يكشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۱ - شماره ۲۹۸۱- Feb, 16, 2003

ژرژ سيمنون و سينما
ناگهان به ياد آورديم
براي سيمنون مكانيسم حوادث مهم نيست بلكه تنها به مسائل روانشناختي و ضعف بشر بها مي دهد
پي ير بيار
ترجمه: سهيلا قاسمي
001092.jpg

ژرژ سيمنون، مردي كه صدمين سالگرد تولدش را گرامي مي داريم، در سال ۱۹۰۳ متولد شده، اما سيمنون نويسنده، حقيقتا در سال ،۱۹۳۱ سالي كه يازده كتاب به نامش به چاپ رسيد، متولد شد. از اين يازده كتاب، ده كتاب مربوط به شخصيتي به نام «مگره» بود و سه جلد از آنها، در شرايطي كه هنوز يك ماه هم از انتشارشان نمي گذشت، براي اجراي سينمايي قرارداد بستند. اين معجزه، همكاري افسانه اي سرشار از عشقي ميان سيمنون و سينما به وجود آورد. هرازگاهي، اين رابطه ناهماهنگ و پرشور و هياهو بي ثمر بود، اما با تناقضاتي كه داشت، بسيار شورانگيز و دلفريب مي نمود.
در آغاز، تناقض بر همه چيز حاكم بود و علت اصلي آن، سرنوشت اولين فيلم از ميان اين سه فيلم، يعني «شب چهارراه» ساخته ژان رنوار بود. اين فيلم به عللي كه هرگز مشخص نشد، ناقص و بدون قسمتي كه معماي پليسي كتاب را شامل مي شود، ساخته شد. از اين فيلم تنها فضايي بر جاي ماند كه نشان سينمايي سيمنون را شكل داد. اين فيلم ناقص تماشاگري نداشت، اما زماني كه ژان ـ لوك گدار به شوخي گفت «اين فيلم بزرگ ترين فيلم حادثه اي فرانسه است»، سيمنون وجهه ديگري پيدا كرد. فيلم دوم يعني «سگ زرد» هيچ نفعي براي سازنده نداشت و سالن ها تقريبا خالي ماندند. سيمنون تصميم گرفت كه خودش انجام كارهاي فيلم سوم را به عهده بگيرد. فيلمنامه را خودش نوشت، بازيگرها را انتخاب كرد و بر كارگرداني هم به دقت نظارت داشت. اما پس از درگيري هايي كه بين او و تهيه كننده بر سر مسائل مالي پيش آمد، همه چيز به هم خورد. ژولين دوويويه كار را دنبال كرد و از اين فيلم يك شاهكار ساخت. «هوش يك مرد» هم كمابيش با مشكلاتي مشابه دو فيلم ديگر مواجه شد. در اين فيلم ابداعي ديده مي شد و برخلاف داستان كتاب اصلي، پاسخ معما از همان ابتدا مشخص بود. دوويويه فهميده بود كه براي سيمنون، مكانيسم حوادث مهم نيست، بلكه تنها به مسائل روانشناختي و ضعف بشر بها مي دهد. كتاب و فيلم «هوش يك مرد» شباهت زيادي به آثار داستايوفسكي دارد. سيمنون كه در ابتداي كار، از اين سه فيلم استقبال زيادي مي كرد (به خصوص در مورد فيلم رنوار چنين احساسي داشت و بعدها او و رنوار دوستاني صميمي شدند)، پس از سه سال هر سه فيلم به نظرش تحقيرآميز آمدند.
بلايي كه سينما بر سر كتاب هايش آورده بود، او را بسيار خشمگين كرد و به همين دليل، هفت سال تمام، حقوق كتاب هايش را در اختيار هيچ كس قرار نداد. پس از اين مدت، يعني اولين باري كه دوباره اجازه داد كتابش (آخرين پناه) فيلم شود، فيلمبرداري به علت جنگ متوقف شد. اوضاع واقعا به هم ريخته بود و چند ماه بعد، سيمنون براي فروش حقوقش تنها مي توانست با آلماني ها و سينماي فرانسه اشغال شده معامله كند. همين تهيه كنندگان و همين فرانسه ناآرام، سيمنون را حاكم پرده هاي سينما كردند. طي چهار سال، نه فيلم او روي پرده رفت. اين فيلم ها براي نمايش وجوه مختلف آثار اين رمان نويس بزرگ كافي بودند. او از مسائل مختلف جهان اطلاع زيادي نداشت و به همين دليل بيشتر به كانون هاي صميمانه اي مثل خانواده و يا شهرهاي كوچك مي پرداخت. اين آثار، مشكل خاصي براي شرايط سياسي حاكم محسوب نمي شدند و به همين دليل از سانسورهاي شديد در امان ماندند.
در مراحل ابتدايي سينماي سيمنون، مگره جايگاه چنداني نداشت (سه فيلم از نه فيلم) و موفقيت از آن رمان هاي مربوط به تقدير انسان ها بود مثل «ناشناس ها در خانه»، مسافر توسن» و «مرد لندني». اين فصل زيباي زندگي سيمنون، او را به هدفي كه در سال ۱۹۳۹ با باز كردن در جديدي به روي سينما در ذهن مي پروراند رساند؛ يعني تعداد كتاب هايش با تعداد فيلم هايش يكي شد. علاقه او به سينما، تنها به دليل مسائل مالي بود و اعتقاد داشت كه از اين طريق تنها مي تواند داستان هايش را در قالب ديگري به تصوير بكشد. او به هيچ وجه سينما را هنري مستقل نمي دانست و نمي توانست بپذيرد كه كارگردان، آفريننده اصلي فيلم است. هيچ گاه سوءتفاهمات را كنار نمي گذاشت و براي تماشاي فيلم هايي كه از او الهام گرفته شده بود هم نمي رفت.
001098.jpg

پس از جنگ به آمريكا رفت (۱۹۵۴-۱۹۴۶) و براي فتح سينماي آمريكا، مدتي طولاني در هاليوود ماند. نتايج به دست آمده واقعا دردناك بود. هيچ يك از پنج فيلم او نه شهرتي برايش به ارمغان آوردند و نه به موفقيتي رسيدند. اما در اين زمان، سينماي سيمنون در فرانسه به كار خود ادامه مي داد. «وحشت» به كارگرداني دوويويه و با حضور فوق العاده درخشان ميشل سيمون در سال ،۱۹۴۶ راه تازه اي براي او باز كرد. كمدين ديگري نقش هاي اصلي آثار سيمنون را به عهده گرفت. او از تمام توان خود براي ارائه كار استفاده مي كرد و درخشش فوق العاده اي نيز داشت. اين كمدين كسي نبود جز ژان گلبن كه پس از مدت ها غيبت، براي پيدا كردن كار مشكل داشت و با «شهردار بندرگاه» (مارسل كارنه) كار خود را از سر گرفت.
او در موفق ترين فيلم هاي دهه ۵۰ و ۶۰ نيز حضور داشت مثل: «حقيقتي در مورد دونژ كوچولو» (آنري دو كوئن)، «در وضعيت بدبختي» (كلود اتان ـ لارا)، «رئيس جمهور» (آنري ورنوي) و «گربه» (پير گرانيه ـ دفر). ژان گلبن تمام استعداد خود را به كار گرفت تا كميسر، به بهترين شكل ممكن روي پرده سينما ظاهر شود.
آيا موفقيت سيمنون محدود به نسل خود بود و با گذشت زمان كم كم رنگ باخت؟ ادوار مولينارو و پس از وي برتران تاورنيه كه نخستين فيلم هايشان را از روي دو رمان سيمنون ساخته اند، به اين سوال پاسخ منفي مي دهند. هر دو فيلم «مرگ زن زيبا» و «ساعت ديواري سن ـ پل» جهش بزرگي در سينماي سيمنون به حساب مي آيند.
روش ديگري نيز براي نمايش آثار سيمنون مورد استفاده قرار گرفت. به نظر مي رسيد كه همه اين آثار براي تلويزيون ساخته شده اند. تئاتر سيمنون هم به صورت اجراهاي محدود، جايي براي خود باز كرد. اين نمايشنامه ها به صورت گفت وگوهايي مستقيم و صميمانه بود كه موضوعشان به شخصي مربوط مي شد كه فكر مي كرد، خاطراتش را بيان مي كرد و در سكوت درد مي كشيد. سيمنون با به تصوير كشيدن توطئه ها و انتقام، عشق رياكارانه آنان را كه پشت درهاي بسته مسدود است، مخفي مي كرد.


تو يه كابوي واقعي هستي
001104.jpg
محمد بهمن زياري
[جاده اي بي سوار. . . ايستگاه قطار مردي بلندقد روي صندلي راحتي نشسته است و كلاهش را تا روي چشم پايين آورده، او پاها را مثل حالت درازكش روي هم انداخته و سيگار برگ لاي دو انگشتش تا نيمه خاكستر شده است. صدايي نيست جز زوزه باد كه تابلوي ايستگاه قطار را تكان مي دهد. اينجا آخر خط است. در همين حال صداي سوت قطار خواب ايستگاه را مي آشوبد و مردي از قطار پياده مي شود. لحظه اي مي ايستد تا مردي كه روبه رويش روي صندلي خوابيده است به خود بيايد. بعد، آغوش ها گشاده مي شود و مرد تازه وارد با خنده مي گويد: هي «جان»! تو يه كابوي واقعي هستي!]
«جان فورد» با نام اصلي «شون آلوي سيوس اوفيني» در سال ۱۸۹۵ در ايالت مين متولد شد. او سيزدهمين فرزند خانواده بود؛ «پدر و مادرم شايد در روز يك شنبه اي همديگر را در كليسا ديده باشند و آشنا شده باشند اما ملاقات اصلي آنها در آمريكا صورت گرفته است. »

جان فورد خوب نعره مي كشد
«جان فورد» بعد از بازي در چند نقش اصلي و بدل و ايفاي يك نقش در «تولد يك ملت» گريفيث، به عنوان يك كارگر ساده مسئول جابه جايي دكورها شد. او همچنين به عنوان دستيار كارگردان فعاليت كرد و سرانجام اولين فرصت فيلمسازي را بعد از يك مهماني شبانه طولاني تجربه كرد. در آن مهماني كه همه تا ديروقت بيدار ماندند، نتوانستند به موقع سركار حاضر شوند و براي حفظ آبرو جلوي رئيس [كمپاني يا. . . ] «مي بايست كاري مي كردند» و جان فورد به فكرش رسيد «كه از تاخت كردن سياهي لشگرها كه زود آمده بودند، در خيابان فيلم بگيرد» و باز براي اينكه كار نخوابد و ادامه پيدا كند «تصميم گرفتند كل آن خيابان را آتش بزنند، كابوي ها هم مرتب به اين طرف و آن طرف تاخت مي كردند و اين كارشان بيشتر به آشوب هايي كه گاهي راه مي افتد و طي آن اقليت ها كشته مي شوند، شبيه بود تا يك وسترن»! بعد از چند ماه كه گذشت «لامل» [رئيس] گفت: «يك كار كارگرداني به جان فورد بدهيد، خوب نعره مي كشد. »

چشم انداز هاي واقعي گذشته آمريكا
در تعريف وسترن گفته شده است؛ «فيلمي كه رويدادهاي آن در غرب آمريكا اتفاق مي افتد و شامل فضا، سنت هاو ارزش هايي است كه در فاصله ۱۸۴۰ تا ۱۹۰۰ در غرب آمريكا وجود داشته است. » جنوب غرب آمريكا محل وقوع بيشتر حوادث داستان هاي وسترن بود: تگزاس، آريزونا، وايومينگ، مكزيكو و منطقه «مانيومنت».
آندرو ساريس در توصف كارهاي جان فورد گفته است: «هيچ كارگردان ديگر آمريكايي اين چنين چشم انداز آمريكا را مطرح نكرده است، دنياي لينكلن، ژنرال لي، مارك تواين، يوجين اونيل، سه جنگ بزرگ و مهاجرت به سوي غرب از اروپا به آمريكا و مسئله سرخپوستان، همه در فيلم هاي «فورد» ديده مي شوند. آثار فورد ديدگاهي مضاعف از يك واقعه را نشان مي دهند و به مثابه تصوير، خاطره اي از تاريخ را ارائه مي دهند. » خود جان فورد در مورد فيلم هايش و آدم هايش گفته است: «تصميم گرفتيم فيلم هايمان را همان طور كه در غرب جريان داشت بسازيم، هيچ از اين هفت تيركش هاي سريع نداشتيم و هيچ كس هم لباس هاي خوشدوخت و تميز نمي پوشيد و صحنه هاي سالن رقص، با دخترهايي كه لباس كوتاه مي پوشيدند هم نداشتيم. »
«جان فورد» به عنوان يك وسترن ساز سنتي يا كلاسيك با بيش از پنجاه فيلم - در دوره صامت و ناطق - بسياري را تحت تاثير قرار داد. در فرانسه موج نو از او تمجيد كرد و آموخت و در آلمان ويم وندرس با احساسي غمگسارانه گفت: «آن دوستي. . . آرامش و انسانيت فيلم هاي جان فورد را فراموش كرده ايم، چهره هايي كه مصنوعي نيستند و چشم اندازهايي كه پس زمينه هاي ساده اي نيستند و داستان هايي كه حتي وقتي شادند، مضحك نيستند. »

سلطان سينماي وسترن
اگر چه در ابتدا نگاه او هم به سرخپوستان مثل سايرين بود، اما سرخپوست هاي او وقار خاصي داشتند؛ «حتما در اين باره انگيزه ام ناخودآگاه بوده، ولي آنان، حتي هنگامي كه شكست مي خورند، مردمان با وقاري هستند البته اين به آمريكايي ها خوش نمي آيد، آنها مي خواهند كشته شدن سرخپوستان را ببينند. آنان را انسان نمي دانند. با اينكه فرهنگي بسيار غني دارند كه با فرهنگ ما تفاوت فاحشي دارد، اما اگر خوب تحقيق كنيد مي بينيد كه مذهبشان خيلي شبيه مذهب ما است. » فيلم «پاييز قبيله شاين» مرثيه ديرهنگامي بود كه فورد براي سرخپوستان سرود. «اسب آهنين» قصه ورود تمدن به دنياي وحشي، «چه سرسبز بود دره من» سپري شدن روزهاي خوش زندگي و پايمال شدن انسان و طبيعت توسط پديده هاي نو «خوشه هاي خشم»، «جويندگان» و بسياري ديگر ماحصل تلاش مرد بزرگي هستند كه شش جايزه اسكار و يك جايزه منتقدين نيويورك را براي او به ارمغان آوردند.


بعدازظهر پاييزي
بهانه اي براي اعتراض ـ۲
بهاران بني احمدي
در آخر سياهي تبديل به نور شديد مي شود و بعد گيتاي با فيلمش تماشاگر را به ديدي ديگر مي رساند. تلويزيون از پخش خبري از بمب گذاري در تل آويو ممانعت مي كند چون ۱۱ سپتامبر رخ داده و خبرنگار خودخواه كه دايم از اول تا آخر فيلم در حال جنب وجوش و اعتراض به ۱۱ سپتامبر است ديده مي شود. او مي خواهد كه گزارش او پخش شود ولي. . .
كارگردان همزماني دو رويداد را به تصوير مي كشد كه يكي بر ديگري غالب شده و همه رسانه ها بايد از آن بگويند و نه حادثه اي ديگر! فيلم بعدي از هند است. داستان خانواده اي پاكستاني مقيم آمريكا كه پسرشان تنها و تنها به جرم مسلمان بودن تحت تعقيب پليس است و به او اتهام تروريستي زده مي شود. بي گناهي او تنها زماني اثبات مي شود كه خيلي دير شده و پسر مرده. ميرانير (كارگردان فيلم) نشان مي دهد كه به صرف مذهب و نژاد نمي توان اتهامي بر كسي وارد آورد.
و اما فيلم دهم. فيلم شان پن از آمريكا. او شاعرانه ترين فيلم مجموعه را ساخته و پس از پايان فيلمش هم تشويق هاي بلند تماشاگران نشان مي دهد كه از شاعرانه بودن فيلم مردم لذت بيشتري مي برند. فيلم تصوير پيرمردي است دوست داشتني كه در خيالش با همسرش زندگي مي كند. نگاه شاعرانه او به سقوط برج ها براي كمك به پيرمردي دل شكسته و منتظر بسيار شگفت آور است هم از لحاظ نوع به كارگيري تكنيك ها و هم از اين جهت كه كارگردان آمريكايي است! سقوط برج ها خانه كم نور او را پرنور مي كند و اجازه مي دهد نور خورشيد برگلدان پژمرده او بتابد. شكوفايي اغراق شده گل ها، رنگ هاي متنوع و فانتزي گل ها با بافت تاريك و كهنه خانه ايجاد تقابلي بصري كرده. داستان پيرمرد در واقع قصه عشق كهنه اي است كه گرچه پير است اما ذهنيت او نگرشي است نو به زندگي.
موضوع خوب، فيلمنامه بي نقص، استفاده زياد از تكنيك هاي سينمايي، اغراق ها و تكيه بر جزئيات فراوان (مثل شستن دست و صورت و ريش زدن كه دوربين كاملا آن را جزيي كرده و همه چيز را نشان مي دهد) همه و همه كمك مي كند تا فيلم «كامل ترين» فيلم مجموعه شود.
آخرين فيلم از ژاپن است. فيلمي عجيب و دور از ذهن كه به شدت ضد جنگ است و داستان سربازي را به تصوير مي كشد كه در جنگ جهاني دوم دچار اختلال عصبي شده و مي پندارد كه مار است و دقيقا مثل مار زندگي مي كند. فيلم او كاملا سمبليك است. او مثل مار موش را مي بلعد و دست اعضاي خانواده ها را گاز مي گيرد.
صحنه ها با نور زرد كامل مي شود. همه چيز زرد است، خودمان، چهره سرباز ژاپني، مار زنگي روي سنگ ها و احتمالا تنفر كه روانشناسان آن را زرد مي دانند!
و ۱۱ سپتامبر تنها بهانه بود. يك بهانه كه بعد از فيلم هم ذهن را آن قدرها به دنبال خويش نمي كشد. يك بهانه براي حرف زدن و اعتراض كردن.


حاشيه هنر
* ستاره ساز
001095.jpg

«ليواولمن» كارگردان و بازيگر سينماي سوئد تازگي ها در يكي از مدارس سينمايي اين كشور سخنراني كرده و براي دانشجويان توضيح داده كه سينماي سوئد از كجا به كجا رسيده است. او كه زماني همسر و در عين حال بازيگر فيلم هاي «اينگمار برگمن» بوده گفته كه سينماي اين كشور بدون سينماي «برگمن» راه به جايي نمي برده، چون «برگمن» همه سينماي آن كشور را در فيلم هايش خلاصه كرده و سينماي پس از او بايد از دل سينمايي در آيد كه پدرش «برگمن» است. اولمن اضافه كرده كه سينماي جهان هم بدون فيلم هاي اين استاد اساسا ناقص است.
«اولمن» همان گونه كه درباره خاطرات اش توضيح داده گفته كه كار كردن با برگمن اساسا دل پذير است چون او مي داند كه بايد با بازيگر چگونه رفتار كند. برگمن از بازيگرش نمي خواهد بازي كند، او توضيحاتي را به بازيگرش مي دهد و باقي ماجرا را به عهده خود او مي گذارد. اين اتفاق حتي در فيلمي مثل «فاني و الكساندر» هم مي افتد كه دو بازيگر اصلي اش كودك هستند. برگمن به آن ها گفته حرف اش را خوب گوش كنند و بعد كارهايي را انجام دهند كه به نظرشان درست است. بچه ها هم تا جايي كه مي توانستند سعي مي كردند حرف او را گوش دهند. اولمن اضافه كرده است كه استاد عاشق بازيگري است و دوست دارد رابطه اش با بازيگران اش به شدت دوستانه باشد، چون عقيده دارد از دل رفاقت ها و دوستي ها احتمالا بازي هاي بهتري بيرون مي آيند.
اين كارگردان موفق سوئدي كه قسمت اعظم شهرت اش را مديون استاد است گفته علاقه او به سينماي برگمن چند دليل عمده دارد، يكي از اين دلايل اين است كه برگمن نگاهي انساني به همه چيزهايي كه دوروبرش هستند دارد، حتي به اشيايي كه اين جا و آن جا افتاده اند و جان ندارند. در عين حال «ايمان» در تك تك نماهاي فيلم هاي او ديده مي شود، آدم با اعتقادي مثل او در ظاهر حرفي از اين اعتقاد نمي زند، چون ترجيح مي دهد اين چيزها را شخصي نگه دارد. نگاه فوق العاده او به زن ها هم مزيد بر علت است چون او ارزش ويژه اي براي زن ها قايل بوده و هرگز مانند بعضي كارگردان ها با تحقير به آن ها نگاه نكرده است!

* خداحافظي طولاني
001101.jpg

لابد شنيده ايد كه آقاي موطلايي هاليوود يعني «بردپيت» كه از هر خياباني رد مي شود، جمعيت انبوه آدم ها براي ديدن اش مي ايستند و از او امضا مي خواهند اصلا اهل معرفت و اين حرف ها نيست و هرجا كه بتواند زير آب دوستان و آشنايان اش را مي زند و خلاصه فقط به فكر خودش است. آخرين شاهكار اين موطلايي هنرمند بلايي است كه سر «دارن آرونوفسكي» و همه عواملي آورده كه قرار بوده در فيلم «چشمه» كار كنند. داستان از اين قرار بوده كه پيت از آن جا كه فعلا سرگرم بازي در فيلم اقتباس شده از منظومه ايلياد هومر است، گفته كه تا فيلم «پترسن» تمام نشود نمي تواند سر كار «آرونوفسكي» برود. عوامل فيلم هم يكي دو بار نامه هاي تهديدآميزي به پيت نوشته اند و گفته اند تا عمر دارند او را فراموش نمي كنند و يادشان هم نمي رود يك آدم بي معرفت و بي مرام نان شان را آجر كرده است. البته «الن برستاين» و «كيت بلنچت» هنوز نظري نداده اند اما خود «دارن آرونوفسكي» نامه اي به «پيت» نوشته كه خيلي خواندني است:
دوست سابق من آقاي برد پيت
هميشه فكر مي كردم ستاره هاي سينما آنگونه كه خبرنگاران مي گويند نيستند و آن ها همه حرف ها را از خودشان در مي آورند. براي همين هم بود كه به حرف هايي كه درباره شما مي زدند گوش ندادم و با شما تماس گرفتم. فكر مي كردم همكاري شما با گروه ما احتمالا لذت بخش خواهد بود. خود شما هم همان اوايل گفتيد كه دوست داريد «چشمه» كار خوبي از آب در بيايد و هر كاري از دست تان بر بيايد انجام مي دهيد.
اما با كمال تاسف ديدم كه شما حرف خودتان را هم قبول نداريد و خيلي راحت آن را زير پا مي گذاريد، شايد حق هم با شما باشد چون هيچ كس روي حرف اش نمي ايستد.
دوستان شما هميشه مي گويند كه معرفت شما مثال زدني است اما آنچه از شما در ياد مانده تصويري است كه ربطي به آن توصيفات ندارد. چيزي كه ياد من مي ماند تصويري است از آدمي كه ارزشي براي ديگران قايل نيست و فقط به فكر خودش است. باور كنيد هيچ وقت اين تصوير از ذهن ام پاك نمي شود و هيچ وقت هم سراغ شما نخواهم آمد تا دوباره همكاري كنيم. حتما بازيگران ديگري هستند كه بهتر از شما بازي كنند و به ديگران هم احترام بگذارند.
دارن آرونوفسكي

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |