يكشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۴۶
ايرانشهر
Front Page

«اوغلي» پسوندي براي كار قاليشويي و رفوگري «كم سرخي »ها در تهران
پشت اين نام داستان بلندي نهفته است
گزارش اول 
011931.jpg
كارگاهي در كهريزك تهران . كار هر روزشان اين است كه فرش ها را بشويند و خشك كنند و به خانه هايمان بازگردانند.

پيرمرد گفت: «ببرش.» پيرمرد گفت: «ديگر به آن احتياجي نيست.» پيرزن كه در كنارش ايستاده بود با چادري وارفته روي سر، نگاه ملتهبش را به سوي خريدار انداخت: «پولش مهم نيست. اگر مي خواهي ببرش.»
مرد جوان كه نمي توانست از زير نگاه آن دو بگريزد، گفت: «باشه. چند؟» تازه آن وقت بود كه پيرمرد لب جنباند و با كمي ترديد گفت:« ۲۰ هزار...» مرد جوان دست در جيب كرد و مقداري اسكناس بيرون آورد.
يك، ۲، ۳، ۱۰، ۱۵، ۲۰ و .۲۵ پول در دست هاي پيرمرد جاي گرفت. شايد برق چشمان پيرمرد حاكي از رضايتمندي بود يا پيروزي. او توانسته بود فرشي را كه مدت ها روي آن راه رفته به قيمت مناسبي بفروشد. ۲۵ هزار تومان. تازه چند فرش ديگر هم كه به همراه آن فرش رنگ و رو رفته در وانت قرار گرفت و به كارگاه رفت تا شسته شود هم براي پيرمرد مجاني شسته مي شد. اين معامله به ظاهر سود كلاني داشت.
در يك روز آفتابي وقتي كه يك تاجر فرش از ميان انبوهي از فرش هاي شسته كه روي زمين دراز به درازپهن شده بود تا خشك شوند، قدم بر مي داشت، چشمش به فرشي با نقوشي منحصر به فرد افتاد. رفت سراغ آن. مرد جوان كه همراه او بود نمي دانست موضوع چيست.
تاجر دستي بر فرش كشيد ونگاهي از روي حيرت به آن انداخت: «اين فرش فروشي است؟» مرد جوان گفت:«۲۵هزار تومان خريده ام.» تاجر ديگر فرصت نداد. «من ۲۰۰ هزار تومان مي دهم بابت اش.» اين حرف به افكار مرد جوان خنجي زد و او را به خود آورد. شايد او در آن زمان مي انديشيد كه مرد تاجر حتما شوخي مي كند يا مي خواهد باب شوخي را باز كند. اما وقتي كه تاجر دست در جيبش برد و دسته چك را بيرون آورد و خود سرانه شروع كرد به نوشتن و با امضايي همه چيز را تمام كرد، تازه نشاني از باور در مرد جوان شكل گرفت. او فهميد كه موضوع جدي است. درست است، اين فرش يك فرش عتيقه قديمي است.
اگر آن پيرمرد و پيرزن مي دانستند شايد اينقدر اصرار نمي كردند كه اين فرش را او بخرد.مرد جوان نتوانست در برابر كار انجام شده مقاومت كند. چك در دست مرد تاجر مانده بود و آفتاب با تمام وجود افتاده بود رويش. دست دراز كرد و البته با اشتياق چك را گرفت. چند ساعت بعد مرد تاجر رفت و فرش هم با او.
ديگر نه از آن تاجر خبري شد و نه از آن فرش. اگر چه آن چك هيچگاه به پول تبديل نشد، اما اين خاطره هنوز هم لبخندي بر لبان او مي نشاند. اين نقطه شروع يك ماجراست براي يافتن عده اي ديگر كه آمدند و ماندند. آمدند و حالا در تهران اسم و رسمي دارند.
سري به گذشته 
صداي جير جير چرخ هاي يك گاري دستي در كوچه هاي تهران سال هاي ۳۵-۳۴ به گوش مي رسد. جواني كه تازه به تهران آمده، در كوچه ها و خيابان ها پرسه مي زند و با صداي بلند، خواب كوچه را بر هم مي زند. اينجا مي تواند كوچه هاي اطراف خيابان ناصرخسرو باشد يا ميدان توپخانه. صداي گام هاي مرد جوان، صداي جير جير چرخ ها و آوازي بلند كه بر پنجره ها مي افتد. «فرش مي شوييم...»
هر روز فرش هاي جمع شده از كوچه ها و خيابان هاي تهران روي گاري به چشمه علي برده مي شود. در آنجا روي داربست هاي بزرگ، در ابتدا فرش ها تكانده مي شود و خاكشان گرفته مي شود و سپس در آب چشمه علي دست ها فرو مي رود و مشغول شستن فرش. اين ابتداي يك ماجراي قديمي است. شايد روزي كه شخصي به نام محسني كه به تهران آمد و اولين قاليشويي را به سبك امروزي پي ريزي كرد، درست همين اتفاقات را از سر گذراند. شايد او هم به مانند مصطفي غياث پور در كوچه و پس كوچه ها پرسه زد و هر بار به خانه مردي بزرگ يا آدمي معمولي، رفته و كارهايشان را رو به راه كرده و فرش ها را گرفته و برده چشمه علي و شسته و تميز و مرتب برگردانده. شايد او هم روزي كه از «كم سرخ» در اطراف شهر بابك گام به جاده سپرده و راه ديار تهران را در پيش گرفت، نمي توانست تصور كند كه تا مدت ها شغل او و فرزندانش چيزي باشد به نام «قاليشويي»، اما بود. محسني اولين نفري بود كه از كم سرخ، روستايي در اطراف شهر بابك به تهران آمد و به اين كار مشغول شد. پس از او بود كه عده بسياري از ساكنان كم سرخ كه اتفاقا بسيار اندك هم بودند، راه تهران را پيش گرفتند و آمدند و به همان كاري كه محسني آغاز كرده بود مشغول شدند. سال ها از آن روز مي گذرد و اتفاقات بسياري افتاده.
011961.jpg

چگونگي آغاز ماجرا
كوراوغلي نام يكي از شخصيت هاي افسانه اي است. او در ظاهر مردي قوي، قدرتمند و داراي عدل و انصاف است. اوست كه در داستان هايي كه به زبان تركي گفته مي شود، در مصاف با نابرابري و بي عدالتي پيروز شده و با تحمل سختي هاي بسيار، موفق به انجام وظيفه اش كه كمك به محرومان است مي شود. روزي كه مصطفي غياث پور اين نام را براي شركت كوچك خود كه در اطراف ترمينال جنوب قرار داشت انتخاب كرد، اتفاقا عده اي از ترك ها در بازار، قاليشويي را به راه انداخته و بر اين بازار تسلط داشتند. شايد دليل عمده اين انتخاب استفاده از نام شربت اوغلي است. شربت اوغلي ها اولين كساني بودند كه توانستند در بازار، اعتبار گسترده اي كسب كنند. پس از آن بود كه مصطفي غياث پور با تاسيس شركتي و نامگذاري آن به نام كوراوغلي رقابت جدي اي با او شكل گرفت. غياث پور در ابتدا با ماشين ها و وانت هاي اجاره اي به كار مشغول بود. او روزي كه شركت خود را به ثبت رساند سرمايه اي معادل ۱۰۰ هزار تومان داشت. بعدها او توانست با كارهاي گسترده، راه پيشرفت را براي خود همواره سازد. روزي كه غياث پور آغاز به كار كرد، نه كارگاهي داشت و نه شركتي، او گاري به دست در كوچه ها پرسه مي زد و از اين كوچه به آن خيابان مي رفت.هيچ كس شايد آن روز نمي توانست تصور كند كه او روزي از پرسه زدن در كوچه ها دست بردارد و با تكيه بر اراده خود بتواند شركتي تاسيس كند و حالا پس از تقريبا ۵۰ سال از آن روزيكي از معتبرترين قاليشويي هاي پايتخت باشد.
011958.jpg

اوغلي ها كيستند
وقتي در روزهاي آخر اسفند، هنگامي كه همه مشغول رفت و روبند، شايد آنچه كه بيش از همه فكرمان را به خود مشغول مي كند، كار شست وشو است. آن وقت تازه به صرافت مي افتيم كه فرش ها را بدهيم قاليشويي. يك دوجين از اوغلي ها را مي توان پيدا كرد. هر كدام با يك نام و نشان. ماجرا چيست؟ چه شد كه ناگهان قاليشوهاي تهران همگي با پسوند اوغلي آمدند و مشغول به كار شدند. ماجرا همان است كه گفته شد. وقتي كه شخصي به نام شربت اوغلي در كار قاليشويي اسم و رسمي مي يابد، مصطفي غياث پور، نامي اسطوره اي از فرهنگ ترك زبانان انتخاب كرده و بر شركت خود مي گذارد. آن دو مدت ها در بازار به كار مشغول مي شوند تا اينكه بسياري از مشتريان به اين نام ها عادت كرده و آنها را به واسطه كار خوبشان مي پذيرند. درست در همين زمان است كه بسياري از كساني كه در كار قاليشويي دست داشتند از اين نام بهره مي برند، بي آنكه حتي در ثبت شركت خود از نام اوغلي بهره برده باشند. جالب است بدانيد كه عمده كساني كه در قاليشويي در شهري مثل تهران مشغول به كارند، اهل يك شهر و يك منطقه اند. آنها عمدتا «كم سرخي» هستند. روستايي واقع در اطراف شهر بابك. عمده كساني كه الان در تهران به كار قاليشويي مشغولند، از آنجا آمده اند.
آنها همديگر را مي شناسند، با همديگر رقيبند و اتفاقا اگر هم از دستشان برآيد، به هم كمك مي كنند. از اولين نفري كه از كم سرخ روستايي بي نام ونشان در اطراف شهر بابك به تهران آمده تا به امروز راه زيادي است، اما آنها از كم سرخ آمدند. از جايي كه شايد روزگاري نقوش زيباي فرش ها بر تار و پود دار به آرامي نقش مي بست و از دست دختران آن گل ها و طراوت بسياري در فرش هاي رنگين آن مي نشست. اما هيچ كس نمي دانست كه از اين روستاي كم جمعيت روزي مرداني به تهران بيايند و در آنجا كار شستن فرش ها را به عهده بگيرند و در اين روزهاي پايتخت اسم و رسمي بيابند و اعتباري آنهم نه به نام خودشان، به نام عده اي كه شايد ديگر نيستند.
كار آنها شستن فرش است. از همان روزهايي كه آمدند تا به حال بيش از ۹۰ درصد شركت هاي شست وشوي فرش « كم سرخي» هستند. به عبارتي آنها بازار قاليشويي را در دست دارند. كار بسياري از آنها شستن فرش  هاي خانگي است، فرش هايي كه از خانه ها جمع مي شود و به كارگاه هايشان كه عمدتا در كهريزك و جاده قم است برده مي شود و پس از شست وشو دوباره به تهران آورده مي شود. اما هستند عده اي كه كارشان شست وشوي فرش هاي صادراتي است. آنها فرش  هايي را كه قرار است به خارج از كشور صادر شود مي شويند. بعضي از آنها را براق مي كنند و رنگ و جلايي مي دهند و برخي ديگر را از رنگ و رو مي اندازند وكهنه  اش مي كنند. آنها هر آنچه كه مشتريانشان بخواهند انجام مي دهند. روستايي به نام كم سرخ كه جمعيت آن به بيش از ۲۰۰ نفر نمي رسد الان در پايتخت بازار قاليشويي را در دست دارد. روستايي كوچك در ۱۵ كيلومتري شهربابك كرمان جوانانش را به تهران مي فرستد تا قالي بشويند وفرش ها را رفو كنند. در حال حاضر از اين روستاي كم جمعيت بيش از ۵۰۰ نفر در تهران اند و همگي به اين كار مشغولند. آنها به تهران آمده  اند تا روزهاي بهتري داشته باشند. روستاي كم سرخ، روزگاري كه فرش هاي بسياري را به وسيله دختران جوانش مي بافت و اين فرش ها از ارزش بسيار بالايي برخوردار بود، امروز به نوعي به كار مشابه روي آورده اما با اتكاي به بازوان مردان جوانش. آنها پسران روستايي اند. پسراني كه ديگر در آنجا نيستند و در كوچه پس كوچه ها با وانت هايشان پرسه مي زنند و فرش ها را از خانه ها مي گيرند تا بشويندشان.

ستون ما
در برابر هم نه، در كنار هم
تهران در دهه ۲۰ يا ۳۰ ،يك شهر آرام بود. يك شهر تقريبا جديد كه در آن مي شد از هر نژاد و فرهنگي يافت. تهران پايتخت بود. هركس از هرجا كه قدم در راه ترقي مي گذاشت، راه تهران را در پيش مي گرفت. در حدود تقريبا نيم قرن ناگهان تهران تركيد. آن جمعيت اندك و متعادل روز به روز زياد شد و زيادتر. همه از تمام نقاط كشور به تهران مي آمدند و كاري شروع مي كردند و براي خود خانه اي و موقعيتي فراهم مي كردند. تهران از روزهاي گذشته تا به امروز، بزرگ شده و بزرگتر. همه از هرجا آمدند و شدند شهروند اين ابرشهر. غيرممكن است كه در روز شما با اقوام مختلف از هر قوم و نژاد برخورد نكنيد. تهران يك شهر بزرگ است با فرهنگ ها و اقوام گوناگون. آنچه كه در اين ازدحام جالب است، رسوخ فرهنگي است. عده اي كه اصلا از قوم و نژاد متفاوتند، به راحتي، تعلقات اقوام ديگر را مي گيرند و آنها را در خود هضم مي كنند و به راحتي آن را مي پذيرند. بارها شده كساني را ديده ايم كه به چند لهجه مختلف صحبت مي كنند و با همه اقوام روابطي خوب دارند. شايد دليل عمده اين موضوع بزرگي تهران باشد و اجبار همسايگي اين فرهنگ ها. يكي از اين اقوام كه به راحتي توانست در اين مبادله موفق باشد و به راحتي آن را بپذيرد، شايد همين عده اي باشند كه از آنها سخن مي رود. عده اي كه از روستايي دور افتاده به نام «كم سرخ» آمده اند كه در همسايگي شهر بابك قرار دارد، توانسته اند، به نوعي راه تفاهم را در پيش گيرند. آنها نه تركند و نه زبان تركي مي دانند. اما نام هايي كه براي شركت هايشان انتخاب مي كنند، عناوين تركي است. آنها از اسطوره هاي ترك سخن مي گويند و از افسانه هايشان. اما خود متعلق به كرمانند. متعلق به فرهنگي ديگر، بار اول كه خواستيم با آنها تماس بگيريم، بي ترديد، گمان كرديم كه حتما ترك زبانند. موقع صحبت با آنها هم هرچه دقت كرديم، نه لهجه اي گوياي اين تصور بود ونه چيزي. وقتي كه فهميديم آنها اهل كرمانند همه چيز برايمان رنگ ديگري يافت.
شايد در تهران اگر دقيق تر و عميق تر بنگريم، نمونه هاي فرهنگي بسياري را بيابيم كه ديگر رنگي از تعارض ندارند. فرهنگ ها و اقوام مختلف در كنار هم اند و با هم، از مفاهيم همديگر بهره مي جويند و آنچه را كه متعلق به خودشان است با ديگران مبادله مي كنند. تهران، همه را به يك رنگ درآورده است. شايد اين تعامل بيشتر در راستاي تهراني شدن باشد. شايد اين تعامل از دستاوردهاي زندگي مدرن است. مهم اين است كه تهران از هر فرهنگ و قومي نشاني دارد و اين اقوام كه روزگاري راه سخت و دشوار تعارض را مي پوئيدند الان در كنار هم اند و با لبخند به هم مي نگرند و به همديگر دست مي دهند. آنها نسل جديد فرهنگ هاي مختلف اند كه در دنياي جديدي به نام مدرنيته، ترجيح مي دهند كه در كنار هم باشند، نه در برابر هم.

كارپيدا كردم
011964.jpg
«كار خوبي است، درآمدش هم خوب است. شايد هم به خاطر اين است كه عاشق اين كارم. خوشم مي آيد از رو به راه كردن يك قالي پاره وقتي مثل روز اولش مي دهم به دست مشتري. تعطيل هم كه مي شويم به خودم مي گويم بگذار دو تا سوزن ديگر هم بزنيم.»
همين طور كه كلاف هاي رنگارنگ پشم را مرتب مي كند از كارش مي گويد. از ۲۰ سال كار پرنشيب و فراز در يك رشته غريب در يك شهر غريب. ما خيال مي كنيم اگر جادوي اين رنگ ها نبود او در كار رفو دوام نمي آورد و اگر جوهر تلاشگري اش نبود در اين شهر غريب نمي ماند: «سال ۶۳ از سرعين آمدم تهران. ۱۱ سالم بودم. داماد ما از روزگاري كه مزد رفوگري روزي ۵ ريال بود توي اين حرفه بود. او دست و بال مرا گرفت.» كار رفوگري كار جانفرسايي است. سوزن زدن به فرش و ميليمتر به ميليمتر جلو رفتن چشم را ناكار مي كند. بايد بود و از جلو ديد كه يك شكاف ۵۰ سانتي متر توي دل يك فرش تا بخواهد دوخته شود، ۱۸ ساعت كار مدام مي طلبد. ريشه زدن براي يك سر قالي ۱۲متري ۱۲ ساعت زمان مي خواهد و دست هاي آزموده و ابزار آماده. هاشم قلي زاده جوان ۳۱ ساله  اي است كه حالا بعد از ۲۰ سال كار رفو، مي تواند دار سرپا كند و قالي ببافد. وقتي اين جمله را مي گويد تازه به مفهوم بافتن فكر مي كنيم و اينكه اگر بعد از نفت كه نعمت خداست صادرات ايران روي شاخ فرش مي چرخد چه جان ها و چه چشم ها به پايش ريخته شده است.
011967.jpg

«رفتم رفوگري يك ماه مجاني كار كردم. بعد مزدم شد هفته اي ۱۰۰ تومان. بعد ۲۰۰تومان و بعد... تا امروز كه ۵ هزار تومان دستمزد يك روز كارم است. »
اين مسافت هم راه صاف و ساده اي نبود. دامادمان روز اول گفت رفوگري را ياد بگيري صاحب همه چيز مي شوي. چهارم ابتدايي بودم كه سر از بازار تهران درآوردم؛ رحيمه دوم. از سر قالي شروع كردم بعد دو گره، بعد شيرازه دوزي، بعد سرنخ. ۵ سال كار كردم تا رسيدم به سوزن كاري و بافت پوسيدگي. اما تا برسم به اينجا همه جور مصيبتي كشيدم. ظهر كه مي شده مي رفتم ناهار مي گرفتم مي گذاشتم جلو روي استاد و به التماس مي گفتم تو را به خدا بگذار سوزن بزنم.»
۵ سال كار زير و بم بازار را براي نوجواني تازه وارد آشكار مي كند. يك روز صبح تصميم مي گيرد برود ميدان سه راه وزير و بگويد كه رفوگر است. جايي كه همه كاركشته و استخوان دارند، سوزن كارها يك طرف ايستاده بودند، دو گره زن ها يك طرف، شيرازه زن ها يك طرف: «همه مسن بودند. من گفتم سوزن زن هستم. هيچكس باورش نشد. گفتند تو بچه اي. گفتم اگر بلد نبودم مجاني برايتان كار مي كنم. كارم اين طوري شروع شد.
خوردم به پست آقايي به اسم جاويد؛ ميانه اي بود. كارم را كه ديد ۹۰۰ تومان دستمزد روزانه برايم در نظر گرفت. آن موقع مزد سوزن كار ۸۰۰ تومان بود. من هم يك روز حقوقم را نذر كردم. رفتم زيارت شاه عبدالعظيم و گفتم خدايا شكرت كه بالاخره كار پيدا كردم.»

گازكلر و بوي نموك فرش
مرد جوان فرش ها را با چرخ دستي مي كشاند، مي برد از در دو لنگه بزرگ بيرون. بالاي در روي تابلو حلبي نام يك كارخانه قاليشويي ديده مي شود و پشت ديوار، اين بيرون تا دلت بخواهد قلوه سنگ هاي ريز و درشت است. آنجا مي ايستد و فرش ها را پشت و رو مي كند، مي خواباند روي قلوه سنگ ها زير دل آفتاب. تخته هاي خيس چرخ دستي نشان مي دهد فرش ها خيس اند، اما نه آب چكان. حالا نزديك تر شده ايم. ريشه هاي قالي سرخ و كبود مي زنند. بوي ناخوش فرش نموك مي آيد و رايحه اي كه بيني و چشم را خارخار مي كند. «صفت عطايي» همان مرد جوان است كه مي  گويد اين بو از گاز كلر است. بعد آبپاش را بر مي دارد و مي پاشد روي رديف ريشه هاي قالي كه پهن زمين است. محلول كلر و آب ، سفيدي از دست رفته ريشه هاي رنگ گرفته را بر مي گرداند به جاي اولش. اين نخستين تصويري است كه پيش از ورود به كارخانه قاليشويي ، محوطه  اي است كه پشت همان ديوار بلند است و آن سوتر از اين قلوه سنگ ها، پيش چشمم مي آيد.
صفت عطايي كارگر اهل افغانستان است. از ۸صبح تا ۵ بعدازظهر بايد كار كند. تخصصش شستن فرش است. وقتي درباره دستمزدش مي پرسيم تصميم مي گيرد صحبتي نكند و سر رشته سخن را بسپارد به صاحب كارگاه. مي شود فهميد چرا دلش نمي  خواهد درباره اين چيزها حرف بزند. فقط مي گويد به همراه ۳ نفر ديگر از همولايتي هايش توي اتاق در همين كارگاه شب را صبح مي  كنند.

آرزوهاي جوان ترين رفوگر
توي حياط كارگاه ۴ تا استكان را مي شويد و به سوال ها جواب مي دهد. به پلك هاي پف آلود و چشم هاي مورب اش خيره ايم كه مي فهميم جوان ترين كارگر كارخانه است و نامش عباس. اهل مشهد است و به همراه استادش دو رفوگر كارخانه كوراوغلي هستند. ۱۵ سالش است و ۳ تابستان است كه وقتش را به رفوگري مي گذراند و پولي در مي آورد. خودش مي  گويد درس مي خواند تا وقتي بزرگ شد مهندس ساختمان شود اما دلش هم نمي خواهد رفوگري را كنار بگذارد. استادش مي گويد سيدعلي با استعداد است. معلوم مي شود توي كارگاه سيدعلي صدايش مي كنند. «به استادم مي گويم آقا هاشم. خيلي خوش اخلاق است. كار مي كنيم و مي گوييم و مي خنديم. كار هم به من ياد مي دهد.»
پس بازي تابستاني چه مي شود؟
پنج و شش بعدازظهر كه هوا خنك مي شود وقت بازي است. او اين اتاق ۱۲ متري و اين درفش و قيچي، چاقو علمك و دفه را دوست دارد. او دنبال اين است كه سوزن كاري و كار شيرازه قالي را ياد بگيرد. وقتي از اين جور حرف ها مي زند اصلا نمي شود خيال كرد ۱۵ سال بيشتر ندارد. مي گويد: «اگر خانه بمانم وقت نمي گذرد. توي كارگاه زود زمان مي گذرد. از صبح تا ۳۰:۷ بعدازظهر يك روز و نيم كاري حساب مي شود.» عباس حسيني مشهد را بيشتر از تهران دوست دارد. «خانه مان آنجا حوض داشت و پردرخت بود و حياطش به چه قشنگي بود. اينجا توي شورآباد از اين خبرها نيست. با اينكه دوست هاي زيادي دارم اما هنوز از اقوام و آشنايان احوال دوستان مشهدي ام را مي پرسم. بزرگ شوم مي روم مشهد. آنجا را خيلي دوست دارم.» استاد سيدعلي او را نگاه مي كند و به لبخند استعداد شاگردش را تاييد مي كند. شايد به خاطر جمله آخر حرف هاي اوست كه مي گويد: «سيدعلي را خيلي دوست دارم. صبح اگر يك ساعت دير كند بلند مي شوم مي روم دنبالش دم در خانه شان ،خودش مي داند.»

كارگاهي كوچك
در كارگاهي در اطراف تهران ،  عده اي كارگر جمع شده اند كه مشغول كارند. هرجا كه نگاه مي كني فرش هاي گوناگوني با طرح و رنگ هاي مختلف به چشم مي آيند. چند كارگر در فضاي سرپوشيده كارگاه مشغول شستن فرش اند. هيچ چيز خبر از كارگاهي مجهز و مدرن ندارد. در جاهاي مختلف اين كارگاه دستگاه هاي ناآشنايي به چشم مي آيد. كارگران كار شستن فرش ها را تمام مي كنند. به بيرون مي روند دو دستگاه ديگ يا آبگير در دو طرف سالن بيرون كارگاه كه روباز است زير آفتاب ايستاده اند. شبيه ماشين لباسشويي كار مي كنند. با اين تفاوت كه تعدادي فرش ۱۲ متري را توي خود جاي مي دهند. آنها فرش هاي شسته شده را داخل دستگاه مي گذارند. دستگاه با غرش تسمه و چرخ دنده راه مي افتد و با شتاب مي چرخد. صدايش آنقدر بلند است كه چيزي شنيده نمي شود. دستگاه آب و كف رنگين فرش هاي شسته  را مي كشد، مي ريزد توي راه آب از نحوه كار مي پرسيم، از اينكه يك فرش را چگونه تميز مي كنند. مي  گويند كه اولين مرحله خاك گيري است، آنگاه ما را به سمت يك دستگاه بزرگي پيش مي برد كه طراحي ساده اي دارد. مي شود فهميد كه اين دستگاه در ايران ساخته شده است. يك دستگاه بزرگ كه چند فرش را همزمان مي توان در آن قرار داد، در گوشه حياط قرار دارد. اين دستگاه با حركت دوراني و ضربه خاك فرش ها را مي گيرد. در دستگاه كه باز مي شود چند فرش گراوان كه كار تبريز است داخل دستگاه قرار دارد داخل دستگاه كه به نظر سنتي و قديمي است چهار يا پنج فرش جا مي  گيرد. درزير دستگاه چاله اي قرار دارد كه تقريبا ۲۵ بشكه درون آنست كه خاك فرش ها از لابه لاي نرده هاي دستگاه دوراني  مي ريزد درون آن. هنوز هم صداي دستگاه آبگير به گوش مي رسد. دستگاه آبگير شلتاق كنان مي چرخد، مي لرزد و كار مي كند. در حياط همه جا فرش ريخته است و گليم هم به چشم مي  خورد

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   حوادث  |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |   سفر و طبيعت  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |