محمدجباري
به يك تار مو بند است. زندگي را مي گوييم. تنها يك ضربه كافي است تا همه چيز را به هم بريزد و از اين رو به آن رو كند. اين ضربه مي تواند يك اشتباه باشد، يك بي معرفتي يا هر چيز ديگر. مي تواني با خيال آسوده پا را روي پدال گاز فشار بدهي و در بزرگراه هاي اروپا اين طرف و آن طرف بروي و به ياد همسري كه دوستش داري و بچه هاي نازنين كوچكت، جاده هاي گوناگون را پشت سر بگذاري ولي ناگهان همه چيز شبيه يك رويا بشود.
عصر جمعه زير آفتاب داغ و مخ سوراخ كن، تنها چيزي در مايه هاي يك خاكشير خنك درست و حسابي و پرمايه مي تواند كمي از گرماي فيل افكن روزهاي تابستان كم كند. در قسمت شمالي بزرگراه شهيد ستاري در حال نگاه كردن به صف ماشين هاي كنار بزرگراه هستيم. اينجا پنج شنبه ها و جمعه ها ميزبان آدم هايي است كه مي خواهند ماشين بفروشند يا بخرند. يك بازار خودجوش مردمي زيرآفتاب سوزان. در ميان همه اين ماشين ها و آدم ها، كسي هست كه همه ديگر او را مي شناسند: عمو حسن.
يك استيشن آبي رنگ كه كنار بزرگراه پارك شده و داخل آن پر از خوردني هاي جورواجور است. خاكشير، دوغ، نوشابه، ساندويچ، تخمه و خلاصه هر چيزي كه دلتان بخواهد. در ته ماشين روبه بزرگراه باز است و آفتابگيري هم بالاي ماشين نصب شده كه فضاي سايه داري را در كنار ماشين به وجود آورده است. جلوي ماشين هم پر است از كلمن هاي سفيد. مشتري ها يكي يكي از راه مي رسند و عمو حسن با خوشرويي از آنها پذيرايي مي كند. بيشتر از هر چيز همين خوش اخلاقي او نظر را جلب مي كند و بعد هم خاكشيرهاي او! خاكشيرها را خودش درست مي كند و ليواني ۱۰۰ تومان مي فروشد. اينقدر هم مزه مي دهد كه آدم دومي را هم طلب مي كند. بعد از خنك شدن، اولين سوالي كه به ذهن مي رسد اين است: «با اين سن و سال هنوز داريد كار مي كنيد؟» با خنده جواب مي دهد: «كار كردن كه افتخاره. تازه فكر كرديد مگر من چند سالمه؟ من فقط ۵۳ سال دارم.» شكسته تر از اينها نشان مي دهد. البته صورتش، نه روحيه اش. ناگهان صدايي از ته ماشين مي گويد: «حتما فكر كرديد بازنشسته شده و بعد از بازنشستگي دارد كار مي كند. نه خير از اين خبرها نيست. قبلا تو اروپا كار مي كرده و الان ۱۵-۱۰سال است در ايران كار مي كند.»
گوينده اين حرف ها همسر حسن آقاست كه در داخل ماشين در حال آماده كردن ساندويچ براي مشتريان است.
اروپا بود. پس الان چه كار مي كند؟ همه اينها در يك چيز خلاصه مي شود: از دست دادن تريلي كانتينربر. اتفاقي كه داستاني طولاني دارد: «تريلي خريده بودم كه اينجا نمايندگي نداشت. موتورش دچار مشكل شد و در خط اروپا كه مي رفتم، در شهر مونيخ آن را بردم تعميرگاه. تعميرش ۲۵ هزار مارك خرج برمي داشت. با شركت تماس گرفتم و گفتند بانك مركزي هر ماركي ۴ تومان اين پول را برايت حساب مي كند. من هم به اين اميد خلاصه پول را جور كرده و ماشين را تعمير كردم، ولي وقتي برگشتم بانك مركزي گفت مارك ۴ تومان را فقط براي تصادف مي دهند. آنها حق داشتند. چون تعمير موتور را داخل ايران هم مي شد انجام داد.»
خلاصه حسن آقا ماند و اين بدهي ۲۵ هزار ماركي با مارك ۵۰، ۶۰ تومان. چه كار بايد مي كرد؟
پس شروع كرد به كار كردن و ديگر مرتب در خط اروپا مشغول كار بود، ولي هر چقدر كار مي كرد مشكل بدهي تمام شدني نبود. مارك هر روز گرانتر مي شد و او مجبور بود پول بيشتري را پس بدهد و اين قضيه را پيچيده تر مي كرد و او از همه طرف تحت فشار بود. درست در همين لحظات است كه انسان آماده براي اشتباه كردن است. خصوصا براي آدم هاي رفيق بازي مثل حسن آقا كه همسرش مدام روي آن تاكيد مي كند و مي گويد: بدبخت اين رفيق بازي هايش شديم. يكي از همكاران جوان شركت زيرپاي او مي نشيند تا فلان كار را انجام دهد و مشكل پولي اش از بين برود و مثل هميشه با اين استدلال كه فقط يك بار است و هزار چيز ديگر، سرانجام راضي مي شود. راضي شدن به انجام كاري كه پايانش از همان اول معلوم بود.
يعني پنج سال زندان، جريمه يك ميليون و۲۰۰ هزار توماني و از دست دادن تريلي. زندگي كه تا آن روز به آنها روي خوش نشان داده بود، ناگهان چهره عوض كرد و سختي ها شروع شد و اين بار همسر حسن آقا بايد بار زندگي را به دوش مي كشيد: «چهار تا بچه داشتم. يكي شون ۴ ساله، يكي ديگر ۸ ساله و... ۱۰تومان براي خريد نان نداشتيم. پا برهنه اين طرف و آن طرف مي رفتيم.» اين شرايط و وضعيت آنها در سال ۶۹ است. يعني همان سالي كه آن بلاها سر آنها آمد. ولي اين زن از آنها يي نبود كه تسليم شرايط شود. مي خواست زندگي اش را نجات دهد. پس بي خيال زندگي مرفه و بي دغدغه گذشته اش، شروع كرد به كار كردن. از كاركردن در خانه هاي مردم بگيريد تا پرستاري در بيمارستان. او بايد خرج ۴ بچه خودش را درمي آورد و نمي گذاشت زندگي اش از هم بپاشد. فاميل ها و آشنايان هم او را تنها گذاشته بودند و او تك و تنها بود. ولي هيچ يك از اينها باعث خستگي و نااميدي او نشد. اگر الان هم او را نگاه كنيد نشانه هاي گذشته مرفه او را مي توانيد ببينيد. زندگي نتوانست او را شكست دهد. بچه هايش را بزرگ كرد. با صاحبخانه اش به جنگ برخاست و خلاصه با چنگ و دندان زندگي اش را حفظ كرد تا حسن آقا از زندان آزاد شد. ولي اينبار حسن آقا تريلي ندارد و بيكار است و از رفقا و فاميلي كه خيلي به آنها مي رسيد هم خبري نيست. ولي وقتي همسرش اينگونه مقاومت كرده او هم بايد شديدتر از او اين راه را ادامه دهد. لوله كشي گاز، تعمير تلويزيون و هر جور كار فني انجام داد و پشتوانه فني گذشته اش به كمك او آمد. الان اگر به حوالي خانه آنها در نارمك و دردشت برويد همه او را مي شناسند و براي كارهاي فني خانه، سراغ او را مي گيرند، سراغ عموحسن را.
عموحسني كه با اشتياق عكس هاي جواني اش در فرانسه و ديگر كشورهاي اروپايي را نشان مي دهد. ولي آن گذشته فقط در عكس ها وجود دارد و نه در جاي ديگر. آن حسن آقاي قبراق جاده هاي اروپا، پنج شنبه ها و جمعه ها مجبور است با اين استيشن آبي به بزرگراه ستاري بيايد و با اين دم و دستگاه از آدم هاي گرسنه و تشنه پذيرايي كند. او مجوز از وزارت بهداشت هم دارد و دو سال است اين روزها، اينجا مي توانيد او را پيدا كنيد. البته وقتي اينها را مي خوانيد فكر نكنيد با يك زوج در هم شكسته ناراحت رودررو هستيد. اصلا خبري از اين حرف ها نيست. حسن آقا اينقدر شاد و قبراق است كه فكر مي كنيد از صبح تا شب زير باد كولر استراحت مي كند و همسرش هم اينقدر با روحيه رفتار مي كند كه انگار در دوران تنهايي، كس ديگري زندگي آنها را اداره مي كرده و الان هم مجبور نيست از صبح تا شب در بيمارستان با بيمارها سرو كله بزند. از زندگي و اتفاق هايي كه بر سر آنها آمده گله دارند ولي نااميد نيستند و «يك سالي هم هست نفس راحتي مي كشند».
از همسر حسن آقا مي پرسيم چرا با اين همه مشكلات حسنآقا را ول نكردي؟ مي خندد و از شوهرش تعريف مي كند و از خوبي هايش مي گويد. در حرف هايش چيزي موج مي زند كه زندگي آنها را تا به حال حفظ كرده. حالا اسمش را مي توانيد بگذاريد عشق يا هر چيز ديگر.چيزي كه تا اين حد او را پايبند زندگي كرده. به حسن آقا مي گوييم قدر خانمت را مي داني؟ سرتكان مي دهد و با خنده مي گويد خيلي و همزمان آب معدني و دوغ دست مشتري ها مي دهد. يك زوج خوشحال با چهار فرزند كه يكي مهندس راه و ساختمان شده و يكي هم تكنسين دندانپزشكي. دلمان مي خواهد از حسن آقا بپرسيم پشيمان نيستي كاري را انجام دادي كه زندگي ات را برباد داد؟ ولي منصرف مي شويم. جواب را از چشم هايش مي خوانيم. او ديگر اشتباه گذشته را تكرار نخواهد كرد. او خانواده و زندگي اش را بيشتر از اينها دوست دارد.
زندگي به يك تار مو بند است. تنها يك اشتباه مي تواند همه چيز را به هم بريزد و از اين رو به آن رو كند و همه چيزهاي گذشته، شبيه يك رويا شود. ولي اين پايان قصه نيست. روياها را مي توان دوباره از نو ساخت. اين را مي توانيد از حسن آقا و همسرش بپرسيد.