پژمان راهبر
رسوبات فشرده شده مربوط به دوران دوم و سوم زمين شناسي از اطراف جاده بيرون زده و يادآوري مي كند برخورد صفحات مختلف تكتونيكي چگونه در جايي بسيار دورتر آثار خود را باقي مي گذارد.
جاده شهر بلده كه جمعه شب به عنوان كانون زلزله از سوي سازمان ژئوفيزيك ايران معرفي شده است، مسيري است پر پيچ و خم و ناهموار و ما مرتبا از دنياي مدرن به دوران هاي مختلف زمين شناسي پرتاب مي شويم. آنجا كه تركيب يك جاده خاكي و آسفالته و گودال هاي باور نكردني مي تواند شما را از سفر براي تهيه گزارشي درباره يك شهر زلزله زده پشيمان كند.
راديوي ماشين از قول موسسه ژئوفيزيك آمريكا حرف مي زند: «كانون زلزله چالوس گزارش شده است» و اين در شرايطي است كه خبر اعلام شده اين موسسه خارجي به جز اختلاف قدر مطلقي، تفاوت مكاني نيز دارد. بلده شهري است كوچك كه براي رسيدن به آن، نرسيده به آمل به جاده اي فرعي پيچيده و حدود ۶۰ كيلومتر پشت كوهها پيش برويد و چالوس، شهري است مشهور در غرب استان مازندران. خبرنگاران روزنامه هاي مختلف به مكان هاي متفاوتي رفته اند كه از الموت تا چالوس و البته بلده را شامل مي شود و تا نرسيده به مقصد معلوم نيست كدام اكيپ به هدف زده است.
حدود ۱۴۰ پيچ را رد مي كنيم و ازكنار صخره ها و سنگ هاي بزرگ فرو افتاده در كف جاده مي گذريم كه آمبولانس جلب توجه مي كند. روي در آن نوشته شده «بيمارستان بلده.» پيش تر روستائيان مجاور گفته بودند بلده خسارت فراوان خورده و يك كشته هم داده است. پلاكاردي هم زده بودند با اين مضمون: ما آماده كمك به زلزله زدگان هستيم.
-مجروح داريد؟
-نه.
-پس با اين عجله، كجا؟
-آمل. زائو داريم!
مرگي در كار نيست. راننده آمبولانس توضيح مي دهد:«هيچكس در بلده كشته نشده.» اتفاقا بلده در حال افزايش جمعيت است! مجري يك برنامه خبري راديو مي گويد:«اطراف چالوس حدود ۱۰۰ روستا ۳۰ تا صد در صد تخريب شده اند.»
مي رسيم به تابلويي مزين به خير مقدم به بازديدكنندگان شهر باستاني بلده. پيرزن و پيرمردي كنار جاده ايستاده اند.
- آقا چه خبر؟
-هيچي. فقط يكي دو خانه خراب شده. الحمدالله مو از سركسي كم نشده.
دختر يا همسر پيرمرد مي گويد برويد داخل شهر از مردم بپرسيد كجا.
داخل شهر كه البته روستايي است تقريبا بزرگ با آژانس و روزنامه فروش و بقالي، مردم از زلزله حرف مي زدند.
- كانونش خانه ما بود!
-كجا؟
مي برندمان به سمت بالاي شهر. در انتهاي يك سربالايي تند، خانه اي است. صاحب خانه مي گويد: از هر كس بپرسيد نشانتان مي دهد. خودش ايستاده. منتظر است تا دوربين شبكه العربيه را كه در بلده حضور دارد با خود به خانه بياورد.
«ساعت پنج و بيست دقيقه بود، بيرون بودم. يك دفعه همه جا تكان شديدي خورد... خيلي شديد. دويدم،آمدم سمت خانه، ديدم سقفش ريخته. مي بينيد كه.» عصمت پاداشي، پيرزن ۶۵ ساله اهل بلده ما را به گوشه اي از خانه آسيب ديده اش راهنمايي مي كند. مشغول تماشاي تير و تخته ها هستيم كه ناگهان دوباره قسمتي از سقف ريزش مي كند. «۳۰-۲۰ سال است خانه را ساخته ايم. شوهرم خدابيامرز وقتي كار اين خانه تمام شد فوت كرد.»
او به همراه اكثر مردم شهر، شب قبل را بيرون از خانه سپري كرده است. «قسمت را مي بينيد؟ اگر با مستاجرهايم كه دو معلم هستند به خانه دوستمان نمي رفتيم، الان نبودم.» دوربين تلويزيوني كه وارد مي شود پيرزن مشغول پرسيدن از ماست درباره اينكه چطور مي تواند خانه اش را دوباره بسازد.
- دولت كمك مي كند؟
همسايه اي اينجاست. مي گويد كمي بالاتر خانه يك نانوا نيز آسيب جدي ديده است: «كوه مي لرزيد، خيلي ترسيديم.»
و اين تمام چيزي است كه ما در كانون زلزله (!) ديديم. باورش براي ما دشوار است. زلزله اي كه ۱۰ استان كشور را لرزاند، در كانون اينقدر مهربانانه رفتار كرده باشد...
زير سقف، روي سقف
فاصله يوش تا بلده يك ربع بيشتر نيست و مي رويم سراغ خانه نيما.
كنار جاده تابلويي زده اند: «خانه نيما يوشيج، ۳۵۰ متر.» دست راست بعد از پيچ اول خانه اي است بزرگ با داربست هاي جورواجور و البته «به يادگار خطوطي از دلتنگي.» فرناز، پدر فاطمه و خيلي هاي ديگر كه آمده بودند سراغ خانه پدر شعرنو. تمام درها قفل است. يك پيرزن، چابك و سرپا سر مي رسد.
- سرايدار رفته حمام.
-خانه نيما آسيب ديده؟
- نه. ولي ديوار خانه من ريخته.
دور تا دور خانه را مي گرديم، اما روزنه اي نيست، جز پشت بام.
به دقت نگاه مي كنيم. خانه نيما سالم است.
يكهو گرد وخاك همه جا را گرفت. همه دويديم بيرون...
خانم آقاي حسين جمشيدي، ۶۶ ساله. با سماجت ما را مي برد تا از خانه اش «فيلم» بگيريم: «شوهرم اينجا نشسته بود. بعد پا شد رفت اينطرف، زلزله آمد و ديوار ريخت. اگر آنجا بود، حالا نبود.»
شوهرش، حسين جمشيدي، پيرمردي است ۷۷ ساله و از كار افتاده با چشم هاي نابينا. ديوار كاهگلي روي زمين است، اما براي او چه فرقي دارد؟
-خوشحالي كه زير آوار نماندي؟
خوشحال؟ نه. من از كار افتاده، ميمردم بهتر بود.
دو زن ديگر، انگار كه مويشان را آتش زده اند، وارد حياط خانه مي شوند.
بچه من از روي گهواره افتاد و الان حالش خوب نيست.
خانه ما هم ديوارش ريخته. بياييد ببينيد.
اما پيرزن مي تاراندشان. لابد فكر مي كند ما با جيب پر از وام آمده ايم تا ديوار فرو ريخته خانه اش را به حالت اول برگردانيم.
-حتما بنويسيد حسين جمشيدي ۷۷ ساله.
درخت گلابي داخل حياط تنگ خانه، ميوه كوچكي داده: «شب كجا خوابيديد.»
-روي پشت بام. نبايد زير سقف مي خوابيديم، خطر داشت!
از پيرزن درباره نيما مي پرسيم: «آدم خوبي بود.»
-شعري از او بلدي؟
مي خندد و مي خواند: «خانه ام ابري است...»