شبيه هر كس ديگر
شبي كه شعر من از عشق و عقل خالي شد
شكست سقف زمان، رنگها خيالي شد
نخواست پر بزند شاعري رها در باد
نشست و شاهد شور شكسته بالي شد
در عمق دريا در عمق جنگلي انبوه
دچار قحطي شد، غرق خشكسالي شد
حكيم قصه ما محو ساز و سيگارش
حكيم قصه ما باز لاابالي شد
***
دريغ و درد كه او مرده بود و بعداز آن
شبيه هركس ديگر در اين حوالي شد
محمدحسين جعفريان
مويه بر زخم نمكزار
روزي اگر روزگارا، دور تو پايان بگيرد
آه جگرخستگانت، يكجا به دامان بگيرد
آن مهرها قهر شد آه، خرماي بم زهر شد آه
ويرانه آن شهر شد آه، كي باز سامان بگيرد
از سختي روزگاران، تاچند مي نالي اي دل،
گيتي است، پس بر چه نازد؟ گر تو بر آسان بگيرد
يك قطره گر آب شيرين در كام جانت بريزد
صد چشمه آب شور از چشمت به تاوان بگيرد
گر ارمغانش سرور است، گيرد پي شادخواران
با تحفه غم سراغ از مشتي پريشان بگيرد
در پيش او سفره مگشاي، زخم دلت را بپوشان
روزي اگر در كف خود گيتي نمكدان بگيرد!
ساعد باقري
كولي بي خانمان
قرار نبود به اين زودي
حرف هايت رنگ كال چشم هاي مرا بگيرد
هميشه كه مي آمدي
حرفي از جنس بلور و آينه داشتي
و وقتي دفترت را مي گشودي
گريه هات
رنگ نارنج قلبم را مي گرفتند
بگو از كدام راه آمده بودي
و در كدام جاده به راه افتادي
و اسبت
با زيني خالي
و ركابي كه تنها
بادها در آن مي نالند
و لگامي كه مانده است
در بي قراري ثانيه هايي كه دست تو شفا مي بخشيد
تو در شولاي كدام شب تلخ زاده شدي
كه پشت لكنت هر واژه
مثل خس خس خسته نفس هاي من و
هق هق گريه هاي مادربزرگ بودي
قرار نبود به اين زودي گريه ات كنم
به من بگو خانه ات كجاست؟
كولي بي خانمان
زير اين ماه سربي بي فرجام
راستي انار سرخ دهانت
در چنگ كدام باد مچاله شد
لبخندي كه شب پيش
پشت پنجره گذاشتي
ديگر به رنگ ديروز نيست
هميشه در امتداد راه رفتنت
كفشي از بشارت و شكوفه كاشتي
به من بگو
در امتداد زخم كدام كهكشان سوختي
يادت باشد
اگر به خواب من آمدي
برايم از آخرين محاوره ديوار و سينه بگويي
و از گفت وگوي دهان و دل
در آن آخرين ثانيه هاي نشستن و برخاستن
***
اين روزها
به هر جا كه دقيق مي شوم
پروانه ها در هاله اي بنفش
به رقص برمي خيزند
كاظم علي پور
دختران بم
زير آوار كدامين غم
كمر خم كرده اي
كه نخل هاي خسته
از غبار سيرابند.
كوير تشنه!
دختران بم،
كوزه ها را از كدامين قنات پر سازند
كه از خون برادرانشان رنگين نيست!
و مادران، يتيمي كودكان را
بر كدام حجله نوحه كنند
كه از كوچه نشاني نيست!
م. شادخواست
خيلي تلخ
خبر تلخ است خيلي تلخ: «بم با خاك يكسان
شد»!
نماز صبح مي خواندم، تنم با خاك يكسان شد
زمين لرزيد، فرزند كوير و پير نخلستان
به زير خشت خشت درد و غم با خاك يكسان
شد
صداي مويه، بوي تند خون و خاك و خاكستر
نفس در سينه ماند و آه هم با خاك يكسان
شد
همين ديروز، در اين كوچه خاكي... همين
بچه...
همين پايي كه ديگر يك قدم... با خاك يكسان
شد
همين دستي كه مانده زير در... در را برايم باز...
همين پلكي كه حالا روي هم... با خاك يكسان
شد
همين لبهاي خشك و خاكي اش مي گفت با، بابا
بميرم! زنده ماندم، كودكم با خاك يكسان شد
بيائيد و ببينيد آي مردم، آي آدمها!
خبر تلخ است، خيلي تلخ! بم با خاك يكسان
شد!
نغمه مستشار نظامي
شام آخر
ساعت پنج شبي منحوس عقربك روي عزا
مانده ست
چشم شهر انگار از ترس اتفاقي شوم وامانده ست
شب، شب جمعه ست و بي ترديد، شهر سرشار از حنابندان
آه، دست نو عروس اما تا قيامت در حنا
مانده ست
از بناهاي خيال انگيز آجري روي زمين باقي ست
از بزرگ خاندان تنها آدمي يك لاقبا مانده ست
دخترك حتي اگر هم سير، باز با «بابا» غذا
مي خورد
چندمين روز است و اين كودك همچنان بي اشتها
مانده ست
خشت اول را كه برداري شام آخر نقش مي بندد
خشت آخر، واي مهمانان، هر يك از آن يك جدا
مانده ست
طفل را بيرون كه آورديد، دستهايش با خودش
بودند؟!
ناگهان بغضي از آن سو گفت: اين طرف يك دست
جا مانده ست
زير اين آوارها مسجد، زير اين آوارها محراب
كفر مي گويم، ولي انگار، شهر حتي بي خدا
مانده ست
مهدي عابدي