كار آموزشي با معلمان در اقصي نقاط كشور و حضور در كارگاه هاي آموزشي فراواني كه با شركت معلمان تشكيل مي شود، بلاواسطه، تجربه هاي نابي را در اختيارم قرار مي دهد كه براي كسب آنها، دوباره بايد سال هاي سال، معلمي پيشه كنم. در يكي از كارگاه هايي كه با حضور جمعي از مديران و معلمان تشكيل شده بود، در پايان جلسه، بحث زخم زبان در كلاس هاي درس و فرآيند ياددهي- يادگيري مطرح شد و حاضران، هر يك تجربه هاي تلخي را بيان كردند. برحسب عادت، اين قبيل تجربه ها را مكتوب مي كنم، از اين رو در مورد تجربه هاي اين كلاس نيز چنين كردم. آنچه در پي مي آيد، به ترتيب تجربه خانم فاطمه شفيعي و عليرضا پيرمرادي است كه در كارگاه مذكور برايم نقل كرده اند.
مرتضي مجدفر
دختر ۱۳ساله
در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم. قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند. هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود. در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: «با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت: «من «گاو» هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم. يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم: «اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد. من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم. ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم. در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»
استاد!
در دبستان ما دانش آموزي بود كه در كلاس چهارم درس مي خواند، اما شاگرد من نبود؛ و دانش آموز يكي ديگر از كلاس هاي پايه چهارم بود. او هر روز از كلاس اخراج مي شد، هر روز تكليف نمي آورد و هر بار كه شوراي معلمان تشكيل مي شد، حتماً جملاتي درباره او رد و بدل مي گرديد.
سه ماه گذشت و هيچ يك از تمهيداتي كه كادر آموزشي و پرورشي مدرسه درباره او به كار بردند، نتيجه نداد. در نهايت تصميم گرفتند، او را به كلاس من بفرستند. پايه درسي اش ضعيف بود و من نمي توانستم او را با كلاس پيش ببرم. تلاش كردم برايش جلسات آموزشي ويژه اي تشكيل دهم و به طور اختصاصي با او كار كنم، ولي واقعاً نتيجه نگرفتم.
به آخر سال نزديك مي شديم و عيد در حال رسيدن بود. هيچ تغيير خاصي در انجام تكاليف اين دانش آموز رخ نداده بود: يا تكاليفش را انجام نمي داد يا حتماً ناقص انجام مي داد. يك روز كه مثل هميشه تكاليفش ناقص بود، بدون اين كه حتي نيم نگاهي هم به آنها بيندازم، از نيمكتي كه او نشسته بود، رد شدم. از من پرسيد: «آقا، تكاليف ما را نمي بينيد؟»
گفتم: «نه! تو استادي، كارت درسته! معلم كه تكليف استادش را نمي بيند. اصلاً هر وقت من نيامدم، تو مي تواني جاي من تدريس كني...»
ساكت شد. از آن به بعد، تكاليفش را تقريباً به طور كامل انجام مي داد، در درس هايش هم، البته در حد نسبتاً قابل قبولي، پيشرفت كرده بود و بالاخره با نمراتي معمولي كه خيلي هم نمي توان در كلاس چهارم ابتدايي روي آنها حساب باز كرد، قبول شد و به پايه پنجم رفت.
روزي كه همراه با مادرش آمده بود كارنامه اش را بگيرد، در حالي كه به شدت گريه مي كرد، به سوي من آمد و گفت: «آقا، به خدا من استاد نيستم. كارم هم درست نيست... تو را به خدا! به معلم پنجم بگوييد به من استاد نگويد... به خدا من استاد نيستم!»