از ديد من و شما، مهران در نشستن، راه رفتن، حرف زدن، بينايي، تنفس و هزار عضو ديگر، مشكل دارد اما از نظر خودش نه. تازه به اين فكر مي كند كه اسم بچه اش را چه بگذارد و اينكه همسرش بايد دكتر باشد. مهران با داشتن 89 سانتيمتر قد، كوچك ترين مرد ايران است
علي رضا كيواني نژاد
پنجم آبان سال 1366 مهران اميدي دريك خانواده مذهبي به دنيا آمد. فقط 8 ماه گذشت تا مادرش پي برد كه فرزند آخرش دچار نارسايي جسمي است نه ذهني. مهران حاصل يك ازدواج فاميلي است؛ پسر عمه و دختر دايي. شايد هم به قول مادرش، او موقع وضع حمل مهران، عصبي بوده و...
از ديد من و شما، مهران در نشستن، راه رفتن، حرف زدن، بينايي، تنفس و هزار عضو ديگر، مشكل دارد اما از نظر خودش نه. تازه به اين فكر مي كند كه اسم بچه اش را چه بگذارد و اينكه همسرش بايد دكتر باشد. مهران با داشتن 89 سانتيمتر قد، كوچك ترين مرد ايران است.
ده دقيقه مانده تا زنگ كلاس بخورد و بچه ها بروند خانه هايشان. كلاس حسابان است و ابوالفتحي معلم آن. وارد كه شدم قبل از هر چيز نيمكتي يك نفره نظم ذهني ام را به هم ريخت. هميشه فكر مي كردم كه نيمكت ها دو يا سه نفره هستند. اين بار اما اشتباه كردم. نيمكت تك نفره نيست.
مهران گوشه انتهايي نيمكت نشسته و تكيه داده به ديوار. بالاي سرش پنجره بزرگي قرار دارد و نوري كه از آن به صورت مهران مي خورد، چهره اش را واضح تر كرده. ابوالفتحي مشغول توضيح دادن درس است و بچه ها به اين طرف و آن طرف سرك مي كشند. بعد نوبت به مهران مي رسد. او از بقيه جدا نيست.بدنه اصلي كلاس است، انگار. هر كسي نسبت به مهران حس مالكيت دارد.
احساس كردم مهران آشيل كلاس است و سربازانش حاضرند براي راحت تر بودنش هر كاري بكنند.
- مهران. بيا اين تمرين را حل كن.
اين جمله را ابوالفتحي، معلم كلاس مي گويد. اذن داده به حل تمرين و مهران كه شاگرد اول كلاس سوم رياضي است سمعا و طاعتا به اجراي حرف معلمش كمر همت مي بندد. ابوالفضل مثل هميشه بلند مي شود. مي گويند- بچه هاي كلاس- ابوالفضل و جليل رفقاي فابريك مهران هستند. مثل نوزادي كه فقط آغوش مادر را مي شناسد و بس، مي رود بغل ابوالفضل تا او را روي ميز بگذارد؛ ميزي كه معلم گذاشته جلوي تخته تا مهران روي آن بايستد. ايستادن كه نه، بنشيند. چون مهران نمي تواند چند دقيقه بيشتر سرپا بايستد. فرم استخوان بندي پاهايش اين قدرت را از اوسلب كرده است. شادي و شعف له له مي زنند براي وارد شدن به كلاس. هربار كه مهران مساله اي را حل مي كند آنقدر او را تشويق مي كنندكه گويي آشيل از تروآ جان سالم به در برده باشد. با تي شرتي آبي و اناري درست به رنگ باشگاه مورد علاقه اش- بارسلونا- و شلواري سرمه اي، روي ميز مي نشيند. چند دقيقه كافي است تا راه حل را پيدا كند. مهران اما مشكل زيادي براي حل مساله ندارد. تنها بايد بتواند با گرفتن گچ، لاي انگشتان كوچك و كوتاهش، كنار بيايد. بايد بتواند آن قدر صورتش را به تخته نزديك كند تا ببيند. اگر هم از پس اين مشكلات برآمد، تنگي نفس را هم چاره اي بينديشد.
- آفرين. دمت گرم.
اول ابوالفضل اين جمله را مي گويد و بعد كل كلاس دوباره شادي خود را به مهران تقديم مي كنند. هنوز پشت سر مهران ننشستم و با او حرفي نزدم. مساله تمام شد و او ثابت كرد كه هميشه يك با يك برابر نيست! باز هم آغوش ابوالفضل رامي جويد تا سرجايش بنشيند. توي اين حيص و بيص بچه ها در گوش هم پچ پچ مي كنند. كم كم پچ پچ ها بلندتر مي شود. يكي مي گويد: همه را مسخره مي كند. ديگري از تبحر مهران در بازي هاي كامپيوتري مي گويد.
زنگ به صدا درآمده. ساعت۳۰:12 دقيقه است، اما كسي دوست ندارد از كلاس برود بيرون. همه مي مانند تا تكليف رفتن مهران به خانه روشن شود. پاهاي مهران پرانتزي است. در راه رفتن مشكل دارد. زود خسته مي شود و به نفس نفس زدن مي افتد اما اينها هيچ كدام از نظر مهران مشكل نيستند. وقتي از او مي پرسم كه مشكلت چيست، مي گويد:من مشكلي ندارم. عادي هستم. شما بلندي و من كوچولو. از ديد ديگران شايد مشكل داشته باشم. صداي خنده بچه ها توي فضاي كلاس مي پيچد. بعد مهران همان تكه كلام معروفش را مي گويد:نخند بابا نخند. اما تكليف رفتنش به خانه هم معلوم مي شود. يك نفر در كلاس را مي زند و مي گويد: آژانس آمده تا مهران را ببرد. ابوالفتحي كه مي داند مي خواهم با مهران بيشتر حرف بزنم، مي گويد: به راننده بگو برود. من خودم مهران را مي رسانم. ابوالفضل و جليل از اين فرصت استفاده مي كنند و چند تا فرمول شيمي براي مهران مي نويسند تا او اشكالات آنها رابگويد. ابوالفتحي درباره اينكه چطور شد مهران در اين مدرسه پذيرفته شد، مي گويد: او پارسال هم شاگرد من بود. درسش خيلي خوب است. ولي مدير يك دبيرستان غيرانتفاعي كه قرار بود مهران را در آن ثبت نام كنند، به مادرش گفت كه دو تا شهريه مي گيرد؛ يكي براي خود مهران و ديگري براي مواظبت از او. چون اين مساله را ديدم به مادرش گفتم كه او را به مدرسه دولتي بفرستد و ما خودمان هواي او را داريم. بعد هم درباره اين مي گويد كه دايره در كتاب هاي درسي به گردك تغيير اسم داده و خط به سيخك! مهران اما دوست دارد همه چيز را خودش تعريف كند. با صدايي گرفته مي گويد: چهار تا خواهر و برادريم. من فرزند آخر خانواده ام. يك برادر و دو خواهر در منزل نيستند. دو تا ازدواج كردند و ديگري براي ادامه تحصيل رفته به لاهيجان. ناخودآگاه ياد جمله اي از دوسنت اگزوپري افتادم در كتاب شازده كوچولو كه مي نويسد: من اينجا تك و تنها حرف هايم را به زمين مي گويم چون كسي راندارم. بعد مهران مي گويد: بازيهاي كامپيوتري را خيلي دوست دارم. مي توانم ويندوز 98 و XP را نصب كنم. پدرم در گمرك مهر آباد كار مي كند و مادرم خانه دار است. ابوالفضل كه حرفش را قطع مي كند، ناراحت مي شود و مي گويد: چيزي بارت مي كنم ها!
- مهران. تو الان به ابوالفضل چه مي گويي؟ يا هر كس ديگري كه تو را اذيت كند؟
اين سوال رامي پرسم و او هم مي گويد: هر چي كه در حد و اندازه اش باشد! اگر مي خواهيد مهران را اذيت كنيد، به تيم استقلال حرفي بزنيد نامربوط. شديدا واكنش نشان مي دهد چون استقلالي دوآتشه است. حالا مهران خودش را روي نيمكت جابه جا مي كند. حتي نشستن براي او نيز مشكل است. از خانه دو طبقه شان مي گويد و از اينكه زنگ هاي ورزش شطرنج بازي مي كند.
- يك نفر هست كه با او بازي مي كنم. اگر حريفم قوي باشد، مي بازم ولي سعي مي كنم كه بيشتر برنده باشم. تلويزيون هم زياد مي بينم. بيشتر فوتبال. توي بارسلونا هم رونالدينيو را دوست دارم و بين گزارشگرها فقط عادل. از سريال نقطه چين به اين طرف، ديگر سريال تلويزيوني نديدم ولي نمي گذارم اخبارهاي ورزشي از زير دستم در بروند.
مهران با اين جملات كتاب زندگي اش را ورق مي زند. مي رسد به صفحه اي كه بايد شغل و همسر آينده اش را تعريف و انتخاب كند. وقتي در بن مايه نگاه بعضي از همكلاسي ها، شيطنت را ديدم و نگاهي كه مي خواهند طعنه اي از سر جواني نه استهزا به مهران زده باشند، ياد آن ضرب المثل معروف فرانسوي مي افتم: خدايا تو مرا از دست دوستانم در امان بدار، از پس دشمنانم خودم برمي آيم. بزرگ مرد كوچك كلاس مي گويد: دوست دارم مهندس كامپيوتر شوم. اگر هم ازدواج كنم دوست دارم زنم دكتر باشد. فكر نمي كردم تا اين جاي كار را هم خوانده باشد. خودش اين مرز را برداشت و اجازه داد درباره آينده اي كه كسي از آن اطلاعي ندارد، بپرسم. از او پرسيدم كه اسم بچه ات را چه مي گذاري. گفت: نمي دانم! اول بگذار به دنيا بيايد، هر اسمي را كه ديدم شايسته اش است، انتخاب مي كنم.
اما همه زندگي مهران به كلاس درس و دنياي ژله اي كه دوستانش برايش تهيه كردند، خلاصه نمي شود. به خانه كه مي رود انگار قفس تنهايي اش را پيدا كرده باشد. مي رود و گوشه اي مي نشيند. شايد اين حالت است كه اين روزها شده دل مشغولي اصلي مادر مهران. نمي دانم كجاي حرف ها بوديم كه ابوالفتحي كلاس را ترك كرد و رفت تا ماشين اش را روشن كند. يكي ازشاگردان آمد توي كلاس و گفت: آقاي ابوالفتحي منتظر شما هستند تا به اتفاق برويد خانه مهران مهران دست هاي كوتاه و كوچكش را گذاشته روي سينه اش. ياد اين افتادم كه لي لي پوت ها با همين دست هاي كوچك توانستند گاليور را به زمين ميخ كوب كنند و اصلا همين ها بودند كه داستان گاليور را شكل دادند. مهران حالا آماده است تا برود بغل ابوالفضل و جليل هم كيفش را برمي دارد. يكي دو كوچه پايين تر از مدرسه، خانه مهران واقع شده. ابوالفتحي كه انگار مهران را از بقيه شاگردانش بيشتر دوست دارد، با رضايتي خاص او را به منزل مي رساند. گويي پاي ادا كردن ديني در ميان است كه كسي از آن اطلاعي ندارد. به خانه مهران مي رسيم. ابوالفتحي زنگ خانه را مي زند و به خانم اميري - مادر مهران - مي گويد: چند لحظه تشريف بياوريد پايين و مهران را ببريد. در باز مي شود و مهران از ديدن مادرش طوري خوشحال شده و ذوق زده كه انگار چند سال او را نديده. از پله ها بالا مي رويم. چند پله اول را مهران به حالتي عادي مي رود اما پله هاي ساختمان را مثل يك نوزاد، چهاردست و پا بالا و پايين مي كند. مادرش مي گويد: هشت ماهش بود كه توي بيمارستان به من گفتند استخوان بندي او مشكل دارد. تا كلاس پنجم، عادي راه مي رفت اما الان كمي مشكل پيدا كرده. البته خودش مشكلي ندارد يا حداقل اين طور وانمود مي كند.
منزل شان يك خانه دوطبقه است با نماي سنگ. مهران اتاق جداگانه اي ندارد اما در گوشه تنها اتاق خانه براي خودش يك كامپيوتر دارد و يك دنياي مجازي. شايد رفتن به اين دنياي رنگارنگ، مهران را به اندازه انسان هاي درشت اندام، شاد مي كند. البته يكي دو ماهي است كه مدم دستگاه اش سوخته و او نمي تواند به اين دنيا هم سرك بكشد.
مادر مهران با يك سيني شربت پرتقال از آشپزخانه بيرون مي آيد. استكان كوچك مهران باز هم اعلام مي كند كه يك با يك برابر نيست، خلاف آنچه در علم رياضيات ثابت شده. مهران را با عكاس در اتاقش تنها مي گذارم. اتاقي كه پر شده از پوسترهاي عابدزاده و استقلال. اينها دلخوشي هاي مهران هستند.
- گويي واگويه هايي در پس اين تغيير وجود دارند كه مادرش چندان راغب نيست كسي به آنها تعدي كند. مهران، از استخر و آب تني كردن لذت نمي برد. همين طور از دويدن و ساير كارهايي كه براي همسن وسال هايش تبديل شده اند به بديهيات. كسي توي گوشم اين جمله را تكرار مي كند: ديوانه بمان اما عاقلانه رفتار كن. خطر متفاوت بودن را بپذير، اما با جلب توجه، متفاوت نباش. مهران خطر متفاوت بودن را پذيرفته - نه به اختيار كه به جبر - و تلاش هم در جلب توجه ديگران نمي كند. ولي ديگران مدام او را مي گذارند زير ذر ه بين و مهران به شدت از اين كار فراري است.
عكاس و مهران هر دو با هم از اتاق بيرون مي آيند. مهران خودش مي رود و روي صندلي مي نشيند. بهتر است بگويم از صندلي بالا مي رود و مي نشيند. بعد از او درباره قدش مي پرسم و مي گويد: فكر مي كنم 90 سانتيمتر باشد. خواهرم چند ماه قبل، قدم را اندازه گرفت. مادرش متر خياطي را آورد و مهران را مي گذارم روي ميز تا قدش را اندازه بگيرم. مهران با آغوش من بيگانه است. هميشه با ابوالفضل اين طرف و آن طرف مي رود . قدش را اندازه مي گيرم، 89 سانتيمتر.
مادرش كنار مهران مي نشيند. به شوخي مي گويد كه مهران چشم ديدن او را ندارد. اما مهران قبلا توي كلاس گفته بود: اگر حرف خصوصي داشته باشم به مادرم مي گويم. با پدر و مادرم خيلي راحتم و مادرش با اضافه كردن چند جمله، حرف هاي پسر كوچكش را تاييد مي كند: كلا بچه شادي است، با خواهرها و برادرش خيلي رابطه خوبي دارد. توي فاميل هم با همه دوست است، فقط نبايد خجالت... مهران نمي گذارد كه مادر جمله اش را تمام كند، مي گويد: من خجالت نمي كشم آنقدر مصمم و بااراده نشان مي دهد كه ياد افسانه فرهاد و بيستون افتادم.
ما آدم هاي غول آسا هم از چند تا مهران تشكيل شديم. فقط بايد فرصت اين را پيدا كنيم كه روي شانه هاي يكديگر، پا بگذاريم. به قول اكتاويو پاز كه مي گويد: غول هاي دنيا تنها كوچولوهايي هستند كه روي دوش يكديگر سوارند.
راستي، مهران فقط يك آرزو دارد و آن هم اينكه بتواند بازي استقلال و پرسپوليس را از نزديك ببيند.