چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۳۸
ايرانشهر
Front Page

ستون ما
مادربزرگ راست مي گفت 
اكبر هاشمي 
بچه ها مي گويند فراموش كن، چرا سعي نمي كني از يادت برود، مثل زلزله بم كه فراموش شد، يا فراموش كرديم. لعنت بر اين زمان كه وقتي مي گذرد، همه چيز را باخود مي برد. مادربزرگ راست مي گفت كه خاك سرد است، سرد. همين ديروز بود كه توي بم ايستاده بوديم و نگاه مي كرديم كه آدم ها را يكي يكي مي آوردند و كنار هم مي خواباندند و پدرهايي كه بي قرار مي دويدند تا تكه چوبي يافته و آن را بالاي سر عزيزان خود بگذارند. چه، لودر چند تني با چنگك هاي آهني خود به سرعت خاك را روي انبوه آدم هايي آوار مي كرد كه در يك گور جمعي بي  نام و نشان كنار هم خفته بودند و اين همه سرعت، براي اين بود كه ما زنده بمانيم. مبادا بيمار شويم و ما... تنها ايستاده بوديم و آنها را كه خوابيده بودند، مي شمرديم، 210، 211، 212، ... مادربزرگ راست مي گفت كه خاك سرد است.
انگار همين ديروز بود كه توي امامزاده پاكدشت با پدر يونس رفتيم سر خاك بچه هاي پاكدشت و پسر 12 ساله اش يونس، همان كه بيجه پس از كشتنش سوزانده بودش. بچه ها زير بلوك هاي سنگين سيماني خوابيده بودند، بلوك هايي با علامت هاي ضربدر و به اضافه كه نشان مي داد اينجا كسي خوابيده است. مادربزرگ راست مي گفت كه خاك سرد است.
پاييز است و توي بهشت زهرا بالاي قبرهاي خالي ايستاده ايم. دارند يكي را چال مي كنند. يك نفر دارد با آب و خاك، گل درست مي كند، بلوك هاي سيماني را هم مي آورند. كار از محكم كاري عيب نمي كند. خاك را مي ريزند روي جنازه. باد مي وزد، توي قبرستان، خاك بلند مي شود، چشم چشم را نمي بيند. سرم را مي اندازم پايين، وقتي خاك مي خوابد، قبر خالي است و ته قبر چيزي انگار دارد تكان مي خورد. خم مي شوم توي قبر، دستم را دراز مي كنم و بالا مي  آورم. يك صفحه روزنامه، اين گزارش چند روز پيش من است؛ صفحه 15.
مادربزرگ راست مي گفت...

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  طهرانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |