دوشنبه ۱۵ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۷۲۸
ايرانشهر
Front Page

ستون ما
مبارزه براي زندگي
صبح از جايمان بلند مي  شويم و اولين اتفاق كوچك بد كافي است تا فاتحه ما خوانده شود. چهره مان در هم مي  رود و باعصبانيت و ناراحتي جواب سلام بقيه را مي  دهيم و از فاصله ۸۰۰-۷۰۰ متري هر كس ما را ببيند، فكر مي  كند از زير آوار يك آسمانخراش صد طبقه بيرون آمده ايم. به هر كسي مي  رسيم با هر كلمه يك آه مي  كشيم و يك جوري خودمان را نشان مي  دهيم تا طرف مقابل مجبور شود بپرسد: «چيزي شده؟» تنها همين سوال كوتاه كافي است تا سخنراني طولاني خود را درباره وضعيت بد روزگار و بدبياري ها و ناراحتي و غصه ها شروع كنيم و از همه چيز بناليم:«امروز هم از همان روزهاست» يعني از همان روزهايي كه از آسمان و زمين برايمان بد مي   بارد.
اين حالا وضعيت ما در اتفاقات روزانه كه معمولا غيرقابل اهميت است. اگر اتفاقي بزرگتر و عميق تر بيفتد كه ديگر كارمان تمام است. مثلا كافي است موقعيتي را از دست بدهيم، پولي را گم كنيم، از شغلمان اخراج شويم و خلاصه از اين جور چيزها. در اين هنگام رسما در گوشه اي دراز كشيده و خود را آماده مرگ مي  كنيم. قيافه مان آنقدر در هم مي  رود كه انگار تمام درهاي زمين و آسمان بسته شده و به خاك سياه نشسته ايم. از سرنوشت و تقدير گله مي  كنيم و از اتحاد «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك» براي بدبختي ما. اگر اهل نوشتن هم باشيم كه ديگر هيچ. نوشته هامان پر مي  شود از مرگ وسياهي و دريغ از يك روزنه باريك نور و اميد. همه جا را ظلمت فراگرفته است و ما هم در وسط اين دنياي لعنتي.
درهاي بسته هم كه فراوان هستند و جان مي  دهند براي غم وغصه خوردن و آه و ناله كردن. تنها كافي است يكبار در آزمون استخدامي جايي، رد شويم يا فلان كس جوابمان را سربالا دهد ويا در فلان كار ناموفق باشيم. تنها كاري كه مي  كنيم گوشه اي نشستن و در فكر فرورفتن و به زمانه بد و بيراه گفتن است. همان جا در گوشه اي لم مي  دهيم و انتظار معجزه داريم. همه اين موارد در زندگي روزمره ما آدم ها وجود دارند و شايد آنقدر تكرار شده كه ديگر طبيعي به نظر مي  رسد. ولي گاهي اوقات اتفاق هايي باعث مي  شود تلنگري به اين روحيه ما بخورد. خانواده اي را در نظر بگيريد كه شوهر به خاطر اشتباهي به زندان مي  رود و همه چيز را ازدست مي  دهند و همسر مي  ماند و چندبچه. اتفاق معمول اين است كه كانون خانواده از هم مي  پاشد.
همسر خود را تنها مي  بيند و به خود مي  گويد نمي  تواند به تنهايي بار اين زندگي را به دوش بكشد و بايد كارهاي ديگري كند و مرد هم پس از آزادي از زندان به يك شكست خورده درست و حسابي تبديل شده كه تنها افسوس گذشته را مي  خورد و آه مي  كشد. بچه ها هم كه ديگر وضعشان معلوم است، اعتياد و سرقت،شايد اولين چيزي باشد كه آنها ياد مي  گيرند.
ولي هميشه آدم هايي هستند كه خلاف اين رويه را پي مي  گيرند و موفق هم مي  شوند. تصور اينكه يك زن چطوري به تنهايي مي  تواند از پس بزرگ كردن چهار بچه برآيد واقعا دشوار است؛ بزرگ كردني كه آنهارا به جاهايي مثل دانشگاه برساند نه دنياي خلاف و تبهكاري. مردي را هم در نظر بگيريد كه همه چيزش را ازدست مي  دهد ولي گذشته اش را پشت سرش مي  نهد و تصميم مي  گيرد به هر قيمتي شده، دوباره آن را به دست آورد. اينها شبيه داستان است ولي درگوشه اي از اين دنيا، شخصيت هاي اين داستان دارند نفس مي  كشند و با خوبي و خوشي زندگي مي  كنند. آنها براي به دست آوردن دوباره زندگي شان مبارزه كردند، مبارزه اي سخت و هيچ گاه نااميد نشدند. اين رمز موفقيت همه آدم هاي موفق دنياست.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |