرگرم نقادي كار به نقادان و شود شهر شهره كه نميسرايد
ميشود ظاهر حقيقت و وجود شعر در.است ديگر جاي از شاعر ماموريت و
.ميبيند كوتاه و بسته را آسمان سقف و افق شاعر كه مدتهاست اكنون اما
ميشود انكشاف و ظهور مانع كه هست چيزي همواره زمين ، در و ما وجود در
چيز ما عصر در اماميدارد نگاه خود خفاء و پنهاني در را حقيقت و
يا مائيم حقيقت ، آن در كه است عصري عصر اين است ، آمده پيش هم ديگري
حقيقت عين را حجاب و وجوديم حجاب ما يعني.حقيقتيم ميزان ما
سخنگوي گذشته در شاعر بازگويد ، را حقيقت اين بايد شاعر.ميانگاريم
جان و مردم به خطاب قديم شاعر ميگويد ، خود از ما عصر شاعربود وجود
پاسداري و ميشنيدند و ميخواندند را او سخن مردم و ميگفت ايشان
فراغت اوقات گذراندن براي بخوانند شعر اگر امروز مردم اما ;ميكردند
و تنها را خود آن در كه است عالمي ملال از شدن كنده براي حقيقت در و
.است ادبي فصل آوردن دست به و پژوهش قصد به يا ميكنند احساس غريب
امري را شعر متفكران ، از بعضي جهت اين به نيست نياز يك ديگر شعر
.كردهاند اعلام را هنر مرگ نيز هگل و ويگودانستهاند گذشته به متعلق
بود لازم وقتي هنر زيرا.ندارد ضرورتي ديگر هنر كه است اين هگل نظر
موجود را خود روان كه وقتي اما.بود نرسيده مفهوم مرتبه به روان كه
هم ديگر بعضي.نيست هنر به نيازي ديگر كرد ، ادراك موجود هر وكليت كل
وجهي نه و داشت هنر احياء به اميدي نه ديگر هگل.گفتهاند هنر مرگ از
است مرده جهت آن از هنر حقيقتا آيا اما.بود قائل شدن زنده اين براي
است؟ كرده پيدا تعلق گذشته به آن وجود ديگر فلسفه ، رشد و بسط با كه
چيز برهمه تسلط سوداي فلسفه كه وقت آن از هنر كه گفت بتوان هم شايد
استحسان علم پيدايش زمان از بخصوص و افلاطون زمان از يعني كرد پيدا
قرن در بزرگ هنر مرگ عاقبت ، و افتاد احتضار حال به (شناسي زيبايي)
نوزدهم قرن تا ما كه است اين داعيه اين مشكل.افتاد اتفاق نوزدهم
بكلي هنر و شعر چشمه هم هگل از بعد و داريم بزرگ هنرمندان و شاعران
سخن آن از كه ديگر متفكران و هگل نظر در هنر مرگ اما.است نخشكيده
اين سخنندارد وجود ابداع و هنر و شعر ديگر كه نيست اين گفتهاند
اين تحقق با و يافته تحقق فلسفه و شعر با تاريخجديد حقيقت كه است
بشراحساس وضع اين دراست شده تنگتر و تنگ هنر و شعر مجال حقيقت ،
انداخته خطر به بشررا وجود شعر ، نبودن كه گفت ميتوان حتي.ميكند ملال
است مواجه آن با كه خطري رااز بشر ميتواند شعر است چنين اگر.است
به و دين با البته و) ميشود محقق شعر با كه حقيقتي و شعر با.برهاند
از بشر آن رسيدن فرا با و ميرسد فرا تازهاي عهد(تفكر با كلي طور
ديگري خانه و ميآيد بيرون است ريختن فرو شرف كهدر خانهاي
باشعر ما آسماني شاعر قول به.ميسازد ميشود ويران كه برجايخانهاي
.ميبريم بسر آن در و ميسازيم زمينخانه روي