ششم ، شماره 1489 سال اسفند 1376 ، 23فوريه 1998 ، دوشنبه 4
|
|
!است جابنمار همه نيست ، تنها بنمار
.است همشهري روزنامه به متعلق و محفوظ حقوق تمام
اردبيل روستاهاي زلزلهدر دلخراش واقعه مناسبت به
تاراج را چشمانت اشك درياي ميافتي ، كه يادش به ميگذرد شب از عمري
براي تا تكراركني ذهن در را صحنهها آن ديگر بار داري دوست.ميكند
شكسته پا و دست ميشودتابلوي قاب كه پلكهايتكردهباشي تاكيد خودت
خيلي برايت شنيدهاي بارها ;بنمار.ميشود متجلي نظرت در (1)بنمار
:ميشود ترسيم خيالت دنياي معصومش چهره ياد با.آشناست
دخترك.وهولناك شديد تكاني بعد و ذهنتميپيچد عمق در مهيب صدايي
آسمان به مادرش صدايمادر ، يكريز و ميكشد كهفرياد ميبيني را
زير از را خود كه تقلاست درهمدر خرمايي موهاي با دخترك.ميرود
را مانده رمق آخرين ناتوانش دستان خشتبرهاند ، و خاك توده و آوار
.ميكشد بيرون به آوار زير از را خود هست طوري هر و ميبندد بكار
برداري ، قدمي نيستي قادر حتي است ساقط دستت از كاري هر انجام اختيار
زده گلويتسد راه بر بغض مينگري ، ديوانهوارفقط باشد ، زده خشكت گويي
را چهرهات يكدم اشك بيامان سيل و زندانياند سينه در فريادهايت است ،
سو هر برميخيزد ، نالهاي و ضجهاي صدايي ، طرف هر از.نميكند رها
هر از و ميشود ريخته سر بر خاكها گوشه هر روانند ، آسمان تا گريهها
را برميگردانيدخترك كه را سرت.پروازدرميآيد به ياخدا صداي جا
جلوتر داري دوست.ملامتميكني سخت حواسپرتيات بهخاطر را خود و نمييابي
خرمايياشرا موهاي ميخواهد دلت.بكشي آغوشت در و كني وپيدايش بروي
تو.ندارد را خداكسي جز و تنهاست تنهاي كهديگر نميداند شايد بنوازي ،
ميشود مگر آيا ولي ونعمالوكيل حسبناالله ميدانيكه خوب
سست قدمهايت!كرد؟ وارد ساله ذهنكودكي 6 كالبد در را عميق اينمفاهيم
و كوچه خواب و ميخواهيبروي تو ولي نيستند حركت قادربه و لرزانند و
و ميبخشي توان را بلندپاهايت آهي با.بياشوبي را ديوارهايريخته
خانهاش شكسته طاقچه زير رازانوزده ، او.ميروي و ميگيري راهترا
و بچيند هم پيش را مادر عروسي آينه شكسته تكههاي دارد سعي كه ميبيني
.كند بند درهم
.ميكوبد درهم را آهنهادت طوفان و ميزند خشكت دوباره
كه ميشوي غليظي خون متوجه..ديگر كه بگويي او به يكجوري ميخواهي
همچنان او و ميجهد بيرون بافتهاش خرمايي موهاي ميان از سرش پهلوي از
اشك گاهي و ميكند خودتصوير براي را مادر مهر تكههاي درد احساس بدون
برزمين سر مينشيني ، مقابلشپاكميكند خود چشم از آستين باگوشه را
آن يك.ميپرد ازرخسارش رنگ افتاده مادر يادچادر ديدنچادرت با دارد ،
نگاهميكند زمين به پژمرده و بلافاصلهناراحت و ميكند بلند تو بهطرف سر
تصور وشايد ميكند فرار نامعلوم راهي بهسوي باشد كرده فكري گويي و
كهنرو ، ميكني صدايش;است باز برايش سراب آنسوي در آغوشي ميكند
ميافتد برفها روي و ليزميخورد پايش شوي بلند تابخواهي.برگردد
جاري رويبرفها قرمزرنگي غليظ خون.زمينميشود بر نقش تكيدهاش واندام
درآغوشش بيدرنگ ميرسيو او به.شدهاند مچاله احساسهايتهمه.ميشود
خيره او به و پاكميكني را سرش خون چادر باگوشه.ميكشي
و ومعصوم آرام چهرهاش است بسته چشمانشرا كردهاند ، تب گونههايش.ميشوي
قرار كمي.بلواييبرپاست كودكانهاش نهان در ميرسدولي نظر به بيدغدغه
-بزني لبخندي داري سعي.ميكند باز هم از پلك آرام كه است گرفته
لبخندي هم او و نميگذارد بيجواب را لبخندت -تظاهرآميز و خشك هرچند
شده دگرگون تو سوال با چيست؟ اسمت ميپرسي ، .ميآورد خودش لبان بر سرد
افق به (2)الگار:ميگويد و مينگرد اطراف به اندكي هراسان و
خودت با را او كه ميشوي مصمم.ميشوي محو اسمش مفهوم در و مينگري
يك در بيايي خودت به تا.ببندي ناگسستني الگاري دستانش با و بياوري
من:ميكند زاري دوباره و ميگسلد هم از را آغوشت و ميزند جستي لحظه
حرفش اين با تازه و !است سردم من..كجاست؟ مادرم ميخواهم ، را مادرم
كوتاه چيندار پيراهن يك تنها او سنگين برف اين در كه ميافتد بيادت
او ولي.بپوشان را خودت من روسري با بيا كه ميكني صدايش.دارد تن بر
در.ميخواهم را مادرم من نميآيد ، خوشم تو از...برو كه ميكشد داد
به او شايد ميكني فكر.ميكني گم را او دوباره ميشوي محو كه گفتههايش
حالا.بود نخواهد برايشمقدور زندگاني ديگر جاي و دارد تعلق جا همين
غمي.بگويي بدرود را پاكشاو چشمان با رودررويي ميتوانيبدون
رهايت دخترك ياد يكلحظه حتي و ميكند سنگيني دلت بيپاياندر
كه ميداني و اطرافمياندازي به را نظرهايت آخرين.نميكند
و است جابنمار همه.اينجابنمارآباداست نيست تنها بنمار
خاكمدفون زير در خود آثار باتمام حتي كه هستندبنمارهايي
.است خارج تو توان و قدرت از درد همه تحملاين كه ميداني.شدهاند
و ميسپاري خودلايزال به را آنهمه و ميگيري مسيرترا و ميشوي بلند
به كشانكشان برف روي پاييدر صداي نرفته قدمي چند.ولايت امر صاحبان
...الگار است خودش;برميگردي كه سرت پشت به گوشتميرسد
شهرستانهريس از ساله 18-محمدي -ف
.است اردبيل زلزلهزده روستاهاي از يكي بنمار -1
.ناشكستني پيمان و عهد معني استبه دختر تركي اسم الگار -2