رابطه علم و فلسفه در گذر تاريخ
تجربه و ديدار
|
|
درك جرتسن
تلخيص و ترجمه: سيدمجيد كمالي
دانشمندان در كار تركيب استروئيدها، گزارش دادن از سيارات دور، ايجاد ياخته هاي عصبي و تحقيق در باب ساختار اتم هستند و ميليون ها پوند را در آزمايشگاه هاي عظيم خود هزينه مي كنند. در مقابل فلاسفه در حالي كه در اتاق هاي خود در گوشه اي خلوت گزيده اند،در كار تحقيق بي پايان در آثار افلاطون و ارسطو هستند . در حالي كه اغلب فلاسفه با احترام در باب علم سخن مي رانند، بيشتر دانشمندان نگاهي تحقيرآميز به فلسفه دارند. اين مقاله در پي شرح طريقي است كه در آن علم و فلسفه از شش قرن قبل از ميلاد در تعامل با يكديگر بوده اند.
۱ . روش هاي جدايي فلسفه و علم
باتوجه به ظهور و تجلي متمايز اين دو رشته، چگونه مي توان اين افتراق را توجيه نمود؟ هرچند اين كار در ابتدا ساده به نظر مي رسد، اما مي توان نشان داد كه تلاش براي متمايز ساختن دقيق و قطعي ميان اين دو كاري نشدني است.بسياري از جمله آير، بر اين عقيده اند كه از قرن نوزدهم به بعد، جدايي راه فلسفه از علم آغاز شد. اين تغيير بيشتر از همه مربوط است به تكثير دانش هاي علمي و رشته تخصصي شدن علوم. همچنين رورتي مدعي است كه از زمان كانت است كه تمايز ميان فلسفه مدرن و علم صورت مي پذيرد. قبل از آن فلاسفه صرفا تلاش مي كردند خود را از متكلمان متمايز سازند. به زعم رورتي، هنگامي كه ايشان در اين كار به موفقيت رسيدند، از اين پس بود كه توانستند به نقاط افتراق خود با علم بپردازند. به نظر مي رسد كه آير و رورتي در اين تاريخ گذاري براي زمان جدايي فلسفه و علم در اشتباهند، چراكه اين تاريخ را مي توان دائما به عقب برد. مثلا قبل از كانت، در اواخر قرن هفدهم، لاك براي خود به عنوان يك فيلسوف در برابر كساني همچون بويل، هويگنس، نيوتن به عنوان دانشمند، نقشي دست دوم قائل بود. وي چنان مشغول مطالعه دستاوردهاي علمي هويگنس و نيوتن بود كه هم عصرانش وي را فيلسوفي نيوتني معرفي مي كردند.
در مقابل فلسفه دوره باستان آن گونه كه ما امروزه مي فهميم واكنشي بود عقلاني به فقر تلاش هاي علمي.
از جمله معيارهايي كه براي علم قائل شده اند، يكي اين است كه علم، حوزه پژوهش هاي تجربي است؛ يعني كوشش براي فهم عالم آن طور كه ما آن را ادراك مي كنيم و پيش بيني و تبيين حوادث قابل مشاهده و صورت بندي قوانين طبيعت. البته اين تعريف از علم چندان كارساز نيست. اولا وقتي مي گوييم علم حوزه پژوهش هاي تجربي است، ما شاهد حوزه هاي وسيعي از تحقيقات تجربي هستيم كه كلا بيرون از حوزه علم قرار مي گيرند. از سوي ديگر بسياري از دانشمندان هستند كه اصلا از تحقيقات تجربي استفاده نمي كنند؛ همانند رياضي دانان و فيزيك دانان.علاوه بر اين آيا علم واقعا به دنبال تثبيت قوانين طبيعت است؟ مشكل اين جاست كه بخش هايي خاص از علم وجود دارند كه در آن قوانين طبيعت اصلا نقشي را ايفا نمي كنند؛ مثلا در بيولوژي تحولي، قوانين محلي از اعراب ندارند. جالب اين جاست كه تا قبل از دكارت و معرفي مفهوم قانون از جانب وي به علم، دانشمندان بدون بهره گيري از قانون به كار خود مشغول بودند، به طوري كه كساني همچون كپرنيك، گاليله و گيلبرت در كنار ساير بنيانگذاران انقلاب هاي علمي، هيچ ارجاعي به قوانين علمي نمي دادند.از طرف ديگر خصوصيت پيش بيني كردن و تبيين براي علم هم نمي تواند فصل مميز علم باشد، چراكه مثلا در طالع بيني و بازي قمار هم به پيش بيني مي پردازد.
اما چه چيزي مي تواند معيار و فصل مميز فلسفه باشد؟ بسياري از فلاسفه خصوصيت متمايز فلسفه را در اين مي دانند كه به مفاهيم كلي مي پردازد. طبق نظر آير، فلسفه آن جا از علم جدا مي شود كه به طرح پرسش هاي كلي تر نسبت به علوم جزئي دست مي زند. اما اين تعريف هميشه صحيح نيست. مثلا در بسياري از آثار فلسفي به حوزه هاي كاملا محدودي پرداخته شده است. در حالي كه اغلب فلاسفه مايلند تبييني براي وجود به طور كلي به دست دهند، با اين حال اين را پيروزي بزرگي مي دانند، اگر بتوانند تبيين معقولي از حوزه خاصي از وجود مثلا قلمرو وجود رياضي يا وجود نظري يا حتي وجود جسماني به دست دهند.
مسئله ديگر اين است كه غالبا ادعا مي شود دانشمندان به حل مسئله مي پردازند، در حالي كه فلاسفه به همراه تاريخ دانان و به طور كلي شاغلان در علوم انساني، تنها دچار اعتقادات و پندارهاي خود هستند.يكي از دلايل دانشمندان در حمايت از اين ادعا اين است كه در علم مي توان به اجماع رسيد؛مثلا ديويد آرمسترانگ مي گويد تنها به واسطه نتايج پژوهش هاي علمي است كه ما مي توانيم به اجماعي معقول درباره موضوعات مورد مناقشه دست يابيم و رشته هايي مثل تاريخ، فلسفه، جامعه شناسي و الهيات در اين زمينه ناكام مي مانند.اما در پاسخ مي توان گفت كه اصولا مفهوم «اجماع» خود امري بحث برانگيز است. ما انواع مختلفي از اجماع داريم كه باعث مقبوليت يافتن فكر و حتي رفتاري خاص در بين افراد مي شود (مثل مد شدن لباسي خاص)، بنابراين اجماع نمي تواند عنصر مميز علم يا هر رشته ديگري باشد.همچنين بايد توجه داشت كه بسياري از مسائل اصيل علمي در خلال قرون متمادي هنوز لاينحل باقي مانده اند و حتي مسائلي كه به نظر مي رسيد قبلا حل شده اند، دوباره مطرح شده و مورد بازنگري قرار مي گيرند.
۲ . بررسي سرآغاز و پيامدهاي مسائل علمي و فلسفي
اين مطلب بسيار گفته مي شود كه بسياري از مسائل علمي ريشه در فلسفه دارند، اما بسيار كم نشان داده مي شود كه اين ريشه ها كدامند و چگونه به علم منجر شده اند. ادعاي ديگر اين است كه كوشش هاي فلسفي براي حل مسائل مهم به ندرت به نتيجه رسيده اند. بر طبق اين دعوي، تقدير تمام مسائل فلسفي اين است كه يا دائما همچون سلسله اي بي پايان توسط فلاسفه مطرح شوند يا اين كه جذب علم شوند تا از اين طريق بتوانند راه حل مناسبشان را بيابند. مي توان نشان داد كه هر دو ديدگاه شديدا بي بنياد است.
باور عمومي بر اين است كه بسياري از ريشه ها ي علوم در فلسفه نهفته است. اين سخن نيز بيشتر به يك ژست بياني مي ماند تا يك امر قطعي تاريخي.در اين ديدگاه ظهور تدريجي امر جزئي از كلي، امر محسوس از امر نظري و كميت از كيفيت، مسئله اي قابل اثبات تلقي مي شود، به طوري كه مثلا بديهي دانسته مي شود كه شيمي از تاملات فلسفي دوره باستان درباره مواد، علوم پزشكي از بحث هاي راجع به طبيعت انسان، فيزيك از اتميسم و علم رياضي از رازورزي هاي فيثاغورثي حاصل شده اند. در قرون اخير نيز ما شاهد ظهور روانشناسي، جامعه شناسي، علم سياست و اقتصاد از بستر فلسفي مطروحه در قرن نوزدهم هستيم. اين تصور كه مسائل مهم فلسفي در نهايت به واسطه علم حل مي شوند، همواره طرفداران زيادي داشته است. در اين ديدگاه نقش فلسفه، طرح مسائل و بسط آن ها به صورتي مقتضي ومتناسب براي پژوهش هاي علمي به منظور حل آن ها از اين طريق دانسته مي شود. به بيان ديگر نقش فلسفه تنها تمهيد براي مسائل است.
نكته اين جاست كه باور به اين كه علم، حل كننده مسائل فلسفي است، هرگز اثبات نشده است. با يك بررسي دقيق مشخص مي شود كه تبيين موضوعات فلسفي به هيچ وجه توسط دانشمندان به صورت شايسته تري نسبت به فيلسوفان بررسي نشده اند. درواقع مشكلات همانندي از جانب هر دو گروه مطرح مي شود و نيز تقريباً در جاي واحدي دچار دردسر مي شوند.
۳ . بحث در باره روش
روش شناسي علمي از ديرباز تاكنون فلاسفه را از وجوهي خاص به تعامل واداشته است. از طرفي اين چالش براي فلاسفه ايجاد شده است كه روش علمي را تا آن جا كه ممكن است به طور دقيق شروع و توصيف كنند و از سوي ديگر اين وسوسه را در آن ها به وجود آورده است كه روش هاي علمي را براي حل مسائل فلسفي به كار برند. تو گويي اگر ايشان بتوانند روش شناسي علمي را بر فلسفه تطبيق دهند آن گاه فلسفه خواهد توانست همانند علم به نتايج و موفقيت هاي بزرگي دست يابد.
به كار بردن روشي موثر و نافذ كه قادر باشد تمام مسائل را حل كند، آرزوي بسياري از متفكرين و علما بوده است. در روش علمي از آن جا كه مبتني بر تجربه است، برخلاف فلسفه كمتر دعاوي عام و جهانشمول مطرح مي شود. در عوض يكي از نخستين آموزه هايي كه يك دانشمند آن را در نظر دارد اين است كه توانايي هايش حدود مشخص و معيني دارند، به طوري كه پيروان روش علمي تمايل زيادي به رد و تحقير دعاوي و پيشگويي هاي عام و كلي دارند. از طرف ديگر در علم، تكنيك هاي فراواني وجود دارد، اما تنها يك روش بر آن حاكم است. درباره علم اين طور گفته اند كه علم حاصل فعلي عقلاني است كه به واسطه برهان و ارائه شواهد تجربي بسط مي يابد. از زمان ارسطو، مسئله ماهيت و طبقه بندي براهين، يكي از موضوعات اصلي فلسفه بوده است. بنابراين فهم ماهيت برهان علمي از همان ابتدا در بطن فلسفه جاي داشته است. مسئله مهم و آغازين در اين طريق، تعريف و توصيف ماهيت قطعي اين روش علمي واحد بوده است. از جمله پاسخ هايي كه در طول اين سال ها هم توسط فلاسفه و هم دانشمندان به اين مسئله داده شده است، اين است كه علم قبل از هر چيز، مبتني بر روش استقرايي است. براساس منطق استقرايي از امر جزئي مي توان به امر كلي رسيد. از سوي ديگر روش فرضيه اي - استنتاجي نيز وجود داشته است كه بر مبناي آن در روش علمي، فرضيه اي در نظر گرفته مي شود و به تبع آن از استلزامات و نتايج متضمن در آن تبعيت مي شود، حتي اگر در توجيه و پيش بيني بعضي امور ناكام باشد. حتي عده اي بر اين باورند آنچه كه باعث خلاقيت در علم مي شود، همين عنصر و مولفه است. اما مخالفان اين روش بر اين باورند كه اين روش را نمي توان روش علمي صحيحي لحاظ كرد.
از طرف ديگر اين سؤال مطرح مي شود كه روش فلسفه دقيقا چيست؟ بسياري از فلاسفه قبل از آن كه به مسائل فلسفي بپردازند به روش مناسب براي فلسفيدن انديشيده اند. چنين توجهي را مي توان در آثار افلاطون، دكارت، كانت و ويتگنشتاين ملاحظه كرد؛ تا آن جا كه برخي از ايشان به روش ساير علوم توجه كرده و درصدد تحليل آن ها برآمده اند.
۴ . چالش هاي فلسفه با علم
فلسفه به ندرت به شرح و توصيف علم و يادگيري از آن اكتفا كرده است، بلكه همواره با علم در چالش بوده و در بعضي مواقع از منظر فلسفي خود، مواضع علمي را رد و انكار كرده است. اگرچه اين نوع مواجهه كمتر از شايستگي لازم برخوردار است، اما با اين وجود بعضي بينش ها و تاملات ژرف از آن قابل برداشت است.
در سنت غربي، نقد دستاوردهاي اجتماعي و معنوي علم سابقه اي طولاني دارد. در قرن چهارم قبل از ميلاد، اپيكور بيان داشت كه بهتر است از راز و رمزهاي فلاسفه پيروي شود تا اين كه مجبور به تبعيت از جبرگرايي عرضه شده توسط علماي طبيعي باشيم. همچنين سنت اگوستين بر نقص ذاتي علم تاكيد كرده است. در حالي كه علم مي تواند اطلاعات دقيقي درباره گياهان، حيوانات، سنگ ها و ستارگان به دست دهد،اما در ربط چنين دانشي به حس زيبايي شناسي ما و به مفهوم رفتار و سلوك ما ناتوان است. كساني ديگر نه تنها علم را ناقص دانسته اند بلكه آن را مضر هم تشخيص داده اند، از اين جهت كه علم باعث كنار رفتن بينش اسطوره اي ما شده است.
به طور كلي انتقاد فلسفي از علم امر پيچيده اي بوده و دست كم سه حوزه متفاوت از نقادي را دربرمي گيرد. اولين نقد برمي گردد به مسئله اعتبار خود علم. با چنين مواجهه نقادانه اي، نظريه ها، نتايج و حتي روح علم به چالش كشيده مي شود؛ نماينده شاخص اين ديدگاه فايرابند است.
رويكرد دوم هرچند سلطه و اتوريته علم را مي پذيرد، با اين حال اطلاق و كاربست نظريه هاي علمي موجود و نهادينه شده را زير سؤال مي برد. اين انتقاد بيشتر از آن كه به خود علم بپردازد به آثار دانشمندان توجه دارد.
در شيوه سوم نقادي، فلاسفه بر مبنايي صرفا فلسفي، ديدگاه هاي مناقشه برانگيز علم زمانه خود را نشان مي دهند. البته اين شيوه، در سنت فلسفي امري متداول بوده است. به عنوان مثال ارسطو در كتاب متافيزيك خود به نقد و بررسي ديدگاه هاي طبيعي مي پردازد .
۵ . توجه به مسئله اعتبار علم و مبناي معرفت شناسي آن
علم به معنايي كه ما امروزه مي فهميم در دوران پيشين، شيوه جايگزيني براي فهم طبيعت بوده است. اين واقعيت كه ما اكنون به دنبال فهم طبيعت از طريق علم هستيم، خود نتيجه و حاصل تلاش هاي فلسفي بوده است.از قرن هفدهم به بعد به طور فزاينده اي اين فكر قوت گرفت كه علم تنها طريق عقلاني براي مطالعه طبيعت است. اين ديدگاه در تمايل روزافزون عالمان و نويسندگان در حذف دعاوي سنتي به نفع روش هاي جديدتر علمي قابل مشاهده است. نمونه اي ازا ين تلاش ها را مي توان در اين نظر اگوست كنت كه «تاريخ در سيري ناگزير مي بايد به علم منتهي شود» ، ملاحظه كرد. اين نظر، اعتبار خود را از باور به حقيقي و درست بودن روش علمي مي يابد.
آنچه كه در مورد گزاره ها و نظريات علمي اهميت دارد، اين نيست كه آن ها حقيقي و درست هستند، بلكه اين است كه تا چه حد و چگونه رو به سوي حقيقت دارند و به سمت آن بسط مي يابند. اين پيشرفت و گسترش به سوي حقيقت به واسطه كشف خطاها رخ مي دهد. به عبارت ديگر آنچه اهميت دارد حذف روش هاي ناكارآمد و اخذ روش هاي بهتر است. نكته اين جاست كه ما دريابيم چگونه نتايج غلط حاصل شده اند و چگونه مي توانيم به طور نظام مند از آن ها عبور كنيم.
منبع:
scence and philosophy, past and present
|