عشق جدال و عقل جدل
طول در اسلامي معنويت و فرهنگ شگفتيهاي از:جستارگشايي
يا عشق و عقل شورانگيز جدال هم يكي ايران ، فرهنگ تاريخ
چوبين را استدلاليان پاي عارفان.است عرفان و فلسفه
و شخصي راهي را سلوك فلسفه ، عالم وارباب ميپنداشتند
.عليهذا قس و ميكردند قلمداد نامطمئن
عرفاني شعر و ادب در البته پرشور ، شگفتو رويارويي اين
و روحي ظرائف و وعرفان عشق ظرف زيباترين كه پارسي
و خاص سياقي بود ، بشر تاريخ طول در معنوي زيبائيهاي
در لطيف ، افسانه اين از گوشههايي.دارد دلكش داستاني
.ميرسد معرفت ارباب نظر به كه آمده نقل زير مقاله
معارف گروه
نيست عقل جاي زند خيمه عشق كه آنجا
!ولايتي اندر دوپادشه بود غوغا
كرد دراز تطاول دست عشق كه وآنگه
كفايتي ندارد عقل كه شد معلوم
او با روست ، روبه عقل با همواره الهي ، و عرفاني عشق
و مناظره اين در.ميكند برابري و مناظره و گفتوگو
از عقل ، .ميدهد شكست را عقل و است پيروز هميشه مبارزه
چوب از كه است وسيلهاي اگال.است (اكال)"اگال" ريشه
از كه ميبندند را شتر دستهاي كه است شده تشكيل وطناب
كه كسي است خاطر همين به.نرود هرز نشودو بلند خود جاي
.است زشت كار از وبازداشته شده نهي واقع در دارد عقل
مجرد ، فعل در و ذات در است جوهري عقل فلاسفه ، اهل نزد در
حسابگر ، و خشك عبوس ، عقل عارفان ، ديدگاه از حال هر به
بخش ، شادي عشق ، اما است ، بازدارنده و استدلالي و محتاط
سبب و نفس تزكيه مايه وبيپروا ، مشوق محرك ، رو ، گرم
.است حقيقت و خدا شناخت
خدا:ميگويد و ميكند تبيين عقل با را آفرينش فيلسوف ،
پديد اول عقل تعقل ، اين با و كرد تعقل را خود ذات ازل در
به و سوم عقل دوم ، عقل از دوم ، عقل اول ، عقل از.آمد
عالم دهم عقل از و آمد وجود در دهم عقل تا ترتيب همين
.گشت پديدار واجسام عناصر
عقيده و ميداند حقيقت شناخت ابزار يگانه را عقل فيلسوف ،
ارسطويي منطق در كه شيوههايي با عقل ابزار كه دارد
.شود مي شناخته حقيقت شود ، گرفته كار به است ، شده پيشنهاد
كه است آن وبر ميداند عشق معلول را هستي جهان عارف
آن از گاه كه "نخستين تجلي" يا "تجلي"طريق از هستي عالم
تعبير "روحي من فيه نفخت و"الهي دم يا "نفسالرحمن" به
علم معلول عشق كه معني بدين.است گشته پديدار ميشود ،
بوده زيبا ازل در تعالي حق و است معشوق كمالات به عاشق
وصفات ذات به نسبت و بوده عالم ازل در همچنين و است
.است داشته علم خود بيمانند
.ميداند ناتوان (خدا) حقيقت شناخت در را عقل صوفي ،
:ميگويد مولانا
بود چوبين استدلاليان پاي
بود بيتمكين سخت چوبين پاي
بخفت گل در چوخر شرحش در عقل
گشت عشق هم عاشقي و عشق شرح
:ميگويد حافظ
عشق ره در عقل تدبير و كردم قياس
رقمي ميكشد بحر به كه است شبنم چو
:گويد نيز خاقاني و
گفت بس بلبله ، گلوي در نفس بگرفت
دوايي چه مي ، اي دردسري ، چه عقل اي
.صافي دل ;ميداند "دل" را حق شناسنده ابزار يگانه عارف
تعبير روحاني لطيفه به عرفان در آن از كه قلب يا دل
ناپسنديده ، صفات و است آينه همچون دل ، صوفي باور به بنا
آينه اين از اگرخورشيد سان به حقيقت و زنگار مثابه به
جلوهگر او در حقيقت خورشيد نشود ، زدوده زنگارها
.نميگردد
:گويد مولانا
نيست غماز چرا داني آينهات
نيست ممتاز رخش از زنگار زآنكه
منطقي دستورالعملهاي و منطق جاي به صوفيانه روش در آنچه
به بايد سالك كه است ، صوفيانه دستورالعملهاي مينشيند ،
كار بهگردد پاك دلش آينه رخ از زنگارها تا بندد كار
بنياد و اصل.مينامند سلوك را دستورالعملها اين بستن
:ميكنند تقسيم گروه دو به را سالكان.است عشق سلوك
عرفاني دستورالعملهاي طبق كه آنان يعني اكثريت ، گروه
اصطلاح به و ميگردد حالشان شامل هم عنايت ميكنند سلوك
"مجذوب سالك" را اينان.ميانجامد كشش به كوشششان
.مينامند
به پرتوكشش از و حق عنايت با كه گروهي يعني اقليت ، گروه
خود به را آنان حق عنايت اصطلاح وبه ميرسند حقيقت وصال
اين.آيد سالكان شمار در دليل همين به و كند مجذوب بكشدو
به.اندكاند گروه اين.ميگويند "سالك مجذوب" را گروه
بركه قرني ، اويس تبريزي ، شمس از ميتوان مثال عنوان
.برد نام همداني عينالقضات استاد و همداني
چيست؟ كشش حال
انسان آن توجه ،(ازل لطف سابقه ، برات ، حواله ، عنايت ، )كشش
ديگر عبارت به يا و گويند كشش را عاشق به (معشوق)كامل
خداوند كه توفيقي يا عاشق ، به معشوق كه است عنايتي و لطف
.گويند كشش را دارد انسان به نسبت
كششي نباشد معشوق جانب از كه تا
نرسد جايي به بيچاره عاشق كوشش
از.است حقيقت شناخت ابزار (قلب)دل عرفاني بيني جهان در
كسب منظور به (حق راه پوينده)سالك كه كوششهايي مجموعه
روشهاي.ميدهد انجام دل گردانيدن صافي يا باطن صفاي
.ميشود تعبير حقيقت كشف در عرفاني
رسيدن و كمال به وصول براي سلوك و سير مراتب در صوفيه
"تخليه"مرحله سه سالك دل در حق نور تجلي و حقيقت به
مطرح نيز را(تجلي) تجليه (تحلي) "تحليه"و (تخلي)
:از عبارتند كه كردهاند
با دين دستورالعملهاي بستن كار به:شريعت يا تجليه -1
و باشد ديندار چيز هر از پيش بايد عارف يعني شريعت ، آداب
حق كردن جلوه تجليه ، .كند اجرا كامل طور به را دين احكام
.است عارف و صوفي و سالك دل در حق انوار تابيدن و
اموري همه و بديها از درون كردن خالي:طريقت يا تخليه -2
.ميدارد باز خدا از را آدمي كه
و محامد و نيك صفات به خويش آراستن:حقيقت يا تحليه -3
مرحله به وصول آماده سالك سان ، بدين و است انساني فضايل
.ميگردد (فناءفيالله)فناء
:ميگويد مولانا
نيست بيش سخن سه عمرم حاصل
سوختم شدم پخته بودم خام
معنوي سفر نهايي هدف كه است فيالله فناي همان سوختن
سر بر پاي جز چيزي فنا.اوست روحي سير پايان و سالك
احاديث در.نيست رسيدن (معشوق) او به و نهادن (من)خود
من و قتله عشقته من و عشقته عشقني من":كه است آمده قدسي
عاشقش بشود من عاشق كه هركس:يعني "دينه فانا قتله
كه را كسي و ميكشم را او شدم عاشق كه را هركسي و ميشوم
.ميدهم را او خونبهاي كشتم
:ميگويد مولانا
هلال صد خونبهاي ستارش هر
حلال را او ريختن عالم خون
تشبيه بادام به عرفاني كتب در را حقيقت و طريقت شريعت ،
آن مغز طريقت ، بادام ، پوست شريعت كه گفتهاند و كردهاند
اصطلاح اين به و ميگيرند آن از كه است روغني حقيقت ، و
"عنالواحد لايصدروالا الواحد":كه كردهاند اشاره فلسفي
در ثنويت بنابراين و واحد از مگر نميشود صادر واحد يعني
.ندارد وجود خدا
الي منالخلق سير" آن در كه است طريقتي عرفان بنابراين
جاده) جاده آن در (رونده) سالك يعني ميگيرد صورت "الحق
كامل اتصال و ميرسد (حقيقت) خدا به خود از كمكم (زندگي
مذهبها ملامتي و عارفان بنابراين.است فنايفيالله در
درون به و ميكنند فسق به تجاهر و ندارند توجه ظاهر به
اگر كه است (عارف)سالك (دل)قلب همانا كه هستند معتقد فرد
تجليگاه باشد پاك زنگار و كدورت از آينه همچون دل
.ميگردد خداوند
:ميگويد مولانا
بودي يكسان آدمي صورت به گر
بودي يكسان خود بوجهل و احمد
هست پاك روحهاي خلايق در
هست گلناك و تيره روحهاي
مرتبه يك در نيست صوفها اين
شبه ديگر در و است در يكي در
هست كه روي آدم ابليس بسا اي
دست داد نبايد دستي بهر پس
:گويد سعدي
نيست خلق خدمت جز به طريقت
نيست دلق و سجاده و تسبيح به
:گويد نيز و
هيچ باطن در بانگ بلند طبع اي
!بسيج؟ وقت كني تدبير چه بيتوشه
مردي ار بپيچ خلق از طمع روي
مپيچ دست بر دانه هزار تسبيح
:گويد حافظ
اوست خير آيد سالك پيش هرچه طريقت در
نيست گمراه كسي دل اي مستقيم صراط در
:گويد روميان و چينيان داستان در مولانا
نقاشتر ما گفتند چينيان
فر و كر را ما گفتند روميان
درين خواهم امتحان سلطان گفت
گزين؟ دعوي در كيست شماها كز
آمدند بحث روميان و چينيان
آمدند مكث در بحث از روميان
ما به خانه يك گفتند چينيان
شما آن يك و بسپاريد خاصه
دربهدر مقابل خانه دو بود
دگر رومي ستد چيني يكي آن ز
خواستند شه از رنگ صد چينيان
تاستند آن كرد باز خزين شه
رنگها خزينه از صباحي هر
عطا از بود راتبه را چينيان
رنگ نه و لون ني گفتند روميان
زنگ دفع جز را كار آيد خور در
ميزدند صيقل و بستند فرو در
شدند صافي و ساده گردون همچو
رهيست بيرنگي به رنگي صد دو از
مهيست بيرنگي و ابرست چون رنگ
شدند فارغ ازعمل چون چينيان
ميزدند دهلها شادي پي از
نقشها جا آن ديد درآمد شه
لقا وقت را عقل آن ميربود
روميان بسوي آمد آن از بعد
ميان از رومي برداشت را پرده
كردارها آن و تصوير آن عكس
ديوارها شده صافي برين زد
نمود به اينجا ديد آنجا هرچه
ميربود خانه ديده از را ديده
پدر اي صوفيانند آن روميان
بيهنر و كتاب و زتكرار بي
سينها آن كردهاند صيقل ليك
كينها و بخل و حرص و آز از پاك
دلست لاشك آينه صفاي آن
است قابل را بيعدد نقوش كو
رنگ و بو از رستهاند صيقل اهل
بيدرنگ خوبي بينند دمي هر
بگذاشتند را علم قشر و نقش
افراشتند علماليقين رايت
يافتند روشنايي و فكر رفت
يافتند آشنايي بحر و نحر
شما از ما نقاشي:گفتند چينيان كه است اين داستان خلاصه
غرفه دو آنان آزمودن قصد به پادشاه.است بهتر (روميان)
نقاشي را ديوارها تمام چينيان.ميگذارد آنها اختيار در
روز هر و ميبندند خود روي بر را در روميان اما ميكنند
غرفه به ابتدا بازديد براي شاه.ميدهند صيقل را ديوارها
غرفه به بعد.ميبيند نيكو سخت را آن و ميرود چينيان
تصويرهاي تمام ميكند باز را در تا منتها.ميرود روميان
و بيشتر جلاي با و ميافتد روميان غرفه روي بر چينيان
.ميكند آن بودن بهتر بر حكم و بهتر
مقولههاي كردن بيان هدفش تمثيل اين كردن مطرح با مولانا
:ميكنيم اشاره آن از نكته چند به اينجا در كه است عرفاني
عرفان اهل روميان و فلسفهاند اهل چينيان -1
درون تصفيه به و باطن اهل روميان و ظاهرند اهل چينيان -2
معتقدند
لازمه گزيدن ، عزلت نشانه روميان بستن خود روي بر در -3
است صوفيان نشستن رياضت
غرفه به بعد و چينيان غرفه به ابتدا پادشاه رفتن -4
عنوان به فلسفي دانشهاي و فلسفه به توجه نشانه روميان
و نهايي مرحله عنوان به عرفان به رسيدن آنگاه و مقدمه
مقدمه در آشكارا سهروردي كه معناست همان اين
هر:است اين سهروردي سخن.است كرده بيان حكمتالاشراق
اين و نميفهمد را حكمتالاشراق كتاب است ، نخوانده را او
و آموخت فلسفه نخست بايد كه معنا اين به تصريح يعني
.پرداخت عرفان به آنگاه
.است عرفان مرحله به رسيدن برداشتند ، علماليقين رايت -5
حق مشاهده و شهود به يافتند ، يعني روشنايي و فكر رفت -6
.رسيدند
مزرعتي عباس
|