دوشنبه ۲۲ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۸۰
يك شهروند
Front Page

گفت و گو با پري صابري، نويسنده و كارگردان تئاتر
هفتاد سال زندگي در تهران
پشت بام ها را خيلي دوست داشتم كه شبها مادرم اغلب پشه بند مي زدند و شام را در داخل پشه بند مي خورديم. كاه گل ها را آب پاشي مي كردند.اين بوي كاه گل بوي زندگي بود
تهران شهر من است و اهل تهرانم بنابراين نمي توانم از تهران خرده بگيرم چون اگر خرده بگيرم به خودم برمي گردد
001329.jpg

صعود به قله هاي هنري آرزوي هر هنرمندي است. شما از بيش از هفتاد سال عمر، تقريبا پنجاه سال در عرصه هاي هنري بخصوص نمايش، فعال بوديد. الان جايگاه خود را چگونه مي بينيد؟ به كداميك از خواسته هايتان در اين راه رسيده ايد و آيا هنوز نفسي براي پيمودن ادامه اين راه برايتان مانده است؟
(با خنده) بله، من فكر مي كنم هنوز جا دارم كه در زمينه كاري كه انجام مي دهم جلو بروم و در ضمن تا به امروز سلامتي كامل داشته ام. روزي كه اينها را نداشته باشم ديگر زندگي برايم معناي خود را از دست مي دهد و من سعي مي  كنم هرگز به آن لحظه ها فكر نكنم. در مورد دستاوردهايم از حاصل عمر از دست رفته بايد بگويم، بله من حاصل دسترنج خود را از اين سال ها ، برداشت كرده ام.
تمام كارهاي بعد از انقلاب يك قسمت از كمبودهاي من را پر كرده اما هنوز انتهاي اين كار نيست. من هنوز دنبال يك نوع صعود هستم.
به غير از مقوله تئاتر به هنرهاي ديگر هم فكر مي كنيد يعني آيا دوست داريد حالا هنرهاي ديگر را هم تجربه كنيد؟
نمي توانم جواب قاطعي به شما بدهم شايد يك روزي دلم خواست فيلم بسازم ولي فعلا بيشترين وقت من در عرصه نمايش و تئاتر و قصه صرف مي شود.
اگر به روزگار گذشته برگرديم- براي اين گفت وگو- تولد شما نقطه شروع يك ماجراي هفتاد ساله است زمان و مكان و چگونگي تولدخود را از زبان چه كساني و چگونه شنيده ايد؟
تولد من بر حسب اتفاق در شهر كرمان رخ داده است. چون پدر و مادرم سفري به شهر كرمان داشته اند و مدتي در آن شهر اقامت داشتند و مادرم من را در همان شهر به دنيا آورد اما اصليت من تهراني است چون پدر و مادر من سال هاي سال در شهر تهران زندگي كرده اند ودر همين شهر از دنيا رفته اند.
اصليت خانواده شما كجايي بوده اند؟
پدرم اصالتا تهراني بود ولي مادرم اجدادش متعلق به قزوين بوده اند.
از خانواده مادرتان چه چيزهايي در يادتان مانده است؟
چيز زيادي نمي دانم فقط مي دانم مادرم از يك خانواده ايلياتي از اهالي مردم قزوين بود.
باتوجه به اينكه شهر كرمان محل تولد شما محسوب مي شود خاطره خاصي از اين شهر داريد؟
خاطره خاصي از شهر كرمان ندارم. من در تهران بزرگ شدم، يادم نمي آيد در كرمان بوده باشم. شايد سه ، چهار ماه در آنجا بوده ام. چون پدرم تاجر بود و براي انجام كاري به همراه خانواده به آن شهر رفته بود كه من در آنجا به دنيا آمدم. (باخنده) چند ماهي از دوران نوزادي را ميهمان اهالي كرمان بوده ام. بعد خانواده ام به تهران برگشته اند ولي يك علاقه خاصي به شهر كرمان دارم. چون همه مي  گويند وقتي آدم در يك جايي متولد مي شود آب و خاك همان محل هميشه با آدم هست. من يك چنين حسي نسبت به شهر كرمان دارم.
گفتيد پدرتان آن زمان از تاجران معروف شهر تهران بوده، رفتار او به عنوان يك پدر با شما چگونه بود؟
در زندگي من، پدرم مهربانترين كس من بوده، من فكر مي كنم عشقي كه پدرم نسبت به من داشت گفتنش مشكل باشد.
البته چون پدرها معمولا دخترهايشان را خيلي دوست دارند من هم از اين قائده مستثني نبودم. من هم اولين دختر و هم فرزند ارشد خانواده بودم و فكر مي كنم از يك جور علاقه و حمايت هاي خاصي از طرف پدرم برخوردار بودم.
از مادرتان چه تصاويري در ذهنتان مانده است؟
مادرم يك زن پرقدرت و نيرومند و منضبط بود. آزاد فكر بود.هم تربيت سختي به ما مي داد و هم فكرش باز بود. دوست داشت بچه هايش بتوانند جلو بروند و درس بخوانند. خيلي از قصه هاي شيرين فارسي را بلد بود وبراي ما بازگو مي كرد. شايد علاقه من به فردوسي ازلالايي هايي است كه مادرم توي گوشم مي خواند، داستان رستم و سهراب را برايم مي گفت و داستان سياوش را تعريف مي كرد. آن زمان اينها براي من اسطوره هايي بودند كه هميشه در ذهنم و قلبم حضور داشتند.
مادرتان با ادبيات كهن و كلاسيك فارسي آشنايي داشت؟
به صورت آكادميك نگذرانده بود ولي به هر حال آشنايي زيادي با اين مقوله ها داشت. تغذيه خيلي ديده بود. برايم انواع تعزيه ها را تعريف مي كرد مثلا مي گفت در قزوين تعزيه يك نوع مراسم با شكوه بوده كه همه اهالي اين شهر در آن شركت مي كردند و باچه علاقه و هيجاني اين تعزيه ها را براي من تعريف مي كرد.
با اين حساب مي توان گفت مادرتان در آن سال ها، بذر علاقه به نمايش را در ضمير شما كاشته است.
بله من علاقه و عشق به نمايش را به نوعي مديون مادرم هستم كه اين موارد را در پس زمينه ذهن من كاشته و حالا به عبارتي دارد به بار مي نشيند.
با گذر از دوران كودكي و نوجواني، جواني شما چگونه گذشته است؟
البته من از ۱۲، ۱۳ سالگي در پاريس مستقر شدم. پدر و مادرم در آن زمان براي تجارت به فرانسه مي رفتند و من را همراه خود بردند. من آن موقع كودك بودم و دوران دبيرستان را در فرانسه گذراندم. بعد از طي كردن دوران دبيرستان، وقتي انتخاب رشته كردم، وارد بحث سينما شدم. در حالي كه پدرم بيشتر دوست داشت من به طبابت مشغول بشوم. ولي من دوست داشتم بروم به رشته هنري. به خاطر كارهايي كه ديده بودم، يك مرتبه براي من يك فضايي را ايجاد كرد كه دلم مي خواست به اين فضا بيشتر نزديك بشوم. براي همين وارد مدرسه عالي تكنيك عكاسي و سينما شدم و دوران كارگرداني را طي كردم و پس از آن وارد مدرسه تئاتر شدم و چهار سال در اين مدرسه كار كردم و اين در واقع خلاصه كار من است به عنوان تحصيل و كوچ كردن به فرانسه. پس از ۱۵ سال اقامت در فرانسه به اتفاق همسرم به ايران برگشتم.
زماني كه پس از ۱۵ سال اقامت در فرانسه به ايران بازگشتيد زندگي را اين بار چگونه آغاز كرديد؟
برگشتن من به ايران حدود سال هاي ۴۳، ۴۴ بود. وقتي برگشتم يادم مي آيد مشغول كاري شدم كه در فرانسه ياد گرفته بودم و به عبارتي آن كاري را كه بلد بودم انجام دادم. تئاتر را ياد گرفته بودم. كارگرداني و بازيگري را آموخته بودم. خلاصه همه آن كارهايي را كه در فرانسه ياد گرفته بودم، سعي مي كردم در ايران عملي كنم.
دستمايه كارهاي اوليه شما در آن زمان بيشتر چه نوع متن هايي بودند؟
آن زمان من بيشتر دنبال متون خارجي بودم. خيلي دستمايه هاي خوبي بودند كه در اختيارم قرار گرفتند. تا زمان وقوع انقلاب اسلامي در ايران فقط روي متن هاي خارجي كار مي كردم و اغلب متن هاي برجسته و پراهميت را انتخاب مي كردم. متن هايي كه در دنياي تئاتر از اهميت خاصي برخوردار هستند. بعد از انقلاب چند سال فعاليت تئاتر خاموش شد طبعا تئاتر خاصي نبود. من هم يك دوره سكوت را در اين سال ها تجربه كردم.
001332.jpg

شروع مجدد شما به چه سال هايي بر مي گردد؟
در سال هايي كه من كار نمي كردم، شروع كردم به فكر كردن به ريشه هاي خودم، فرهنگ خودم و اينكه چه كاري مي شود در اين زمينه ها كرد. يادم مي آيد شروع كردم به نوشتن نمايشنامه هايي كه مربوط مي شد به اين آب و خاك. از آن هنگام فكر مي كنم يك دوره جديد در كار من شروع شده است.
در اين دوره شما به عنوان نويسنده نمايشنامه و كارگردان نمايش حضور داشتيد از كارهاي شاخص در اين دوره به نظرتان كدام يك هستند؟
اغلب نمايش هايي كه اين اواخر به روي صحنه آورده ام به گمانم با كمي پس و پيش به يك اندازه وقت و انرژي من را به خود معطوف كرده اند.(با خنده) از نظر من همه اين كارهايم شاخص هستند ولي به عنوان مثال مي توانم به نمايش هاي «هفت شهر عشق» كه مربوط به حضرت عطار است، بعد «بيژن و منيژه»، «رستم و سهراب»، «شمس پرنده»، «رند خلوت نشين» و همين نمايش «سوگ سياوش» اشاره كنم. من هيچكدام از اين كارها را سطحي و سرسري نگرفتم همواره حس مي كردم اين كارها انرژي و توان فوق العاده اي را طلب مي كند و من با تمام نيرويي كه در خودم مي ديدم به سراغ اين كارها رفتم و فكر مي كنم در حد توانم دين خود را به ميراث ارزشمند متون فارسي ادا كرده ام.
اين متون چه نوع ويژگي هايي دارند كه باعث جذب شما به سوي خود مي شوند؟
همه نمايشنامه هايي كه من بر اساس متون كهن مي نويسم، بر گرفته از ميراث مشترك ملي ما يعني متون كلاسيك و كهن ايراني است. كار با اينها من را سرشار مي كند. خودم را توي وادي هاي به ارث گذاشته شده پيدا مي كنم و همين براي من لذت بخش است و به نظرم جاذبه هاي كافي در آنها نهفته است.
به نظر شما اين متون تا چه اندازه با زندگي روزمره امروزي تطابق دارند و آيا ديدن نمايش هايي كه ريشه در اساطير كهن دارند مي تواند مخاطب امروزي را كه در كلان شهري همچون تهران زندگي مي كند، راضي نگه دارد و درعين حال خواسته هاي او را هم به نوعي بيان كند؟
اسطوره ها هميشه با روزگار ما مطابقت دارند. اسطوره يك خيال واهي نيست، اسطوره مجموع ذهنيات يك ملت است. اين ذهنيات هميشه با شما هستند با شما حركت مي كنند، خيال واهي نيست كه فكر كنيد اين ها افسانه است. اين ها واقعيت دارند و به همين دليل زنده هستند ولي يك واقعيت هاي پنهاني هم هستند كه در ضمير ناخودآگاه شما جا دارند. اينجا را،  شما هرگز نمي توانيد از اينها بگيريد. با اين حساب روايت اسطوره ها، روايت زندگي روزمره امروزي هم هست. منتهي در قالب و فرم خاص خودش.
مراسم و آئين هاي مردمي شهر تهران در نمايش هايي كه شما به روي صحنه مي بريد، چگونه نمود پيدا مي كنند و آيا باتوجه به اينكه شما در تهران، روزگار گذرانده ايد و اهل تهران محسوب مي شويد،  به اين رسوم و  آيين ها توجهي داريد؟
در وهله اول بايد بگويم، رسم ها و آئين هايي كه در نمايش هاي من جاري است، رسم ها و آئين هاي كل كشور است. مثل مردم ايران كه ريشه در تمام شهرها و روستاهاي ايران دارند و مثل فردوسي كه فقط مال خراسان نيست، بلكه متعلق به تمام ايران است. اغلب رسم ها و آئين هاي جاري در نمايش هاي من، رويكرد كلي دارند. تابه حال من در نمايش هايم از آئين مختص يك محله استفاده نكرده ام و معمولاً آنها متعلق به كل ايران بوده است ولي همانطور كه شما گفتيد، تهران منطقه من است و من دارم توي آن زندگي مي كنم. اگر هم نمايش رستم و سهراب را روي صحنه مي آورم، من تهراني دارم اين كار را مي كنم نه من شيرازي و يا خراساني و ...
درباره شهر تهران چه نظري داريد؟
تهران شهر من است و اهل تهرانم بنابراين نمي توانم از تهران خرده بگيرم چون اگر خرده بگيرم به خودم برمي گردد. تهراني كه من كوچه و خيابانش را دوست دارم. بازارش را دوست دارم. تمام محله هاي قديمي و جديدش را دوست دارم. بالاي شهرش را دوست دارم پايين شهرش را دوست دارم چون احساس مي كنم تمامش متعلق به من است. همانطور كه راجع به شخص خودم همين نظر را دارم.
دوران كودكي شما در كداميك از محله هاي تهران سپري شده است؟
تا جايي كه من يادم مانده ما در «گذر وزير دفتر» زندگي مي كرديم.
(گذري در محله شاپور  - وحدت اسلامي فعلي -) خانه اي خيلي قديمي داشتيم كه دورتادورش اتاق بود و وسطش حياط. اين خانه براي من، آن زمان خيلي جادويي بود. تمام فاميل ما در اتاق هايي كه دور حياط بودند زندگي مي كردند. كسي نمي توانست به ما اشراف داشته باشد. مگر خداي مان. براي اينكه راه به بيرون از خانه نبود راه به داخل خانه بود. من معماري آن خانه را خيلي دوست داشتم. پشت بام ها را خيلي دوست داشتم كه شبها مادرم اغلب پشه بند مي زدند و شام را در داخل پشه بند مي خورديم. كاه گل ها را آب پاشي مي كردند.اين بوي كاه گل بوي زندگي بود. هنوز هم حس مي كنم. حالا بعد از گذشت سالها هنوز هم وقتي كه كاه گل را مي بينم احساسات بچگي ام تازه مي شود. پشت بام ها به هم راه داشت از اين پشت بام به آن پشت بام و از آن پشت بام به پشت بام هاي ديگر و...
حالا اين روزها شهر تهران را چگونه مي بينيد؟
در مقام مقايسه، شهر تهران اين روزها دوران پرتلاطمي را دارد تجربه مي كند. تنها موردي كه الان واقعاً برايم يك خرده مشكل شده، رودررويي با مساله ترافيك اين شهر است. فكر مي كنم ترافيك تهران يك جوري دارد شهر من را قفل مي كند و اين قفل بر وجود من سنگيني مي كند. دلم مي خواهد شهر من آزاد باشد. احساس مي كنم شهر يك جوري در هجوم اين تراكم، رنجور مي شود. واقعاً رنجور شده وگرنه در ضمن مي بينيم چقدر شهر تميز شده،  سرسبز شده.
آب و هواي شهر تهران چه ويژگي برجسته اي دارد؟
خب، آب و هوا منهاي آلودگي همين ماشين ها، مطلوب است. قبلاً آسمان تهران آبي بود. صبح كه بيدار مي شدي اين هواي تازه مطلوب به تو نيرو مي داد. به گمانم اين هوا دارد ملال آور مي شود البته به تدريج و ما هم ناخواسته به آن عادت مي كنيم.
درحال حاضر شما در كدام نقطه شهر تهران ساكن هستيد؟
در يكي از محله هاي شهرك غرب ساكن هستم.
از چه زماني در اين شهرك زندگي مي كنيد؟
از حدود ۲۵ سال پيش. از موقعي كه اين شهرك داشت تاسيس مي شد من جزو اولين ساكنان اين شهرك بودم كه در آنجا سكني گزيدم.
قبل از تاسيس شهرك غرب در كدام محله تهران زندگي مي كرديد؟
محله تخت جمشيد.
آپارتمان نشيني را از چه سالي در تهران تجربه مي كنيد؟
الان من خودم در آپارتمان زندگي نمي كنم، حياط دارم، طبقه همكف و كسي بالاي سرم نيست در خانه هاي قبلي هم محل سكونت ما به صورت آپارتماني نبوده.
يعني شما آپارتمان نشيني را تا به حال تجربه نكرديد؟
چرا. تجربه كرده ام منتهي در خارج از كشور. آنجا هم هميشه احساس دلتنگي مي كردم. در آپارتمان احساس مي كنم توي قفس هستم. من ترجيح مي دهم يك حياط كوچولو داشته باشم كه متعلق به خودم باشد.
ولي بالاخره نوع زندگي آپارتمان نشيني دارد به ساكنان شهر تهران و ساير شهرهاي بزرگ و گاه كوچك تحميل مي شود. به نظر شما گريزي از اين تحميل هست يا نه؟
من موافق گريز از اين قضيه نيستم، منتهي آپارتمان نشيني يك فرهنگ مدت دار مي طلبد كه مردم عادت كرده باشند كه كنار هم و با هم چگونه زندگي كنند. در كشور ما همين فرهنگ آپارتمان نشيني بيشتر از سي، چهل سال سابقه ندارد. در ايران مي شود گفت اين مساله هنوز تازه است. مردم ايران از قبل هميشه براي خودشان حياط مستقل داشتند. هر كسي زندگي مستقل خودش را داشت و از طرفي خلق و خوي ما يك عادت ديرينه است و اين يك رفتار جديد است اين دو به نظرم به زمان نياز دارند تا با همديگر آميخته شوند.
براي گردش در شهر تهران معمولا كدام نقاط را انتخاب مي كنيد؟
از مناطق مختلف شهر تهران، محله هاي دركه و فرحزاد را خيلي دوست دارم ولي معمولا براي گردش بازار تهران را خيلي مي پسندم. در بازار احساس مي كنم زندگي جاري است. زندگي روزمره مردم، تجارت مردم و اقتصاد مردم. هر موقع خيلي دلم بگيرد مي روم بازار تهران. از كنار پارچه فروش ها، جواهرفروش ها، مسگرها و... مي گذرم. وقتي گوني هاي ادويه را مي بينم احساس خاصي به من دست مي دهد. من سعي مي كنم تمام بخش هاي بازار تهران را ببينم. اينها يك نوع امنيت خاطر به من مي دهند و اين لحظه ها براي من ارضاكننده است.
اين روزها وقت شما چگونه مي گذرد؟
تمام وقت مشغول كار هستم، كاري كه در دست دارم يك كار سنگين و پرمسووليت است. با من يك گروه ۵۰ نفري كار مي كنند. هر شب بايد رسيدگي بشود تا آنها شاداب روي صحنه بروند.
پرمخاطب ترين نمايشي كه تا به حال روي صحنه برده ايد كدام است؟
«شمس پرنده» و «يوسف و زليخا» نمايش هاي پرمخاطبي بودند.
از نمايش در حال اجراي «سوگ سياوش» بگوييد.
براي نوشتن آن يك سال وقت گذاشته ام، ۲ ماه قبل از اجراي عمومي با بچه ها تمرين داشتيم و حالا ۴۵ روز است روي صحنه است و تا جشنواره تئاتر فجر ادامه خواهد داشت.
فرزندان شما هم در كار نمايش هستند؟
نه در رشته تئاتر نيستند. پسرم مهندس كامپيوتر است. دخترم نيز نقاش است و كارهاي گرافيكي انجام مي دهد.
دلتنگي شما از بابت گم شده اي كه در اين سال ها داريد؟
من فكر مي كنم همسرم كه از دنيا رفته گمشده اصلي من است.

حاصل يك عمر
001326.jpg
پري صابري را با «رند خلوت نشين» مي شناسم. شايد هر يك از شما او را با يكي از آثارش بشناسيد و بعضي با چند نمايش و احتمالا كساني هم در اين كلان شهر پري صابري را با تمام آثارش بشناسند. من به آنها غبطه مي خورم،اما چه مي شود كرد؟ يك ابرشهر است با تمام جلوه هايش كه در يك عمر محدود، ظرفيت تماشاي تمام ديدني ها و شنيدن همه شنيدني هاي آن وجود ندارد.
شايد اين نوعي فرصت طلبي است، اما من اين كار را كردم: به پري صابري گفتم مي خواهم حاصل يك عمر هفتاد ساله را در يك نشست يكي دو ساعته ضبط كنم و بعد... .
او فروتني كرد و ۲ ساعت از وقت قبل از اجراي نمايش اخيرش «سوگ سياوش» را در اختيار من قرار داد. حاصل آن ديدار، گفت وگويي است كه در آن پري صابري نگاهي دوباره به روزهاي گذشته دارد. به هفتاد سال زندگي در تهران با تمام مصائب و خوشي هايش و ناگفته هايي از روزگاران گذشته و حال و ...
علي الله سليمي

داغ اين زلزله روي دلم است
مي گويد:« از وقتي شنيدم كه زلزله آمده و عده اي از هموطنانم در بم جان خود را از دست داده اند تا اين لحظه داغش روي دلم است. دلم مي خواهد يك جوري بتوانم كمك كنم. دلم مي خواهد به طريقي از اين درد عظيم رخ داده بكاهم. قصد داريم يك شب از اجراي نمايش«سوگ سياوش» را با همت عالي به اين امر اختصاص دهيم. وقتي بچه اي را موقع گريه مي بينم، خودم در دلم شروع مي كنم به گريه كردن. من اعتقاد دارم به آن نوشته طلاكوب سعدي كه:
بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند.
من اين روزها احساس غرور مي كنم از ديدن مردم ايران در حال مهرباني و كمك رساني به مردم زلزله   زده بم و براي التيام آن زخم ها هر كاري از دستم برآيد انجام مي دهم تا داغ اين دردبزرگ كم كم كهنه شود.

بابا نشاط
مي گويد: «احتمالاً ممكن است كار بعدي ام به يكي ديگر از شخصيت هاي اسطوره اي تاريخي، تعلق داشته باشد.»
نمايشي با عنوان «بابا نشاط» كه الهامي است از زندگي و مطالبي كه ملانصرالدين گفته. فكر مي كنم روي اين شخصيت در حوزه نمايش تابه حال كارهاي جدي صورت نگرفته و ويژگي شخصيتي ملانصرالدين احتمالاً دستمايه خوبي براي يك نمايش شاد و مفرح است. گاهي به نظرم لازم است آدم كمي بخندد تا روحش  مقداري سبك شود. اين كار را هنوز شروع نكرده ام يعني مراحل نوشتاري آن هنوز صورت نگرفته ولي دارم به آن فكر مي كنم و چگونگي انجام آن را مي سنجم

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   در شهر  |   درمانگاه  |   سفر و طبيعت  |
|  طهرانشهر  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |