«آليس مونرو» متولد۱۹۳۱ كانادا، يكي از موفق ترين نويسندگان داستان كوتاه در آمريكاي شمالي است. او تاكنون ده مجموعه داستان منتشر كرده است و جوايز ادبي بسياري را از آن خود كرده است؛ سه بار موفق به دريافت جايزه ادبي فرماندار كل كانا دا شده است كه مهمترين جايزه ادبي اين كشور محسوب مي شود. در سال ۱۹۷۷ نامزد دريافت جايزه بوكر بريتانيا بوده است.
در سال ۱۹۸۸ جايزه گيلر را براي مجموعه «عشق يك زن خوب» به دست آورد و در سال ۱۹۹۹ به خاطر همين مجموعه جايزه مجمع ملي منتقدان كتاب آمريكا به او تعلق گرفت.
داستان «پل معلق» مقام سوم جايزه ا. هنري را در سال ۲۰۰۱ به خود اختصاص داد. «آليس مونرو» هيچگاه قصد نداشت نويسنده داستان كوتاه شود. او هميشه آرزو داشت رمان بنويسد اما مادر سه بچه كوچك بود و بايد از آنها مراقبت مي كرد. به همين دليل به زودي به اين سيستم خو كرد كه در لحظات طلايي بنويسد: هنگام خواب بعدازظهر بچه ها يا هنگامي كه غذا روي گاز بود. اغلب داستانهاي او در كانادا- سرزمين مادري اش- اتفاق مي افتند. داستانهاي او، بيشتر درباره زنان است: درباره آرزوها، حسرتها، توانايي ها و نقاط ضعفشان.
«مونرو» در داستانهايش به تأثير ادراك دروني فرد بر محيط بيروني اش مي پردازد.
از اين نويسنده، داستان «پل معلق» توسط خانم مژده دقيقي در مجموعه مشق هاي عشق ترجمه شده و توسط انتشارات نيلوفر به چاپ رسيده است. اين مصاحبه از سايت آتلانتيك آن لاين اقتباس شده است.
ترجمه: پرستو جنگوك
* همانطور كه خودتان قبلاً اشاره كرده ايد، در طول ساليان، داستان هايتان طولاني تر، عجيب تر و پيچيده تر شده اند، فكر مي كنيد، چرا؟
- دقيقاً مطمئن نيستم، چرا. وقتي داستاني مي نويسم، اصولاً آن را تحليل نمي كنم؛ اما وقتي آن را به پايان مي رسانم و شروع به ويرايش آن مي كنم به اين نتيجه مي رسم كه آن چيزي كه نوشته ام از بسياري جهات تمام قوانين حاكم بر داستان كوتاه را در هم شكسته است. اين اتفاق، بارها و بارها برايم تكرار شده است، اما حسرت خاصي را به دنبال نداشته است. اعتراف مي كنم كه تنها مي توانم در مورد مسائلي كه برايم جالب هستند، بنويسم. پس طبيعي است هيچ تلاش نمي كنم كه داستاني پيش پا افتاده و معمولي بنويسم.
در واقع اگر داستان بخواهد مسير خاصي را پيش گيرد، من مانع نمي شوم. من فقط آن را مي نويسم و مي نشينم ببينيم چه مي كند.
* گفتيد كه داستانهايتان، قوانين حاكم بر داستانهاي كوتاه را درهم مي شكنند. مي توانيد بگوييد دقيقاً منظورتان چيست؟
- خوب، به نظر مي رسد كه بعضي داستانهايي كه مورد علاقه من هستند به زمان و مكان مشخصي تعلق دارند. در كار خود من، بيشتر تمايل دارم كه محدود به يك زمان نباشم. دوست دارم زمان زيادي را پشت سربگذارم و به عقب يا جلو بپرم. البته اين كار اغلب اينقدر هم ساده نيست. فكر مي كنم مردم مجبور مي شوند خودشان را با اين سبك تطبيق دهند. اما اين سبك من است. آن چيزي كه بسيار مورد علاقه من است زمان است و بازي با آن- گذشته و حال- و اين مسأله كه به موازات اين كه زمان مي گذرد و مردم تغيير مي كنند، چگونه به گذشته نگاه مي كنند.
* از نوشته هاي شما به اين مسأله پي بردم كه در بسياري از داستانهايتان، شخصيت ها مجدداً با واقعه اي در گذشته روبه رو مي شوند، واقعه اي در جواني يا حتي بچگي. مي توانيد در اين مورد بيشتر صحبت كنيد.
- شايد بهتر است اين طور شروع كنم كه «خاطره» موضوع جالب توجه من است. ما همان طور كه داستان زندگي هامان را براي ديگران تعريف مي كنيم، بارها آن را در قالب خاطره براي خودمان نيز بازگو مي كنيم؛و زن ها هم همين طور. زنها خيلي بيشتر اين كار را انجام مي دهند. اما تفاوتي وجود دارد. من بارها به خاطرات مردها گوش كرده ام. آنها از شكار، كار و تجربيات جنگ مي گويند؛ اما زنان، البته آنها، از زايمان، بچه ها و بيماريهاي خود صحبت مي كنند. آنها بيشتر به ازدواج هاي قبلي يا ماجراي عشق خود فكر مي كنند. آن چيزي كه مورد توجه من است، اين مطلب است كه اين داستانها چگونه پرداخته مي شوند. در دوره هاي مختلف زندگي، چه چيزي ايجاد مي شود و در نهايت از اين دوره هاي مختلف چه چيزي باقي مي ماند و ما از اين داستانها، چگونه براي ديدن و ارزيابي خودمان استفاده مي كنيم؟
* بيشتر داستانهاي شما درباره زنان است. نظرتان راجع به اين كه شما را نويسنده اي «فمينيست» به شمار بياورند، چيست؟
- طبيعي است كه داستانهاي من، بيشتر درباره زنان باشد. خوب، من يك زنم. دقيقاً نمي دانم مفهومي كه از «فمينيست» استنباط شده است، چيست؟
ابتدا مي گفتم، خوب البته كه من «فمينيست» هستم. اما اگر اين به آن معني باشد كه من دنباله رو يك تئوري «فمينيستي» هستم يا اين كه همه چيز را در اين زمينه مي دانم، خوب، اصلاً اين طور نيست. من عقيده دارم تجربه زنانه بسيار مهم است و فكر مي كنم پايه «فمينيسم» نيز همين است.
* مي خواهم راجع به مكان واقعه داستانهايتان بپرسم. شما مشهوريد به اين كه درباره منطقه اي خاص مي نويسيد- انتاريوي غربي. عكس العمل شما نسبت به اين كه نويسنده اي محلي ناميده شويد، چيست؟
- خوب، البته محل از اين نظر براي من اهميت دارد كه آن را بسيار زنده لمس مي كنم. اما فكر نمي كنم كه من درباره تجربياتي كه صرفاً محدود به آن محل باشد، مي نويسم اگر جاي ديگري بزرگ شده بودم، طبعاً آن جا را به عنوان مكان رخداد داستانهايم انتخاب مي كردم و شايد به همين دليل، بعضي مسائل خاص كه شخصيت هايم با آنها سر و كار دارند، با تغيير محل، شكل ديگري به خود مي گرفتند.
* چه نويسندگاني شما را تحت تأثير قرار داده اند؟
- وقتي جوان بودم، داستانهاي «كارسون مك كالرز»، «فلانري اوكانر» و «ادورا ولتي» را مي خواندم و كارهاي «ادورا ولتي» را خيلي دوست داشتم. البته در آن سنين، من هم مانند ديگران تقريباً هر چيز را مي خواندم. هم اكنون دارم دوباره «برادران كارامازوف» را مي خوانم؛ چرا كه تازه متوجه شده ام وقتي جوان بودم، خيلي از فصل ها را نخوانده بودم؛ مثلاً از فصل هايي كه درباره پول بود، پريده بودم. فقط فصل هايي را كه درباره مسائل عاطفي بود، خوانده بودم.
البته، بايد از «چخوف» هم نام ببرم. خوب، همه نويسندگان داستان كوتاه به نوعي خود را تحت تأثير «چخوف» مي دانند. اما در مورد من، فكر مي كنم، چخوف به صورتي تكان دهنده برايم اهميت داشت. كارهاي «ويليام ماكسول»، نويسنده آمريكاي شمالي را بسيار مي پسندم و از نويسندگان ايرلندي «ماييو برنان» و «ماري لاوين». وقتي پنجاه سال داشتم در «نيويوركر» به نويسندگان متعددي برخورد مي كردم كه درباره همان چيزهايي كه من مي نوشتم، مي نوشتند. احساسات و مكانها و خيلي هاي ديگر كه هم اكنون به خاطر ندارم.
* شما، يك بار در يك مقاله توصيفي در مورد خواندن داستان چنين نوشته ايد: «داستان مانند جاده اي نيست كه بخواهي آن را دنبال كني، بلكه بيشتر شبيه خانه اي است كه وارد آن مي شوي و براي مدت كوتاهي آنجا مي ماني، سپس در حالي كه پابه پا مي كني جايي را كه بيشتر دوست داري براي نشستن انتخاب مي كني و در حالي كه نشسته اي اين مطلب را درمي يابي كه اتاق ها و راهروها چگونه به يكديگر راه دارند و آن گاه تازه متوجه مي شوي كه دنياي خارج، هنگامي كه از پنجره هاي اين خانه به آن مي نگري، چقدر متفاوت است.»
- درست است. فكر مي كنم آن مطلب را به عنوان مقدمه اي براي يكي از دوستانم نوشته بودم. ابتدا، اصلاً نمي دانستم چه بنويسم؛ چرا كه تا آن زمان درباره ماهيت داستان و اين كه داستان چيست، فكر نكرده بودم. اين بود كه نشستم و از خودم پرسيدم «من چگونه داستان مي خوانم؟»
همان طور كه در آن مقاله اشاره كرده ام. خواندن داستان در واقع يعني فرو رفتن در داستان. از همان ابتدا مي توانم در چند جمله بگويم نظرم در مورد داستان چيست. سپس به خواندن ادامه مي دهم و چندين بار سرو ته پاراگراف را مرور مي كنم. در واقع شبيه اين است كه توسط داستان احاطه شوي و به مسائل خارج داستان به شيوه اي مت فاوت نگاه كني، از پنجره هاي همان خانه. اين اصلاً به اين معني نيست كه راهي را دنبال كني تا ببيني چه پيش مي آيد. تقريباً، هميشه به محض اين كه شروع به خواندن مي كنم متوجه مي شوم چه خواهد شد. البته منظورم طرح كلي داستان است نه پيچيدگي ها و جزئيات آن.
* چطور شروع به نوشتن مي كنيد؟
- وقتي موضوعي به سراغم مي آيد، تصميم مي گيرم كه راجع به آن بنويسم يا نه.اين به آن معناست كه در مرحله كشف هستم. اغلب مردمي كه به حرفهايشان گوش مي دهم، در قالب كلمات زير، در مورد زندگي شان درنگ مي كنند: «آن چيزي كه برايم اتفاق افتاد، مضحك نبود؟!» يا «آن چيزي كه برايم اتفاق افتاد، وحشتناك نبود؟!» من هم همين روش را پيش مي گيرم. در واقع اين همان چيزي است كه آنها تنها از ديدگاه خودشان به آن نگاه مي كنند؛ اما من وقتي شروع به نوشتن درباره آن مي كنم، قضيه كاملاً فرق مي كند.
* تعداد زيادي از شخصيت هاي جوان داستانهايتان، بسيار عاقل هستند؛ شايد حتي عاقل تر از اطرافيان بزرگسالشان. در داستانهايتان به ندرت با كودكان نادان روبه رو مي شويم، چرا؟
- فكر مي كنم، اين مسأله به خاطر خاطره هايم باشد: هيچگاه بچه ساده و معصومي نبودم. هميشه مسائل را خيلي پيچيده مي ديدم. مخصوصاً به خاطر دارم كه وقتي بچه بودم دنياي دروني دور از دسترس دنياي معلمان و بزرگسالان اطرافم داشتم. اما، خوب، اين مسأله ممكن است به علت ويژگي هاي تربيتي ام بوده باشد. اولين چيزي كه به وضوح در خاطرم است نياز به حفاظت، پنهان شدن و تغيير چهره دادن بود.
اين گونه درونت را از نابودي حفظ مي كني. بعضي اوقات- حتي همين حالا- به روش تربيت بچه ها فكر مي كنم. درست است كه بچه ها ديگر تنبيه نمي شوند، اما با ذهنيت آنها، خيلي بازي مي شود، همان طور كه با من شد. مثلاً به آنها اجازه نمي دهيم كه از اتفاقاتي كه برايشان مي افتد، آگاهي حاصل كنند. البته اين شايد ديدگاه نسل من باشد. من تعجب مي كنم وقتي مي بينم كه بزرگترها مي خواهند بچه ها را از اتفاقات تكان دهنده اي كه برايشان پيش آمده است، دور نگهدارند. من با كل اين مسأله مشكل دارم. با خيلي از تجربيات بايد دست و پنجه نرم كرد و وارد آنها شد؛ حتي اگر تجربيات تلخي مانند غم از دست دادن كسي باشد.
* خيلي از داستانهاي شما با مفاهيم سنگين از دست دادن، بيماري و مرگ سر و كار دارند.
- خوب، داستانهاي من از زندگي خودم مي آيد و تجربياتم. طبيعي است با بالا رفتن سن، تجربياتم فرق مي كند. خوب الان بيشتر با اشخاصي سرو كار دارم كه از سرطان مرده اند يا عزيزي را از دست داده اند.
* اما داستانهاي شما برخلاف اين مفاهيم، هرگز احساساتي نبوده اند. حتي در داستان «پل معلق»، داستاني در مورد زني كه سرطان دارد- مي بينيم كه او بيشتر نگران مسئوليت هاي برگشت به دنياي واقعي پس از درمانش است تا نگران درد حاصل از بيماري.
- خوب، از اين موضوع خيلي خوشحالم. اصلاً دوست ندارم داستانهايم احساساتي باشند. هم اكنون با ديد متفاوتي به قضيه نگاه مي كنم. زماني كه سي ساله بودم، اگر مي خواستم در مورد فردي كه به سرطان مبتلاست بنويسم، قطعاً در عمق تراژدي فرو مي رفتم. اين تنها نتيجه تجربه ام است.