يكشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره - ۳۳۳۵
يك شهروند
Front Page

نمايشاهي با يك پرده، با شركت اسدالله يكتا
اسدالله كوچولو بود و هست
يك تيكه بازي كنيم. كارگردان از كار راضي بود اضافه كرد و سه تيكه شد ده پانزده تيكه كه در آن بازي كردم. خلاصه ما شديم اسدالله. چندين صباحي، بروبيا بود و به قول معروف با شاه فالوده نمي خورديم، يخ مان گرفته بود و عالي 
آخدا بخواهد همه كاري مي تواند بكند. هنوز نخواسته ديگر. البته ازش طلبكار هستم. از دستش برمي آيد. نه تنها اسدالله، براي همه عالم. ما مسلمانيم و به اين اعتقاد داريم
آرش نصيري 
004386.jpg

(ساعت چهار بعدازظهر، ضلع جنوبي ميدان هفت تير)
اسدالله يكتا هنرپيشه است. الان، اينجا. كنار خيابان آيا دارد نقش سيگارفروش را باز مي كند يا اينكه واقعاً دارد سيگارفروشي مي كند؟
نقشش را بازي نمي كنم. دست طبيعت ما را رسانده به اينجا كه دارم راستي راستي سيگارفروشي مي كنم. شغل ما همين شده است و امورات زندگي با شش فرزند كه چهارتاي آنها مدرسه اي هستند، همينطوري مي گذرد. حالا اينجا داريم امورات مي گذرانيم.
آن موقعي كه بازي مي كردي، شده بود كه نقش سيگارفروش را بازي كني؟
عرض كنم خدمت شما، در يك فيلمي، آقاي كارگردان به من گفت، سيگار بكش. من گفتم نمي كشم. دست روزگار باعث شد، سيگار كه نكشيدم هيچ، دارم مي فروشم.
الان كه مي فروشي، سيگار مي كشي؟
نه. نه سيگاري نيستم.
فقط مي فروشي؟
بله. من سيگار نمي كشم. حتي از بعضي جوان ها كه سيگار مي خرند مي پرسم براي چه كسي مي خواهيد؟ بعضي هاشان مي گويند براي خودم. به آنها مي گويم شما جوان هستيد، اگر مي شود به خاطر خودتان هم كه شده،  سيگار نكشيد.
ميدان هفت تير را همينطوري انتخاب كرده اي كه سيگارفروشي كني يا اينكه دليل ديگري داشته؟
من آنطرف خيابان مغازه داشتم (سمت جنوب غربي ميدان را نشان مي دهد) كوچه سلم. من آنجا بوتيك داشتم دو سه دفعه آقا دزدها خالي اش كردند. بعد پرش كردم اما دوباره دزدي شد. تا اينكه يك آقايي بود كه چاپخانه دار بود. به من گفت كه بيا چاپخانه باز كنيم. از اين كار بهتر است. آن موقع لباس فروشي و بوتيك و اين چيزها به اين صورت مد نبود. در اين محل من اولين نفر بودم كه بوتيك باز كردم. خلاصه اينكه خانه را فروختم و چاپخانه را روبراه كردم. بعد از چند وقت شريك مان سرمان را كلاه گذاشت البته تنها من نبودم. چهارنفر بوديم كه شريك بوديم. من بودم و يك آقاي خبرنگار بود و يك آقايي هم به نام اسدالله سرتيپ و با خودش مي شديم چهارنفر. سر ما سه نفر را كلاه گذاشت و خداحافظ شما. يعني چندميليون ما رفت. ما مانديم روي زمين و چه كاركنيم و چه كار نكنيم، گفتيم بياييم سيگار بفروشيم. البته با مشورت عياله. ديدم كاري كه از دست ما برنمي آيد. نه مي توانيم عملگي كنيم، نه كار فني بلديم. سرمايه هم نمي خواهد. البته يك چندرغاز سرمايه مي خواهد. شروع كرديم به سيگارفروشي و چندين سال است كه داريم امورات را مي گذرانيم.
اولين روزي كه آمدي اينجا سيگار فروشي يادت هست؟
سه چهار روز اول را من خجالت مي كشيدم. مردم خيال مي كردند كه فيلمبرداري است البته الان هم هنوز مي گويند. رد مي شوند مي گويند آقاي يكتا فيلمبرداريه؟ مي گويم: نه بابا. خلاصه چند روزي را خجالت مي كشيدم و ناراحت بودم. بعد به مرور ديدم نه بابا، كار سختي نيست. بايد اموراتمان بگذرد. خلاصه هنوز هم در خدمتتان هستيم.
چه سالي بود؟
حدوداً دوازده سال پيش آمدم اينجا ميدان هفت تير و دارم سيگار مي فروشم.
كجا به دنيا آمديد؟
سه راه سيروس محله جهودا. آنجا به دنيا آمدم، بعد از چند وقت بابامان خانه مان را عوض كرد، آمديم دروازه دولاب. سه راه شكوفه. هنوز كه هنوز است خانه آقام آنجاست. من وقتي زن و بچه دار شدم، بعد از چند وقتي از آنها جدا شدم. يعني جدا كه نه، زندگي مان را برديم جاي ديگر.
چه سالي بود كه به دنيا آمديد؟
۱۳۲۶.
چندسال مي شود؟
خيلي زياد نمي شود.
بعد از اينكه ازدواج كرديد و از منزل پدرتان آمديد بيرون، كجا ساكن شديد؟
آن چند سالي كه بروبيايي داشتيم و دست و بالمان باز بود و... در جاده قديم شميران يك خانه سه طبقه خريدم. چندصباحي زندگي كرديم و بچه دار شديم و از اين حرف ها. بعد مسايلي كه گفتم پيش آمد و خلاصه رفتم ورامين خانه خريدم. الان هم آنجا ساكن هستم.
چطوري وارد سينما شديد؟
من از تئاتر شروع كردم. رفتم تئاتر برنامه ببينم، مدير آنجا به من گفت كه مي آيي در كار تئاتر، گفتم من بلد نيستم، گفتند. خوب يادتان مي دهيم. رفتيم و آقاي كارگردان با ما سروكله زد و...
... آقاي كارگردان چه كسي بود؟
عبدي. عبدي قديمي. اكبر عبدي... البته اين اكبر نه. يك اكبر عبدي قديمي.
او هم چاق بود؟
بله. او هم چاق بود و بانمك. او خيلي بانمك بود. خلاصه يك هفت هشت ماهي برايشان كار كردم و رفتم تئاترهاي ديگر و از لحاظ اجتماع لاله زاري و درميان هنرمندها يك كمي معروف شديم. تا اينكه يكي از مدير تهيه ها به نام ايرج صفدري به من گفت: فيلم بازي مي كني؟ گفتم: بازي مي كنم، از اين سخت تره؟ گفت: نه تئاتر سخت تره، سينما راحت تره. ما را معرفي كرد براي يك فيلم به نام مراد و لاله. به كارگرداني صابر رهبر. قرار بود يك تيكه بازي كنيم. كارگردان از كار راضي بود اضافه كرد و سه تيكه شد ده پانزده تيكه كه در آن بازي كردم. خلاصه ما شديم اسدالله. چندين صباحي، بروبيا بود و به قول معروف با شاه فالوده نمي خورديم، يخ مان گرفته بود و عالي. عالي. شكر ديگر، روزگار اين است ديگر.
004389.jpg

با چه كساني در اين فيلم همبازي بودي؟
ليلافروهر بازي مي كرد، مجيد فهيم فر بازي مي كرد، محسن آراسته بازي مي كرد، كارگردان و فيلمبردار صابر رهبر بود.
مراد چه كسي بود و لاله كي بود؟
لاله، ليلافروهر بود و مراد يك كسي بود كه وقتي بزرگ شد بعد از انقلاب بود و رفت جبهه شهيد شد. خدا رحمتش كند.
اسمشان چي بود؟
مجيد فهيم فر. خدا رحمتش كند.
چه سالي بود كه اين فيلم را بازي كرديد؟
من الان ۵۴ سالم است، آن موقع شانزده سالم بود.
پس وقتي كه به شهرت رسيده بوديد ازدواج كرديد، نه؟
نه به خاطر مشهورشدن. يك مقداري دست و بالمان باز شده بود. در يك خانه را زديم و گفتند بفرما تو. بنشين توي خانه و با ما زندگي كن. خانم ما هم دوست داشت. توي خيابان كه مي رفتم از ما امضاء مي گرفتند، عكس مي گرفتند. دست و بالمان هم باز بود.
(آقايي مي رسد مي گويد:  «يك دونه ازاين آدامس ها برداشتم، دوتا هم شكلات.» خودش قيمت را مي داند و قبل از آن يك اسكناس صدتوماني را گذاشته روي پيشخوان كوچك اسدالله خان در فاصله اي كه بين كلمات جمله اش وقفه مي افتد، آقاي يكتا مي گويد: نوش جونت خلاصه شهرتي داشتيم.
الان هم كه اين شهرت را داريد.
(يك نفر سلام مي كند و آقاي يكتا جواب مي دهد: سلام، چاكريم) بله تقريبا.ً آن زمان شهرت من هزار برابر الان بود، نه صدبرابر.
(يك نفر مي آيد. عينك آفتابي دارد. جلوي موهايش كم پشت است و پشت موهايش كم پشت و آنها را دم اسبي بسته است. مي گويد: «اسدلله، حال ما را نمي پرسي؟» آقاي يكتا:  «مخلصيم، كجا بودي؟ چه كار مي كني؟» مرد: «دارم با پوراحمد كار مي كنم، البته الان كليد مي خوره، الان نه. آقاي يكتا: انشاءالله، انشاءالله) مي پرسم شما هم بازي مي كنيد؟ آقاي يكتا مي گويد: «نه. ايشان مدير توليد هستند.» فاميلي اش را نمي داند مي گويد اسم كوچكش جعفر است. آقاي يكتا مي گويد: «جعفرخان. همكاريم. جعفرخان به من اشاره مي كند و مي گويد اينكه يادش نمي آيد تو چه قدري بودي كه؟ آقاي يكتا مي خندد و مي گويد: من اينقدري بودم، اينقدري شدم و با دست دو ارتفاع مختلف را نشان مي دهد.
پيرمردي هم مي آيد و مي گويد: سلام پيرمرد. درمي آيم كه پير مرد شما هستيد. مي گويد: كبريت بده بسوزيم از آتيش تو. آقاي يكتا: خدا نكنه. چرا بسوزي. ما سوختيم بسه.)
گفتيد كه با صابر رهبر يك فيلم كار كرديد. بعد از آن چه فيلمي بازي كرديد؟
پشت بندش يك فيلم كار كردم كه تهيه كننده اش آقاي بيگدلي بود و مال همان گروه بود، چهار پنج فيلم براي آن آقا كار كردم. «كليد بهشت»، «سالار مردان...»
سالار مردان چه كسي بود؟
ناصر ملك مطيعي بود من هم نوچه اش بودم. دو كارگردان، اين فيلم را كار كردند. يكي آقاي نظام فاطمي بود كه تصادف كرد و آقاي پورسعيد آمدجاي او. «كشتي نوح» را براي آنها كار كردم و خلاصه يك چهارپنج تايي براي ايشان كار كردم. خودش هم به من گفت كه اگر از جاهاي ديگر بهت پيشنهاد شد برو. خوشبختانه حرفش تمام نشده بود كه آقاي منوچهر صادق پور زنگ زد، گفت: وقت داري، بيا دفتر من. يك چندتايي هم با ايشان كار كردم.
خلاصه بر و بروي ما بود. چندسالي شب و روز نداشتيم. حتي خواب مان را هم سر صحنه چرت مي زديم. شهرت زياد هم خوب نيست. بعضي چهره ها را مردم خيلي دوست دارند. قديمي ها را بيشتر دوست دارند: مثل آقاي همايون، مثل سپهرنيا و ظهوري خدابيامرز و بيك خدابيامرز و آقا فردين خدابيامرز و اينا (به يك نفر كه به او سلام مي كند، مي گويد: نوكرم، كوچيكتم) كه مردم دوستشان دارند. الان كساني هستند كه خيلي معروف هستند ولي چه فايده؟...
شما الان گفتيد «آقا فردين»، خيلي ديگر از چهره ها كه شما اسم برديد يا نبرديد الان وضع و اوضاع خوبي دارند. شايد فيلم بازي نكردند، ولي زندگي مرتبي دارند...
... آقا فردين وضعش خوب بود، بيك بد نبود، همايون هم خوب بود و الان هم هست...
... اين دوستان آنجايي كه ورشكست شدي كمكت نكردند؟
... نه. من كمك از خدا مي خواهم، ولي كساني هستند كه مي توانند دست آدم را بگيرند و بلند كنند كه خوشبختانه نمي گيرند ديگر (به تلخي مي خندد). در اين ايام عيدي و با شش بچه و گرفتاري... بگذريم. چرا مي روند جلوي دوربين كه همه ببينند. شخص اسدالله اينجاست.
اين را خدا مي بيند. اگر دلش خواست من عكسش را مي دهم مجله، مي گويم اين دست اسدالله را گرفت.
آخرين بار فردين را كي ديدي؟
ايشان وقتي مغازه داشتند، بزرگواري كردند به يك نفر پيغام دادند كه به اسدالله بگو بيايد كارش دارم. من روراست خجالت كشيدم نرفتم. دو سه دفعه هم تكرار كرد به اسدالله بگو بيايد. مي دانست كه من گرفتارم، ولي من روم نشد. اين بشير خيلي آقاست. آقا بود و هست. شخصيتش سرجايش هست. مردم همه دوستش دارند. من هم يكي از طرفدارانش هستم، نه همكار. واقعاً دوستش دارم (جانم چي مي خواي؟ كبريت؟ چشم؟ به يك نفر كه كبريت مي خواهد مي گويد) حتماً مرا صدا كرده بود كه يك حال مادياتي بدهد ديگر. منتها من نرفتم. اشتباه هم كردم.
آخر من چند وقتي يك مغازه وا كرده بودم، بازهم ضرر كردم. آدم بعضي وقت ها يك جايي را مي گيرد و مي خواهد برود بالا، نمي شود. هي چنگ مي اندازد برود بالا نمي شود. مال ما فعلاً نشدني شده.
كلاً چند فيلم بازي كردي؟
من آن زمان نزديك پنجاه و خورده اي فيلم بازي كردم.
بعد از انقلاب چند فيلم بازي كردي؟
هفت هشت تا فيلم و سريال. البته كاري نبوده كه ازنظر مادياتش مطرح باشد و ازنظر كاري هم مطرح نبود. فقط سريال چاق ولاغر يك خورده مطرح شده، مال كودكان بود.
كاكادو بودكه با خانم تهمينه ميلاني كار كرديم كه نقش اول بود، مستاجر بود و...
در يك قسمت از سريال آقاي كيانوش عياري هم بازي كردي... ؟
... بله. سريال هزاران چشم كه كار قشنگي هم بود، كه مطرح شد و كار من هم بد نبود. فقط در يك قسمت بازي كردم.
الان مشغول چه فيلمي هستي؟
الان حرف زياد است. مي آيند، مي گويند آقاي يكتا كارت داريم و چند وقت ديگر مي خواهيم كليد بزنيم و صدايت مي كنيم. اينقدر كه حرف هست عمل در آن نيست. اگر عمل توي آن بود كه الان من اينجا نبودم. چندتا دارم كه كارم تمام شده ومثل اينكه ايام عيد پخش مي شود. يكي هست كه ايام عيد پخش مي شود به نام عكاسباشي. من هم يك سكانس دارم، حالا كي پخش مي شود را نمي دانم. (اسدالله جان اين بسته اينجا باشه من برم الان مي آم - يك مرد ميانسال يك بسته زردرنگ مي  دهد كه نگه دارد - شكستنيه اسدالله جان.
آقاي يكتا: چشم. برو و بيا. من اينجا هستم.)
چه نقشي هست كه بازي نكرديد و دلتان مي خواست كه كاش مي توانستيد بازي كنيد؟
يك نقش عملي است كه مي خواهم بازي كنم. ديگر نقش ديوانه كه باز دلم مي خواهد بازي كنم مثل نقش هايي كه بعضي وقت ها فخيم زاده بازي مي كند. كارهاي خيلي قشنگي كه به اصطلاح خود اينها هنري هستند.
عملي چرا؟ آخر شما حتي سيگار هم نمي كشيد.
ازنظر بازي. مي دانم مي توانم اين نقش را خوب دربياورم. در اين سريال ها به بعضي از بازيگران نقش عملي مي دهند، ولي من مي بينم كه نتوانسته اند خوب دربيارند. شما فرموديد چه كارهايي را دوست داريد، من هم گفتم. يك بازيگر بايد بتواند همه نقش را بازي كند.
من نقش درام را خوب مي توانم دربياورم. كار ما كليشه شده. همه اش كمدي است. البته آن زمان بيشتر بوده و نقش كمدي بيشتري به ما مي دادند.
شما به هرحال به خاظر فيزيك خاص تان نقشهاي خاصي را مي توانيد بازي كنيد...
خواهي نخواهي بله...
اين فيزيك خاص به نظر شما چقدر برايتان بدي يا خوبي داشته؟
كار ما بدي نداشته. خوشبختانه همه اش خوبي بوده. قد كوتاه من هم به خنداندن مردم كمك مي كرد. تاثير داشت، وگرنه خيلي ها هستند كه قد بلند دارند و هيكل دارند ولي.... يك كمدين به هرحال بايد يك شكل خاصي داشته باشد. همايون مثلاً ماشاءالله تپل بود و قشنگ بود. سپهرنيا قد درازي داشت و چند نفر ديگر... اسدالله كوچولو بود و هست. (يك نفر رد مي شود و مي گويد: اسدلله - چاكرم)
از اينجا، كنار خيابان ايستادن و سيگار فروختن چه خاطره هايي داري؟
زياد. مردم خيلي هاشان خيلي خوب هستند، يعني رفتارشان خيلي عالي است. سرزنش نمي كنند. بعضي ها مي گويند: «اسدالله يكتا رو، داره سيگار مي فروشه» توقع ندارند سيگار بفروشم. خيال مي كنند دست و بالم باز است و دارم اين كار را مي كنم. درحالي كه دست و بالم باز نيست. بعضي ها متلك مي گويند. فرم هاي مختلف آدم هست ديگه.
آنهايي كه متلك مي گويند چه مي گويند؟
در مايه اينا كه: اهه، آقارو نگاه كن، اين همونه كه تو فيلم بازي مي كنه؟ به چه روزي افتاده؟ ولي بيشتر مثبت است. مثلاً بعضي ها مي گويند: «تو واسه ما همون اسدلله يكتا هستي، دوستت داريم، ناراحت نباش، زندگي بالاپايين دارد.» يك عده آنقدر قشنگ صحبت مي كنند كه آدم يادش مي رود كه سيگارفروشي مي كند. يك عده هم زننده صحبت مي كنند. اين با آن در، شب كه مي رويم منزل، خستگي مان در مي رود. به قول بعضي ها مونتاژش مي كنيم.
(«آقاي يكتا سيما داريد؟» مثل اينكه اين اسم يك سيگار است و خانم جواني اين را مي پرسد. آقاي يكتا: «سيمان هم دارم. چند كيلو مي خواهيد دخترم.» و مي خندد.)
گفتيد كه بعضي ها به شما مي گويند زندگي بالا و پايين دارد. فكر مي كنيد اسدالله يكتا دوباره برود بالا؟
اگر آخدا بخواهد بله. آخدا بخواهد همه كاري مي تواند بكند. هنوز نخواسته ديگر. البته ازش طلبكار هستم. از دستش برمي آيد. نه تنها اسدالله، براي همه عالم. ما مسلمانيم و به اين اعتقاد داريم. به آخدا توكل مي كنيم. البته من از دست دادم. دزد برده، ولي خوب توقع از آخدا دارم كه به من حال بدهد. از آنها بگيرد و برگرداند سرجايشان. البته از آدم ها هم...
از «آخدا» توقع داريد يا «اوستا كريم»؟
هردو يكي هستند.
(يك نفر مي آيد با لهجه جنوبي:  آقاي يكتا خوبي؟ خوشي؟ اينجا چه كار مي كني آقا؟)
آقاي يكتا: «اينم يكي اش. مي گه اينجا چه مي كني؟» مي گويم:  «زندگي مي كنه ديگه. مثل همه» مي گويد: «مگه بازي نمي كني هنوز؟» آقاي يكتا: «انشاءالله درست مي شه.»
يك نفر ۲۰۰ تومان مي دهد و سيگار مي خواهد. «چي بدم؟» «هرچي دلت مي خواد آقا يكتا، هرچي عشقت مي كشه.» «آخه من كه سيگاري نيستم، خودت هرچي دلت مي خواهد بده، قيافه رو نگاه كن، سيگار بده»، «آخه من سيگاري نيستم بلد نيستم.» بالاخره چند نخ سيگار مي گيرد و مي رود.
آن آقاي جنوبي هنوز ايستاده است. باور نمي كند يك هنرپيشه قديمي كه پنجاه فيلم بازي كرده سيگارفروش باشد. اسدالله يكتا هم آنجا ايستاده است. ضلع جنوبي ميدان هفت تير. از ساعت يك بعدازظهر تا ديروقت. خودش مي گويد: «بوق سگ».

نمايشنامه اي با يك پرده و يك شخصيت
004392.jpg
«سلام عليكم. خسته نباشيد. اينجانب كوچك شما اسدالله يكتا هستم. نقشش را بازي نمي كنم. دارم واقعاً سيگارفروشي مي كنم.» اينها را اسدالله يكتا كوچكمرد بزرگ سينماي ايران در جواب سوال اول من مي گويد. پرسيده بودم: اينكه اينجا هستيد، داريد نقش بازي مي كنيد يا واقعاً داريد سيگار مي فروشيد؟ وقتي جواب مي دهد آخرش مي گويد: «اگر سوال ديگري هم داريد در خدمت شما هستم.»
يك مصاحبه شونده حرفه اي است. خصوصاً از وقتي كه آمده در ضلع جنوبي ميدان هفت تير سيگار مي فروشد. مي گويد: «اوايل خجالت مي كشيدم ولي حالا ديگر برايم عادي شده است.» كنار خيابان، كنار دكه آقا اسدالله ، ميان صداي همهمه مردمي كه مي آيند و مي روند، ميان صداي بوق ماشين ها و فرياد آدم ها، لب جدول درختكاري كنار خيابان مي نشينم، ميكروفون را روي گوشه دكه كوچكش مي گذارم و مصاحبه را شروع مي كنيم. اين يك نمايشنامه در يك پرده است كه نقش اولش را اسدالله يكتا بازي مي كند. بقيه بازيگران مي آيند، نگاه مي كنند، بي تفاوت هستند. سيگار يا آدامس مي خرند، لبخند مي زنند، سلام مي كنند، باهم حرف مي زنند، تعجب مي كنند و مي روند. من بازيگر نقش دوم نيستم. من فقط سوال مي كنم.

او فراموش نشده است 
او فراموش نشده است. اين را همان يك ساعتي كه كنارش مي نشينم و مصاحبه مي كنم مي فهمم. مردم او را به ياد دارند با اينكه مثل خيلي ها هر شب روي آنتن تلويزيون نيست و در هيچ فيلمي نقش چشمگير ندارد. همه اش نمي تواند به خاطر اندام كوچكش باشد.
در آن صورت معصومانه چيزي است كه مردم او را به ياد دارند و هرگاه از كنارش مي گذرند لبخندي نثارش مي كنند، اما اين لبخندها و ارادت ها براي اسدالله خان كه زن و شش فرزند دارد نان نمي شود. ايستاده است كنار خيابان و هر لحظه منتظر است كه تهيه كننده اي بيايد. حتي اگر مردم فراموشش نكرده باشند، وقتي پاي زندگي به ميان مي آيد، براي يك هنرپيشه مهمتر اين است كه تهيه كننده ها و كارگردان ها فراموشش نكنند. مي گويم: «از بازيگران از كار كدام خوشت مي آيد؟» مي گويد: «قديمي ها؟» مي گويم: «نه. اينها كه الان بازي مي كنند.» مي گويد: «خسرو شكيبايي، خسرو استاد است.» مي گويم: «او به تو سر مي زند؟ با او آشنا هستي؟» مي گويد: «بله. با او در هامون همبازي بودم. دوبار آمد و اينجا ايستاد سلام و عليك كرد. بازهم معرفت آقاي شكيبايي كه گاهي وقت ها يادما هست.»
خودش هميشه منتظر كارگرداني است كه به او تفقدي بكند و حواسش نيست كه فيلمنامه نويس  ها هستند كه بايد فيلمنامه اي بنويسند كه در آن نقشي براي يك مرد كوچك باشد. يك دكه كوچك دارد و در ضلع جنوبي ميدان هفت تير سيگارفروشي مي كند. او بيشتر از پنجاه فيلم بازي كرده است و حالا پنجاه و چهارساله است.

«واسه اسدالله جا نيست؟»
اسم بازيگري را كه مي خواهد مثال بزند فراموش كرده است مي خواهد بگويد نقش  هايي را كه به فلاني مي دهند من مي توانم خيلي بهتر از او بازي كنم. آقايي آمده است و با آقاي يكتا سلام و عليك مي كند. مشخصاتش را در متن مصاحبه آورده ام. آقاي يكتا مي گويد كه او مدير توليد است. آقاي مدير توليد مي گويد كه دارند يك فيلم جديد مي سازند كه نسخه تازه اي از يك فيلم قديمي است. بازسازي است. اسدالله خان جان مي گيرد: «جون من؟ واسه اسدالله جا هست، نه؟ مي توانم نقش بهمنيار را بازي كنم.» آقاي مدير توليد هم يك چيزي مي گويد. لابد اين هم از آن قول هايي است كه كمتر عمل مي شود. چند لحظه بود كه از هياهوي ميدان فاصله مي گيرد، يك مرد با اندامي كوچك حتماً فراموش مي شود. مردي جنوبي مي آيد كه متن صحبت هاي او هم در مصاحبه آمده است. باور نمي كند كه اين بازي نباشد. مي رود و چند لحظه بعد برمي گردد. يك كارت به آقاي يكتا مي دهد و مي گويد: «كاري، چيزي داشتي من زاهدان در خدمت هستم.» مي رود و هنوز نگاهش پشت سر است.

«ديگر ديرنكني»
مي گويد: يك خاطره دارم كه تكراري است، ولي چون اين شخصيت را خيلي دوست دارم، تكرارش مي كنم. جلسه اولي كه با آقا فردين در يك فيلم كار مي كرديم، من رفته بودم دفتر فيلم و طبيعتاً آدم وقتي در ابتدا وارد جايي مي شود احساس غريبي مي كند. مخصوصاً چند تا بزرگتر هم آنجا باشند. آقا فردين هم واسه من آقايي بود كه هنوز هم همان شخصيت را دارد. آقاي ظهوري بود وعده اي ديگر و ... ما از راه رسيديم و يك گوشه نشستيم. آنها با هم صحبت مي كردند كه من رسيدم و يك گوشه نشستم و سكوت برقرار شد، آقا فردين سكوت را شكست. گفت: «پهلوون نبينم يك گوشه بنشيني. هيچ فرقي نمي كند. من هم مثل تو هستم و تو هم مثل من هستي. دوست داري يك كشتي با هم بگيريم و گرم شويم؟» گفتم:  «خيلي كوچكتر از اين هستم كه دست شما راماچ كنم.» گفت: «نه نه اين حرف را نزن. خيلي آقايي.» خلاصه اين حال را به من داد كه احساس غريبي نكنم. داد زد:  «آقاي افشار يك چاي كاردرست براي اسدالله خان بيار. منتظر ايشون بوديم كه اومدند.» بعد يواش گفت: ديگر دير نيايي ها.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   در شهر  |   درمانگاه  |   سفر و طبيعت  |
|  طهرانشهر  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |