گزارش اول
پيرمرد گفت: «ببرش.» پيرمرد گفت: «ديگر به آن احتياجي نيست.» پيرزن كه در كنارش ايستاده بود با چادري وارفته روي سر، نگاه ملتهبش را به سوي خريدار انداخت: «پولش مهم نيست. اگر مي خواهي ببرش.»
مرد جوان كه نمي توانست از زير نگاه آن دو بگريزد، گفت: «باشه. چند؟» تازه آن وقت بود كه پيرمرد لب جنباند و با كمي ترديد گفت:« ۲۰ هزار...» مرد جوان دست در جيب كرد و مقداري اسكناس بيرون آورد.
يك، ۲، ۳، ۱۰، ۱۵، ۲۰ و .۲۵ پول در دست هاي پيرمرد جاي گرفت. شايد برق چشمان پيرمرد حاكي از رضايتمندي بود يا پيروزي. او توانسته بود فرشي را كه مدت ها روي آن راه رفته به قيمت مناسبي بفروشد. ۲۵ هزار تومان. تازه چند فرش ديگر هم كه به همراه آن فرش رنگ و رو رفته در وانت قرار گرفت و به كارگاه رفت تا شسته شود هم براي پيرمرد مجاني شسته مي شد. اين معامله به ظاهر سود كلاني داشت.
در يك روز آفتابي وقتي كه يك تاجر فرش از ميان انبوهي از فرش هاي شسته كه روي زمين دراز به درازپهن شده بود تا خشك شوند، قدم بر مي داشت، چشمش به فرشي با نقوشي منحصر به فرد افتاد. رفت سراغ آن. مرد جوان كه همراه او بود نمي دانست موضوع چيست.
تاجر دستي بر فرش كشيد ونگاهي از روي حيرت به آن انداخت: «اين فرش فروشي است؟» مرد جوان گفت:«۲۵هزار تومان خريده ام.» تاجر ديگر فرصت نداد. «من ۲۰۰ هزار تومان مي دهم بابت اش.» اين حرف به افكار مرد جوان خنجي زد و او را به خود آورد. شايد او در آن زمان مي انديشيد كه مرد تاجر حتما شوخي مي كند يا مي خواهد باب شوخي را باز كند. اما وقتي كه تاجر دست در جيبش برد و دسته چك را بيرون آورد و خود سرانه شروع كرد به نوشتن و با امضايي همه چيز را تمام كرد، تازه نشاني از باور در مرد جوان شكل گرفت. او فهميد كه موضوع جدي است. درست است، اين فرش يك فرش عتيقه قديمي است.
اگر آن پيرمرد و پيرزن مي دانستند شايد اينقدر اصرار نمي كردند كه اين فرش را او بخرد.مرد جوان نتوانست در برابر كار انجام شده مقاومت كند. چك در دست مرد تاجر مانده بود و آفتاب با تمام وجود افتاده بود رويش. دست دراز كرد و البته با اشتياق چك را گرفت. چند ساعت بعد مرد تاجر رفت و فرش هم با او.
ديگر نه از آن تاجر خبري شد و نه از آن فرش. اگر چه آن چك هيچگاه به پول تبديل نشد، اما اين خاطره هنوز هم لبخندي بر لبان او مي نشاند. اين نقطه شروع يك ماجراست براي يافتن عده اي ديگر كه آمدند و ماندند. آمدند و حالا در تهران اسم و رسمي دارند.
سري به گذشته
صداي جير جير چرخ هاي يك گاري دستي در كوچه هاي تهران سال هاي ۳۵-۳۴ به گوش مي رسد. جواني كه تازه به تهران آمده، در كوچه ها و خيابان ها پرسه مي زند و با صداي بلند، خواب كوچه را بر هم مي زند. اينجا مي تواند كوچه هاي اطراف خيابان ناصرخسرو باشد يا ميدان توپخانه. صداي گام هاي مرد جوان، صداي جير جير چرخ ها و آوازي بلند كه بر پنجره ها مي افتد. «فرش مي شوييم...»
هر روز فرش هاي جمع شده از كوچه ها و خيابان هاي تهران روي گاري به چشمه علي برده مي شود. در آنجا روي داربست هاي بزرگ، در ابتدا فرش ها تكانده مي شود و خاكشان گرفته مي شود و سپس در آب چشمه علي دست ها فرو مي رود و مشغول شستن فرش. اين ابتداي يك ماجراي قديمي است. شايد روزي كه شخصي به نام محسني كه به تهران آمد و اولين قاليشويي را به سبك امروزي پي ريزي كرد، درست همين اتفاقات را از سر گذراند. شايد او هم به مانند مصطفي غياث پور در كوچه و پس كوچه ها پرسه زد و هر بار به خانه مردي بزرگ يا آدمي معمولي، رفته و كارهايشان را رو به راه كرده و فرش ها را گرفته و برده چشمه علي و شسته و تميز و مرتب برگردانده. شايد او هم روزي كه از «كم سرخ» در اطراف شهر بابك گام به جاده سپرده و راه ديار تهران را در پيش گرفت، نمي توانست تصور كند كه تا مدت ها شغل او و فرزندانش چيزي باشد به نام «قاليشويي»، اما بود. محسني اولين نفري بود كه از كم سرخ، روستايي در اطراف شهر بابك به تهران آمد و به اين كار مشغول شد. پس از او بود كه عده بسياري از ساكنان كم سرخ كه اتفاقا بسيار اندك هم بودند، راه تهران را پيش گرفتند و آمدند و به همان كاري كه محسني آغاز كرده بود مشغول شدند. سال ها از آن روز مي گذرد و اتفاقات بسياري افتاده.
|
|
چگونگي آغاز ماجرا
كوراوغلي نام يكي از شخصيت هاي افسانه اي است. او در ظاهر مردي قوي، قدرتمند و داراي عدل و انصاف است. اوست كه در داستان هايي كه به زبان تركي گفته مي شود، در مصاف با نابرابري و بي عدالتي پيروز شده و با تحمل سختي هاي بسيار، موفق به انجام وظيفه اش كه كمك به محرومان است مي شود. روزي كه مصطفي غياث پور اين نام را براي شركت كوچك خود كه در اطراف ترمينال جنوب قرار داشت انتخاب كرد، اتفاقا عده اي از ترك ها در بازار، قاليشويي را به راه انداخته و بر اين بازار تسلط داشتند. شايد دليل عمده اين انتخاب استفاده از نام شربت اوغلي است. شربت اوغلي ها اولين كساني بودند كه توانستند در بازار، اعتبار گسترده اي كسب كنند. پس از آن بود كه مصطفي غياث پور با تاسيس شركتي و نامگذاري آن به نام كوراوغلي رقابت جدي اي با او شكل گرفت. غياث پور در ابتدا با ماشين ها و وانت هاي اجاره اي به كار مشغول بود. او روزي كه شركت خود را به ثبت رساند سرمايه اي معادل ۱۰۰ هزار تومان داشت. بعدها او توانست با كارهاي گسترده، راه پيشرفت را براي خود همواره سازد. روزي كه غياث پور آغاز به كار كرد، نه كارگاهي داشت و نه شركتي، او گاري به دست در كوچه ها پرسه مي زد و از اين كوچه به آن خيابان مي رفت.هيچ كس شايد آن روز نمي توانست تصور كند كه او روزي از پرسه زدن در كوچه ها دست بردارد و با تكيه بر اراده خود بتواند شركتي تاسيس كند و حالا پس از تقريبا ۵۰ سال از آن روزيكي از معتبرترين قاليشويي هاي پايتخت باشد.
|
|
اوغلي ها كيستند
وقتي در روزهاي آخر اسفند، هنگامي كه همه مشغول رفت و روبند، شايد آنچه كه بيش از همه فكرمان را به خود مشغول مي كند، كار شست وشو است. آن وقت تازه به صرافت مي افتيم كه فرش ها را بدهيم قاليشويي. يك دوجين از اوغلي ها را مي توان پيدا كرد. هر كدام با يك نام و نشان. ماجرا چيست؟ چه شد كه ناگهان قاليشوهاي تهران همگي با پسوند اوغلي آمدند و مشغول به كار شدند. ماجرا همان است كه گفته شد. وقتي كه شخصي به نام شربت اوغلي در كار قاليشويي اسم و رسمي مي يابد، مصطفي غياث پور، نامي اسطوره اي از فرهنگ ترك زبانان انتخاب كرده و بر شركت خود مي گذارد. آن دو مدت ها در بازار به كار مشغول مي شوند تا اينكه بسياري از مشتريان به اين نام ها عادت كرده و آنها را به واسطه كار خوبشان مي پذيرند. درست در همين زمان است كه بسياري از كساني كه در كار قاليشويي دست داشتند از اين نام بهره مي برند، بي آنكه حتي در ثبت شركت خود از نام اوغلي بهره برده باشند. جالب است بدانيد كه عمده كساني كه در قاليشويي در شهري مثل تهران مشغول به كارند، اهل يك شهر و يك منطقه اند. آنها عمدتا «كم سرخي» هستند. روستايي واقع در اطراف شهر بابك. عمده كساني كه الان در تهران به كار قاليشويي مشغولند، از آنجا آمده اند.
آنها همديگر را مي شناسند، با همديگر رقيبند و اتفاقا اگر هم از دستشان برآيد، به هم كمك مي كنند. از اولين نفري كه از كم سرخ روستايي بي نام ونشان در اطراف شهر بابك به تهران آمده تا به امروز راه زيادي است، اما آنها از كم سرخ آمدند. از جايي كه شايد روزگاري نقوش زيباي فرش ها بر تار و پود دار به آرامي نقش مي بست و از دست دختران آن گل ها و طراوت بسياري در فرش هاي رنگين آن مي نشست. اما هيچ كس نمي دانست كه از اين روستاي كم جمعيت روزي مرداني به تهران بيايند و در آنجا كار شستن فرش ها را به عهده بگيرند و در اين روزهاي پايتخت اسم و رسمي بيابند و اعتباري آنهم نه به نام خودشان، به نام عده اي كه شايد ديگر نيستند.
كار آنها شستن فرش است. از همان روزهايي كه آمدند تا به حال بيش از ۹۰ درصد شركت هاي شست وشوي فرش « كم سرخي» هستند. به عبارتي آنها بازار قاليشويي را در دست دارند. كار بسياري از آنها شستن فرش هاي خانگي است، فرش هايي كه از خانه ها جمع مي شود و به كارگاه هايشان كه عمدتا در كهريزك و جاده قم است برده مي شود و پس از شست وشو دوباره به تهران آورده مي شود. اما هستند عده اي كه كارشان شست وشوي فرش هاي صادراتي است. آنها فرش هايي را كه قرار است به خارج از كشور صادر شود مي شويند. بعضي از آنها را براق مي كنند و رنگ و جلايي مي دهند و برخي ديگر را از رنگ و رو مي اندازند وكهنه اش مي كنند. آنها هر آنچه كه مشتريانشان بخواهند انجام مي دهند. روستايي به نام كم سرخ كه جمعيت آن به بيش از ۲۰۰ نفر نمي رسد الان در پايتخت بازار قاليشويي را در دست دارد. روستايي كوچك در ۱۵ كيلومتري شهربابك كرمان جوانانش را به تهران مي فرستد تا قالي بشويند وفرش ها را رفو كنند. در حال حاضر از اين روستاي كم جمعيت بيش از ۵۰۰ نفر در تهران اند و همگي به اين كار مشغولند. آنها به تهران آمده اند تا روزهاي بهتري داشته باشند. روستاي كم سرخ، روزگاري كه فرش هاي بسياري را به وسيله دختران جوانش مي بافت و اين فرش ها از ارزش بسيار بالايي برخوردار بود، امروز به نوعي به كار مشابه روي آورده اما با اتكاي به بازوان مردان جوانش. آنها پسران روستايي اند. پسراني كه ديگر در آنجا نيستند و در كوچه پس كوچه ها با وانت هايشان پرسه مي زنند و فرش ها را از خانه ها مي گيرند تا بشويندشان.